عطار:حقیقت با یزید آن پیر عشاق که بیشک اوست در جان و جهان طاق
❈۱❈
حقیقت با یزید آن پیر عشاق
که بیشک اوست در جان و جهان طاق
زبان بگشاد زیر دار منصور
که بد از جان ارادت دار منصور
❈۲❈
بدو گفت ای جهان و جان معنی
که هستی بیشکی قربان معنی
تو شاهی بر سر دار حقیقت
ز بهر جان نمودار حقیقت
❈۳❈
توشاهی اینهمه چاکر درین راه
فغان دارند ای خورشید درگاه
زدست تو کنون بر سر زنانند
که تو مرد رهی ایشان زنانند
❈۴❈
همه از دست تو دارند فریاد
ز وصل تو همی دارند فریاد
ز عشقت جان جمله سوخت شاها
ترا دیدند اینجا جان پناها
❈۵❈
همه درماندگان بودند اینجا
چونامت جمله بشنودند اینجا
همه دیوانهاند امروز میدان
تمامت جانها در سوز میدان
❈۶❈
ز عشق روی تو دیوانه هستند
عجب دیوانگان نیم مستند
که از امر تراهم واصل اینجا
که عشق تست ازوی حاصل اینجا
❈۷❈
اگرچه پیر راه رهبرانی
تو سر جمله اینجا نیک دانی
ترا زیبد که گوئی سرّ اسرار
برآئی از وصال خود تو بردار
❈۸❈
ترا زیبد که پیر راه باشی
که امروز از اعیان آگاه باشی
اناالحق میزنی بر کل عشاق
که تا سوزان کنی اینجای مشتاق
❈۹❈
جهانی خلق دیدار تودارند
درین بازار آزار تو دارند
تو اینجا میکنی راز عیان فاش
تو داری جان جان اینجای درباش
❈۱۰❈
تو رازی خود چو کردی فاش عالم
تو دانی چون بوی نقاش عالم
بجز تو هیچ نقاش دگر نیست
کسی را از تو اینجاگه خبر نیست
❈۱۱❈
کنونت بایزید اینجا غلام است
ورا دیدار تو اینجا تمام است
غلامت از دل و جانم حقیقت
یقین دیدار تو عین شریعت
❈۱۲❈
چنان از شوقت اینجا بینیازم
که میخواهم که با تو عشق بازم
در این معنی خبردارم من اینجا
که گوئی چون تو من بردارم اینجا
❈۱۳❈
توئی بردار گوئی بایزید است
ز تو پیوسته گویا بایزید است
توئی بامن بجان جانا در اینجا
توئی با ما یقین جانا در اینجا
❈۱۴❈
مرا مقصود آنست ای سرافراز
که پرسم از تو ای جان یک سخن باز
مرا مقصود گردان حاصل ای جان
که تاگردم ز تو من و اصل ای جان
❈۱۵❈
بگود با من حقیقت زود ای دوست
برون آور چو شبلی زود ای دوست
بگو اینجایگه ای جان ودلدار
که باتو جانم اینجاهست بردار
❈۱۶❈
من و تو هر دو اینجا در یکی گم
تو همچون قطرهٔ ما عین قلزم
و یا ما قطرهایم و عین دریا
وگرنه از همیم اینجای پیدا
❈۱۷❈
تو یاری در حققت مات یاریم
تو برداری و مایت پایداریم
سؤال این است جانان بازگویم
که تا جان چیست اینجا راز گویم
❈۱۸❈
چه باشد جان بگو تا باز دانم
که از دل خوار و سرگردان چوجانم
بلای جان کشیدستم در اینجا
زدل غوغا بدیدستم در اینجا
❈۱۹❈
گهی چون قطرهام پیدا نموده
گهی چون بحرم وغوغا نموده
ز جان اندر بلای دل فتادم
چو تو این راز من مشکل فتادم
❈۲۰❈
مرا این راز در جانست منصور
نمییارم در اینجا کرد مشهور
ز دست این عوام الناس اینجا
که در شورند و در وسواس اینجا
❈۲۱❈
در این شور و شعب چون راز گویم
که سر عشق با تو باز گویم
عوام الناس ما را دوست دارند
حقیقت جمله مغز و پوست دارند
❈۲۲❈
تو مغزی در میان جان ایشان
توئی پیدا و هم پنهان ایشان
حقیقت چون حقیقت اصل آمد
ترا این شور عشق از وصل آمد
❈۲۳❈
کجا بتوانم این پاسخ نمودن
بجز در حضرتت خاموش بودن
تو میدانی ندانی بایزید است
ولی میگویم این هل من مزید است
❈۲۴❈
تو دیدی آنچه اینجا کس ندیده است
غلامی از غلامان بایزید است
جنید راهبر هم پیر معنی است
ز تو امروز با تدبیر معنی است
❈۲۵❈
ولیکن کی چو من باشند با تو
اگرچه جان و تن باشند با تو
همه خلق جهان را راز دارم
ولیکن عشق تو شهباز دارم
❈۲۶❈
منم با عشق جانی مانده بر تو
کتاب مجرمم برخوانده بر تو
سؤال من ز دریا بود جانا
که عقلم باز شیدا بود جانا
❈۲۷❈
سؤال قطره بود از راز جانم
بگو تا کل شود عین روانم
بگو تا کل شود جانم ز اسرار
ز بود تو شود اینجا خبردار
❈۲۸❈
اگرچه در خبر هم راه دارد
ز تو جانا بتو همراه دارد
ره او در تو مکشوف و عیانست
کنون با تو درین شرح و بیانست
❈۲۹❈
بگو تاجان فشانم در ره تو
بکل جان گرددم ز آن آگه تو
اگر جانم کنی در عشق آگاه
فشانم جان و خون خود درین راه
❈۳۰❈
بده جامی بگو با بایزیدت
چودید اینجایگه این دید دیدت
بده جامی بدین شوریدهٔ تو
که او اینجاست صاحب دیدهٔ تو
❈۳۱❈
بده جامی بدین مسکین درویش
که تا مرهم نهد او بر دل ریش
بده جامی تو از جام هدایت
کزو پیداست کل راز هدایت
❈۳۲❈
بده جامی کنون تا جان فشانیم
غباری بر سر میدان فشانیم
بده جامی چو در جام حقیقت
هم آغازی و انجام حقیقت
❈۳۳❈
بده جامی که وصلت در نمود است
که جانم با تو اینجا بود بود است
اگر واصل کنی جان من امروز
ز بخت من شود دل نیز پیروز
❈۳۴❈
دل وجان هر دو مر داغ تو دارند
دو چاکر نزد حکمت پایدارند
چه باشد جان بگو تا سر اسرار
کنی با بایزید خود پدیدار
❈۳۵❈
مرا چون سرجان مشکل فتاده است
حقیقت خواستم در دل فتاده است
مرا از جان کن اینجا گاه واصل
بکن مقصود این درویش حاصل
کامنت ها