عطار:جوابش داد شاه آفرینش که بگشاد این زمانت عین بینش
❈۱❈
جوابش داد شاه آفرینش
که بگشاد این زمانت عین بینش
کنون ای بایزیدا دیده بگشای
که تاواصل شوی از من در اینجای
❈۲❈
سؤالم کردی از جان نی ز جانان
بگویم با تو اکنون راز پنهان
حقیقت جان توامروز مائیم
که بود خود در این صورت نمائیم
❈۳❈
توئی صورت منم جان تو اینجا
یقین پیدا و پنهان تو اینجا
ز پیدائی درین صورت نظر کن
ز پنهانی تو از جانت خبر کن
❈۴❈
خبر کن جان و بنگر در درونت
همی گویم که هستم رهنمونت
قل الرّوحست امر من نهانی
در آتاسرّم اینجاباز دانی
❈۵❈
قل الروحست جان نقشی ندارد
ابا ما اندر اینجا پای دارد
قل الروحست جان با تو سخنگوی
ز بهر دیدما در جست و در جوی
❈۶❈
قل الروحست جان با تن حقیقت
چنین باشد که اینجا دید دیدت
قل الروحست چون آگاه ماهست
فتاده با تو اندر راه ما هست
❈۷❈
قل الروحست از ما از عیانت
مر او را دادهام عین عیانت
قل الروحست از ما بینشانست
نمود او ابا ما جاودانست
❈۸❈
قل الروح است از ما بردر تو
حقیقت بایزید از رهبر تو
قل الروح است از رازم خبردار
حجاب صورتت از پیش بردار
❈۹❈
تو ازمائی به جز ما خود چه چیز است
در اینجا دید غیری یک پشیز است
ندارد از صور جانت نشانی
ز من گر بشنود شرح و بیانی
❈۱۰❈
دلت چون خانهٔ راز است ما را
دو چشم جان تو باز است ما را
چنان ای بایزید اینجا گرفتار
نماندستی تو اندر پنج و در چار
❈۱۱❈
تو صورت داری و گویی که معنی
همی بینی تو در پندار دعوی
مبین اینجا چنین ما را حقیقت
همی گویم دمادم از شریعت
❈۱۲❈
بجز من هیچ منگر در درون را
که باشم من ترا مر رهنمون را
تو ای نادیده از من هیچ اسرار
وگرنه همچو من بودی خبردار
❈۱۳❈
تو ای از من ندیده هیچ بوئی
عجایب کردی اینجاگفت و گوئی
ز دریا گرخبر داری در اینجا
توی دریا و من درّی بدریا
❈۱۴❈
وجودت قطره اندر بحر بوده است
درو پیدا عجب درّی نموده است
تو اینجاجوهری از قطرهٔ آب
ولی از دُرنهٔ یکدم خبر یاب
❈۱۵❈
خبردار از عیان بحر و جواهر
که جانت جوهر است او را تو بنگر
که اینجا قدر این قطره بدانی
شود پیدا بتو راز نهانی
❈۱۶❈
همیشه قطره استسقاست او را
که بود او هم از دریاست او را
چو قطره عین دریای حقیقت
که این دریا بود دایم رفیقت
❈۱۷❈
تو اول آنچه گفتی با من اینجا
ز بحرش قطرهٔ شد روشن اینجا
مرا تو باز دانستی که چونست
نمود من ترا این رهنمونست
❈۱۸❈
در این آتش که سودای جهانست
یکی لمعه درینجا گه عیان است
منم تو تو منی ای شبلی پاک
اگر بیرون شوی از آب و از خاک
❈۱۹❈
مرا تو باز دانستی که چون است
نمود من ترا این رهنمون است
تو اول آنچه گفتی با من اینجا
ز بحرش قطرهٔ شد روشن اینجا
❈۲۰❈
رها کن بایزیدا این چهارت
که تا بیرون شوی با این چه کارت
ازین صورت اگر فانی شوی باز
بیابی در درون ذاتم عیان باز
❈۲۱❈
تو کام خود زجان اینجا نیابی
یقین میدان که جان پیدا نیابی
نیابی جان تو پیدا سوی صورت
که صورت دارد اینجا گه کدورت
❈۲۲❈
نیابی جان تو با صورت در اینجا
همی بشنو زمنصورت در این جا
حقیقت جان ذاتم بیگمانست
یقین خود را در این صورت ندان است
❈۲۳❈
چو جان تو از این صورت جدایست
که در ذات حقیقت جان خدایست
کنون ای بایزید ارازدان تو
ز من این نکته دیگر بازدان تو
❈۲۴❈
که او در دل بود پیوسته پیدا
ز دل بنگر سوی جانان در اینجا
درون دل منور دار دایم
که دل از جان بود پیوسته قائم
❈۲۵❈
چو دل با تو شود هر دو یکی باز
یکی باشد ز ذاتم بیشکی باز
نموداری کنم در جان نهانت
کنم بیوسته بی نام و نشانت
❈۲۶❈
چوجان اینجا است از دیدار ما گم
شده در نقطهٔ پرگار ما گم
تو تا با جان بوی ما را نیابی
نمود ما کجا پیدا بیابی
❈۲۷❈
تو جان با ما چه گوئی تا چه جوئی
چو نطق ماست اکنون تو چه گوئی
بما پیداست عرش و فرش اینجا
که تا پیدا کنم سر دو عالم
❈۲۸❈
بما پیداست آنجا آنچه بینند
کسانی کاندرین عین الیقیناند
مرادانند جان اینجا برد راه
نموده تا ز ما هستند آگاه
❈۲۹❈
حقیقت صورتت از جانست با قدر
بودجانت مثال ماه یا بدر
مثال بدر آمد جان درین راه
نموده تا زما هستند آگاه
❈۳۰❈
چو جان را بنگری اینش مثال است
که بعد پانزده او را زوالست
چو جان باشد حقیقت بدراین راه
شود بیشک قبول حضرت شاه
❈۳۱❈
قبول حضرت بیچون بیابد
تمامت قبهٔ گردون بیابد
شود سالکُ منازل در منازل
بقدر خود شود در عشق واصل
❈۳۲❈
ز بعد آن گذر آرد به اسرار
شود یک جزء از وی ناپدیدار
چو یک جزء از جمالش محو گردد
بساط عشق دیگر در نوردد
❈۳۳❈
به هر روزی که آید گم شود باز
بآخر تا بآخر گم شود باز
چو دور افتد زجرم آسمانی
شود نزدیک شاه ار می بدانی
❈۳۴❈
چو مه در جرم گردد ناپدیدار
که تواندر خود نظر میکن پدیدار
همه خورشید گردد صورت ماه
نماند نور حقیقت گردد آگاه
❈۳۵❈
چو جان اینجاست ماه رویم اینجا
دو روزی رخ نموده سویم اینجا
نمودی روی با من در صور باز
نخواهد ماند در این رهگذر باز
❈۳۶❈
شوم محو فنا از سرّ بیچون
دگر خورشید گردد بیچه و چون
چو من خورشید جمله عاشقانم
گهی پیداست جان گاهی نهانم
❈۳۷❈
نمانم ازنهان شد راز مطلق
که پیدا دیدم و گفتم اناالحق
از اول ماه بودم اندرین راه
شدم خورشید اندر هفت خرگاه
❈۳۸❈
بگشتم گرد گردونها سراسر
نمودم جرم خود در هفت اختر
سراسر سیر گردم در وصالم
شده گم عاقبت اندر جلالم
❈۳۹❈
چو با خورشید عزت کل رسیدم
بجز خورشید من چیزی ندیدم
چو ذات ما بنور او فنا شد
حقیقت بود شد عین خدا شد
❈۴۰❈
چنان خورشید اینجا آشکار است
که در آتش بنور اندر نظاره است
همه ذرات ازخورشید پیداست
ز خورشید این تمامت شور و غوغاست
❈۴۱❈
ز نور ذات او روشن شده کل
ز نور ذات او گلشن شده کل
یقین ای بایزید این را بدان باز
که میگویم ز سر جان جان باز
❈۴۲❈
یقین خورشید منصور است و ذاتست
ترا امروز در عین صفات است
درون من منوّر شد حقیقت
نهاد او مصور شد حقیقت
❈۴۳❈
فرستادم ترا در عین مستی
که چون ماهی شدی و خودپرستی
چنانت رخ نمودستم درین راز
نمییابی مرا اینجایگه باز
❈۴۴❈
مگر ما را بچشم ما ببینی
نهانی و عیان پیدا ببینی
منم خورشید و تو ماهی درین راه
ترا محو آورم آخر در این راه
❈۴۵❈
چنانت محو گردانم به آخر
که خورشیدم به بینی جان بظاهر
چو آخر محو گردانم نهانت
در این پیدا بیابی سر جانت
❈۴۶❈
دم آخر طلب کن سر جانان
که پیداست اینجابی صور جان
حقیقت جان چو محو این جهان شد
نمانده جان بکلی جان جان شد
❈۴۷❈
منست او و منم ای شیخ جانم
در او گم گشت جان او شد جهانم
چو او در ذاتم اینجا زد اناالحق
نباشد جز که او پیوسته مطلق
❈۴۸❈
مرا معبود اینجا آشکار است
حقیقت در دل و جانم نظاره است
چو من جزوم در اینجا جمله جزوند
چو من جانم در اینجاجمله عضوند
❈۴۹❈
چو من دیدار بنمایم در اینجا
نظر کردم همه من بودم اینجا
چو دیدار من اینجا باز دیدم
جمالم در جمال او بدیدم
❈۵۰❈
جلالم در تو پیدا شد نه بینی
مرا بشناس اگر صاحب یقینی
یقین پیش آر و بگذر از گمان تو
مرا بین در درون جان جان تو
❈۵۱❈
عیان اینست کاگاهی بدیدم
ترا اینجایگه شاهی بدیدم
عیان اینست کاکنون گردی آگاه
بمعنی و بصورت خود توئی شاه
❈۵۲❈
تو شاهی بایزید از قرب اعلی
حقیقت غرقه در نور تجلا
تو شاهی بایزیدا اصل بنگر
مرا بین در درون و وصل بنگر
❈۵۳❈
تو شاهی بایزید اینجا حقیقت
سپردستی یقین راه شریعت
تو شاهی بایزید از سرّ ما باز
نظر کن این زمان انجام و آغاز
❈۵۴❈
چنان دان بایزید اینجا حقیقت
تو شاهی و الهی در حقیقت
چنین دان بایزید اینجا به تحقیق
که بخشیدم ترا اسرار توفیق
❈۵۵❈
ترا توفیق دادم تا بیابی
ترا تحقیق دادم تا بیابی
که من جان توام اینجا یقین دان
چو جانت در درونت بیش بین دان
❈۵۶❈
ترا بخشیدهام جان و جهان من
نمود خود نمودستم نهان من
درون جان ما میبین رخ یار
حقیقت باز میدان پاسخ یار
❈۵۷❈
ترا جانم در این جان و تن و دل
ترا آخر کنم ای شیخ واصل
کنم واصل ترا بیشک حقیقت
نمایم مر ترا اسرار دیدت
❈۵۸❈
ز جان اینجا نظر کن در دل خود
حقیقت عرش بنگر حاصل خود
بجان بنگر که من خورشید هستم
درون سایهات جاوید هستم
❈۵۹❈
نباشد جز رخ من هیچ خورشید
که خواهد بود اینجاگاه جاوید
نباشد جز رخ تو جاودانی
مراد جانم از جان و جوانی
❈۶۰❈
بمانم جاودانی در بر تو
درون جمله باشم رهبر تو
منم راه و منم رهبر در اینجا
حقیقت او دمی رهبر در اینجا
❈۶۱❈
چو ره بردی کنون در جسم و جانت
منم هم آشکارا و نهانت
نهان و آشکاراام همیشه
ترا اینجای بنمائیم همیشه
❈۶۲❈
نهانی بس هویداام درونت
منم در عشق کل صبر و سکونت
درون جان تو جانات مستم
که پیدائی و پنهانیت هستم
❈۶۳❈
سلوک اولت در صورت افتاد
از آن در راه ما معذورت افتاد
سلوک آخرت اینجا وصالست
ترا اکنون بهت شد عید سال است
❈۶۴❈
چو سال آمد مبارک دان تو نوروز
که دیدستی حقیقت عید نوروز
بروز تو کنون تو در رسیدی
بهار وسال نو را باز دیدی
❈۶۵❈
گلت بشکفت و نرگس بار آورد
وصالت در درون این بار آورد
یقین جانان منم امروز پیدا
به بخت و طالع اینجائی هویدا
❈۶۶❈
همه ذرات صورت باز گردان
ز خورشیدت رخم تابنده گردان
حقیقت زنده کن ذرات عالم
نگه کن ز آنکه هستی ذات عالم
❈۶۷❈
تو ذرات عالمی اینجای بشناس
توئی پنهان شده پیدا و بشناس
چو پنهان یافتی پیدا بدانی
چو پیدا یافتی یکتا بدانی
❈۶۸❈
دمی بخشیدمت از خود بیکبار
که تا اینجا شدی از ما پدیدار
دمی بخشیدمت از لامکان من
ز ذات خویشتن اندر جهان من
❈۶۹❈
دمی بخشیدمت تا زنده باشی
ز خورشید رخم تابنده باشی
ترا این دم که داری آن زمان دان
هر آن چیزی که میخواهی بمادان
❈۷۰❈
ترا اینجا چو دادم آشنائی
حقیقت دادمت هم روشنائی
ز نور ذات من خود آشکاره
ترا کردم همی میکن نظاره
❈۷۱❈
نفخت فیه من روحست جانت
نمود مادرین عین عیانت
نفختُ فیهِ من روحست ز اسرار
تو کلّی ذات مائی دم نگهدار
❈۷۲❈
ز ذات مایکی لمعه رسیده است
ترا یک سلسله از آن رسیده است
از آن یک لمعه در جمله جهان بین
از آن صد شور وآشوب و فغان بین
❈۷۳❈
منم هر کسوتی را من خبردار
نمودارم کنون بنگر بر این دار
همه مائیم چه دارو چه زنجیر
ولی در عشق کردستیم تأخیر
❈۷۴❈
که بنمائیم اینجا راز بیچون
بگویم آنچه هستم بیچه و چون
بگویم آنچه ما را آشکاره است
صفات ما بما اکنون نظاره است
❈۷۵❈
وصال ما کسی یابد که جان دید
مرا اندر عیان جا و جهان دید
وصال او یافت از ما کو فنا شد
ز بود خود کنون آگاه ماشد
❈۷۶❈
وصال او یافت از ما در یقین باز
که ما را دید و از ما شد سرافراز
وصال او یافت از ما در دل ریش
که ما را دید اینجا حاصل خویش
❈۷۷❈
وصالم هر که یابد جان فشاند
بجان و سر ز وصل ما نماند
کنون ای بایزید ار عاشقی تو
فنای عشق ما را لایقی تو
❈۷۸❈
اگر از عاشقانی جان برافشان
تو جان جان طلب می بگذر از آن
وصال اینجاست میبینم دو روزی
همی آورد میسازی و سوزی
❈۷۹❈
وصال ظاهر صورت چو جانست
ترا امروز از او عین عیان است
وصال باطنت مائیم بیشک
دم آخر چو بنمائیم بیشک
❈۸۰❈
بدانی وصل کل در آخر کار
چو بردارم حقیقت پرده یکبار
چو بردارم ز رخ پرده حقیقت
بیابی باز گم کرده حقیقت
❈۸۱❈
چو این پرده حقیقت بردرانم
بدانی این زمان از بی نشانم
در آن ساعت نشانی بی نشانی
بیابی عین لا آن دم بدانی
❈۸۲❈
چو در عین فنا یابی بقایت
یکی باشد ز دید ما لقایت
بقای آخرین مائیم بنگر
حقیقت در همه جائیم بنگر
❈۸۳❈
همه جا جان را پاینده باشد
کسی داند که از جان زنده باشد
ز حال این حقیقت نیست آگاه
کسی تا همچون ما گردد یقین شاه
❈۸۴❈
من از اول حقیقت بنده بودم
ببوی وصل جانان زنده بودم
شدم از بندگی در قرب شاهی
کنونم این زمان دید الهی
❈۸۵❈
بصیرت لیک معنی جان جهانم
تو میدانی حقیقت ز آنکه آنم
کنون آنم که جویانند جمله
بدو از عشق گویانند جمله
❈۸۶❈
چو من آنم کنون در وصف ذاتم
کجاگویم که من عین صفاتم
ز وصف ذات خود هم خویش دانم
حقیقت نکتهٔ با تو بخوانم
❈۸۷❈
منم کون و مکان ار باز بینی
ز من اینجا حقیقت راز بینی
منم اینجا حقیقت چوهر ذات
فکنده عکس خود بر جمله ذرات
❈۸۸❈
منم اینجا نموده نقش آدم
هزاران آدم آرم من دمادم
بما آدم در اینجا گشت پیدا
تو اوئی باز بین او را هویدا
❈۸۹❈
تو و او هر دو نور ذات مائید
حقیقت صفحه و آیات مائید
یکی نورید هر دو در هویدا
حقیقت دان مرا امروز اینجا
❈۹۰❈
حقیقت بر سر دارم تو بنگر
ز بود تو خبر دارم تو بنگر
منم بردار اینجا بر تو بردار
منم آیینه بیشک تو خبردار
کامنت ها