عطار:ره مردان طلب کن تا بدانی حقیقت جاودان یکتا بمانی
❈۱❈
ره مردان طلب کن تا بدانی
حقیقت جاودان یکتا بمانی
ره مردان طلب تا دید یابی
عیان ذات در توحید یابی
❈۲❈
ره مردان طلب تا جاودان تو
بمانی تا جهان جان جان تو
ره مردان طلب در نامرادی
اگر تو بی مرادی یامرادی
❈۳❈
ره مردان طلب در خلوت دل
عیان یار بین در خلوت دل
ره مردان طلب مانندمنصور
که ماند نام تو نانفخهٔ صور
❈۴❈
ره مردان طلب در دید جانان
دمی بنگر تو در توحید جانان
ره مردان طلب تا شاد گردی
ز اندوه و بلا آزاد گردی
❈۵❈
ره مردان طلب تا در نمودت
نمایند از حقیقت بود بودت
ره مردان طلب در شادکامی
چرا اندر پی ننگی و نامی
❈۶❈
ره مردان طلب تا راز یابی
حقیقت ذات اعیان باز یابی
ره مردان طلب تا راه ایشان
بیابی و شوی آگاه ایشان
❈۷❈
ره مردان یقین منصور کل یافت
یقین در راه ایشان رنج و دل یافت
ره مردان یقین منصور دیده است
از آن در راه کل در نوردیده است
❈۸❈
ره مردان منم کل باز دیده
یقین در راه ایشان راز دیده
ره مردان منم کرده در این سر
دریده بیشکی پرده در این سر
❈۹❈
ره مردان منم کرده در آفاق
شده در راه مردان بیشکی طاق
ره مردان منم کرده حقیقت
زده دم از طریقت در شریعت
❈۱۰❈
ره مردان منم کرده شده کل
از اول آخرم کرده شده کل
بمنزل در رسیده این زمانم
رخ شه دیده در عین العیانم
❈۱۱❈
بمنزل در رسیدم ناگهانی
بدیدم من جمال بینشانی
بمنزل در رسیدم در حقیقت
رخ جانان بدیدم در حقیقت
❈۱۲❈
رسیدم تا بمنزگاه عشاق
بمنزل در رسیدم شاه عشاق
رسیدم تا بمنزل یار دیدم
خود اندر عشق برخوردار دیدم
❈۱۳❈
رسیدم تا بمنزل در یکی من
حقیقت سیر کردم بیشکی من
رسیدم تا بمنزل در نمودار
ندیدم هیچ چیزی جز رخ یار
❈۱۴❈
رسیدم تا بمنزل حق پرستم
حقیقت دید من عهد الستم
رسیدم تا الست خویش دیدم
نمود ذات کل در پیش دیدم
❈۱۵❈
رسیدم آنچه میایستم اینجا
بدیدم در درونم شیخ یکتا
ره سیر وفنا کردم بآخر
جمال یار میبینم بظاهر
❈۱۶❈
ره سیر و فنا کردم بتحقیق
در آخر شیخ بازم داد توفیق
ره سیر و فنا کن اندرین راه
که تا تو هم رسی در حضرت شاه
❈۱۷❈
اگر ره میکنی راهت نمایم
بمنزل آدم شاهت نمایم
اگر ره میکنی اینست راهت
که اینجا مینمایم دید شاهت
❈۱۸❈
ره خودبین در اینجا در حقیقت
ره تو چیست در راه شریعت
ره شرع است شیخا جاودانی
اگر این ره کنی بیشک بدانی
❈۱۹❈
ره شرعست منزل جان جانان
ازین سر وصل ده ذرات جانان
ره شرعست دیگر من ندانم
بجز این ره روی روشن ندانم
❈۲۰❈
ره شرعست اندر شرع شو دوست
بشودرخلوت و هر سومرودوست
ره شرع است اندر شرع شو شیخ
نشین درخلوت و هر سو مرو شیخ
❈۲۱❈
ره شرع است اگر میدانی اسرار
درین ره عمر خود ضایع بمگذار
ره شرعست راهت بانشان است
در آخر یار بیشک بینشان است
❈۲۲❈
ره شرعست این را هست تحقیق
درین ره عاشقان یابند توفیق
ره شرعست ازو اینجا مرادت
بیاب ای شیخ با عین سعادت
❈۲۳❈
ره شرعست طاعت کن درین راه
که در طاعت بیابی مر رخ شاه
رهت شرعست هر طاعت کن اینجا
که از طاعت شوی درجان مصفا
❈۲۴❈
براه شرع هر کو یافت مقصود
حقیقت یافت در دیدار معبود
براه شرع هر کو رفت او دید
ز دید او پس آنگه کل نکو دید
❈۲۵❈
براه شرع هر که رفت جان شد
چو جان در جملهٔ عالم عیان شد
براه شرع هر کو رفت حق یافت
ز ذات جان جان آنکه سبق یافت
❈۲۶❈
براه شرع آنکو دید جانان
شدش او تا ابد در جمله پنهان
براه شرع هر کوشد چو منصور
اناالحق میزند تا نفخهٔ صور
❈۲۷❈
براه شرع هر کو گشت جانباز
در اینجا یافت این راز نهان باز
براه شرع هر کو جانفشان شد
حقیقت در شریعت جان جان شد
❈۲۸❈
براه شرع هر کو دید حق دید
حقیقت گم شد از اسرار توحید
براه شرع هر کو در فنا شد
ز بعد آن فنا ذات خدا شد
❈۲۹❈
براه شرع هر کو دید دیدار
یکی گردد عیان ولیس فی الدار
براه شرع شیخا رفتهام من
سخن در شرع جمله گفتهام من
❈۳۰❈
براه شرع احمد در عیانم
کنون بنگر نشان بینشانم
براه شرع احمد یافتم راز
شدم از شرع احمد من سرافراز
❈۳۱❈
براه شرع احمد راز دیدم
حق الحق در یکی صدر از دیدم
چو راه شرع احمد بسپری تو
ز دید یار آخر برخوری تو
❈۳۲❈
چو راه شرع احمد را سپردی
چو من ای شیخ بیشک گوی بردی
چو راه شرع احمد دیدی ای دوست
کنون برخورچواندر دیدی ای دوست
❈۳۳❈
چو راه شرع احمد ره نباشد
دل زندیق ازو آگه نباشد
دل صدّیق میباید درین راه
که از جانان شود در آخر آگاه
❈۳۴❈
دل صدّیق میباید در این سر
که بیند در درون اوست ظاهر
دل صدّیق میباید حقیقت
که حق بیند درین راه شریعت
❈۳۵❈
دل صدّیق میباید که جانان
به بیند او در اینجا گاه اعیان
دل صدّیق دایم پر ز خونست
که میداند که سرّ کار چونست
❈۳۶❈
دل صدیق دایم در فنایست
دلش اندر فنادیدن لقایست
دل صدیق دایم در یکی یار
همی خواهم درون خود پدیدار
❈۳۷❈
دل صدیق میبیند حقیقت
که راهی نیست جز راه شریعت
دل صدیق جز جانان نه بیند
عیان بیند وی و پنهان نه بیند
❈۳۸❈
دل صدیق با یار است دایم
از آن در عشق در کار است دایم
دل صدیق دایم غرق توحید
بود پیوسته اندر دیده و دید
❈۳۹❈
دل صدیق دایم درنمود است
از آنش عرش دایم در سجود است
دل صدیق ذاتست ار بدانی
شده در عین ذرات نهانی
❈۴۰❈
دلی باید که یابد نور صادق
بود از نور خود در عشق صادق
دلی باید که این معنی بداند
پس آنگه جان خود در کل فشاند
❈۴۱❈
دلی باید که برخوردار آید
چو ما اینجایگه بردار آید
دلی باید که باشد همچو من گم
که بیند گوهر اندر عین قلزم
❈۴۲❈
دلی چون من نکوهرگز که یابد
چو من دلدار هرگز کس نیابد
چو بادل میکنم دلدار دارم
دل از دیدار او بردار دارم
❈۴۳❈
چو با دل میکنم دلدار اویست
که با من در یقین در گفت و گوی است
چو با دل میکنم دلدار دیدم
خود اندر عشق برخوردار دیدم
❈۴۴❈
چو بادل میکنم من اندرین راه
حقیقت می نه بینم جز که دلخواه
چه با دل میکنم چون دل فنا شد
بدلدارم رسید و کل فنا شد
❈۴۵❈
چه با دل میکنم این لحظه جانست
حقیقت جان و هم عین عیانست
چه با دل میکنم این لحظه ذاتست
برون از این مکان عین صفاتست
❈۴۶❈
چه با دل میکنم این لحظه دلدار
مراکرده است ذات خود نمودار
که با من این زمان عین عیان است
فکنده پرده از رخ نی نهانست
❈۴۷❈
که با من در نهان جانست واصف
منم از ذات جان پیوسته واحد
که با من این زمان در گفت و گویست
ز بهر ما چنین درجست و جویست
❈۴۸❈
که با من این زمان یار است پیدا
ولی در لیس فی الدار است پیدا
که با من هر زمانی راز گوید
دگر منصور با تو باز گوید
❈۴۹❈
که با من این زمان عین العیانست
دمادم با تو در شرح و بیانست
که با من این زمان اندر حقیقت
نمودار است در راه شریعت
❈۵۰❈
که با من این چنین کرده است یاری
که کردستم ز عشقش پایداری
که با من اینچنین کرده است جانان
نخواهم کردنم در عشق پنهان
❈۵۱❈
در این ره شیخ بسیار است اسرار
ولی ذاتست اینجا گه پدیدار
در این اعیان منصور است رفته
سخن چین چنین در عشق گفته
❈۵۲❈
که گوید شیخ دیگر این چنین راز
مگر آنکو شود عین الیقین باز
دلش خود آنگهی اعیان به بیند
حقیقت رنگ یکرنگی به بیند
❈۵۳❈
شود یکرنگ همچون ما درین راه
اگر دارد شود پیدا درین راه
شود یکرنگ همچون نور خورشید
بتابد در همه ذرات جاوید
❈۵۴❈
شود یک رنگ همچون ما درین راه
اگر دارد شود پیدا درین راه
شود یکرنگ همچون نور خورشید
بتابد در همه ذرات جاوید
❈۵۵❈
شود یک رنگ و یکرنگی ببیند
حقیقت رنگ یکرنگی به بیند
شود یکرنگ اندر بینشانی
بماند تا ابد در عشق فانی
❈۵۶❈
شود یکرنگ در بحر حقیقت
سراسر محو گرداند شریعت
شود یکرنگ در بازار معنی
بگوید دمبدم اسرار معنی
❈۵۷❈
شود یکرنگ بر مانند جوهر
نمود نور عشق او سراسر
شود یکرنگ در رنگ حقیقت
به بیند عشق نیرنگ حقیقت
❈۵۸❈
شود یکرنگ در اسرار اینجا
شود از عشق برخوردار اینجا
شود یکرنگ اینجا همچو جانان
بگوید همچو ما او را زمردان
❈۵۹❈
شود یکرنگ اینجا گه حقیقت
ز یکرنگی رسد اندر طریقت
شود یکرنگ اینجا در یقین او
بود در عشق جانان پیش بین او
❈۶۰❈
شود یکرنگ آنگه در اناالحق
بگوید همچو ما اسرار مطلق
شود یکرنگ همچون ما یگانه
بماند تا ابد او جاودانه
❈۶۱❈
شود یکرنگ همچون ما حقیقت
نماید راز خود پیدا حقیقت
درین ره عاشقی باید که در کار
که یکرنگی گزیند همچو پرگار
❈۶۲❈
کند پرگار و اندرجا بماند
ولیکن نقش ناپیدا نماند
دل اندر نقش بستی ای یگانه
نماند تا ابد او جاودانه
❈۶۳❈
دل اندر نقش بستی همچو او باش
کجا هرگز ببینی روی نقاش
دل اندر نقش بستستی حقیقت
نخواهد ماند این نقش طبیعت
❈۶۴❈
دل اندر نقش بستی جاودان تو
نخواهی دید بیشک جان جان تو
دل اندر نقشی بستی آنگه ای دوست
که ازنقش خود بی آگهی دوست
❈۶۵❈
دل اندر نقش بستی مرد خواهی
تو مراین نقش آخر بردخواهی
دل اندر نقش بستی با زمانی
کجانقاش را آخر بدانی
❈۶۶❈
دل اندر نقش بستی در حقیقت
کجا نقاش کل آید پدیدت
نخواهد ماند نقشت جز که نقاش
از این معنی که گفتم باخبر باش
❈۶۷❈
نخواهد ماند نقشت جاودانی
سزد گر بود نقاشت بدانی
نخواهد ماند نقشت آخر کار
نخواهد گشت گم در عین پرگار
❈۶۸❈
نخواهد ماند نقشت غم مخور تو
یقین اینجا لقا را مینگر تو
تو مر نقاش را بشناسی تحقیق
که نقاشت دهد پیوسته توفیق
❈۶۹❈
تو گر نقاش بشناسی برستی
ابا نقاش جاویدان نشستی
تو گر نقاش بشناسی تو اوئی
که با نقاش اندر گفت و گوئی
❈۷۰❈
تو گر نقاش بشناسی درین راز
کند از روی خود مرپرده را باز
دگر نقاش بشناسی حقیقت
نماید در عیان نقش حقیقت
❈۷۱❈
بدان نقاش و ایمن باش از خود
که باشی رسته تو از نیک و از بد
بدان نقاش اگر صاحب یقینی
که جز نقاش خود چیزی نه بینی
❈۷۲❈
بدان نقاش و با اوباش دایم
که گرداند ترا در ذات قایم
بدان نقاش و اندر وی فنا گرد
که مانی اندرین عین فنا فرد
❈۷۳❈
بدان نقاش را امروز ای شیخ
که تا گردی بکل پیروز ای شیخ
بدان نقاش و با او آشنا باش
ز دیدارش همیشه در بقا باش
❈۷۴❈
بدان نقاش در بود وجودت
که نقش ذات خود اینجا نمودت
بدان نقاش بیچون در حقیقت
که چون کرده است این نقش طبیعت
❈۷۵❈
بدان نقاش خود ای شیخ بیچون
که چون نقش تو بسته بیچه و چون
بدان نقاش خود ای شیخ زنهار
که نقش تو زخود کرده است اظهار
❈۷۶❈
بدان نقاش خود ای شیخ عالم
که روی خویش بنموده است این دم
بدان نقاش تا بینی تو در خویش
که اعیان کرده در تو جوهر خویش
❈۷۷❈
بدان نقاش سرّ لایزالی
که با نقاش در عین وصالی
تو بانقاش و نقاش است با تو
یکی در جملگی فاش است با تو
❈۷۸❈
تو با نقاش خویش اندر جهانی
چو امر صانع خود را ندانی
تو با نقاش خویش و آشنا اوست
تو هستی بیوفا و با وفا اوست
❈۷۹❈
تو نقاشی کنون ای شیخ در دید
یکی بنگر تو در اسرار توحید
تو با نقاش اینجا آشنا شو
چو او در بود جانها با فنا شو
❈۸۰❈
تو با نقاش اینجا نقش بسته
در آخر میکند نقشت شکسته
چو نقشت بنگرد اینجا حقیقت
نماید دید خود او ناپدیدت
❈۸۱❈
روی ز اینجا و در حسرت بمانی
خوری آنگه دریغ جاودانی
دریغ آن لحظه مر سودی ندارد
که هرگز درد بهبودی ندارد
❈۸۲❈
در اینجا کار دارد دیدن یار
که ناگاهت کند او ناپدیدار
در اینجا کار دارد دیدن دوست
حقیقت گفتن و بشنیدن دوست
❈۸۳❈
در اینجا کاردارد گربیابی
وگر تو فتنهٔ تو در نیابی
ترا درخواب نقشت مینماید
زناگه نقش خود اندر رباید
❈۸۴❈
ترا در خواب نقشی کرده اظهار
در اینجا گاه اندرپنج و در چار
ترا در خواب کرده مینماید
درون هفت پرده مینماید
❈۸۵❈
که چون این پرده برگیرد ز رخسار
ترا آنگه کند از خواب بیدار
توجه ز آن کین صورنا بود گردد
زیانت جملگی با سود گردد
❈۸۶❈
تو سود خویش کن دیدار جانان
در اینجا صاحب اسرار جانان
تو مر نقاش خود در نقش بشناس
ز مرگ اینجایگه ای دوست مهراس
❈۸۷❈
چه نقاش است بینائی چه باکست
که نقاش از حقیقت نور پاکست
چو نقاش است بینائی درین راه
چونقاش عجب داری تو همراه
❈۸۸❈
چو نقاش است بینائی بآخر
ترا اظهار بودن کرده ظاهر
ازو برخور تواندر نقش بنگر
ز دید نقش اینجا گاه بگذر
❈۸۹❈
ازو برخور اگر تو راز دانی
دو روزی کاندرین بود جهانی
ازو برخور که ناگه میرود او
بمانی صورتی بی گفت و بی گو
❈۹۰❈
ازو برخور که تا جاوید مانی
بنورش بیصفت خورشید مانی
ازو برخور که آمد آشکاره
بباید کردنت جانان نظاره
❈۹۱❈
اگر امروز از وی برخوری تو
هم امروزش حقیقت بنگری تو
اگر امروز بینی روی جانان
بمانی تاابد در کوی جانان
❈۹۲❈
اگر امروز اینجا یار بینی
تو بیشک جاودان دیدار بینی
اگر امروز این اسرار ما را
حقیقت بشنوی گفتار ما را
❈۹۳❈
ترا فردا بکار آید حقیقت
که باید رفت از دار طبیعت
بشیب خاک ناچیزی بمانده
بمانده عاقبت خاکی فشانده
❈۹۴❈
وصالی بخش جانت را درین راه
که تا بیند در اینجا گه رخ شاه
وصالی بخش جانت را درین دید
که تا می بشنود اسرار توحید
❈۹۵❈
وصالی بخش جان مانده در غم
که تا اینجا به بیند یار همدم
وصالی بخش جان از دید جانان
که بینددر یقین توحید جانان
❈۹۶❈
وصالی بخش جان نازنین را
که تا یابد به کل عین الیقین را
وصالی بخش تا جان راز بیند
همی نقاش در خود باز بیند
❈۹۷❈
وصالی بخش جانت در سوی دل
که تا با دل شوی از یار واصل
وصالی بخش جان را در وفایت
که تا می بنگرد دید لقایت
❈۹۸❈
وصالی بخش جان ای دوست اینجا
که تا بیرون شوی از پوست اینجا
وصالی بخش جان ای شیخ از نور
که تا بیند به کل دیدارمنصور
❈۹۹❈
حقیقت وصل جانان آشکار است
ولی زندیق باوصلش چه کار است
سخن با صادقان و واصلانست
دگر با عاشقان و صادقانست
❈۱۰۰❈
سخن با واصلان گفتم حقیقت
در اسرار بر سفتم حقیقت
وصال یار دارد جان منصور
نمیبیند کسی جانان منصور
❈۱۰۱❈
وصال یار دارد در اناالحق
که اینجا میزند در یارالحق
که داند تا چه صورت نداری
بجز دیدار منصورت نداری
❈۱۰۲❈
که داند تا تو خود اندر کجائی
اگر خواهی نه گر خواهی نمائی
که داند سر ذات پاکت ای جان
که هم جانی و هم عشقی و جانان
❈۱۰۳❈
که داند سر بیچون تو اینجا
بسرگردانست گردون تو اینجا
که داند جز تواندر ذات هر کس
تو دانائی درون جملگی بس
❈۱۰۴❈
که داند جز تو غیب و غیب دانی
که راز جمله میدانی نهانی
که داند جز تو تا فردا چه باشد
بجز ذات تو پس جانا چه باشد
❈۱۰۵❈
تمامت در تو حیرانند اینجا
تو دانا جمله نادانند اینجا
تمامت از تو و پیدا و تو از خویش
حجابی از جمال آورده در پیش
❈۱۰۶❈
تمامت از تو پیدا و ندانند
که کلی خود توئی چندانکه خوانند
همه الکن شده در وصف ذاتت
فرو مانده بدریای صفاتت
❈۱۰۷❈
که یارد تازند دم جز تو دردم
که بنموده است اندر نقش آدم
جمال خویش پنهانی حقیقت
که داند آنچه میدانی حقیقت
❈۱۰۸❈
جمالت عاشقان دیدند اینجا
وصالت جمله بخریدند اینجا
چنان در جستجویت عقل مانده
که دست از جان و از دل برفشانده
❈۱۰۹❈
رخی بنمای آخر دوستانت
گلیشان بخش هان از بوستانت
رخی بنمای و جان بنما بشادی
که جانرا در دلم دادی بدادی
❈۱۱۰❈
رخی بنمای تا جان برفشانم
که جز این نیست درعین روانم
رخی بنمای تا خود را بسوزم
که از دیدارت اینجا نیکروزم
❈۱۱۱❈
رخی بنمای و جان بستان زدرویش
که جز این نیست چیزی دیگرش پیش
رخی بنمای تا پنهان شوم من
نمائی ذات تا اعیان شوم من
❈۱۱۲❈
منم حیران کوی دوست اینجا
بریده دست خود از پوست اینجا
منم حیران ز دیدار جمالت
بمانده بیخود اینجا کنگ و لالت
❈۱۱۳❈
منم حیران ز دیدار تو جانا
که چون میگویم اسرار تو اینجا
منم حیران ز دیدت باز مانده
ز دید دوست صاحب راز مانده
❈۱۱۴❈
منم حیران شده ای دوست درتو
که چون بگشادهٔ ای دوست درتو
منم حیران شده در روی خویت
یقین جان میدهم در آرزویت
❈۱۱۵❈
چه شور است اینکه در عالم فکندی
خروشی در دل آدم فکندی
چو شور است اینکه در بازار عشق است
نگر منصور بین بردار عشق است
❈۱۱۶❈
چه شور است اینکه در جان جهان است
مگر منصور بین عین العیان است
چه شور است این بگو با من خبرباز
که ناید کس که میگوید خبرباز
❈۱۱۷❈
چه شور است این مگر صاحب فرانست
که درگفتار کل عین العیانست
چه شور است این بگو تا من بدانم
زشور و گفت در روی جهانم
❈۱۱۸❈
چه شور است اینکه در دریای عشق است
مگر منصور ناپروای عشق است
چه شور است اینکه ما را دست داده است
که جان را دیداینجا دست دادست
❈۱۱۹❈
چه شور است اینکه ما را در نهادست
که شوری در نهاد ما نهاده است
زند بحرم عجب شوری در اینجا
بگفت اسرار کل درروی دریا
❈۱۲۰❈
بگفت اسرار و اندردار کردش
ز شاخ عشق برخوردار کردش
بکل اسرار گفت و جان جان شد
از آن اینجا نمودار عیان شد
❈۱۲۱❈
توئی ای ذات بیچون و چگونه
درون بگرفته و اندر برون نه
توئی ای ذات بیچون تمامت
که اینجا میکنی شور و قیامت
❈۱۲۲❈
توئی ای ذات بیچون در عیانم
که شور آورده در شرح و بیانم
توئی ای ذات بیچون در یقین تو
یقین میبینم ازعین الیقن تو
❈۱۲۳❈
توئی ای ذات بیچون آشکاره
بروی دار خود برخود نظاره
توی منصور که بود اندرین راه
اناالحق میزنی اینجا تو ای شاه
❈۱۲۴❈
توئی منصور ورنه او که باشد
بجز تو در جهان جز او که باشد
توئی منصور در دیدار اینجا
نمودار از تو پرده دار اینجا
❈۱۲۵❈
توئی منصور شوری درفکنده
ورا آزاد کرده جمله بنده
توئی منصور در بازار معنی
حقیقت گفتهٔ اسرار معنی
❈۱۲۶❈
توئی منصور در عین العیانی
نموده کل ز خود راز نهانی
توئی منصور اندر قربت لا
یکی بنمود او را لا بالّا
❈۱۲۷❈
توئی منصور در دید خلایق
که میدانی تو اسرار خلایق
توئی منصور اندر گفت و گوئی
توی منصور و خود منصور جوئی
❈۱۲۸❈
نبودم بی توام من یک دم ای دوست
کنون میبینمت چون مغز و در پوست
ترا از دست اکنون چون گذارم
تو خواهی بود جانان پایدارم
❈۱۲۹❈
ترا ازدست چون بگذارم ای یار
که خواهی کردن اینجا ناپدیدار
ترا من جان شیرین دانم ای دل
که مقصود منی در هر دو حاصل
❈۱۳۰❈
برویت زندهام اندر سردار
ببویت زندهام و از جان خبردار
خریدار تو مائیم و دگر نیست
بجز من از وصالت کس خبر نیست
❈۱۳۱❈
خریدار تو مائیم اندرین راه
وگرنه نیست کس از راز آگاه
خریدار تو مائیم از دل و جان
که در راهت ببازم دیده و جان
❈۱۳۲❈
خریدار تو مائیم و تو دانی
که ما را با تو این راز نهانی
خریدار تو مائیم از حقیقت
که بیشک آگهیم از دید دیدت
❈۱۳۳❈
خریدار تو مائیم اندر اینجا
تو میدانی که هستی شاه دانا
دلی پر خون و جانی سوگواریم
بجز این چیز دیگر مینداریم
❈۱۳۴❈
ازان تست این هم در حقیقت
سخن کی باز گویم از طبیعت
طبیعت شد خجل در راهت ای جان
چه ماند در یقین آگاهت ای جان
❈۱۳۵❈
طبیعت محو شد چون سوگواری
که همچون تو به بیند باز یاری
طبیعت شد خجل در گفتگویت
از آن میمیرم اندر آرزویت
❈۱۳۶❈
طبیعت شد خجل با خود چه چیزی
کسی کز دید تودارد عزیزی
حقیقت جان خجل دل بازمانده
عجایب جسم و جان در راز مانده
❈۱۳۷❈
بباید کاملی مانند منصور
که اینجا گه کند ذات تو منصور
بباید کاملی ماننده من
که اسرارت کند ای دوست روشن
❈۱۳۸❈
بباید کاملی چون من بگفتار
که بنماید عیانت بر سردار
بباید کاملی پاکیزه گوهر
که گوید راز تو در بحر و در بر
❈۱۳۹❈
منم راز تو گفته سوی دریا
رسیده ماهیانت تا بر شاه
منم راز تو گفته در سوی کوه
فتاده او ز پا از فکر و اندوه
❈۱۴۰❈
منم راز تو گفته با زمینت
زمین دیده زمین عین الیقینت
منم راز توگفته باز آتش
از آن آتش همی سوزد عجب خوش
❈۱۴۱❈
منم راز تو گفته در سوی باد
جهانت کرد یاد آر عشق آباد
منم راز تو گفته در سوی آب
دوان از عشق رویت شد به اشتاب
❈۱۴۲❈
منم راز تو گفته سوی خورشید
بسی گردان شده در عشق جاوید
منم راز تو گفته در سوی کوه
فکنده زلزله در بار اندوه
❈۱۴۳❈
منم راز تو گفته در سوی ماه
گذاران گشت هر مه سوی خرگاه
منم راز تو گفته با تمامت
حقیقت نیز با اهل قیامت
❈۱۴۴❈
وصالت درهمه بیشک بدیدم
ازان بیشک بدید تو رسیدم
وصالت در همه پیداست امروز
چنین شور از وصالت خاست امروز
❈۱۴۵❈
وصالت جان من اینجا ربوده
ز تو گفته یقین از تو شنوده
وصالت در دلم آتش فکنده
عجب شوری در او بس خوش فکنده
❈۱۴۶❈
وصالت سوخت سر تا پای منصور
ترا دیدم ترا یکتای منصور
وصالت سوخت جانم تا بدانی
توی پنهانم و دیگر تو دانی
❈۱۴۷❈
عجب حالیست جانا اندر اینجا
که بگشادم من تنها در اینجا
درم بگشادهٔ در گفت و در گوی
بگو اکنون دگر درجست و درجوی
❈۱۴۸❈
اگر جانم رود من سر برآرم
نمود عشق را اندر سرآرم
چه باشد شور دنیا شور عقبی
ترا بنمایم این در جمله مولی
❈۱۴۹❈
چه باشد گر تو خود بنمائی اینجا
که اندر ذات خود یکتائی اینجا
دو عالم بیشکی بر هم زنم من
اگر بنمایم اینجا جان روشن
❈۱۵۰❈
چو من اینجاترا بینم عیان باز
نمائی این زمانم بر سر دار
عیان بینم اگرچه بینشانی
کنون در من ز خود توحید خوانی
❈۱۵۱❈
عیان میبینمت اندر خلایق
کجاآیم بنزدیک تولایق
عیان میبینمت اما نهانی
همی گویم ترا رازم تودانی
❈۱۵۲❈
منم دیوانهٔ عشق تو گشته
منم تخم محبت جمله کشته
منم دیوانهٔ سودایت ای جان
یقین میبینم از هر جانبی جان
❈۱۵۳❈
منم دیوانهٔ سودای دردت
شده بی دینم اندر عشق فردت
منم دیوانه در سودای رازت
که اینجا دیدهام دیدار بازت
❈۱۵۴❈
منم دیوانهٔ عین الیقینت
که دیدم ذات پاک اوّلینت
منم دیوانه از دیدارت ای جان
دمادم گفتهام اسرارت ای جان
❈۱۵۵❈
دلم بربودهٔ در قصد جانی
دل و جان میبری اینجا نهانی
دلم بربودهٔ در عشق هجران
از آن اینجا بماندم بیخبر ز آن
❈۱۵۶❈
دلم بربودهٔ در عشق بازی
ندانم تا چه دیگر عشق بازی
دلم بربودهٔ ای جان جمله
ز من تنها ربودی ز آن جمله
❈۱۵۷❈
دلم بر بودهٔ زانم درین راه
ترا دلدار کرده بیشکی شاه
حقیقت هم دل و هم جان توداری
درین پیدائیت پنهان توداری
❈۱۵۸❈
نظر اینجا مگردان آخر کار
اناالحق گوی ای دلدار با یار
نظر آخر مگردان تا به بینند
کسانی کاندرین صاحب یقینند
❈۱۵۹❈
نظر آخر مگردان اندر این راز
اناالحق گوی بی نقش صورباز
نظر آخر مگردان از دل من
اناالحق گوی بی نقش گل من
❈۱۶۰❈
نظر آخرمگردان این جهان بین
حقیقت ازدمت راز نهان بین
نظر داری تو با ما راز آنیم
که اینجا گاه غوغای جهانیم
❈۱۶۱❈
نظر داری تو با ما از دل و جان
که میگوئیم رازت از دل و جان
نظر داری تو با ما در حقیقت
کاناالحق میزند خون طبیعت
❈۱۶۲❈
نظر داری تو با ما آخر کار
که بنمائی جمال خویش اظهار
نظر داری تو با ما از عنایت
نظر کرده ببخشیده هدایت
❈۱۶۳❈
نظر داری تو با ما بیش از آنی
که اینجا دادیم راز نهانی
نظر داری توبا ما ای خداوند
که تا بیرون کنی مسکین از این بند
❈۱۶۴❈
نظر داری تو با ماراست اینست
مرا از ذات خود در خواب اینست
چنان کاول نمودی آخرم آن
نمائی تا بود ذات تو یکسان
❈۱۶۵❈
چنان کاول نمودی آخر کار
همان لذت ز ذات خود پدیدار
چنان کاول نمودی راز بیچون
همان بنمای اینجا بیچه و چون
❈۱۶۶❈
چنان کاول نمودی جان جانم
همان بنمای در آخر عیانم
چنان کاول نمودی بود بودم
همان بنمای آخر در نمودم
❈۱۶۷❈
همان کاول نمودی بازم اینجا
نما تا جسم وجان در بازم اینجا
حقیقت من کیم اعیان توئی دوست
درون جان ودل پنهان توئی دوست
❈۱۶۸❈
به پنهانی دلم بردی و جانم
عیان بر تا همه خلق جهانم
کنند اقرار بر منصور اعیان
که سر میبازد از عشق دل و جان
❈۱۶۹❈
دریغا از نمودت چون کنم من
که خواهد ماند این اسرار روشن
دلم خونست اندر قربت تو
نخواهددید جز از حضرت تو
❈۱۷۰❈
دلم خونست در راهت فتاده
دمادم خون ازو اینجاگشاده
دلم خونست اندر پاکبازی
حقیقت یافت از تو بینیازی
❈۱۷۱❈
دلم خونست در خاک و طپانست
بامید تو اینجا او عیانست
دلم خونست از سودای عشقت
بمانده درجهان رسوای عشقت
❈۱۷۲❈
دلم خونست وجانم غرقه در خون
فتاده راز تو از پرده بیرون
ز سودای تو در خونم چنین راز
نظر کن در دل مسکین افکار
❈۱۷۳❈
ز سودای تو درخونم بمانده
بیک ره دست از خود برفشانده
جمال خویش بنمودی مرا تو
فکنده مر مرا اندر فنا تو
❈۱۷۴❈
دل مسکین من خاک ره تست
میان خاک و خون او آگه تست
نبایستت از اول رخنمودن
ز ما جان و دل اینجا گه ربودن
❈۱۷۵❈
چو بنمودی و بربودی چه گویم
توئی اندر درون اکنون چگویم
توئی جانا کنون منصور گم شد
از اول تا بآخر در فنا بد
❈۱۷۶❈
کنون گم شد دل منصوراینجا
توی درجسم و جان کل نور اینجا
منزه دانمت درعین توحید
یکی دیدم یکی دیدم یکی دید
❈۱۷۷❈
یکی دیدم ز تو در بینشانی
از آن کردم در اینجا جان فشانی
یکی دیدم ز تو اعیان ذرات
از آن من وصف تو میخوانم از ذات
❈۱۷۸❈
یکی دیدم ترا اینجا دوئی نیست
منم محو و در اینجا جز دوئی نیست
یکی دیدم ترا اندر لقایت
از آن خواهم شد اینجا گه فدایت
❈۱۷۹❈
فنایت را بقائی بخش ما را
در آخر کل بقائی بخش ما را
فنایت خوشتر آمد در نمودم
که در اول فنای محض بودم
❈۱۸۰❈
فنایت خوشتر آمد در عیانم
ازآن گشتم فنا زیرا که دانم
که در عین فنا بینم ترا من
فنا دانم یقین اسرار روشن
❈۱۸۱❈
عیانت کردهٔ با ما دمادم
از آنم در فنای عشق خرم
نماندم عقل و جان و دل بیکبار
همی گویم که اینجا پرده بردار
❈۱۸۲❈
از این پرده که در کون و مکانست
هزاران شور اینجا و فغان است
عجایب پردهٔ جان بستهٔ تو
نمود خود بدان پیوستهٔ تو
❈۱۸۳❈
حقیقت پردهٔ ذات تو بستست
از آنم پرده اینجا گه گسسته است
چنانت عاشقم در عشقبازی
که اندر پرده کردی برده بازی
❈۱۸۴❈
چنانت عاشقم اینجا در اسرار
که کلّی پرده کردم باز ای یار
دریدی پردهٔ منصور مسکین
ز شوق مهر خود نی از سرکین
❈۱۸۵❈
دریدی پردهٔ ما را بیکبار
نه بس بود این که کردستیم بردار
دریدی پردهٔ ما در جهان تو
پس آنگه کردیم شور و فغان تو
❈۱۸۶❈
دریدی پردهٔ ما در حقیقت
که تا دیدیم یک دیدار دیدت
دریدی پردهٔ ما تا بدانند
ولیکن دوست این یکتا بدانند
❈۱۸۷❈
جمالت از پس پرده عیان است
از آن شور اناالحق درجهانست
از آن شور اناالحق خاست اینجا
که وصل تو به کل پیداست اینجا
❈۱۸۸❈
از آن شور اناالحق درنمود است
که رخسار تو دیدارم نمود است
از آن شوراناالحق خاست در دل
که دیدار عیانم هست حاصل
❈۱۸۹❈
از آن شور اناالحق خاست در جان
که پیداگشت این اسرار پنهان
جهان جان توئی و سر مطلق
که میگوئی ز ذات خود اناالحق
❈۱۹۰❈
اناالحق خود زدی در ذات منصور
بگفتی تا شدی در عشق مشهور
زبانم لال شد از گفتن دوست
که میبینم یقین مغز تو از پوست
❈۱۹۱❈
ابا تو این زمان راز است فاشم
ندانم من کیم ذات تو باشم
ابا تو جان و سر اندر میانست
اناالحق گوی ذاتت عین جانست
❈۱۹۲❈
چه چیزی جملهٔ در جملگی گم
همه قطره توئی اعیان قلزم
از آنت دمبدم من بحر خوانم
که در بحر تو من غواص زانم
❈۱۹۳❈
مرا از بحر تو دیدار بوده است
که از بحر توام جوهر نموده است
مرا بخشیدهٔ یک جوهر ای یار
که آن میبینم اندر جمله دیدار
❈۱۹۴❈
مرا از جوهر عشقت حقیقت
نمودار است ازدیدار دیدت
تو فانی باشی و هر دو توئی دوست
حقیقت دانمت هم مغز و هم پوست
❈۱۹۵❈
توجانی و تنی و بود بودی
درین تن بود بود خود نمودی
چنان منصور با تو درجهانست
که بیشک با تودر شرح و بیانست
❈۱۹۶❈
چنان منصور باتو در نمود است
که کلی با تو درگفت و شنود است
بکش منصور جانا هم دراینجا
که بگشادی ورا کلی در اینجا
❈۱۹۷❈
تو میدانی حقیقت راز منصور
توئی انجام و هم آغاز منصور
اگر صد سال باشم بر سر دار
تراگویم حقیقت وصف دلدار
❈۱۹۸❈
حقیقت حبّهٔ نبود درین راه
توئی از وصف ذات خویش آگاه
توی از وصف خود آگاه و کس نه
بجز تو درجهان فریادرس نه
❈۱۹۹❈
توئی در وصف خود پیوسته گویا
توئی مر ذات خود پیوسته جویا
توی اینجا شناسای کمالت
نمای آنگاه خود خواهی وصالت
❈۲۰۰❈
توئی اینجا شناسای وجودت
حقیقت خویش دانی بود بودت
تو بیشک واقفی برجمله اشیا
همه اشیا ز ذات تست پیدا
❈۲۰۱❈
تو بیشک واقفی بر درد عشاق
توئی در آخرین مرمرد عشاق
تو بیشک واقفی در عین هستی
نمود ذات خود خود میپرستی
❈۲۰۲❈
تو بیشک واقفی بر کل اسرار
توئی ذات خود اینجاگه طلبکار
تو بیشک در درون جان حقیقت
بخود پیدا زجان پنهان حقیقت
❈۲۰۳❈
توئی گفته اناالحق در جهانت
اناالحق کرده واقف دوستانت
توئی گفته اناالحق خود بخود تو
یقین فارغ شده از نیک و بد تو
❈۲۰۴❈
توئی گفته اناالحق بر سر دار
همه عشاق را کرده خبردار
توئی گفته اناالحق بر زبانم
من بیچاره رسوای جهانم
❈۲۰۵❈
توئی گفته اناالحق در جهان تو
توئی هستی همه کون و مکان تو
توئی گفته اناالحق با همه تو
فکنده بود من در دمدمه تو
❈۲۰۶❈
تو گفتی و مرا بردار کردی
مرا از خویش برخوردار کردی
تو گفتی در میان منصور بردار
حقیقت او ز گفت تو خبردار
❈۲۰۷❈
جهانی عاشقان در جستجویت
فتاده در پی این گفتگویت
جهانی عاشقان اینجا طلبکار
ترا و تو چنین اندر سردار
❈۲۰۸❈
جهانی در جهان گفت و گویند
ترا اینجایگه در جستجویند
برافکن پردهٔ عزت ز دیدار
نمود خود تمامت را پدیدار
❈۲۰۹❈
برافکن پرده از رخسار جانا
نما بر عاشقان دیدار جانا
برافکن پرده تا رویت به بینند
کسانی کاندرین سر در یقینند
❈۲۱۰❈
برافکن پرده از دیدار هستی
که تا توبه کنند از بت پرستی
برافکن پرده و خلقی بسوزان
ولی منصور را کلی بسوزان
❈۲۱۱❈
برافکن پرده ای جان خلایق
بکن امروز مهمان خلایق
برافکن پردهٔ عزلت درین راه
همه گردان ز فعل خویش آگاه
❈۲۱۲❈
برافکن پرده از منصور بنیوش
لباس سرّ خود در جمله درپوش
برافکن پرده از عین تمامت
که بگرفتست این شور و قیامت
❈۲۱۳❈
برافکن پرده از شمع حقیقت
منور کن رخ جمع حقیقت
برافکن پرده از شمع سرافراز
وجود جمله همچون شمع بگداز
❈۲۱۴❈
برافکن پرده ای شمع جهانسوز
وجود جمله هم جان و جهانسوز
برافکن پرده ای شمع جهان تو
که تا بینندت ای جمع جهان تو
❈۲۱۵❈
برافکن پرده چون منصور حلاج
وجود عاشقان را ساز آماج
برافکن پرده از روی همایون
که راز از پرده افتادست بیرون
❈۲۱۶❈
برافکن پرده از عین العیانت
که تا بینند مر خلق جهانت
برافکن پرده از دیدار عشاق
که با تست این زمان اسرار عشاق
❈۲۱۷❈
برافکن پرده ورنه من کنم باز
که خواهم گشت در راه تو جانباز
برافکن پرده ورنه من حقیقت
کنم باز و شوم روشن حقیقت
❈۲۱۸❈
برافکن پرده و بنمای خورشید
که کشتی عاشقان از بهر امید
برافکن پرده و بنمای رویت
که کل افتند اندر خاک کویت
❈۲۱۹❈
جمال خویش کن اظهار برخویش
مر این پرده کنون بردار از پیش
جمال خویش کن اظهار ما را
بکن در عشق برخوردار ما را
❈۲۲۰❈
جمال خویش کن اظهار جانا
همی گویم ترا بردار اینجا
دل عشاق در ذاتت اسیر است
رخش مهر است یا بدر منیر است
❈۲۲۱❈
دل عشاق افتاده است در خون
که تا از پرده کی آئی تو بیرون
دل عشاق در خونست جانا
که وصفت آخرت چونست جانا
❈۲۲۲❈
نه چندانست وصلت در دل و جان
که بتوان گفت اینجا گاه آسان
نه چندانست دیدار تو دیدن
حقیقت آخر کار تو دیدن
❈۲۲۳❈
نه آسانست با تو عشق بازی
که بتوانی که با کس عشقبازی
نه آسانست اینجا دیدن تو
بجان میبایدت بخریدن تو
❈۲۲۴❈
نه آسانست اینجا عشقت ای یار
ولی خواهم که گردم ناپدیدار
دم وصلت نه کل بینم حقیقت
که میبینم من اینجاگه حقیقت
❈۲۲۵❈
دمی وصلی ز کل بخشم در اینجا
که بیشک ناشده وصلم در اینجا
دمی وصلی ز کل بخشم عیانم
که کرده همچو این گفتار جانم
❈۲۲۶❈
دمی وصلی ز کل بخشم تو جان را
که پنهان کردم اندر تو عیان را
وصال کل مرا میباید و بس
که تا کارم یقین بگشاید و بس
❈۲۲۷❈
وصال کل مرا میباید ای یار
که این پرده براندازم بیکبار
وصال کل مرا میباید ای دوست
که یکباره بسوزانم رگ و پوست
❈۲۲۸❈
وصال کل مرا میباید ای جان
که گرداند مرا دیدار اعیان
وصال کل دهم تا جان فشانم
حقیقت چون در این دو جان فشانم
❈۲۲۹❈
دوعالم منتظر از بهر منصور
نظر کرده بلطف و قهر منصور
دو عالم منتظر اندر وصالم
که چون باشد بآخر عین حالم
❈۲۳۰❈
دو عالم منتظر در عین رازم
که تا جان و جهان چون بر تو بازم
دو عالم منتظر در حضرت تو
مرا بینند اندر قربت تو
❈۲۳۱❈
دو عالم از توحیران مانده امروز
همه درگریه و من در چنین سوز
ز سوز عشق من عالم بسوزان
وجود عالم و آدم بسوزان
❈۲۳۲❈
ز سوز عشق تو میسوختم هان
چنین مر آتشی افروختم جان
همی گویم ترا تو راز دانی
یقین شاید که از خود بازدانی
❈۲۳۳❈
ز وصفت ماندهام حیران در اینجا
فلک در ذات ما گردان در اینجا
ز وصفت ماندهام حیران و سرمست
اناالحق میزند در بود تو دست
❈۲۳۴❈
ز وصفت ماندهام حیران و افکار
همی گویم عیانت بر سر دار
ز وصفت ماندهام حیران و مجروح
دمادم میدهی تو قوت روح
❈۲۳۵❈
ز وصفت ماندهام غمگین در اینجا
که میبینم چنین تمکین در اینجا
ز وصفت ماندهام در ناتوانی
که خواهی کردنم در عشق فانی
❈۲۳۶❈
ز وصفت ماندهام اندر بلا من
که میخواهم که بینم کل لقا من
ز وصفت ماندهام درخویش امروز
تو پرده کردهٔ در خویش امروز
❈۲۳۷❈
ابا خورشید دارم آشنائی
توی خورشید و من در روشنائی
توئی خورشید کل بنموده رخسار
درین بود وجودم گشت اظهار
❈۲۳۸❈
توئی خورشید در عین الیقینم
بجز روی تو درعالم نه بینم
توئی خورشید ومن عین صفاتت
دمادم میکنم من وصف ذاتت
❈۲۳۹❈
توئی خورشید و من مانند ذرات
دمادم میکنم تقریر آیات
توئی خورشید پنهان گشته در دل
حقیقت تخم بودت کشته در دل
❈۲۴۰❈
تو خورشیدی میان جان عشاق
یقین پیدا و هم پنهان عشاق
توئی خورشید و من خاک ره تو
حقیقت هستم ای جان آگه تو
❈۲۴۱❈
تو خورشیدی و من ذاتم حقیقت
که میبینم در اینجا دید دیدت
تو خورشیدی و من راز نهانت
ز نورت میکنم شرح و بیانت
❈۲۴۲❈
توخورشیدی چگویم من درین راز
تو میآئی و دیگر میشوی باز
تو خورشیدی که بودت آشکار است
عیان تو تمامت در نظار است
❈۲۴۳❈
تو خورشیدی که درآئینه هستی
هر آیینه در آیینه تو هستی
در این آیینه منصور است نوری
در این آیت به بین عین حضوری
❈۲۴۴❈
در این آیینه پیدائی همیشه
دگر آیینه بنمائی همیشه
در این آیینه دیده عکس رویت
هر آئینه شدم در گفت و گویت
❈۲۴۵❈
در این آیینه دیدم من جمالت
شدم گویا من از شوق وصالت
در این آیینه دیدستم ترا من
که آیینه زنور تست روشن
❈۲۴۶❈
در این آیینه چون شمعی فروزان
تو این آیینه اینجا گه بسوزان
در این آیینه گفتستی اناالحق
هر آئینه چو خود دیدی تو مطلق
❈۲۴۷❈
در این آیینه هر آیینه دانی
که بنمائی همه راز نهانی
در این آیینه بنمودی جمالت
ربودی جان منصور جلالت
❈۲۴۸❈
در این آیینه پیدائی و پنهان
نمائی هر زمان راز دگر بیان
در این آیینه ذاتی آشکاره
هر آیینه جمال خود نظاره
❈۲۴۹❈
کنی در آینه خود را نگاهی
ندارد کس در این آیینه راهی
که پیدا جمالت را به بیند
یقین عکس جلالت را به بیند
❈۲۵۰❈
دل پاکیزه میباید درین سر
که بیند ذاتت از آیینه ظاهر
دل پاکیزه میباید درین راز
که تا بیند رخت در آینه باز
❈۲۵۱❈
دلی پاکیزه میباید حقیقت
که در آیینه بیند دید دیدت
دل پاکیزه باید بر سر دار
که کل ز آیینه بیند روی دلدار
❈۲۵۲❈
هر آیینه تو در منصور نوری
حقیقت بیشکی ذوق حضوری
هر آئینه تو در منصور رازی
که با خود میکنی این عشقبازی
❈۲۵۳❈
هر آئینه تو در منصور هستی
بت منصور در اینجا شکستی
هر آئینه تو در منصور جانی
ابا او گفتهٔ راز نهانی
❈۲۵۴❈
هر آیینه ترا بینم در اینجا
بجز تو هیچ نگزینم در اینجا
هر آئینه بریدی دستم ای دوست
ز بوی خویش کردی مستم ای دوست
❈۲۵۵❈
هر آینه اناالحق میزنی خویش
حجابت بر گرفته دوست از پیش
هر آیینه جلالت باز دیدم
در اینجا گه جمالت باز دیدم
❈۲۵۶❈
هر آیینه عیانی در نمودم
درین روی جهانی در نمودم
هر آیینه جمالت بی نشان است
در آیینه چنین شرح و بیانست
❈۲۵۷❈
هر آیینه توئی و می ندانند
فتاده در دوئی و میندانند
هر آیینه توئی ای صاحب راز
اناالحق گفته اندر آینه باز
❈۲۵۸❈
در این آیینه گفتستی اناالحق
تو حقی گفتهٔ اسرار مطلق
از این آیینه گفتستی تو اسرار
چرا کز ذات خود هستی خبردار
❈۲۵۹❈
از این آیینه دیدستی تو خود باز
همی گوئی یقین از نیک و بد باز
درین آیینه دیدستی سراسر
از آن در عشق پیوستی سراسر
❈۲۶۰❈
بدو نیک تو یکسانست با تو
مرا این سان نه آسانست با تو
تو هر کس را که میخوانی بخوانی
منم بنده بکن آنچه تودانی
❈۲۶۱❈
نه برگردد ز تو منصور حلاج
گرش اینجا کنی از تیر آماج
نه برگردد ز تو تا عین آتش
ترا بیند ترا داند همه خوش
❈۲۶۲❈
نه برگردد ز قهر و کینه تو
که منصور است کل دیرینهٔ تو
نه برگردد ز تو ای شاه اینجا
تو کردستی ورا آگاه اینجا
❈۲۶۳❈
چو آگاهی منصور از تو باشد
چرا اینجایگه دور از تو باشد
چو آگاهی منصور است از تو
از آن در جمله مشهور است از تو
❈۲۶۴❈
چو آگاهی آگاهی است ما را
حقیقت از تو مر شاهی است ما را
تو شاهی من گدای درگه تو
ز عجز افتاده بر خاک ره تو
❈۲۶۵❈
تو شاهی جملگی اینجا گدایند
ترا بینان ز دیدت آشنایند
تو شاهی و تمامت بندهٔ تو
ببوی عشق اینجا زندهٔ تو
❈۲۶۶❈
تو شاهی جمله اینجا در گدائی
ترا خواهند و با تو آشنائی
تو شاهی در حقیقت من گدایم
که بادید تو اینجا آشنایم
❈۲۶۷❈
تو شاهی در حقیقت بندهٔ خود
بنور خویش کن تا بندهٔ خود
تو شاهی بنده را بنواز امروز
حقیقت کن ورا امروز پیروز
❈۲۶۸❈
تو شاهی بنده را بنواز از خود
فنا گردان ورا از نیک و از بد
تو شاهی بنده را بنواز ای شاه
تو برگیرش کنون ازخاک این راه
❈۲۶۹❈
خبر دارم که در آیینه جانی
نمائی مر مرا راز نهانی
از اول تا بآخر من تو دیدم
تو گردان جان ز دیدم ناپدیدم
❈۲۷۰❈
از اول تا بآخر نیست جز تو
حقیقت جمله ظاهر نیست جز تو
از اول تا بآخر ذات پاکی
نموده روی در ذرات خاکی
❈۲۷۱❈
از اول تا بآخر تو یکیئی
از آن بودی از آن یک بیشکیئی
از اول تا بآخر دیدمت باز
ز چه از دیدنت انجام و آغاز
❈۲۷۲❈
ز آغازت خبر اینجا که دارد؟
کسی اسرار عشقت پای دارد
ز آغازت خبر او یافت اینجا
که شد در بودت اینجاگاه یکتا
❈۲۷۳❈
ز آغازت خبر او یافت از بود
که شد دید تو کلی گفت معبود
ز آغاز تو هستم باخبر من
یکی بوده است دارم این نظر من
❈۲۷۴❈
ز آغاز تو و انجامت اینجا
خبردارم بخورده جامت اینجا
منم جام تو خورده تا بدانی
دریده هفت پرده تا بدانی
❈۲۷۵❈
منم جام تو خورده در حقیقت
ز مستی دم زده اندر شریعت
منم از جام تومست جلالت
نظر دارم درین عین وصالت
❈۲۷۶❈
منم خورده ز دست تو یقین جام
ز رویت دیدهام آغاز و انجام
منم بیهوش با هوش اوفتاده
بحکم و رأی تو گردن نهاده
❈۲۷۷❈
اگر مستم یقین جام تو خوردم
غم عشق از سرانجام تو خوردم
اگر مستم تو هشیارم کنی باز
تمامی در درون ناز خود راز
❈۲۷۸❈
اگر مستم مرا هشیار گردان
ز خواب مستیم بیدار گردان
اگرمستم من از دست تو مستم
حقیقت کشتهٔ عهد الستم
❈۲۷۹❈
اگر مستم من از دیدار رویت
از آن افتادهام در گفت و گویت
اگر مستم من از دیدارت اینجا
دمادم گویمت اسرارت اینجا
❈۲۸۰❈
اگر مستم من از دیدارت ای جان
بمستی گفتهام اسرارت ای جان
بمستی راز تو من فاش گفتم
به پیش رند و هر اوباش گفتم
❈۲۸۱❈
بحق رازت در اینجا گفتهام من
در اسرارت اینجا سفتهام من
بمستی گفتم اسرار تو ای دوست
حقیقت بر سر دار تو ای دوست
❈۲۸۲❈
بمستی گفتم اسرار تو با خاص
ز تو میخواهم اینجاگاه اخلاص
بمستی گفتم اسرار تو با عام
همی خواهم ز انعام تو با عام
❈۲۸۳❈
وگرنه میکنم مستی در اینجا
حقیقت میکنم هستی در اینجا
بمستی گفتم اسرارت حقیقت
منم هم مست و هشیارت حقیقت
❈۲۸۴❈
اگر کامم دهی اینجا بآخر
کنی در بود خود پیدا بآخر
وگرنه میکنم مستی در اینجا
حقیقت میکنم مستی در اینجا
❈۲۸۵❈
چنان مستم ز دیدارت که دانی
مرا میبایدم کز من رهانی
ز دست عقل اینجا من اسیرم
فرو ماندم درین غوغا بمیرم
❈۲۸۶❈
چنان ازدست عقل افتادم از پای
که از عشقم گرفتار اندر اینجای
اگر من مست و هشیارم همیشه
در اینجا گه ترا یارم همیشه
❈۲۸۷❈
ز مستی عقل میراند دمادم
خلافم عقل میداند دمادم
خلاف عقل خواهم خورد از این می
که گردم محو کلی من زلاشیی
❈۲۸۸❈
خلاف عقل خواهم خورد از این جام
که میبینم بقای خود سرانجام
بده ساقی دگر جامی بمنصور
که حق گوید ز حق تا نفخهٔ صور
❈۲۸۹❈
بده جامی دگر تا مست گردم
برانم عقل و دیگر مست گردم
بده جام دگر ساقی بدرویش
مهل چیزی بده باقی بدرویش
❈۲۹۰❈
بده ساقی دگر جامی کهمستم
بت خود را در این مستی شکستم
بده جامی دگر تا گویمت راز
بگویم رازت اینجا جمله سرباز
❈۲۹۱❈
بده جامی دگر در دست ازصاف
که الحق ما زدیم از قاف تا قاف
بده جامی که در عین الیقینم
بجز تو هیچ در عالم نه بینم
❈۲۹۲❈
بده جامی که خواهد سوخت جانم
نمایم راز با کل از نهانم
بده جامی که ذات لامکانی
مرا امروز کلی در عیانی
❈۲۹۳❈
بده جامی که منصور است خسته
بجز تو دست ازعالم بشسته
بده جامی که منصور است بیچون
ترا وی بیند اینجا بیچه و چون
❈۲۹۴❈
بده جامی که مستم ای یگانه
ترا بینم که هستی جاودانه
بده جامی دگر ساقی بمنصور
که تا کل دردمد در جملگی صور
❈۲۹۵❈
بده جامی دگر تا جان دهم باز
بجان خویشتن منت نهم باز
بده جامی دگر کاندر فنائیم
در آن جامت دگر مستی نمائیم
❈۲۹۶❈
درین مستی بده کامم در اینجا
برافکن صورت و نامم در اینجا
درین مستی نه بینم هیچ نبود
جهان بر چشم من جز هیچ نبود
❈۲۹۷❈
ترا بینم در اینجا یار دلخواه
اگر خواهی تو از من جان و دل خواه
همه اینجا فدای خاک کویت
سرم گردان درین میدان چو گویت
❈۲۹۸❈
دلم خون گشت ای ساقی اسرار
بده جامی ز مشتاقی اسرار
که درجانست از تو های و هویم
درون جانی و در آرزویم
❈۲۹۹❈
که بنمائی جمال خود تمامت
که تا بینند این شور وقیامت
هوالله میندانم بیش از این من
هوالله گفتهام کل پیش از اینمن
❈۳۰۰❈
حقیقت ای جنید کامران تو
بیاب اسرار ما کلی روان تو
حقیقت ای جنید پاک دیدی
مر این اسرارها کز من شنیدی
❈۳۰۱❈
چگونه سر توحیدش نخوانم
نظرداری تو در شرح و بیانم
چنین توحید باید گفت او را
که تا باشد حقیقت مر نکو را
❈۳۰۲❈
چنین توحید باید گفت اینجا
که مغز از پوست کردم باز زیبا
چنین توحید باید گفت مشتاق
که تاگردد حقیقت در عیان طاق
❈۳۰۳❈
زهی توحید ما با یار بیچون
که بنمودستم از دیدار بی چون
زهی توحید ما با شاه جمله
کزو هستیم یقین آگاه جمله
❈۳۰۴❈
زهی توحید ما با جان جانها
زهی معنی دو صد شرح و بیانها
اگر ره بردهٔ در پردهٔ راز
نقاب از صورت و معنی برانداز
❈۳۰۵❈
برافکن این زمانت روح از رخ
که آرد لحظه لحظه عین پاسخ
چه گویم شرح این اسرار دیگر
که ما را عشق بازی بار دیگر
❈۳۰۶❈
نمود واصل این هر دو جهانست
مرا از گفت بی نام و نشان است
چنان شادم که در دنیای غدار
نمیآیم من از شادی پدیدار
❈۳۰۷❈
ز دامم آخر است اینجا رهائی
که دیدم کل جهان عین خدائی
کنون وقت وصال و شادمانی
که جانان دیدهام در زندگانی
❈۳۰۸❈
مرا از زندگانی حاصل این است
که درجان و دلم عین الیقین است
رسیدم در بر حق الیقین باز
بدیدم اولین و آخرین باز
❈۳۰۹❈
چو اول یافتم اسرار آخر
مرا آن باشد اینجا گاه ظاهر
مرا مقصود از این بد سر اسرار
که هیلاجم نمود اینجا دگر باز
❈۳۱۰❈
کنون چون از رخ او وصل دیدم
مر او رادر میانه اصل دیدم
وصال ما کنون در گفت اویست
که بیشک اوست کاندر گفتگویست
❈۳۱۱❈
حقیقت هر که او الله بیند
تمامت نور الاالله بیند
هر آنکو جست اینجا دید رویش
اگر باشد چو من در خاک کویش
❈۳۱۲❈
حقیقت حق در اینست ای برادر
که آخر در یقین است ای برادر
که حق بنمود اول عشق دیدار
در آخر گشت او هم ناپدیدار
❈۳۱۳❈
کلاه عشق جانان داد هرکس
همو قدر کله میداند و بس
کلاه فقر هر کس را که دادند
در معنی بروی او گشادند
❈۳۱۴❈
کلاه فقر پنداری تو بازیست
کله هر کس بیابد سر ببازیست
سر و جان اندرین ره همچو عطار
کلاه آنگه ترا بخشد عیان یار
❈۳۱۵❈
کنون وقت سر است کامد کلاهم
که میباید شدن در نزد شاهم
کله داریم اکنون از سرباز
کجا باشیم اینجا همسر راز
❈۳۱۶❈
سر ما بهر پای جان جانست
که در این سرکشی راز نهان است
سر ما بهر خاک رهگذار است
که دنیا نزد ما چون رهگذار است
❈۳۱۷❈
چه باشد جان و سر تا در کف دوست
کنم کین خود نباشد لایق دوست
نمود عشق جانان چون نمودم
زیان اینجایگه شد جمله سودم
❈۳۱۸❈
الا تاچند سرگردان شوی تو
چو چرخ از هر صفت گردانشوی تو
طلبکاری دلا اینجا طلبکار
میان عاشقان صاحب اسرار
❈۳۱۹❈
کنون وقتست تا گوهر فشانی
بجای خاک ره عنبر فشانی
فراقت رفت و وصل آمد پدیدار
چو فرعت رفت اصل آمد پدیدار
❈۳۲۰❈
چو مقصود تو اصل است از میانه
از اینجا یاب وصل جاودانه
ترا اکنون چو در وصل است امید
چو ذرهٔ بودی و گشتی تو خورشید
❈۳۲۱❈
چنانت عشق بنموده است دیدار
که خواهی گشت کلی ناپدیدار
فنا خواهی بدن یک دم بقابین
تو از پیش فنا عین بقا ین
❈۳۲۲❈
ترا اصل از فنا بد تا بدانی
فنا اصل بقا بد تا بدانی
حقیقت نیست بودی هست گشتی
سوی ذرات عالم بر گذشتی
❈۳۲۳❈
بدیدی آنچه کس نادید اینجا
شنیدی آنچه کس نشنید اینجا
فراغت جوی اکنون با قناعت
که چیزی نیست خوشتر از قناعت
❈۳۲۴❈
بکنج خلوت ار شادان نشینی
جمال یار بیهمتا به بینی
مرا این زندگی با معنی افتاد
ابا نفسم حقیقت دعوی افتاد
❈۳۲۵❈
چنانم نفس کافر شد مسلمان
که چیزی می نه بیند جز که جانان
چنان اینجا عیان یار دارد
که گویی او همه دیدار دارد
❈۳۲۶❈
حقیقت در حقیقت راه برده است
ره خود را بنزد شاه برده است
بجز شه هیچکس او را ندید او
اباشه گفت و هم از شه شنید او
❈۳۲۷❈
چو جایش داد نزد خویشتن شاه
از آن پیوسته آگاهست از شاه
نباشد هیچ خوشتر از معانی
که معین بهتر است از زندگانی
❈۳۲۸❈
کمالش آخر آمد به ز اول
ولی آگاه میباشد معطل
بنزد شاه دارد چون کمالش
هم از شاهست دیدار وصالش
❈۳۲۹❈
حقیقت گشت اینجا گه زبونم
من او دانم در اینجا گه که چونم
چو وقت اینست ای دل در حقیقت
که بسپردی به کل راه شریعت
❈۳۳۰❈
مرو بیرون ز شرع اینجا زمانی
همی پرداز از وی داستانی
چوداری وصل شاه اینجا چه جوئی
چو او با تست دیگر می چه جوئی
❈۳۳۱❈
ترا افتاد اگر افتاد کاری
که کس را از تو بر دل نیست باری
ندیدی غمخور کس در جهان تو
از آنی در همه عالم نهان تو
❈۳۳۲❈
حقیقت غم خورت اینجای یار است
ترا با دیگران اکنون چه کار است
کنون در عین خلوت باش هشیار
مکن مستی بدل میباش هشیار
❈۳۳۳❈
بنور شرع جان خود برافروز
ز نور عشق خوش میساز و میسوز
دمادم راز جانان گوی اینجا
که بردستی حقیقت گوی اینجا
❈۳۳۴❈
فراقت شد وصالت آخر کار
حقیقت برده میخواهد بیکبار
فکندن با جمالش باز بینی
شوی تو از میان و راز بینی
❈۳۳۵❈
ابی صورت تو باشی در خدائی
ازین گفتارها می با خودآئی
ترا امروز بخت و شادکامی
که از جانان توئی با شادکامی
❈۳۳۶❈
بر آنکامت چو یارت هست در بر
ازین در گاه تو یک ذره مگذر
بروی دوست هان خرسند میباش
درین صورت ابی پیوند میباش
❈۳۳۷❈
چنان کاول ز بیرون مرده بودی
رهی کاول بجانان برده بودی
همان ره جوی وز آن ره می مشو دور
که این راهست راه عشق منصور
❈۳۳۸❈
ترا منصور کرد اینجا هدایت
به بخشیدت به کل عین سعادت
همه منصور داری در جهان تو
گذشته بیشک از کون و مکان تو
❈۳۳۹❈
چو آخر این چنین خواهد بدن کار
میان اهل دل هان گام بردار
دمادم از وصالش خرمی کن
ابا ذرات عالم همدمی کن
❈۳۴۰❈
دو روزی کاندرین دار فنائی
مکن هم از جلیسانت جدائی
همه از یار دان و غیر بگذار
پس آنگه کعبه را بادیر بگذار
❈۳۴۱❈
وصال کعبه چون داری در اینجا
ترادادند ره در کعبه تنها
حقیقت دوستان را خوان تو در پیش
مکن دوری از ایشان و بیندیش
❈۳۴۲❈
اگر صد قرن یابی زندگانی
یقین مر مردنت چاره ندانی
بباید مرد آخر در وجودت
که در مردن بیابی بود بودت
❈۳۴۳❈
چو مرده زنده باشی در جهان تو
حقیقت یادگیر این رایگان تو
بمیر و زنده شو در هر دو عالم
که باشد باز گشتت سوی آن دم
❈۳۴۴❈
چو آن ره کامدستی باز گردی
در آن دم نیز صاحب راز گردی
حقیقت این بوداکنون تو بشنو
بگفتار من ای دلدار بگرو
❈۳۴۵❈
خوشا آنکس که این دریافت آخر
بسوی جان جان بشتافت آخر
اگر با عشق میری در بر دوست
برون آری از اینجامغز با پوست
❈۳۴۶❈
تو مغزی لیک اندر پوست ماندی
ابی دیدار عشق دوست ماندی
برون شو یک زمان از پوست با خود
که تا فارغ شوی از نیک و از بد
❈۳۴۷❈
سلوک اول اینست ار بدانی
که میری زین بلاد و زندگانی
ترا این صورت اینجا هیچ آمد
که صورت بیشکی پرپیچ آمد
❈۳۴۸❈
ندارد مر بقا اینجا چه صورت
از آن دنیاست دائم پر کدورت
ز دنیا این بست گر باز دانی
که از هر نوع اینجا راز دانی
❈۳۴۹❈
حقیقت جمله دنیا چون پل آمد
از آن پرشور و گفت و غلغل آمد
ز دنیا بهترین علم است دریاب
ز مغز علم معنی راز دریاب
❈۳۵۰❈
چو علم آموختی دل کن برخود
در او یابی بآخر راهبر خود
چو برخوانی ز علم و حکمت و راز
که یابی رشتهٔ گم کرده را باز
❈۳۵۱❈
مخوان جز علم چیزی هان تو زنهار
ترا کردم کنون اینجا خبردار
دم آخر بدانی آنچه گفتم
که از پیر حقیقت این شنفتم
❈۳۵۲❈
خدا از علم ذاتی یافت اینجا
درون از علم کل میکن مصفا
چه به از علم جوئی تا بخوانی
که در علمست کل راز نهانی
❈۳۵۳❈
چه به از علم خاصه علم تفسیر
که در یکی کنی اسرار تقریر
حقیقت علم قرآن خوان و رهبر
که قرآنست اینجا گاه رهبر
❈۳۵۴❈
بجز قرآن نمیبینم دوایت
که قرآنست اینجا رهنمایت
بجز قرآن که بنماید ره اینجا
که قرآنست از جان آگه اینجا
❈۳۵۵❈
ز سر جان جان معنی قرآن
بدان آنگاه میکن راه در جان
چو شد مکشوف بر تو راز او فاش
بدانی بیشکی در عشق نقاش
❈۳۵۶❈
ز دیده ور به بینی این بدانی
که قرآنست سر لامکانی
همه مردان ز قرآن راز دیدند
ز قرآن جان جان را باز دیدند
❈۳۵۷❈
چه به زین جوی ای نادیده اسرار
ز صورت درگذر و از ریش و دستار
طلب کن آنچه گم کردی حقیقت
ز قرآن باز بین آن در شریعت
❈۳۵۸❈
دلا چون سر قرآن یافتستی
ز قرآن باز جانان یافتستی
کامنت ها