عطار:بخندید آن زمان منصور و این گفت که نتوانی به کُل خورشید بنهفت
❈۱❈
بخندید آن زمان منصور و این گفت
که نتوانی به کُل خورشید بنهفت
منم خورشید و توذرات مائی
کجادرعین این آیات مائی
❈۲❈
مرا زیبد که درکشتی و دریا
کنم اسرار خود این لحظه پیدا
مرا زیبد که اکنون اندر این بحر
روم نزد شما من اندرین بحر
❈۳❈
بسی بیهوده گفتی اندر اینجا
بحل کردم ترا ای جام شیدا
توانم امشب اینجاگاه جانت
کنم محو و بمانم در نهانت
❈۴❈
اگر نه شیخ اینجا گاه بودی
یقین منصور تو با او نمودی
یقین شیخا که من ازواصلانم
نه همچون این خزان و جاهلانم
❈۵❈
کنون بد رود باش ای شیخ باداد
که تا با هم رسیم از سوی بغداد
مرا وصلی است شیخا باز دانی
به بغداد آنگه آن راز نهانی
❈۶❈
بچشم خویش بینی شیخ آن دم
که تو منصور بینی اندر آن دم
بپا برخاست آن شوریدهٔ مست
میان خویشتن محکم فرو بست
❈۷❈
بشد او تا لب کشتی و گفتا
مرا ای شیخ اعیانست پیدا
مرا اعیانست پیدا تا بدانی
نمود ما کنون یکتا بمانی
❈۸❈
کنون خواهم شدن تا دید جانان
درون قعر در توحید جانان
در این بحر معانی غوطه آرم
نهان خواهم شد آن کو پایدارم
❈۹❈
تو شیخ این نکته از ما بشنو اکنون
که تا من بازگویم بیچه و چون
در آن روزی که من خواهم ز شیراز
ترا در نزد خود ای صاحب راز
❈۱۰❈
چو آئی و به بینی راز داری
کنی با ما زمانی پایداری
کنون ای شیخ اینجا غافلانند
کجا اسرار ما اینجا بدانند
❈۱۱❈
کنون ای شیخ اینان عاقلانند
کجا اسرار ما اینجا بدانند
ز بهر عزت تو ای سر افراز
بماندم من در این گفتارها باز
❈۱۲❈
ولیکن صبر دارم در حضورم
ز اسم من به بین اسم صبورم
صبوری پیشهٔ منصور آمد
از آن پیوسته غرق نور آمد
❈۱۳❈
صبورم در همه آفاق گفته
میان سالکانم طاق گفته
صبورم بیزمان در کایناتم
بصورت ز آنکه معنی جمله ذاتم
❈۱۴❈
کنون ذاتم که جانم یار گشته
ز سرّ عشق برخوردار گشته
کنون ذاتم که آگاهم ز اسرار
مرا جایست دمدم بر سردار
❈۱۵❈
کنون یارم که آگاهم ز خورشید
که ذات ماست روشن مانده جاوید
کنون چون یار در جانست ما را
چو خورشید است جانانست ما را
❈۱۶❈
کنون چون یار میگوید مراراز
یکی معنی بگویم هان بتو باز
در امشب سرّ ما بنگر یقین تو
درون جان و دل شو پیش بین تو
❈۱۷❈
در امشب آنچه گویم گیر در یاد
که معلومت کنم در ملک بغداد
حقیقت دار و شرع فرع بگذار
بجز حق اصل و فرع شرع بگذار
❈۱۸❈
چو از صورت گذشتی نیست تاوان
که خورشید یقین یکیست تابان
ریاضتها بسی اینجا کشیدی
چو من هم صحبت دیگر ندیدی
❈۱۹❈
ابا تودم زدم کل از شریعت
ز هر رازی نمودم دید دیدت
در این معنی که میگوم بسنجی
ازین نقد گهر باید نرنجی
❈۲۰❈
تو شیخا کل ز من واصل شد و جان
تو خود زین معنی اینجاگه مرنجان
تو اکنون واصل منصور هستی
که همچون دیگران بت می پرستی
❈۲۱❈
نه همچون دیگران ای شیخ اکبر
توئی هم پیشوای دین و مهتر
تو اکنون پیشوای سالکانی
حقیقت هم خدای سالکانی
❈۲۲❈
وصول واصلانی راز گوئی
وطن در مسکن شیراز جوئی
کنون دانی که کل منصور باشد
در این گفتارها معذور باشد
❈۲۳❈
چو منصور است در جانت نظر کن
دل و جانت ز راز ما خبر کن
کنون تا این دمت من یار بودم
ترامن صاحب اسرار بودم
❈۲۴❈
ترا معلوم کردم از ریاضت
ببخشیدم ترا عین هدایت
کنون چون از سلوک راه معنی
ترا کردم یقین آگاه معنی
❈۲۵❈
ترا بخشیدم اینجا کل کرامات
رسانیدم ترا سوی مقامات
مقاماتی که توداری در امروز
کجا بیند بخود چرخ دلفروز
❈۲۶❈
چو تو شاهی دگر بر تخت اسرار
که هستی در جهان جان نمودار
نه بیند چشم عالم تا بآخر
چو تو دیگر یقین ای قطب ظاهر
❈۲۷❈
تو قطب عالمی و شاه عشاق
فکنده زمزمه در کل آفاق
تو قطب جملهٔ کون و مکانی
ز کون این لحظه در کون و مکانی
❈۲۸❈
تو میدانی که یار تو که باشد
حقیقت غمگسار تو که باشد
چو بودم غمگسارت تا باکنون
کنون از پرده خواهم رفت بیرون
❈۲۹❈
کنون از پرده خواهم رفت بر در
تو در پرده نشین اکنون و برخور
من از پرده کنون بیزارم اینجا
که بیشک صاحب اسرارم اینجا
❈۳۰❈
مرا این پرده اکنون گشت پاره
چنین تقدیر بد بهر نظاره
کنون ای شیخ در عین الیقین باش
چو مردان هر زماین پیش بین باش
❈۳۱❈
دمی بی یاد ما اینجامزن تو
حقیقت مرد باش اینجا نه زن تو
که ما از اصل فطرت دوستانیم
بصورت هر دو اندر بوستانیم
❈۳۲❈
چو ما در اصل کل هستیم ما ذات
کنون ذاتیم مادر عین ذرات
در اینجان آن ما بوده است پیدا
تو میدانی حقیقت شیخ دانا
❈۳۳❈
توئی اکنون و من من هم تو باشم
به هرجائی که باشی با تو باشم
وفاداری کن آن روزی که دانی
مرا مگذار ضایع تا توانی
❈۳۴❈
قدم رنجه کن اندر سوی بغداد
مرا بنگر تو اندر کوی بغداد
که قدرت دوستی صورت اینست
وگرنه کل ترا عین الیقین است
❈۳۵❈
کنون عین الیقین داری در اینجا
مرا مگذار ضایع شیخ دانا
از آن تکرار میگویم دمادم
که تو داری حقیقت کل در آدم
❈۳۶❈
چه گویم وصف تو تو بیش از آنی
که چون من توحقیقت جان جانی
حقیقت فرع ما اینست ای یار
که من خواهم شدن اندر سردار
❈۳۷❈
تو صورت گوشدار و عین تقوی
که در وی نام قطبی سوی دنیا
حقیقت آخرت زان تو باشد
که این منصور قربان تو باشد
❈۳۸❈
منت قربان را هم شیخ بیچون
که میریزم بپای دارتو خون
بریزم خون خود قربان راهت
نیندیشم ز جان عذر خواهت
❈۳۹❈
منم اکنون شده در سوی بغداد
کنون بدرود باش و دار بریاد
بگفت این و فرو رفت او بدریا
فتاد اندر میان بحر غوغا
❈۴۰❈
عجب آشوب اندر موجها زد
عجب کشتی ما بر فوجها زد
همه نزدیک ما اینجا دویدند
حقیقت جملگی عذر آوریدند
❈۴۱❈
که ای شیخ جهان آخر دعائی
که جز تو نیست ما را پیشوائی
چه سر بود این چنین اسرار امشب
که اینخاکست بردیدار امشب
❈۴۲❈
چنین شوری که اندر بحر افتاد
تو گوئی کشتی اندر قعر افتاد
کدامست این بزرگ و از کجا بود
ورا اینعزم بر سوی کجا بود
❈۴۳❈
من این لحظه چو دیدم آنچنان راز
خدا راگفتم ای دانای هر راز
تو راز جملگی پیوسته دانی
که از غرقاب ما را وارهانی
❈۴۴❈
رهانیدن کسی دیگر نداند
کسی دیگر بذات تو نداند
تو بیچونی و میدانی یقین راز
بدار این قوم بنده را زبان باز
❈۴۵❈
تو ای منصور اکنون یاریی ده
مرا از راز برخورداریی ده
نگفته بودم ای جان این سخن من
که شد آن شب مثال روز روشن
❈۴۶❈
تو گوئی بود آن شب صبحگاهی
همه عالم پر ازنور آلهی
چنین ز این مرد دیدم راز اینجا
دگر امروز دیگر باز اینجا
❈۴۷❈
حقیقت این بزرگ پاکباز است
ز معنی و ز صورت بینیاز است
در این معنی که اودیده است گفتم
بچشم سر ازو اکنون شنفتم
❈۴۸❈
همان دم کاندر آن دریای اعظم
همی زد میزند اینجا همان دم
هماندم میزند در پاکبازی
که دارد قرب ذات بینیازی
❈۴۹❈
دم کل میزند آگاه گشته
سراپایش همه الله گشته
سراپایش همه ذرات گشته
همیشه در میان آیات گشته
❈۵۰❈
سراپایش همه ذرات باشد
همه سر رشتهٔ هر ذات باشد
چو میداند زبان جمله این را
زبان اوست در عین الیقین را
❈۵۱❈
یقین صرف دارد در معانی
که بیچونست در صاحبقرانی
من این دید دگر بسیار دیدم
ولیکن در یکی دلدار دیدم
❈۵۲❈
جنید اینست بیشک عین دلدار
دگر او را در این معنی مپندار
که دارد هیچ آرامی دراینعام
وصال دوست دارد در سر انجام
❈۵۳❈
مرانجامش چنین حرفست بردار
ز کون و ازمکان خود خبردار
رسیده است این زمان در اصل جانان
یقین داری یقین ازوصل جانان
❈۵۴❈
چو وصل او را در اینجا منکشف شد
دل و جانش بجان متصف شد
چو جانش متصف شد گشت جانان
وز آن پیدائی آمد راز پنهان
❈۵۵❈
بصورت لیک جانست او در اسرار
ز اسرار است او اینجا خبردار
کنون اینجاجنید پاک دین تو
درین رویت جمال او به بین تو
❈۵۶❈
که روی او یقین فر الهی است
ورا در کل کمال پادشاهی است
کمال پادشاهی پر جبینش
گواهی میدهد عین الیقینش
❈۵۷❈
گواهی میدهد بروی دل وجان
مرا بیشک که او رازاست و جانان
گواهی میدهد جانم باقرار
که این سرّ خدایست و نمودار
❈۵۸❈
گواهی میدهد جانم ز معنی
که هست این مرد کل دیدار مولا
کامنت ها