عطار:جنید راهبر گفت ای جهان بین توئی در عصر ماراز عیان بین
❈۱❈
جنید راهبر گفت ای جهان بین
توئی در عصر ماراز عیان بین
جهان جان و دریای معانی
حقیقت جوهر دریای کانی
❈۲❈
تو دادن آنچه ما اینجا نداریم
نهادی همچو تو پیدا نداریم
تو هستی قطب عالم اندر آفاق
حقیقت اوفتادستی تو خود طاق
❈۳❈
بدین معنی که دیدستی ز منصور
بیانی گویمت میدار معذور
کنون در ملک عالم کن نظر باز
مشایخ چند هستند ای سرافراز
❈۴❈
حقیقت انبیا بسیار بودند
حقیقت مؤمن دیدار بودند
همه واصل بُدند و کار دیده
در اینجا گه جمال یار دیده
❈۵❈
همه در وصل خود صورت نگهدار
ز بهر دعوت ایشان نمودار
در اینجا آمدند از کارسازی
خدا بخشید هر یک سرفرازی
❈۶❈
چو ایشان سرفراز راه بودند
ز بهر دعوتت آگاه بودند
نگفته هیچکس اینجا اناالحق
حقیقت جمله حق گفتند مطلق
❈۷❈
همی دانیم ما ز اسرار اینجا
که نور اوست کل مشهور اینجا
همه دیدار جانانست دانیم
یقین خورشید تابانست دانیم
❈۸❈
چو خورشید است او در نور اینجا
که نور اوست کل مشهور اینجا
محمد آفتاب و ما ستاره
یقین دعوتش عالم نظاره
❈۹❈
کجا چون او دگر آید حقیقت
که مانندش بود اندر طریقت
که او سرخیل ما و پادشاهست
گدایانیم ما او پادشاه است
❈۱۰❈
چو او شاهیست اندر لامکانی
ورا بُد جمله اسرار و معانی
نگفت این سرّ ودعوت کرد اینجا
از آنکه بود صاحبدرد اینجا
❈۱۱❈
بدعوت یافت اینجا نعمت و ناز
میان انبیا آمد سرافراز
بدعوت شرع کرد اینجای بنیاد
که تا ناید ابر ذرات بیداد
❈۱۲❈
سعادت مرورا بخشیده بد حق
در اینجا او بگفتهٔ بد اناالحق
اگر حق است حق در جمله راز است
حقیقت را همیشه چشمم باز است
❈۱۳❈
ز بهر امر معروفست اینجا
که منکر نهی معروفست اینجا
هر آنکویی ادب آمد درین راه
سزای او دهد اینجایگه شاه
❈۱۴❈
ادب داران ما اینجا بسی بین
به پیوسته همه با صاحب دین
شریعت بهر این بنهاد احمد
که تا پیدا نماید نیک از بد
❈۱۵❈
چو نیکی همچوروز و شب بدآمد
مثل گوئی از این معنی تب آمد
چو میدانم که در شرع جهاندار
حقیقت گفت بد کردیم بردار
❈۱۶❈
ورا زیرا که تا اهل جهان کل
ورا اینجا همی بینند و از دل
دگر کس مینگوید آنچه او گفت
که او بیشک درون خاک و خون خفت
❈۱۷❈
حقیقت این چنین خواهد بدن راز
که این صورت نخواهد ماند کل باز
ازین ارکانها خارج شود او
حقیقت گفت ما خود بشنود او
❈۱۸❈
نخواهد ماند صورت پایدارش
نباشد وصل اینجا در کنارش
طبایع محو خواهد شد وراهم
نخواهد رفت ازو ناگاه این دم
❈۱۹❈
نخواهد بود اینجا با ادب او
ز روی شرع بد گفتست بد او
در این ساعت که بردار است اینجا
کجا از ما خبر دارست اینجا
❈۲۰❈
حقیقت این زمان چون بیزمانست
نزولش نیز دایم جان جانست
ز اول صورت آخر سرآید
حقیقت پنج روز اینجا برآید
❈۲۱❈
خدادان ملک ملکش مالک آمد
حقیقت کل شئی هالک آمد
خدا پاک و مبرّا از کف خاک
چه نسبت داردآخر خاک باپاک
❈۲۲❈
خدا پاک و منزه در حقیقت
کجا گنجد درین عین طبیعت
منزه آمد از گردون عالم
ولیکن صنع بنماید دمادم
❈۲۳❈
نشاید این حقیقت پیشوائی
کجا او را بود دید خدائی
خدا جان دارد و دیگر ستاند
چو آسان دادم آسان ستاند
❈۲۴❈
تمامت پادشاهان بندهٔ اوست
اگر نه اینچنین دانی نه نیکوست
تو شیخ از اعتقاد پاک مگذر
حقیقت زین بیان امروز برخور
❈۲۵❈
چنان کاول مگو این راز هرگز
بقول مصطفی دین العجایز
نگه میدار گفتش در دل وجان
که عالم صورتت دادست جانان
❈۲۶❈
اگر جانان حقیقت اوست تحقیق
که او دارد یقین در شرع توفیق
کسی کوپای بر بالا نهاده است
ز بالا ناگهی در سر فتاده است
❈۲۷❈
محمد دان و جز ذات محمد
مخوان جز ذات و آیات محمد
محمد حق شناس اینجای منصور
مشو ای شیخ عالم زین سخن دور
❈۲۸❈
محمد دان یقین ذات خداوند
که او آمد حقیقت ذات و پیوند
ز بهر دعوت کل امم بود
به معنی و بصورت محترم بود
❈۲۹❈
نگفت این راز چون منصور سرباز
از آن دانم ورا من صاحب راز
حقیقت هر که آگاهست بروی
بنور شرع چون ماه است از وی
❈۳۰❈
چو او بیشک نماید راه جمله
حقیقت او بود مر شاه جمله
خدا او را چنین عزّ جهان داد
ورا تمکین بر هر دو جهان داد
❈۳۱❈
ابا حق گفت جمله لیک معراج
نهاده بر سر خود آن شب آن تاج
چو او را برگزید و آشنا کرد
میان انبیایش پیشوا کرد
❈۳۲❈
بجز او پیشوادیگر نگیرم
یقین اینست ای شیخ کبیرم
محمد دانم و الله خدا من
محمد را شناسم پیشوا من
❈۳۳❈
مرا او پیشوا و کس نخوانم
بجز او هیچکس دیگر نخواهم
ره حق یافتستم من ازو باز
حقیقت اوبود مر شاه را باز
❈۳۴❈
خبردارم که ما را حق چه داده است
درون جان ما هرچه نهاد است
حقیقت گفت و گنجش یافتستم
بسوی گنج خود بشتافتستم
❈۳۵❈
مرا گنج معانی آشکار است
مرا گفتار او ناپایدار است
حقیقت ذات ذاتم در صفاتم
حقیقت شد یقین چون نور ذاتم
❈۳۶❈
اگر از ذات من ذاتم در اینجا
سراسر عین ذراتم در اینجا
چو او واصل شدست و کارسازم
از آن از گفتن او بینیازم
❈۳۷❈
ره شرع محمد بسپریدم
بحمدالله که همچون بایزیدم
که چون او دید گفتار اناالحق
زند مانند او هر دم اناالحق
❈۳۸❈
بگفت او چنان مغرور افتاد
چراغ وصل او شد کشته در باد
چنان دور است این ساعت زجانان
که ابر آید بر خورشید تابان
❈۳۹❈
ضیا زو رفت ودرتاریکی افتاد
که از اعیان شرع او دور افتاد
ازین گفتارها اوغمزه آمد
ز خورشیدی بسوی ذره آمد
❈۴۰❈
کنون شیخ کبیر و قطب اسرار
رهم شرعست میدان تو ز گفتار
هر آنکو مرد راه و آشنایست
همیشه راز دار مصطفایست
❈۴۱❈
حقیقت سالهابر درگه او
نشستم تاشدستم آگه او
چو من آگاه گشتم از شریعت
حقیقت بود کل عین طریقت
❈۴۲❈
حقیقت در شریعت دان یقین تو
شریعت دان یقین عین الیقین تو
بشرع احمد آور فخر زنهار
که اندر شرع کل یابی تو دلدار
❈۴۳❈
هر آنکو پای در بیرون نهادست
قدم در خاک و او در خون نهاده است
ادب داری چو مردان بایدت کرد
شراب وصل آن دم بایدت خورد
❈۴۴❈
ادب پیش آور اینجا همچو مردان
که دارد دوست اینجاگاه جانان
ادب داران راه او در اینجا
همیشه بودهاند نیکو در اینجا
❈۴۵❈
اگرچه راز جانان بودشان بیش
نگفتند و برفتند با دل ریش
ادب اینجایگه میدار جانا
وگرنه جای بین بردار جانان
❈۴۶❈
بحکم شرع آمد بی ادب او
بدارش کردم از بهر سبب او
سبب اینست بشنو شیخ تحقیق
که تا پیدا بود صدیق و زندیق
❈۴۷❈
اگرچه جمله در تحقیق اویست
بدی بددان و نیکی خود نکویست
ازآن اصلی و فرعی کرده است دوست
که این مغز است بهتر بیشک از پوست
❈۴۸❈
حقیقت اصل شرع احمد آمد
که در اسرار او نیک و بد آمد
وگر کافر بود همچو مسلمان
لکم دین گفت حق در سرّ قرآن
❈۴۹❈
کسانی کاندرین معنی ندانند
ز خود تفسیرها بیهوده خوانند
که این جمله یکی گفتست بیچون
منت گویم بیانی نی دگرگون
❈۵۰❈
همه از کارگاه کردگاریم
همه از سرّ صنعش آشکاریم
همه از او شده پیدا در اینجا
همه از اوست گویا اندر اینجا
❈۵۱❈
کمال قدرت او بیشمار است
همیشه جمله را پروردگاراست
همه از ذات اوست اینجای پیدا
چه پیدا و نهان چه زشت و زیبا
❈۵۲❈
همه از اوست اندر شرع نی او
چنین دان تا بود اسرار نیکو
حقیقت دان تو حق نه آن دیگر
وگر باطل ز قرآن خوان و بنگر
❈۵۳❈
یکی را گفت کافر دیگری دوست
مسلمان خواند و گفت این راه نیکوست
حقیقت فرقها اینجاست بسیار
بود عاقل از این معنی خبردار
❈۵۴❈
از آن یک شمه گفتم شیخ عالم
نیارم زد بنزدیک تو این دم
که میدانم که تو اسرار شاهی
مراسم شاهی و هم جان پناهی
❈۵۵❈
که منصور است مرد رازدیده
نمودی از حقیقت باز دیده
نمودند سروران اینجا نمودند
بیکره بود جانش در ربودند
❈۵۶❈
که دارد ذات کل ورنه نگفتی
دُرِ اسرار اینجاگه نسفتی
اگر بودی حقیقت ذات اینجا
نگفتی نیز با هر ذات اینجا
❈۵۷❈
چو چیزی مرد را اینجا نمودند
بیک ره بود جانش در ربودند
سخن از عشق میگوید نه از عقل
کجا گنجد بنزد عشق از نقل
❈۵۸❈
سخن بیعقل میگوید ز اسرار
شنفتم گفتن او بر سر دار
حقیقت گفت اندر سوی زندان
سخنها او بسی از سرجانان
❈۵۹❈
ولیکن چون نه او درخانه باشد
بنزدم بیشکی دیوانه باشد
سراسر گفت او درعشق پیداست
ولیکن این سخن نی گفتهٔ ماست
❈۶۰❈
نگوئیم این سخن ما نزد هر کس
ترا میگویم این اسرارها بس
عوام الناس یک سر همچو دیوند
ابا بانگ و خروش و باغریوند
❈۶۱❈
وصول ما کجا هرگز بدانند
وگر می ره برند عاجز بمانند
ره وصلست نی راه مجازیست
نیفتادست این راه مجازیست
❈۶۲❈
ره عشقست و دروی رازهاهست
در آن اندیشهٔ او رازها هست
ببازی راست ناید راز گفتن
بر هر کس اناالحق باز گفتن
❈۶۳❈
اگر این مرد راه این کرده باشد
نه همچون دیگران در پرده باشد
حقیقت در رسیده سوی منزل
بود مقصود خود پیوسته حاصل
❈۶۴❈
وصالش جزو و کلی هست داده
بود اینجا نباشد دوست و ساده
نه از دیوانگی میگوید این راز
که منصور از برابر داد آواز
❈۶۵❈
که ای شیخ کبیر وعالم کل
ترا دانم حقیقت آدم کل
کجائی ای جُنید آخر دمی پیش
درآی و بهتر از آنم بیندیش
❈۶۶❈
سخنها را مگو اینجا و پیش آی
چو نوشی این زمان بی عین پیش آی
سخن از شرع گفتی این زمانت
ایا شیخ جهان راز نهانت
❈۶۷❈
همین بد جملگی من میستودم
که در عین ازل ذات تو بودم
بخاصه این زمان چون راز دارم
ترا زین گفت اکنون باز دارم
❈۶۸❈
تو ای شیخ جهان و پیر آفاق
ز بهر دیدنت بودیم مشتاق
کنونت باز دیدم اندر اینجا
نظر کن بایزیدم اندر اینجا
❈۶۹❈
رسیده در وصال ما بمعنی
بسیرت یافته دیدارمولی
حقیقت رازدار ماست اینجا
حقیقت آمد اینجا رهبر اینجا
❈۷۰❈
ولیکن این جنید از ماست بر دور
ورا میدار قطب ذات معذور
که میداند ولیکن می نداند
کتاب هجر بر او چون بخواند
❈۷۱❈
کتاب هجر میخواند ترا باز
خبردارد هم از انجام و آغاز
ولیکن پخته و بس نارسیده است
اگرچه شیخ و پیر بایزید است
❈۷۲❈
تو گفتی راز بهر او در اینجا
شنفتم قصهٔ آن لیل و دریا
چه باشد آن عجایبهای دیگر
نمودستم بسی در بحر و در بر
❈۷۳❈
تو گفتی راز بهر او در اینجا
بیا ای دلبر و ای یار زیبا
دوسال و نیم با هم یار بودیم
ز دید خویش در اسرار بودیم
❈۷۴❈
نمود من تو چندین دیدهٔ باز
دگر چندی چنین بشنیدهٔ باز
بچشم خود در آن شب راز دیدی
دگر امروز ما را باز دیدی
❈۷۵❈
هر آنچ آن رفت آن دیگر مجو تو
هر آنچه گم کنی دیگر مجو تو
سخن از نقد گوی و وصل جانان
هر آنجائی که گوئی وصل جانان
❈۷۶❈
تو شیخا مر جنیدا رهبر کوی
که داری اندر انیجا چشم در کوی
تو گوئی عشق سرگردان بدیدی
ولیکن شاه در میدان ندیدی
❈۷۷❈
ندیدی شاه در میدان ستاده
از آنی چشم در کویش نهاده
تو روی شاه بنگر تا بدانی
وگرنه قصهٔ هرزه چه رانی
❈۷۸❈
توچندین رازها دیدی ز من باز
بماندستی کنون مانند زن باز
حقیقت شیخ دین و بینظیری
تو آن قطبی از آن شیخ کبیری
❈۷۹❈
که میدانی از رازی که ما راست
در اینجاگه نمودستم من آنراست
تودانی این سخن از بحر گویان
سخنها با جنید و شاه میدان
❈۸۰❈
ز تو پرسید و اوّل باز گفتی
ابا او از حقیقت راست گفتی
جوابت داد او از شرع و از فرع
مرا دیوانه میخوانید و در صرع
❈۸۱❈
کسی کو من نه بیند اندر اسرار
ز ذات من نباشد او خبردار
تمامت انبیا و اولیائیم
ستادستند و درعین بقائیم
❈۸۲❈
رسیدستم بعین منزل خویش
حجابی رفته اینجا گاه از پیش
حقیقت پردهام شد پاره پاره
تمامت اهل دل در من نظاره
❈۸۳❈
ز هر جانب دو صد اینجا جنید است
ستاده مرغ دام ما و قید است
نمیگویند اینجا گه سخندان
که هستند صاحب تفسیر و برهان
❈۸۴❈
سخندانان ما اینجا ستاده
دل وجان سوی مااینجا نهاده
چرا اینجا جنید اندر حقیقت
سخن میراند از عین طبیعت
❈۸۵❈
نگویند کودکان زینگونه اسرار
که گفت ار نیز با تو نکته هشیار
چو من اینجا نمودار خدایم
حقیقت انبیا و اولیایم
❈۸۶❈
درون جان من پیداست ایشان
نباشم یک دلی باشم پریشان
بحق گوئیم و با حق جمله گوئیم
حقیقت حق بود چون جمله اوئیم
❈۸۷❈
خدا با من سخن میگوید اینجا
رضای ذات خود میجوید اینجا
حقیقت مینماید بود بودش
اگرچه جملگی کرده سجودش
❈۸۸❈
حقیقت خود شناسایست خود را
برش یکسانست اینجا نیک و بد را
چو عشق خویشتن آورد با خویش
حقیقت نوش خواهد کرد مرنیش
❈۸۹❈
حقیقت حق ز خود آمد خبردار
ز عشق خویش این لحظه است بردار
منزه از وجود و از طبایع
که پیدا است او ز هر صنع و صنایع
❈۹۰❈
خدا بود و بود پیوسته هر جا
کنون در ذات با امروز پیدا
نه دیوانه بود او مر مرا او
کند اینجا بگفتاری جفا او
❈۹۱❈
چو او در جان ماهمخانه باشد
کجامنصور کل دیوانه باشد
بود دیوانه او کاینجا نداند
نمود عشق ما دیوانه خواند
❈۹۲❈
جنید اینجا محمّد داند و بس
بجز او مینداند نیز هر کس
تمامت کودکان دانند احمد
حقیقت رهنمای نیک یا بد
❈۹۳❈
همه ذرات عالم ناسپاساند
محمد را زجان و دل شناسند
ولی کنه محمد آن بدانند
که با او گویندو با او بخوانند
❈۹۴❈
محمد در درون ماست اینجا
حقیقت رهنمون ماست اینجا
محمّد در عیان ماست بینش
ازو پیدا خدای آفرینش
❈۹۵❈
محمد میزند در ما اناالحق
همی گوید دمادم سر مطلق
محمد رهنمود اینجای حلاج
نهادم عاقبت بر سر از این تاج
❈۹۶❈
چو من واصل ز ذات مصطفایم
یقین با انبیا و اولیایم
مرا هم رهبر و هم رهنمایست
حقیقت در درونم او خدایست
❈۹۷❈
مرا او کرد واصل نزد عشاق
فکندم در نهاد جملگی طاق
ز وصل احمدم بردارمانده
ز عشق او چنین در کار مانده
❈۹۸❈
وصال مصطفی در جان منصور
چو خورشید است کل نور علی نور
وصال مصطفی بخشید جانم
کنون بنمود کل عین عیانم
❈۹۹❈
چو از او واصلم اینجا حقیقت
سپردم بیشکی راه شریعت
ره شرعش بجان اینجا سپردم
از آن گوی اناالحق بین که بردم
❈۱۰۰❈
از آن گوی اناالحق بردهام من
که نی چون دیگری پی بردهام من
ره او کردم و منزل ندیدم
اگرچه هست منزل ناپدیدم
❈۱۰۱❈
چو او دیدم چه خواهم کرد منزل
چو جان دیدم چه خواهم کرد بادل
چو او دیدم چه کارم با جنید است
مرا سیمرغ قدرت جمله صید است
❈۱۰۲❈
ز حق اندرز حق گویم همیشه
ز حق دانم همه اسرار و پیشه
ز حق گویم که چون احمد حق آمد
ز سرّ من رآنی مطلق آمد
❈۱۰۳❈
ورا این راز اینجا درعیانست
از این معنی به کل صاحب قرانست
از آن اینجا بگفت او همچو من راز
که دعوت خواست کرد آن سرافراز
❈۱۰۴❈
چو دعوت مرورا بد در شریعت
از آن مخفی نمود اینجا حقیقت
ز بهر دعوت خود او نهان کرد
حقیقت راه شرع اینجا بیان کرد
❈۱۰۵❈
بیان شرع کرد و راه بنمود
حقیقت مر علی را شاه بنمود
سخن بسیار از شیخ کبیر است
محمد در میانه بی نظیر است
❈۱۰۶❈
هر آنکو راه او کرده است اینجا
حقیقت در پس پرده است اینجا
اگر اینجا جنید پاک دینم
بیابد یک زمان عین الیقینم
❈۱۰۷❈
نمایم مصطفی او را درین دم
تمامت انبیا بادید آدم
اگر آید دمی او بر سر دار
کنم او را در این اعیان نمودار
❈۱۰۸❈
ولیکن او بخود می باز ماندست
چو گنجشکی بدست بازمانده است
ندانست این دگر دم بر سردار
بدین شکرانه گردانم خبردار
❈۱۰۹❈
دگر از سر ذاتم در حقیقت
که حق بیند ز ذرّاتم حقیقت
مرا او در درون جانانست پیدا
نمیداند ورا با تست پیدا
❈۱۱۰❈
که هر انصاف ما اینجا دهد او
بجان خویشتن منت نهد او
که گفتارش ز نادانی بد از دوست
سخن بیمغز اینجا گفت از پوست
کامنت ها