عطار:جوابی داد او را آن زمان دوست که من مغزم همه شبلی توئی پوست
❈۱❈
جوابی داد او را آن زمان دوست
که من مغزم همه شبلی توئی پوست
منم مغز و تو اینجا پوست هستی
که از بهر خود اینجا بت پرستی
❈۲❈
کجا دانی تو این راز مرا هان
که از تقلید داری نص قرآن
تو در تقلید و من در سر توحید
کجاگنجد یقین توحید و تقلید
❈۳❈
اگر ره بردهٔ شبلی درین سر
کجا دانی تو باطن راز ظاهر
من از اسرار جوهر مرتضی راز
بگفتستم اناالحق با همه باز
❈۴❈
من از سرحقیقت شاه دینم
نه چون تو در گمان عین الیقینم
تو شبلی این زمان بر صورت خود
بماندستی و بینی نیک یا بد
❈۵❈
کجا بینی یکی چون دردومستی
منم با حق تو با خود بت پرستی
من از حیدر یقین گفتم عیانم
اناالحق هست در شرح و بیانم
❈۶❈
دگر از مصطفی بشنیدهام من
که صاحب درد و صاحب دیدهام من
ز احمد دیدهام سر معانی
بدان اسرار سرّ من رآنی
❈۷❈
حقیقت لو کشف برخوان زحیدر
کز آن بگشایدت شبلی یقین در
من از احمد یقین این راز گفتم
اناالحق از رآنی بازگفتم
❈۸❈
دگر از حیدر کرار این راز
بگفتم لو کشف در این یقین باز
من از این هر دو واصل گشتم از ذات
نه مانند تو من سرگشتهام مات
❈۹❈
حقیقت دم ز احمد میزنم من
چو حیدر هر دم آخر نی زنم من
از این معنی که من دارم در اینجا
حقیقت پایدارم من در اینجا
❈۱۰❈
تو این معنی کجا دانی نکوئی
که در میدان فتاده همچو گوئی
کسی داند که همچون من شود یار
برآید عاشقانه بر سر دار
❈۱۱❈
کسی داند که چون من کشته گردد
میان خاک و خون آغشته گردد
کسی داند که همچون من شود حق
بگوید در اناالحق راز مطلق
❈۱۲❈
کسی داند که دست از جان بشوید
یقین حق یابد و کل حق بگوید
کسی داند که اندر آفرینش
یکی گوید یکی بیند ز بینش
❈۱۳❈
چو من واصل شود این راز گوید
اناالحق با همه کس بازگوید
چو من واصل شود جان برفشاند
بجان اندر ره جانان نماند
❈۱۴❈
چو من واصل شود اندر عیان او
اناالحق گوید و راز نهان او
چو من واصل شود شبلی درین راه
نه بیند هیچ چیزی جز رخ شاه
❈۱۵❈
چو من واصل شود در جزو و کل او
کشد چون من بکلی عین ذل او
هر آنکس کو شود واصل چو من باز
بیابد در درون انجام و آغاز
❈۱۶❈
منم انجام با آغاز دیدی
در اینجا روی جانان باز دیدی
منم اینجا بدیده اصل فطرت
رسیده در مکان قرب و عزت
❈۱۷❈
منم اینجا یکی دیده درونم
همه ذرات از خود رهنمونم
منم اینجا تمامت عین اشیا
بنور من شده هر چیز پیدا
❈۱۸❈
منم اینجا حقیقت نور خورشید
که خواهم بود تابان تا بجاوید
منم اینجا حقیقت چون قمر گم
شده خورشید را در عین قلزم
❈۱۹❈
منم اینجا سما و مر ستاره
بنورم جمله ذره در نظاره
منم اینجا فلک گردان نموده
همه کوکب در او حیران نموده
❈۲۰❈
منم اینجا نموده آتش یار
میان عاشقانم سرکش یار
منم اینجا نمود آباد کرده
جهان از روح خود آباد کرده
❈۲۱❈
منم اینجا حقیقت آب روشن
نموده صنعها در هفت گلشن
منم اینجا نموده خاک را راز
ابا او راز دایم گفته سرباز
❈۲۲❈
منم اینجا نموده کوه معنی
مرکب کرده در انبوه معنی
منم اینجا حقیقت در و دریا
نموده هر نفس صد شور و غوغا
❈۲۳❈
منم اینجا حقیقت جوهر عشق
تمامت سالکان را رهبر عشق
منم اینجا یکی جوهر پدیدار
همه از من بکل شد ناپدیدار
❈۲۴❈
منم اینجا همان جوهر که بودم
به هر کسوت که هستم رخ نمودم
حقیقت آنچه من دارم از اسرار
کجا دانی تو ای شبلی نگهدار
❈۲۵❈
تو ای شبلی حقیقت رازداری
ستاده این زمان در پایداری
کجائی در کجائی من که باشم
اگر از وصل آیی من که باشم
❈۲۶❈
محمد دان که میگوید محمد
درون جان منصورم مؤید
حقیقت من رآنی دان در این راز
حقیقت پرده همچون من برانداز
❈۲۷❈
ندانی ور بدانی هم ندانی
که دانای خود و سرنهانی
توئی من من توام اینجا حقیقت
کنم خود را در اینجا با شریعت
❈۲۸❈
تو گر مانند من آیی پدیدار
ز عشق رویم آیی بر سر دار
ترا گرچه من اینجا باز دیدم
چه از سر کمالت راز دیدم
❈۲۹❈
منم اینجا بعشق خویش دیده
نهاده سر ز کفر و کیش دیده
چو در ذاتم یقین توحید پیداست
مرا چندین هزاران شورو غوغاست
❈۳۰❈
از آنجاکامدم اینجا بدیدم
یکی بد در کمال خود رسیدم
یکی دیدم از اینجا تابدانجا
یکیام در یکی برجمله پیدا
❈۳۱❈
منم امامنی من عیان است
منم من در منم اینجا بیان است
حقیقت جز که من چیز دگر نیست
از آن مانده از انجامت خبر نیست
❈۳۲❈
اگر اینجا بیابی مر خبر تو
یکی بینی یکی داری نظر تو
اگر اینجا بیابی اصل جانان
چو من بردار یابی وصل جانان
❈۳۳❈
اگر اینجا تو اصل کار بینی
یکی اندر یکی دلدار بینی
بجز من نیست دانائی حقیقت
که دانستم که مردم در طبیعت
❈۳۴❈
ز یک اصلم توهم از اصل مائی
بیانی کن چو من گر قرب دانی
چو من واصل شوی ورازگوئی
اناالحق همچو من کل بازگوئی
❈۳۵❈
من آن اصلم که اصل جمله از ماست
من اویم بشنو ای شیخ از من این راز
منم در نطق جمله گشته گویا
منم در ذات خود در جمله گویا
❈۳۶❈
نشانم هست نی نام و نشانم
بود صورت در اینجاگه نشانم
فنا خواهم شدن بیصورت اینجا
منم بیشک ترا مر صورت اینجا
❈۳۷❈
حقیقت وقت کار آید پدیدار
که بردار است یار آید پدیدار
همه یار است اینجا نیست جز دوست
منم این جمله میدانی که من اوست
❈۳۸❈
بجز من نیست چیزی در حقیقت
نمودستم ازو راه شریعت
اگر گفتم اناالحق آشکاره
کنم اینجایگه خود پاره پاره
❈۳۹❈
چو اصلم این چنین بدخواست کردم
از آن در عشق دارم راست کردم
از آنم دار جای راستانست
هر آنکو جان ببازد مرد آنست
❈۴۰❈
اگر کردم در اینجا کر خود راست
که دیدم در ازل من کار خود راست
بکن شبلی چو من این پایداری
چرا اینجا تو اندر پایداری
❈۴۱❈
سؤالی کردی و گفتم جوابت
گشادم بر تمامت فتح بابت
ترا گر فتح اینجا رخ نماید
چو من هر لحظه این پاسخ نماید
❈۴۲❈
اناالحق گوید اینجا گاه جانان
نماید بر تو اینجا راز پنهان
اناالحق باز گوید تو بدانی
که سیّد گفت آن را من رآنی
❈۴۳❈
دمی او را در اینجا رخ نمودش
از آن دم خود بخود پاسخ نمودش
از آن حالت که آن از جان من خاست
ورا پیدا شد و گفت این سخن راست
❈۴۴❈
نه وقت لی مع الله را عیان بود
که او پیوسته در کون و مکان بود
مر او راذات اینجا بود پیدا
درون جان او معبود پیدا
❈۴۵❈
به اول او به آخر بیشکی دید
ز ذات خود همیشه بیشکی دید
ز ذات خود خوداندر خود نظر کرد
علی را هم ز ذات خود خبر کرد
❈۴۶❈
علی را لو کشف بد در معانی
محمد گفت دیگر من رآنی
از آن مر هر دو صاحب راز بودند
که ایشان بیشکی ممتاز بودند
❈۴۷❈
از آن شه باز دیدند اندر اینجا
که ایشان راز دیدند اندر اینجا
از ایشان منشدم اینجا خبردار
تو نیز اینجا چو ایشان این خبر دار
❈۴۸❈
بگو گر میتوانی سر من باز
که تا باشی چو من در عشق ممتاز
اگر شهباز عشقی باز جوئی
که وصلش همچو من گر باز جوئی
❈۴۹❈
وصال حال را اینجا بجو تو
چو دیدی دید از آن اسرار جو تو
چو بنمودت رخ اینجاشاه جانان
بگوئی راز او در عشق پنهان
❈۵۰❈
اگر دیدی یکی اینجا طبیعت
دراندازی در آخر مر طبیعت
طبیعت چیست مان بر روی داراست
ابا ما یار ما در پای دار است
❈۵۱❈
ابا ما پایداری کرد اینجا
ابا ما شد حقیقت فرد اینجا
در اینجا فرد شد اندر سردار
ابا ما شد در اینجاگه نمودار
❈۵۲❈
نمودار است اینجا سرّ مطلق
در اینجا میزند با ما اناالحق
ابا ما زد اناالحق آشکاره
بخواهد سوخت با ما در نظاره
❈۵۳❈
بخواهد سوخت تا کل راز بیند
فنا را در بقایم باز بیند
فنا خواهد شدن صورت در اینجا
نخواهد سوخت منصورت در اینجا
❈۵۴❈
در اینجا بازماند جمله منصور
حقیقت قرص خور نور علی نور
نخواهم ماند اینجا جاودانه
همی خواهم شدن من در میانه
❈۵۵❈
همی خواهم شدن تا من بوم پاک
چه باد و آتش و چه آب با خاک
فنا گردانم و یابم بقا نیز
وجود خویشتن بهر فنا نیز
❈۵۶❈
چو من باشم نماند هیچ جز من
چنین خواهد بدن اسرار روشن
چو روشن شد مرا خورشید تابان
از آن روشن همیگویم شتابان
❈۵۷❈
حقیقت صورت است اندر نمودار
برون خواهم شدن ازپنج و از چار
برون خواهم شدن تادر درونم
شو هر ذرهٔ را رهنمونم
❈۵۸❈
حققت رهنمای جمله باشم
یقین صبر و سکون جمله باشم
نمایم هر کسی را راز سرباز
بگویم راز خود با هر کسی باز
❈۵۹❈
حقیقت هرچه من گویم همان هم
کجا خواهی تو آخر جان جان هم
چو جان جان مرا نقد است حاصل
از آنم بر سر این راز واصل
❈۶۰❈
از آنم بر سر این دار جانان
که برداریم برخوردار از جانان
چه به زین یابم ای شاه دو عالم
که دم اینجا زدم از قرب آن دم
❈۶۱❈
دم اینجا گه زدم دمدم ز خود باز
نمودم در حقیقت نیک و بد باز
دو عالم در من است اینجا دو عالم
فرو پیچم دو عالم را بیکدم
❈۶۲❈
دو عالم را بیکدم در نمودم
در آخر اولم بینم که بودم
در آخر فرد خواهم شد به آخر
دو عالم در یکی بینم بظاهر
❈۶۳❈
دو عالم در درون خویش دیدم
صفات خویش را در پیش دیدم
صفات خود از آن دیدم حقیقت
که ظاهر بودم اینجا گه طبیعت
❈۶۴❈
طبیعت ظاهر هر دو جهان بود
درو بیشک حقیقت جانجان بود
چو جان جان زجان آمد پدیدار
اناالحق زد برآمد بر سر دار
❈۶۵❈
تو اینجا شبلی از جانم تو بشناس
مرا بین راز پنهانم تو بشناس
از آن پیدا چنین پنهان نمودم
که پنهانست پیدا بود بودم
❈۶۶❈
چو پنهانست جان مانند جانان
از آن صورت نشان دارد در اعیان
که صورت از صفاتم در مکانست
درو جانم حقیقت لامکانست
❈۶۷❈
مکان صورتم عین صفاتست
ولی جان در حضور نور ذاتست
حضور ذات دارد جان نهانی
یقین صورت حضورش در معانی
❈۶۸❈
کنون هر دو یکی پیدا شدم ذات
اناالحق میزنم در جمله ذرات
کنون هر دو یکی شد اصل اول
یقین صورت پدید از وصل اول
❈۶۹❈
مرا وصلت دراینجا گاه مطلق
از آن جانم زند هر دم اناالحق
مرا وصلست اینجا زانکه اویم
از انوار ویست این گفتگویم
❈۷۰❈
بچشم من نظر کن سوی دلدار
یکی را بین تو از هر سوی دلدار
همه دیدار صورت هست حیران
چو واصل شد یکی دید است جانان
❈۷۱❈
یکی دیده است جانان را در اینجا
یکی پیدا و پنهان را در اینجا
چو پیدا و نهان اینجا یکی بود
چو صورت یار دیدش اندکی بود
❈۷۲❈
برخورشید دائم در حقیقت
نهادم اسم او را مر طبیعت
طبیعت نامش اینجا گه نهادم
درون او دل آگه نهادم
❈۷۳❈
دل خود را بدان گر یار خواهی
بجان بنگر اگر دلدار خواهی
ز دل در سوی جان اینجا قدم زن
دل و جان هر دو در عین عدم زن
❈۷۴❈
عدم را نیستی دان همچو منصور
یکی در نیستی هان یاب در دور
مشو از خود اگر صاحب یقینی
که اندر نیستی کلی به بینی
❈۷۵❈
اگر از نیستی یابی رخ یار
هم از وی باز گوئی پاسخ یار
ندانم جز که لا در عشق اینجا
که ازلا شد دلم بینا در اینجا
❈۷۶❈
همه در لاست پیدا تا بدانی
تولا شو تا عیان الّا بدانی
ز یکتائی خود در لا نهان شو
برافکن صورت هر دو جهان شو
❈۷۷❈
دو عالم صورتست اینجا برانداز
که تا در لا همه بینی یکی باز
حقیقت لاست ذات ای شیخ بنگر
صفات لابهم بنگر سراسر
❈۷۸❈
اگر تو لا شوی الّا بیابی
قدم در لازنی یکتا بیابی
چرا در خود بماندستی تو مهجور
از آنی از کمال وصل او دور
❈۷۹❈
تو خود بینی چو از نقش زمانه
نیابی هیچ وصل جاودانه
اگر مرد رهی خودبین تو دلدار
که جز او نیست هان بنگر تو دلدار
❈۸۰❈
وصال یارنی بازیست میدان
حقیقت وصل جانبازیست میدان
وصال یار اگر خواهی تو ای دوست
ترا اینجا بباید سوخت آن پوست
❈۸۱❈
اگرچه پوست اینجا دوست داری
تو بیمغزی بمانده پوست داری
دمی زین پوست بیرون آی چون من
که مغز جان جان یابی تو روشن
❈۸۲❈
هر آنکو اندرین عالم یقین باز
رخ جانان بیابد شد سرافراز
سرافرازی زسربازی پدید است
ترا این سر کل بازی پدیداست
❈۸۳❈
اگر جان وسرت اینجا ببازی
چو ما یابی در اینجا سرفرازی
نه جان و تن اگر سیصد هزار است
که اینجا گه نه اندر خورد یار است
❈۸۴❈
اگر از عاشقانی بگذر از خود
یکی بین در حقیقت نیک یا بد
چه میخواهی چه میجویی همه اوست
درین صورت حقیقت دیدهٔ اوست
❈۸۵❈
ز خود اینجا حقیقت صورتی ساخت
ز ذات خود عیانی را بپرداخت
دم خود سوی این صورت دمیده است
صور پیدا از آن دم ناپدید است
❈۸۶❈
اگر آن دم شود از تو پدیدار
دو عالم بر تو گردد ناپدیدار
از آن وصل و وز آن اعیان نمائی
تو جانان گردی و بیجان نمائی
❈۸۷❈
تو بیجان گردی و جانان بماند
که راز خویشتن هم خویش داند
در این اسرار هر کس ره نیابد
پیامم جز دل آگه نیاید
❈۸۸❈
دلی آگه بباید راز اینجا
یکی بیند چو من سرباز اینجا
دل و جانست آگاه حقیقت
که هر دو کردهاند راه حقیقت
❈۸۹❈
در اینجا وصل کل دیدند با یار
نه در صورت اگرچه زو پدیدار
یقن یار است و دایم یار باشد
ز دید خویش برخوردار باشد
❈۹۰❈
هم اوداند وصال خویش در خویش
هم او بگشاید اینجا گه درخویش
درم بگشاد جانانم نموده است
رخ اینجا چون نمودم را نموداست
❈۹۱❈
ز وصل یار اینجا بیقرارم
کنون آویخته بر روی دارم
اناالحق میزنم من جاودانه
که بشناسندم این خلق زمانه
❈۹۲❈
اناالحق میزنم بر راز جمله
نمایم جمله را شهباز جمله
اناالحق زن شدم کم گشت پیدا
منم سروقد هر شور وغوغا
❈۹۳❈
ز خود بنمودهام تا درجهان من
نمایم فاش بیشک جان جان من
نمودم فاش جانان را به هرکس
مرا این شیوه میزیبد دگر بس
❈۹۴❈
مرا این شیوه زیبد تا بگویم
که در میدان خدمت همچو گویم
درین میدان زدم گوی حقیقت
منم در عشق دلجوی حقیقت
❈۹۵❈
بجز من کس نداند شیوهٔ دوست
که این شیوه حقیقت شیوهٔ اوست
بجز من کس نگوید سر این راز
که دیدستم یقین انجام وآغاز
❈۹۶❈
بجز من کس نمیگوید اناالحق
که دیدستم حقیقت راز مطلق
بجز من کس نداند دید نقاش
نمودم روی او با رند و اوباش
❈۹۷❈
منم نقاش و از نقش زمانه
منم در جمله پیدا و یگانه
یکی دانم که در جمله نمودم
نظر کن در زمانه بود بودم
❈۹۸❈
هر آنکو اندر این عالم نیاید
دم من در جهان این دم نماید
کجا اینجا بکام دل رسد باز
نماید جاودان در نیک و بد باز
❈۹۹❈
اگر در صورت آن اصل دیدی
یقین در هر دو عالم وصل دیدی
اگر واصل در اینجا گردی از ذات
تو واصل گردی اندر کل ذرات
❈۱۰۰❈
ز ذات اروصل یابی در اناالحق
شوی و بازگوئی سر مطلق
وصال یار اینست ار بدانی
بنوعی دیگر است از من رآنی
❈۱۰۱❈
اگر از مصطفی ره برگشاید
ترا این هر دو عالم یک نماید
یکی بینی دوئی برداری از بر
طلب کن این معانی را ز رهبر
❈۱۰۲❈
بجز احمد مدان مر رهنما را
توهم رهبر شناس و هم خدا را
بجز احمد مبین گر واصلی تو
وگرنه در زمانه غافلی تو
❈۱۰۳❈
بجز احمد مبین در هیچ حالی
که تا هر ساعتی یابی کمالی
هر آنکو از محمد وصل دریافت
وجودخویشتن از وصل دریافت
کامنت ها