عطار:شبی جبریل پاک آمد سوی خاک بنزد مصطفی سلطان لولاک
❈۱❈
شبی جبریل پاک آمد سوی خاک
بنزد مصطفی سلطان لولاک
که ای مهتر ازین زندان برون آی
در امشب انبیا را رهنمون آی
❈۲❈
ستاده انبیا و مرسلیناند
به هر جانب جهانی حور عیناند
ز ماهی تابمه جوش و خروش است
همه کروبیان حلقه بگوش است
❈۳❈
در امشب چون سوی حضرت شتابی
مراد خود در آن حضرت بیابی
بخواه از حق تعالی امت خود
که تا بخشد مر ایشان را همه بد
❈۴❈
شب امشب ترا عین وصال است
وز آن حضرت تجلی جلال است
براق آورد آنگه پیش احمد
عنان او گرفته در کف خود
❈۵❈
چه گویم وصف او چون کس ندیده است
بگفتا بهر تو حق آفریده است
نه چندان بودش آنجا اشتیاق او
نشست آنگاه بر پشت براق او
❈۶❈
ز چار و پنج و شش آنجا برون شد
همه کون و مکان را رهنمون شد
علم زد بر فراز هفت افلاک
برون بنهاد پا از عرصهٔ پاک
❈۷❈
به هر چیزی که آمد سوی او باز
حقیقت محو میکرد آن سرافراز
گذر میکرد و میشد تا رسید او
مقام انبیا در سدره دید او
❈۸❈
تمامت انبیا را دید آنجا
سلامش کرد آدم گفت ابنا
شب آنست ای فرزند میمون
که آری جمله را ز اندیشه بیرون
❈۹❈
یکایک در سلامش راز گفتند
غم دیرینهٔ خود بازگفتند
همه بشنفت از ایشان راز ایشان
نهاد آنگاه رخ را سوی جانان
❈۱۰❈
بسی میدید اندر ره عجایب
گذر میکرد از چندان غرایب
چو رفرف سد ره را بگذشت از دور
حقیقت جبرئیلش ماند مهجور
❈۱۱❈
ازو جبریل معظم دور افتاد
محمد در میان نور افتاد
همی شد تا بجائی کان نه جا بود
که آنجا گاه جای مقتدا بود
❈۱۲❈
چو از نه پردهٔ نیلی گذر کرد
ورای پردهٔ غیبی سفر کرد
به هر پرده که میشد راز میجست
نمود بود خود را باز میجست
❈۱۳❈
طلب میکرد طالب عین مطلوب
که کلی بازبیند روی محبوب
چو نور ذات آمد در صفاتش
حقیقت کشف شد اسرار ذاتش
❈۱۴❈
چو میم احمد آنجا محو آمد
احد شد در میانه اسم احمد
حجاب صورت آنجامحو مانده
حقیقت مصطفی ز آن صحو مانده
❈۱۵❈
خطابی کرد با وی صاحب راز
چرا در خویش ماندستی چنین باز
منم تو تو منی داری ز من هان
ترا زیبد ز ذات حق برهان
❈۱۶❈
بگو کامشب چه میخواهی بگویم
که بیشک سرور و شاهی چگویم
بگویم تا چه میخواهی کنون تو
که کردم در میانه رهنمون تو
❈۱۷❈
ترا من برگزیدم از مقامت
بتو بخشم همه روز قیامت
ترا کردم کنون بر جمله سالار
مر آن چیزی که میگویم نگهدار
❈۱۸❈
خطاب ما شنو هر لحظه از جان
میان اهل دنیا خود مرنجان
تو از مائی وما از تو بدیدم
حقیقت خلق از تو آفریدم
❈۱۹❈
توی سلطان و هر جمله گدایت
بر من بهتر آمد خاکپایت
در امشب حضرت ما یافتستی
ز ماهی تا بمه بشتافتستی
❈۲۰❈
طلب کن تا ترا ای مهتر راز
چه بایستت آن با ما بگو باز
جوابش داد آن شب شاه جمله
چه گویم من توی آگاه جمله
❈۲۱❈
تو میدانی که دانائی در اسرار
توی از خاطر موری خبردار
ترا زیبد که راز جمله دانی
مراد ما بر آوردن توانی
❈۲۲❈
تو دانائی که در خاطر چه دارم
بنزدیک تو چون پاسخ گذارم
بفضل خود ببخشا امت من
تو افزودی تو از خود حرمت من
❈۲۳❈
ببخشی امتم چون پرگناهند
درین حضرت ستاده عذر خواهند
چه باشد گر ببخشائی کف خاک
کف خاکند پیش صانع پاک
❈۲۴❈
گناهانشان بمن بخشی سراسر
نیندازی مر ایشان را در آذر
چو فضل و رحمت تو بیشمار است
ترا بخشایش بیچاره کار است
❈۲۵❈
چه باشد گر برحمت دست گیری
که تو افتادگان را دستگیری
نه چندانست فضل و رحمت تو
که داند هیچکس از قربت تو
❈۲۶❈
توی اول توی آخر چه گویم
که در میدان حضرت همچو گویم
همه امت بتو دارند امید
که ایشان را کنی رحمت تو جاوید
❈۲۷❈
بیامرزی مرایشان آخر کار
نگردانی بدوزخ شان گرفتار
بمیرانی بایمانشان تو جمله
نگهداری ز شیطانشان تو جمله
❈۲۸❈
ترا دانند چیزی میندانند
ترا از جان و دل دانی که خوانند
خطاب آمد بدو از حضرت پاک
که شد آخر حقیقت زهر و تریاک
❈۲۹❈
مخور غم سیدا اندیشه بگذار
که بخشایم گناهانشان بیکبار
بتو بخشیدم ایشان را که دانند
ز بهر تو سوی جنت رسانند
❈۳۰❈
لقای خود کنم روزی ایشان
دهم من بخت و پیروزی ایشان
محمد شاد شد از وعدهٔ دوست
خوشا آن وعدهٔ کان وعدهٔ اوست
❈۳۱❈
نودالف سخن با حق بیان کرد
نودالف دگر نقش بیان کرد
حقیقت سی هزارش گفت بر گو
تو با این دوستان راهبر گو
❈۳۲❈
مگو این سی هزار دیگر ای دوست
که یکسان باشد آنگه مغز با پوست
دگر سی گفت اگر خواهی بگو تو
دگر خواهی مگو و راز کم گو
❈۳۳❈
حقیقت وعدهٔ او راست آمد
ترا امشب ز ما درخواست آمد
چو احمد رازها بشنید از یار
حقیقت سجده کرد از جان بیکبار
❈۳۴❈
چو نزد دوست صاحب راز گردید
درآنجا سجده کرد و باز گردید
چنان در سیر عزت با خبر بود
که جانانش بکلی در نظر بود
❈۳۵❈
به هر پرده که دیگر در نظر بود
ز جانان باز صاحب رازتر بود
حقیقت ذات پاکش بیشکی بود
نزولش با دخول آنجا یکی بود
❈۳۶❈
چو باز آمد سوی دنیا حقیقت
یقین روز دگر شاه شریعت
همه یاران بر احمد شده باز
یقین هر یک چو بازی او چو شهباز
❈۳۷❈
بعزت نزد احمد خوش نشستند
حقیقت بهر تسلیمی به بستند
زبان بگشود شاه آنگاه آنجا
که گرداند همه آگاه آنجا
❈۳۸❈
بگفت آن سرّها کو بود دیده
بجز او هیچکس آن سر ندیده
امیرالمؤمنین حیدر که جان بود
رموز آشکارایش عیان بود
❈۳۹❈
چنین گفتا مبارک بادت ای جان
که میبینم دل آبادت ای جان
از این پس هم توی هم میرو هم شاه
که هستی از کمال عشق آگاه
❈۴۰❈
ترا این لحظه باید سوی دولت
گرائیدن که داری عز و قربت
ز درد امت خود یاد میدار
چو شه با تست جانت شاد میدار
❈۴۱❈
منه بیرون زحد شرع خود پای
چو جنت عرصهٔ عالم به پیمای
سر بدخواه خود را کاستی تو
مکن هیچ دگر جز راستی تو
❈۴۲❈
ترا بخشند اینجا راستی باز
کجا بازار حق آراستی باز
زهی مهتر که قرب تو فزونست
ز جمله انبیا این رهنمونست
❈۴۳❈
ترا بر رهنمونی حق فرستاد
یقین این عزت و تمکین ترا داد
ترا عطار بیچاره غلام است
تمامش کن که مسکین ناتمام است
❈۴۴❈
بتو امید دارد در شفاعت
کزین رنجش تو بخشائی براحت
نخواهد شد ترا بیرون ازین باب
بحق گیسویت کو بود در تاب
❈۴۵❈
امیدی داشتم هست آن امیدم
که دل گشته سیاه و مو سپیدم
ضعیف و مبتلا و خوارمانده
عجایب خسته و غمخوار مانده
❈۴۶❈
امید من توی در هر دو عالم
نظرها میکنی بر من دمادم
چنانی در میان جان عطار
که همچون نقطهٔ در عین پرگار
❈۴۷❈
بتو نازانست اینجا انبیا کل
حقیقت بی شکی هم انبیا کل
دمی ای صدر دین عطار بنواز
ورا کلی تو از خاطر نینداز
❈۴۸❈
دگرکز شاعرانم نشمری تو
بچشم شاعرانم ننگری تو
تو میدانی که این مسکین درویش
هوای روضهات دارد فراپیش
❈۴۹❈
چو بیشک در میان جان نهانی
همی دانی همه راز نهانی
طلبکار تو بودم در جهان من
کنونت یافتستم رایگان من
❈۵۰❈
چنانت عاشقم ای ماه اینجا
که بر گردون زنم خرگاه اینجا
تو میدانی که راز جان ما چیست
درین درد و بلا درمان ما چیست
❈۵۱❈
بکن درمان درد ما حقیقت
که قوت یافت از هر سو طبیعت
فنا گردان مرا از بود خویشم
که دیدم در فنا معبود خویشم
❈۵۲❈
فنا خواهد بدن اول بقاام
از آن پیوسته در عین فناام
در آخر این بود ما را سرانجام
بیاید خوردن آخر جمله آن جام
❈۵۳❈
همه اینجام باید خورد آخر
که تا جانان شود آخر بظاهر
همه آنجام باید کردنت نوش
که گردانیم غمها را فراموش
کامنت ها