عطار:تعالی الله منم منصور حلّاج همه بر رحمت من گشته محتاج
❈۱❈
تعالی الله منم منصور حلّاج
همه بر رحمت من گشته محتاج
تعالی الله منم خورشید و اختر
مرا گویند کل الله اکبر
❈۲❈
تعالی الله منم اینجا خداوند
وجود خویش ازمن جمله پیوند
تعالی الله منم سرّ عیانی
ز من گویند هر شرح و بیانی
❈۳❈
تعالی الله منم هم نفخ و هم ذات
همی آیم درون جمله ذرات
تعالی الله منم اسرار لائی
نموده درنمود خود خدائی
❈۴❈
تعالی الله روح از ماست پیدا
بما پیوسته و یکتاست پیدا
زهی دیدارما با جان و دل حق
منم اینجا حقیقت واصل حق
❈۵❈
نداند ذات ما جز ما کسی باز
صفات ماست هم انجام و آغاز
هم انجامم بآغازم سلامت
الست بربکم ما را پیامت
❈۶❈
الست بربّکم گفتم بذرّات
دمیدم در تمامت نفخهٔ ذات
الست اندر ازل گفتم ابد را
نمایم چون نمودم نیک و بد را
❈۷❈
هر آنکس را که خواهم من برانم
هر آنکس را که میخواهم بخوانم
نداند هیچ کس چون خواندهام من
حدیث عشق کلی راندهام من
❈۸❈
خداوندی مرا زیبد که دانم
تمامت در یقین راز نهانم
خداوندی مرا زیبد به اسرار
که هستم آفرینش رانگهدار
❈۹❈
ز صنعم آفرینش جمله پیداست
ز نور ذاتم اینجاگه هویداست
مه و خورشید و چرخم با ستاره
صفاتم جمله ذراتم نظاره
❈۱۰❈
یکی ذانم منزه در همه من
فکنده در تمامت دمدمه من
بمن آمد تمامت آفرینش
منم در جملگی آثار بینش
❈۱۱❈
ز کنه ذرات من اینجا نشان نیست
بجز از جان جان بر من نشان نیست
نشان دارم صور گر باز دانند
مرا بینند و از من راز دانند
❈۱۲❈
دوئی نبود مرا کاینجا یکیام
حقیقت جزو با کل بیشکیام
صفاتم کس ندیده کس نه بیند
اگرچه عقل بسیاری نشیند
❈۱۳❈
در اینجا بهر دیدن بر سر راه
کجا گردد دوی ز اسرار آگاه
منم اسرار خود اینجا نموده
درون جانها پیدا نموده
❈۱۴❈
منم اسرار خود بنموده اینجا
ابا خود گفته و بشنوده اینجا
منم ذرات در خورشید عالم
دمیده از دم خود در همه دم
❈۱۵❈
زهی فرد حضور نورذاتم
که آدم بود در عین صفاتم
حقیقت آدم آمد ذات ماراست
دراینجا علم الاسماء ما راست
❈۱۶❈
حقیقت بایزید اینجا خبردار
تو بردار من و از من خبردار
اناالحق میزنم اینجای دیگر
مرا در مأمن و مأوای بنگر
❈۱۷❈
اناالحق میزنم از جان گذشته
بساط جزو و کل را در نوشته
اناالحق میزنم در کایناتم
حقیقت ذاتم و عین صفاتم
❈۱۸❈
اناالحق میزنم بیچون منم هان
که بنمودم حقیقت نص و برهان
چو حق در جان من گوید اناالحق
ترا میگوید اینجاراز مطلق
❈۱۹❈
چو درجانست جانان بنگر اکنون
فکنده نور خود در هفت گردون
درون تو چو جانانست بنگر
وجوداوست آسانست بنگر
❈۲۰❈
چه آسان تر ازین که جمله جانان
که تو اوئی که چه اسرار پنهان
در آن دم روی دریا باز بینی
که پرده از رخ جان باز بینی
❈۲۱❈
چو پرده برگرفت از رخ بیکبار
جمال بینشان آید پدیدار
جمال بینشان اینست بنگر
درون جان هویدا است بنگر
❈۲۲❈
از اول تا بآخر لا گرفته است
حقیقت لا همه الّا گرفته است
ز اول تا بآخر ذات بیچون
نمودی از صفاتش هفت گردون
❈۲۳❈
از اول تا بآخر در یکی باز
نظر میکن بیاب انجام و آغاز
از اول تا بآخر در یکی بین
همه جانست اینجا بیشکی بین
❈۲۴❈
ز اول تا بآخر یک دم آمد
کمال این حقیقت آدم آمد
از آن دم یافت آدم روشنائی
از اینجا دید زاندم آشنائی
❈۲۵❈
از آن دم یافت آدم لام اینجا
از آن دم آدم آمد جام اینجا
چو جام معرفت را داد دادم
حقیقت بازدید اینجای آن دم
❈۲۶❈
حقیقت باز بین اینجای ذاتم
که من مجموعهٔ ذات و صفاتم
حقیقت بایزید آن دم مرا بین
تو بیشک آن زمان آدم مرا بین
❈۲۷❈
دمادم بازگشتم سوی آدم
دم من بد دراینجا نام آن دم
هزاران طور گشتم در زمانی
بمردم یافتم عین مکانی
❈۲۸❈
از اول تا بآخر باز گشتم
در اینجا گاه صاحب راز گشتم
چودیدم باز آن دم در یقین من
شدم جمله در اشیا پیش بین من
❈۲۹❈
چو اینجا پیش بین گشتم در اسرار
ز سر خود شدم اینجا خبردار
فراقم در وصال اینجا عیان بود
اگرچه نقشم اندر بی نشان بود
❈۳۰❈
نشان را محو کردم بینشانی
حقیقت ماند جانم در نهانی
چوذات خویشتن کردم تماشا
حقیقت جزؤم و کلی هویدا
❈۳۱❈
زجز واینجایگه اکنون شدم کل
بکردم اختیار خویشتن ذُلّ
چو ذاتم اختیار افتاد اینجا
از آن ای دوست یار افتاد اینجا
❈۳۲❈
هر آنکو اختیار آمد درین راه
حقیقت دید یار آمد درین راه
چه به زین تا ترا جانان بود دوست
توئی تو درین ره بیشکی اوست
❈۳۳❈
چو کل کردم دراینجا اختیارم
نه بیند هیچ جز دیدار یارم
همه مائیم اینجابا یزیدم
درونم با برون گفت وشنیدم
❈۳۴❈
تو اکنون قطره شو در دید جانم
که من در ظاهر و باطن عیانم
تو اکنون قطره شو در دید دریا
تو جزوی کل شو از من هان هویدا
❈۳۵❈
تو کل شو بایزید و جزو بگذار
تو جان بایزید وعضو بگذار
چو کل گردی چو من میگوی مطلق
در درون جان ما با ما اناالحق
❈۳۶❈
اناالحق چون زدی بر راستی تو
همه بازار ما آراستی تو
درین بازار اگر زاری تو ما را
برون خویش بازاری تو ما را
❈۳۷❈
اناالحق کردی و بیجان شو چو ماتو
یکی میبین در این عین فنا تو
چو اینجا گه بگفتی کل اناالحق
همین باشد حقیقت راژ مطلق
❈۳۸❈
فنا باش و بقا میجوی اینجا
همی سرّ لقا میگوی اینجا
چو شد بر تو حقیقت راز ما فاش
تو در نقشی و ما باشیم نقاش
❈۳۹❈
چو نقش خویش اینجا در فکندی
شوی آزاد از این مستمندی
تو حق باشی و من درحق یکی باز
ز من دریاب این عین الیقین باز
❈۴۰❈
سرافرازی کن و سر را ببر تو
که هستی جوهر و هم بحرُ در تو
چو جانست این زمان جوهر درین راز
ز من دریاب این حق الیقین باز
❈۴۱❈
چو جانت جوهر است و بحرمائیم
گه این جوهر درونت مینمائیم
درین بحری تو اکنون بازمانده
چو جوهر در صدفها باز مانده
❈۴۲❈
صدف بشکن اگر جوهر تو خواهی
که بیشک بهره زو یابند و شاهی
چو بشکستی صدف جوهر ببینی
چنین کن هان اگر صاحب یقینی
❈۴۳❈
بسی مردند وین جوهر ندیدند
چنین کن هان اگر صاحب یقینی
بسی مردند وین جوهر ندیدند
درون بحر مرده آرمیدند
❈۴۴❈
هر آنکو یافت جوهر همچو ماشد
حقیقت جوهر اسرار لا شد
بصد قرن این چنین جوهر نیابند
بسی جویند خشک و تر نیابند
❈۴۵❈
نه آنست این بیان که کس بداند
یقین منصور دیگر کس نداند
اگرچه من کنون منصور عشقم
حقیقت غرقه اندر نو رعشقم
❈۴۶❈
حقیقت جوهر خودباز دیدم
چو جوهر بود خود را باز دیدم
چوجانت جوهر است اینجا حقیقت
نگر این بحر درغوغا حقیقت
❈۴۷❈
چو جوهر جان بود اینجا به تحقیق
ز جان جان بدیده سر توفیق
رسیده سوی یار و او شده فاش
ز جسم و جان حقیقت دید نقاش
❈۴۸❈
حقیقت دید جان دیدار یار است
در اینجا دیدن جانان بکار است
حقیقت دید جان دیدار جانست
در اینجا دید جانان باز دانست
❈۴۹❈
در اینجا بازدید و یار شد او
ز بود خویشتن بیزار شد او
در اینجا یار دید و آشنا شد
عیانی محو کرد و کل خدا شد
❈۵۰❈
خدا شد جان ابا منصور اینجا
خدا منصور را مهجور اینجا
خدا شد کرد او اسرار آفاق
که تا افتاد همچون بود او طاق
❈۵۱❈
خدا شد این زمان منصور در عشق
درون جزو و کل مشهور در عشق
خدا شد این زمان تا بار دیده است
حقیقت خویش برخوردار دیده است
❈۵۲❈
خدا شد در خدائی زد اناالحق
ابا ذرات گفت او راز مطلق
خدا شد تا مکان را بیمکان دید
همه جان بود و خود از جان جان دید
❈۵۳❈
خدا شد تا یکی آمد پدیدار
خدای بیشکی آمد پدیدار
چودرعین خدائی پاکبازیم
حقیقت ما در اینجا پاک بازیم
❈۵۴❈
ز عشق خویشتن خود آفریدیم
جمال خود هر آیینه بدیدیم
بعشق خود زهر آیینه دم دم
نمودم سر عشق خود بآدم
❈۵۵❈
بعشق خویش اینجا درنمودم
نمودم سر عشق خود بآدم
بعشق خویش اینجا در نمودم
درون جمله خود گفت و شنودم
❈۵۶❈
چو در صنعم کنون پیدا در اینجا
یقین کردم چنین غوغا در اینجا
ره عشقم چنین است ار به بینی
همه تلخست اگر صاحب یقینی
❈۵۷❈
فراقم دروصال آمد پدیدار
وصالم عاشق اینجا شد خبردار
حقیقت شرح جان گفتم ترا من
که تا شد سر جان ز اسرار روشن
❈۵۸❈
ندارد نقش جان نقاش بشناس
جمال ماست اینجا فاش بشناس
از این ظلمت که تن خوانند بگریز
بنور ذات حق خود را در آویز
❈۵۹❈
ازین ظلمت که تن خوانند برون آی
همه ذرات ما را رهنمون آی
از این ظلمت اگر آئی برون تو
ابا ما گردی اینجا خاک و خون تو
❈۶۰❈
چو تن دیدی وجان بشناختی باز
تنت در سوی جان انداختی باز
تن اینجا ظلمت و جانت ز نوراست
نفور است این تن وجان کل حضور است
❈۶۱❈
حضور جان طلب نی ظلمت تن
که جان آمد حقیقت نور روشن
چو نور افروزد اینجا صبحگاهان
نظر میکن تو در خورشید تابان
❈۶۲❈
نه چندانی که چونخور میبرآید
کجا ظلمت در اینجاگه نماید
نماید هیچ ظلمت نزد خورشید
حقیقت محو گردد سایه جاوید
❈۶۳❈
چو خورشید عیان آید پدیدار
حقیقت سایه گردد ناپدیدار
حقیقت سایهٔ صورت برافتد
نقاب از روی منصورت برافتد
❈۶۴❈
تو از جانان بیابی راز منصور
یکی گردی بکل نور علی نور
اگر این سر بدانی بایزیدی
از این اسرارها هل من مزیدی
❈۶۵❈
حقیقت در خدائی رهبری تو
هم از کون و مکانت بگذری تو
مرا پایت یکی گردد باسرار
ترا اسرار ما آید پدیدار
❈۶۶❈
سراپایت یکی گردد چو فرموک
چو مردان ترک گیری پنبهٔ دوک
سراپایت یکی گردد چو خورشید
بمانی تو ز ذات اینجا تو جاوید
❈۶۷❈
سراپایت یکی گردد چو ماهی
زنی بر هفت گردون پایگاهی
سراپایت یکی گردد ز بینش
تو باشی مغز کل آفرینش
❈۶۸❈
سراپایت یکی گردد چو من پاک
نماند هیچ نار و آب با خاک
سراپایت یکی باشد به هر چار
بوصل خود بوند ایشان گرفتار
❈۶۹❈
سراپایت یکی باشد نهانی
تو باشی بود خود اما چه دانی
چو در یکی جمال خود بدیدی
چو ما اینجا وصال خود بدیدی
❈۷۰❈
چو در یکی تو باشی خود یقین دان
تو بود خویش از ما بیشکی دان
یکی دانست بود ما همه را
نهاده در درونه دمدمه را
❈۷۱❈
چو شور است آنکه خود را راست کردم
بدار عشق خود را راست کردم
چه شور است اینکه درجانها فکندیم
که در هر قطره طوفانها فکندیم
❈۷۲❈
چه شور است آن که این فانیست بنگر
بجز ما جسم و جانت نیست بنگر
بعشق خویش شور انگیز خویشم
حیققت نیک و بد یکیست پیشم
❈۷۳❈
چو یکسانست پیشم نیک یا بد
هر آنچیزی که کردم کردهام خود
یکی جانم گهی جسم و گهی دل
مرا مقصود هر چیز است حاصل
❈۷۴❈
چو مقصود من اینجا ذات آمد
یکی ذاتم که این آیات آمد
بیان این معانی کرد آگاه
صفات ذات پاکم قل هوالله
❈۷۵❈
منم در قل هو الله راز دیده
در اینجا گه هوالله باز دیده
منم در قل هوالله راز گفته
اناالحق در عیانم باز گفته
❈۷۶❈
چو ذاتم قل هوالله است بنگر
نمود من هوالله است بنگر
نموم از هوالله است پیدا
عیانم قل هوالله است پیدا
❈۷۷❈
یکی ذاتست کاین راز است بیچون
که من گفتم ابا تو بیچه و چون
چو جان از نور من در روشنائی است
درآ در عاقبت دیدخدائی است
❈۷۸❈
چو جان از نور من در قربت آمد
از آن درحضرت و در غربت آمد
گهی گردد فلک گه مهر و گه ماه
گهی باشد زمین گه کوه و گه کاه
❈۷۹❈
گهی نور است و گاهی عین ظلمت
گهی دریاست گاهی عز و قربت
گهی جان و دل آید گه بود جان
دل وجان شد یقین امروز جانان
❈۸۰❈
منم جانان یقین اینست رازم
ز هر نوعی یقینت گفته بازم
منم جانان تو کاینجا بدیدم
ترا اسمای اعظم بایزیدم
❈۸۱❈
منم جانان تو از جان آگاه
بکردستم ز جان و دل مرا خواه
دمی زد بعد از آن خاموش گشته
ز عشق ذات خود بیهوش گشته
❈۸۲❈
چنان بیهوش و باهوشی از آن داشت
که بیشک در صور کون و مکان داشت
چنان در قربت او راه دیده
دراینجاگه جمال شاه دیده
❈۸۳❈
در اینجا در برون و دردرون راز
که اینجا آمده در عشق شهباز
دمی دیگر بزد پس گفت الله
اناالحق گفت و دیگر قل هوالله
❈۸۴❈
بخواند و کرد خوداندر دمیدش
جوابی داد بیشک بایزیدش
بدو گفتا چرا خاموش گشتی
چو من اینجا عجب مدهوش گشتی
❈۸۵❈
چنان خواهم که با من راز گوئی
سؤالم در شریعت بازگوئی
بپرس آنچه ندانی تا بگویم
دوای دردت اینجاگه بجویم
❈۸۶❈
دمی کین جایگه از عمر مانده است
بصورت لیک دایم جان بمانده است
سؤالی کن ز وحدت گر توانی
تو منگر سوی کثرت گر توانی
❈۸۷❈
همه ذرات خود را دان تو کثرت
ز کثرت در گذر شو سوی وحدت
که در حضرت بیابی آنچه خواهی
ترا بخشد کمال پادشاهی
❈۸۸❈
هر آنکو سوی دنیا باز ماند
ز کثرت هر کجا اوراز داند
همه دنیا پر از کثرت نمودم
درین کثرت یقین وحدت نمودم
❈۸۹❈
کسانی چند کثرت راز وحدت
یکی دانند در اسرار قربت
ولیکن صاحب شرع اندر اینجا
توئی گفتست اصل و فرع اینجا
❈۹۰❈
حقیقت اصل اینجا بهتر آمد
حقیقت شرع اینجا برتر آمد
از آن گفتم که فرع صورت خود
چو مردان دیدهام در راه جان بد
❈۹۱❈
بد از خود دور کردم تا بدانند
کنون در عشق فردم تا بدانند
بد و نیکم کنون یکسانست در عشق
کنون اسرار مادرجانست در عشق
❈۹۲❈
ز کثرت درگذر وحدت نظر کن
نظر اینجا سوی صاحب خبر کن
همه دنیا بیک جو زر نیرزد
چو یک جوزر که خاکستر نیرزد
❈۹۳❈
چو دنیا نزد من چون برگ کاهست
مرا دنیا حقیقت عذر خواه است
درین دنیا نمانم تا بدانی
که من بودم همه راز نهانی
❈۹۴❈
درین دنیاست بیشک عاشقان را
که بیشک صورتی بیند آن را
در این دنیاست دیدار خدائی
اگر نبود چو منصورت جدائی
❈۹۵❈
در این دنیاست بیشک شور و غوغا
حقیقت گفتن بیهوده پیدا
ز پر گفتست اندر دار دنیا
نیرزد نزد عاشق یار دنیا
❈۹۶❈
بیک ارزن که دنیا ارزنی هست
بنزد عقل کین دنیا زنی هست
تو این دنیا زنی دان ای برادر
یقین چون ارزنی دان ای برادر
❈۹۷❈
همه دنیا کف خاکست بنگر
چه غم چون حضرت پاکست بنگر
حقیقت درگه پروردگار است
مرین دنیا اگرچه رهگذار است
❈۹۸❈
چو مردان زن قدم در آشنائی
که باشد آشنائی روشنائی
چو گشتی آشنای یار اینجا
تو منگر برجفای یار اینجا
❈۹۹❈
حقیقت برجفای او وفایست
وفای تو یقین عین لقایست
اگر می واصلی خواهی در اینجا
که بگشاید ترا بیشک در اینجا
❈۱۰۰❈
دمی اینجا قدم بی او مزن تو
وگر بی او زنی باشی چو زن تو
زنی باشد که او خود دم زند باز
کجا گردد چو مردان او سرافراز
❈۱۰۱❈
سرافرازی عالم مرد دارد
عیان عشق صاحب درد دارد
هر آنکو درد دارد اندرین دار
درونت درد او گیرد بیکبار
❈۱۰۲❈
چو در دردت یقین در ما نماید
از اول جان و دل شیدا نماید
ز درد عشق اگر جانت خبر یافت
همه در یک حقیقت در نظر یافت
❈۱۰۳❈
همه مردان ز درد اوست دایم
برون جسته چو مغز از پوست دایم
ز درد اینجا شوند از خویش بیزار
نماند تن بماند جان و دیدار
❈۱۰۴❈
حقیقت بایزیدا دردداری
ترا گویم که جان خرد داری
نکو بشنو تو و باطن سخنگوی
که بودم بیشکی اندر سخن گوی
کامنت ها