عطار:تو ای شیخ کبیر و قطب عالم مرا دانی و میبینی در آن دم
❈۱❈
تو ای شیخ کبیر و قطب عالم
مرا دانی و میبینی در آن دم
چنان راهست سپردم تا بمنزل
که ما را دوست امروز است حاصل
❈۲❈
مرا حاصل وصال جان جانست
چه جای این همه شرح و بیانست
جنید پاک با تو گفتم اسرار
ابا تو او بشرع آمد خبردار
❈۳❈
بفرماید بحکم شرع جانان
که هر چیزی که باشد بدتر از آن
مرا امروز بنموده است اینجا
در من زین قفس بگشوده اینجا
❈۴❈
حجابم هیچ نیست ای شیخ عالم
بجز صورت در اینجاگاه این دم
حجابم صورتست و آفرینش
وگرنه جملگی ذات از تو بینش
❈۵❈
حجابم صورتست و جان جانست
ولیکن مرد را در ترجمانست
حقیقت دم ز دستم از خدائی
نخواهد بود با اویم جدایی
❈۶❈
در او واصل کنم در خویش اینجا
حجابم برگرفت از پیش اینجا
اگرچه سالکست و دروصالست
ولی از دیدن خود در وبالست
❈۷❈
همه رنج من است از بیم صورت
وگرنه نیست اینجا گه کدورت
همه خواهد مرا این صورت به اعزاز
که گردد بی نشان از بی نشان باز
❈۸❈
چنان کاول نهادش بی نشان بود
ورا این آرزو اندر جهان بود
که تا منصور آید واصل کل
ورا دیدار باشد حاصل کل
❈۹❈
کنون دو دست ما اینجا بینداز
زبان و پایم اینجا ای سرافراز
اگر با ما یکی ذاتی تو شیخا
بجان تو که با ما کن تو این را
❈۱۰❈
بفرما تا دو دست و پایم اینجا
ببرند با زبانم شیخ دانا
قصاص شرع دان تا یار باشم
ز سرّ عشق برخوردار باشم
❈۱۱❈
نمیخواهم من این دست و زبانم
کزین دست و زبان عین جهانم
نمیخواهم من این هر دو قدم را
قدم میخواهم امادر عدم را
❈۱۲❈
نمیخواهم به جز دیدار جانان
چنین خواهد بدن اسرار جانان
درین دنیا ز صورت مبتلایم
فتاده در کف و چنگ قضایم
❈۱۳❈
اگرچه خود قلم راندم بتحقیق
مرا از عین آمد عین توفیق
قلم راندیم و آنگه در کشیدیم
قلم بر نقش ذات خود کشیدیم
❈۱۴❈
قلم راندیم ما در اصل اینجا
که بیصورت بیابم وصل اینجا
قلم راندیم و دیگر می چه ماندست
اناالحق میزنم دیگر چه مانده است
❈۱۵❈
مرا جانست و جانان در خیالم
نموده این زمان عین وصالم
سخن کز وصل گوئی جمله سوز است
بآخر چون سخن از دلفروز است
❈۱۶❈
چو جانان این چنین مر خویشتن راست
در این بغداد جان ما بیاراست
سرافراز است ودارد همچون جانم
همی داند یقین راز نهانم
❈۱۷❈
تو ای دار این زمان میدار معذور
که یار تست اینجاگاه منصور
تو ای دار از حقیقت پایداری
ابا با یک نفس دیدار یاری
❈۱۸❈
وصال عاشقان آمد سردار
که تا مر سالکان دارد خبردار
وصال عاشقان سربازی آمد
که منصور از یقین برداری آمد
❈۱۹❈
وصال عاشقان درجان فشانی است
که عاشق در ازل راز نهانی است
وصال عاشقان خواهی ببر سر
که تا یابی مقام خویش آن سر
❈۲۰❈
همه عشاق حیرانند و منصور
سخن از وصل راند نور علی نور
وصال ما فراق ماست ما را
که وصل کل فنای ماست ما را
❈۲۱❈
وصال ما حقیقت در فنایست
وصال اینست و باقی کل هبایست
کنون شیخ جهان تا چند گویم
تو پیوندی چرا پیوند جویم
❈۲۲❈
من این پیوند میخواهم خدائی
که تا یابم بکل سر خدائی
من این پیوند میسوزم در اینجا
چنی گو نه دل افروزم در اینجا
❈۲۳❈
که با پیوند ما در سوی ما تو
بیابی راه خود در کوی ما تو
اگر در کوی خود خواهی قدم زد
قدم را اندر آن کو در عدم زد
❈۲۴❈
نمود خویشتن بیدست و بیپا
که داری در درون خلوتم جا
زبان بردار اینجا بی زبان شو
چو گردی بیزبان در ما نهان شو
❈۲۵❈
نهان شو تا عیان گردی چو منصور
بمانی جاودان نور علی نور
نهان شو همچو ما در بینشانی
بگو آخر که قصه چندخوانی
❈۲۶❈
چنین میگویدم دلدار اینجا
خبر کردم ز هر اسرار اینجا
اناالحق میزند منصور بی دوست
که منصورم فنا گفتن هم از اوست
❈۲۷❈
اناالحق کی زند منصور بردار
اناالحق حق زند اینجا بگفتار
اناالحق در زبانم اوست جمله
در اسرار اینجا اوست جمله
❈۲۸❈
اناالحق میزند اینجای مطلق
نفس گفتار او حقّست الحق
چو حق گوید یقین هم حق بداند
نمود خویشتن مطلق بداند
❈۲۹❈
بجز حق می نداند حق توان دید
که چشم جان تواند جان جان دید
خدا خود دید در دیدار منصور
نمود خویشتن راکرد مشهور
❈۳۰❈
خدا دیدم در این آیینه اینجا
اناالحق زد به هر آیینه اینجا
هر آیینه در اینجا جایگه ساخت
که بود ذات خود منصور پرداخت
❈۳۱❈
حقیقت جسم منصور است و جان حق
از آن جانان بهرجا زد اناالحق
چو منصور است حق حق جمله داند
بجز حق حق یقین اینجا که داند
❈۳۲❈
از آن جام است خورده در ازل او
که هرگز می نه بیند بی خلل او
از آن جامی است خورده بر سر دار
که خود باشد نمود خود نگهدار
❈۳۳❈
از آن جام است خورده در حقیقت
که جز حق می نه بیند در شریعت
از اول میزدم اینجا دم کل
که تا پیدا کنم من آدم کل
❈۳۴❈
همه پیدا که بیشک هست منصور
شرابی خورده است ومست منصور
از آن مستم که روی شاه دیدم
من اندر نزد رویش ماه دیدم
❈۳۵❈
از آن مستم که دارم جام اینجا
نمود آغاز با انجام اینجا
از آن مستم که در عین خرابات
نمیگنجد همی طاوس و طامات
❈۳۶❈
از آن مستم که دانم در وصالم
وصال امروز در عین وبالم
از آن مستم که خواهد بود ما را
یکی ذات عیان معبود ما را
❈۳۷❈
یقین میدان که من امروز مستم
بحمدالله که من نی بت پرستم
بت خود میبسوزانم در این نار
که تا بت در فنا گردد خبردار
❈۳۸❈
بت خود گر بسوزم پاک گردد
نمود صانع افلاک گردد
بت خود می بسوزم اندر اینجا
به بیند خویشتن در جمله پیدا
❈۳۹❈
بت خود چون بسوزم طاق گردد
نمود جمله عشاق گردد
بت خود چون بسوزم جان شود کل
ز بعد جان یقین جانان شود کل
❈۴۰❈
بت خود چون بسوزانم حقیقت
خدا باشد حقیقت در طبیعت
دو روزی سیر با ما کرد اینجا
یقین خواهم بُدن نی فرد اینجا
❈۴۱❈
بت من بافتیست این جان جانان
حقیقت میکند او خویش پنهان
نه کافر باشد این منصور شیخا
که بت سوز آمده است این شیخ دانا
❈۴۲❈
حقیقت چون چنین افتادم ای شیخ
زبود خویشتن آزادم ای شیخ
سخن در صورت ومعنیست اینجا
یقین ای شیخ بی دعویست اینجا
❈۴۳❈
بمعنی آمدستم نه بدعوی
که در معنی نگنجد هیچ دعوی
یقین دعوی و معنی آن بود شب
که در دردریا نمود آن شب ترا رب
❈۴۴❈
دگر دعوی که دیدی بر سر دار
که غیری نیست جز دیدارمولا
چو دعوی باطل آمد اندرین راه
ز معنی باش و از اسرار آگه
❈۴۵❈
همه مردان زدعوی بازگشتند
در این اسرار صاحب راز گشتند
حقیقت راز ما معنی است جانی
نمودستیم این راز نهانی
❈۴۶❈
اگر دعوی بدی در ملک بغداد
فنا آورد می بیشک بیک باد
مرا معنی در اینجا پای بند است
در این اسرار عشقم اوفکند است
❈۴۷❈
مرا معنی نخواهد سوخت در نار
حقیقت خرقه با تسبیح و زنّار
مرا معنی بجان جان رسانید
ز پیدائی سوی پنهان رسانید
❈۴۸❈
مرا معنی در اینجا دید باز است
تنم در عشق در سوز وگداز است
مرا معنی چنین در دار آویخت
حقیقت عشقم اینجا فتنه انگیخت
❈۴۹❈
همه مردان بلای یار دیدند
همی چندی خود اندر دار دیدند
همه مردان بلاکش در فراقند
ببوی وصل او در اشتیاقند
❈۵۰❈
همه مردان بزیر خون چو درخاک
گناهی زین ندارد چرخ افلاک
همه مردان در اینجا در بلایند
چنین افتاده در دام قضایند
❈۵۱❈
قضا را با بلا دیدند اینجا
بجان و سر بگردیدند اینجا
هر آن از جان خود ترسد درین راه
کجا گردد ز عشق دوست آگاه
❈۵۲❈
هر آنکو لرزد او برجان خویشش
کجا بنماید اودیدار پیشش
سر و جان در فدای راه دلدار
کنم امروز بیشک بر سردار
❈۵۳❈
سر و جان در فدای یار کردیم
حقیقت جام مالامال خوردیم
چو ما مستیم اینجا بر سر دار
همه مستند آخر کیست هشیار
❈۵۴❈
که هشیار است اینجا تا بدانیم
کتاب وصل خود با اوبخوانیم
که هشیار است اینجا در خرابات
که با او راز بنمایم بطامات
❈۵۵❈
همه مستندو اندر خواب رفته
عجایب بیخود اندر خواب خفته
همه مستند و هشیاری ندیدم
درین موضع وفاداری ندیدم
❈۵۶❈
همه مستند و اندر حیرت اینجا
ندارندی ز مردی غیرت اینجا
همه مستند و اندر بند باقی
بده جام می اینجا زود ساقی
❈۵۷❈
بده جامی دگر در حلق منصور
که تا از جان شود و از خویشتن دور
بده جامی دگر ما را در این دم
که برریشم بود یک جام مرهم
❈۵۸❈
بده جامی دگر ز آن جام مطلق
که از مستی زنم دیگر اناالحق
بده جامی دگر از آن خرابات
که اینجا در نگنجد عین طامات
❈۵۹❈
بده جامی دگر این جام بستان
که بی رویت نخواهم باغ و بستان
بده جامی دگر تا عین زنار
بسوزانم در اینجا گاه زنار
❈۶۰❈
بده جامی دگر چون راز گفتم
اناالحق با همه سرباز گفتم
بده جامی و بربایم حقیقت
که تا پنهان شود عین طبیعت
❈۶۱❈
چو جامت خوردهام اینجا دمادم
از آن اینجا زنم از ذات او دم
دم از ذاتت زدم کاینجا تو بودی
حقیقت جمله منصورت تو بودی
❈۶۲❈
دم از ذاتت زدم در جان نمانی
تو سرجان و جسم و دل بدانی
دم از ذاتت زدم از سر اسرار
اگر ما را تو سوزانی ابر نار
❈۶۳❈
دم از ذاتت زنم در عین توحید
نگنجد نزدم اینجاگاه تقلید
دم از ذاتت زدم چون انبیا من
اناالحق اندرین قرب بلا من
❈۶۴❈
همی گویم یقین و گفت خواهم
همی جوهر حقیقت سفت خواهم
اگر من یادگاری یادگاری
که همچو تو نخواهم یافت یاری
❈۶۵❈
نمیداند کسی جانا نمودت
اگرچه کردهاند اینجا سجودت
سجودت میکنم اندر سردار
که تا عشاق گردد ز آن خبردار
❈۶۶❈
سجودت میکنم اینجا به تحقیق
که دارم از تو جان و سرّ توفیق
سجودت میکنم در پاکبازی
چنان خواهم که بود پاکبازی
❈۶۷❈
سجودت میکنم اندر مکان باز
بشکر آنکه دیدم جان جان باز
سجودت میکنم مانند مردان
سجود ما کنون بر قدر مردان
❈۶۸❈
سجودت میکنم زیرا که ذاتی
حقیقت هم حیات و هم مماتی
در اینجا سجده خواهم کرد با تو
چه در عین فنا در پرده با تو
❈۶۹❈
دمادم سجدهٔ دلدار باید
بگردن خاصه بر این دار باید
هر آنکو کرد چون ما سجده بردار
چو مادلدار بر اوشد نمودار
❈۷۰❈
نمودار است دلدارم حقیقت
یقین اندر سر دارم حقیقت
نمودار است و میگوید بخود راز
که دیدستم دگر این راز خود باز
❈۷۱❈
دگرباره مرا داراست ذرات
رسیده در چنین معنی سوی ذات
همه بیما و با ما ما ببینند
ابا ما در سوی خلوت نشینند
❈۷۲❈
بخلوت بعد از این ما را به بین باز
همه ما بین تو درعین یقین باز
اگر عین یقین اینجا نباشد
دراین ره مرد دل دانا نباشد
❈۷۳❈
دل دانا در این ره یار یابد
ره آخر سوی جان دلدار یابد
دل دانا کشد اینجا بلا او
که تا آید بکلی پیشو او
❈۷۴❈
درین ره دل چه خون گردد حقیقت
برون آید بکلی از طبیعت
در این اسرار مردی باید و پاک
که خون گردد حقیقت در دل خاک
❈۷۵❈
چو خون شد دل حقیقت خاک جوید
دگرباره صفات پاک جوید
چو در خون رفت دل مانند منصور
میان خون خود یابد یکی نور
❈۷۶❈
از آن نور حقیقت بیطبیعت
بیابد با زنی نقش طبیعت
کند ازجزء و ره اندر سوی کل
بیابد او چو مردان آنگهی ذل
❈۷۷❈
کشد خواری چو واصل شد درین راه
حقیقت همچو من اندر بر شاه
مرا خواری است در نزدیک بیچون
دلم یکبارگی افتاد در خون
❈۷۸❈
دلم غرقست در خون تا بدانی
چو مادر خون فنا شو گر توانی
فنا در خون و در بیچون نظر کن
همه ذرات در خود بی بشر کن
❈۷۹❈
بشر بردار تا یابی بشارت
بشارت باشدت دیدار یارت
چو اول در فنا باشی حقیقت
نشیب خاک و خون گردد طبیعت
❈۸۰❈
از آن خون بعد از آن نور است پیدا
حقیقت دید منصور است پیدا
تو بردار آ اگرچه خودشناسی
وجود خود نه نیک و بد شناسی
❈۸۱❈
توبرداری دمادم عقل با تو
کند اینجایگه هم نقل با تو
از آن هر عقل و هر راهی صفاتی
در آن عین صفت کلی تو ذاتی
❈۸۲❈
از آن ذاتی که اصل تو وجود است
که اینجا با عیان دیدار بوده است
دمی در پوست میآیی عیان تو
دمی با دوست میآیی نهان تو
❈۸۳❈
یکی با پوست دیگر در عیانت
ابی صورت بود آن جان نهانت
نهان تو بود پیدا درین باب
درین معنی ز پنهانی تو دریاب
❈۸۴❈
هر آنکو شد ز خود پنهان جانان
همه جانان بود در عین پنهان
هر آنکو شد ز خود پنهان چو منصور
یکی گردد ز سر تا پای پر نور
❈۸۵❈
چو پنهان نیست او را جمله پیدا
تودر پنهان و پیدا باش یکتا
چو در یکتائی جانان رسیدی
ز پیدائی ورا پنهان بدیدی
❈۸۶❈
در آن دم چون شوی پنهان در اینجا
همه پیدائی و پنهان در اینجا
سخن بسیار ای شیخ حقیقت
ولی پنهان منصور از طبیعت
❈۸۷❈
کنون پنهان شد و پیدا به بینش
در این دم شورش و غوغا به بینش
از آن پنهان شدم در پاکبازی
که در پنهانی آمد سرفرازی
❈۸۸❈
از این پنهانی منصور بنگر
درون جملگی در نور بنگر
سراسر نور منصور است اینجا
که اندر جمله مشهور است اینجا
❈۸۹❈
چو نورم در همه اینجا پدید است
از آن پنهانیم پیدا پدید است
همه نور منست و مینمایم
درون جملگی روشن نمایم
❈۹۰❈
همه نور من است و من یقین جان
بودم هم جملگی هم نور جانان
همه نورمن است و هیچ نبود
حقیقت نقش بیجا هیچ نبود
❈۹۱❈
چنان نقشی نهادم پیچ در پیچ
که بشکستم بدیدم هیچ بر هیچ
چنان نقشی نهادم در بر خود
که تا آن نقش آمد رهبر خود
❈۹۲❈
چنان نقشی نهادم خوب و زیبا
که دیدارم درین نقشست پیدا
چنان نقشی نهادم در صفاتم
که تا پیداشود زو عکس ذاتم
❈۹۳❈
چنان زین نقش ذات من هویداست
که در کون و مکان این نقش پیداست
چنان زین نقش مردان راز بینند
کزین نقشم حقیقت باز بینند
❈۹۴❈
چنان زین نقش اینجادرنمودم
که گوئی اندر اینجا خود نبودم
طلبکارند نقشم جملگی راز
همی جویند ذاتم جملگی باز
❈۹۵❈
منم با جمله لیکن میندانند
همه در نقش ایمن می ندانند
کجا هرگز بلا بینند و بر ما
که یک لحظه نه بنشستند با ما
❈۹۶❈
جهانی در غم غمخوار مانده
میان خاک و خونم زار مانده
جهانی در غم جانها بداده
جهانی در پی شادی فتاده
❈۹۷❈
جهانی منتظر تا کی نمایند
در پرده در اینجاکی گشایند
جهانی منتظر در دید دیدم
فتاده در پی گفت و شنیدم
❈۹۸❈
جهانی منتظر در بیم و امید
شده تا بنده بر مانند خورشید
جهانی منتظر اندر دل خاک
که تاکیشان بود آن خاک ناپاک
❈۹۹❈
جهانی منتظر بر رحمت من
که تا کی باز یابند قربت من
جهانی منتظر در عقل و گفتار
جهانی دیگر اندر کل طلبکار
❈۱۰۰❈
جهانی دیگرم در جست و جویند
همی بینند ودیگر باز جویند
جهانی دیگرند اندر سر دار
همی بینند و ازماهان خبردار
❈۱۰۱❈
خبرداران ما ها را بیابند
بکل در سوی ما اینجا شتابند
خبرداران ما یابند رازم
که در بود شما کل سرفرازم
❈۱۰۲❈
جنید اگر خبر داری ز بودم
دمادم کن حقیقت مر سجودم
جنیدا روز امروز است پیروز
مرا در آتش عشقت بکل سوز
❈۱۰۳❈
جنیدا سر بگفتارم بنه تو
منت منّت نهم منّت منه تو
جنیدا هر چه خواهی کن ز خواری
که ما را نیست هان زنهار خاری
❈۱۰۴❈
جنیدا حکم شرع ما بران هان
که حاجت نیستم در نص وبرهان
جنیدا میزنم دم در حقیقت
نمودت مینیابم در شریعت
❈۱۰۵❈
اناالحق میزنم درنزد عشاق
که من اندر خدای کل شدم طاق
جنید پاک دین پاک رهبر
چو من کن پاکبازی پاک و رهبر
❈۱۰۶❈
که چندین سر که گفتم پاکبازم
از آن در پاکبازی بی نیازم
اگرچه من در اینجا پاکبازی
حقیقت پاکباز بی نیازی
❈۱۰۷❈
هر آنکو پاکباز آمد درین راه
رسید از پاکبازی تا بر شاه
نشان مردعاشق پاکبازیست
که منصور اندر اینجا گه ببازیست
❈۱۰۸❈
نشان عاشقان اینست بنگر
که اندر دار بیند مرد بی سر
نه سر دارم نه پای و پایدارم
بلای قرب خود را پایدارم
❈۱۰۹❈
حقیقت من سریر سرورم من
از آن بر هر دو عالم سرورم من
شمارا سرورو هم پیشوایم
که اصل کل شما را مینمایم
❈۱۱۰❈
شما را مینمایم تا بدانید
که بودم ذات حق است و بدانید
که من بود شمایم در حقیقت
که بنمودستم این راز شریعت
❈۱۱۱❈
اگرچه رهبر دینی در اینجا
کجا بود یقین یابی در اینجا
تو بود من نه بینی زانکه اینجا
نه بینی سرّ بودم جمله در ما
❈۱۱۲❈
مگر آنکه ندانی این خبر باز
که هم از ما کنی در ره نظر باز
نظر از ما هم اندر سوی ما کن
چو ما سرگشته خوددر کوی ماکن
❈۱۱۳❈
چو ذره باش سرگردان بر ما
که تا کلی شوی اندر بر ما
تو اینجا گه اگرچه سوی مائی
ستاده این زمان در کوی مائی
❈۱۱۴❈
منم با تو تو با من بیقراری
منم بر دار و تو بر پایداری
دلت شیخادر اینجا رازدار است
ز ما لیکن عجایب بیقرار است
❈۱۱۵❈
دلت شیخا دراینجا راز ما باز
همی گردد که باشد زود سرباز
اگر با ما دمی بیدار آید
چو بیمار سرسزای دار آید
❈۱۱۶❈
شود واصل چو مادر لامکانه
نشان عین گردد در نشانه
شود واصل چو ما اینجا یقین باز
چو ما آید یقین در عزت راز
❈۱۱۷❈
برو اینجا نباشد هیچ پوشش
که این را هست اینجا گاه کوشش
نه عاشق باشد اینجاگه نه ازدوست
که معشوقست بیشک دید خود اوست
❈۱۱۸❈
گه این سر مینماید بر سر دار
که با عشاق گرداند سردار
هر آن عاشق که اینجا آشنا شد
ز لیلی همچو مجنون در بلا شد
❈۱۱۹❈
هر آن عاشق که اینجا دید دیدار
بجان شد دید جانان را خریدار
هر آن عاشق که چون من عاشق آمد
قبای دار بر وی لایق آمد
❈۱۲۰❈
بلای قرب مردان راست اینجا
که چون عشّاق باشد راست اینجا
قبای قرب از دیدار برخاست
از آن منصور سوی دار برخواست
❈۱۲۱❈
بلای قرب چون دیدار بنمود
مرا اینجایگه بردار بنمود
طریق عشق جانان بی بلا نیست
زمانی بی بلا بودن روا نیست
❈۱۲۲❈
بلای دوست را به دان در اینجا
یقین عین سعادت دان در اینجا
بلای یارکش همچون صبوران
اگر نزدیک باشی نه ز دوران
❈۱۲۳❈
تو از نزدیکیان بارگاهی
حقیقت این زمان نزدیک شاهی
جنیدا در بلایم سر برافراز
مرا امروز سر از تن بینداز
❈۱۲۴❈
چو نتوانی تو اینجا گه فنایم
کشیدن کی توانی این بلایم
اگرچه من در این معنی حقیقت
کنم با تو درین دعوی حقیقت
❈۱۲۵❈
بدان گفتم که میدانی تو رازم
کجا یابی درین معنی تو بازم
کجا یابی دگر یار اینچنین یار
که بردارت کند اینجا خبردار
❈۱۲۶❈
خبردارت دمادم میکنم من
ترا اسرار گفتم جمله روشن
اگرچه سالکی هم گرد واصل
که از وصلم کنی مقصود حاصل
❈۱۲۷❈
اگر از وصل من نابود گردی
از آن نابود کل معبود گردی
اگر از وصل من یابی فنا تو
از آن عین فنا گردی بقا تو
❈۱۲۸❈
اگر وصل من اینجاگه بدانی
ترا روشن شود راز نهانی
ز وصلم برخور و هجران رهاکن
پس آنگه روی در درگاه ما کن
❈۱۲۹❈
ز وصلم برخور اینجا دمبدم تو
یکی میبین وجودت با عدم تو
ز وصلم برخور اینجا در حقیقت
یکی گردانم از کفر طریقت
❈۱۳۰❈
تو وصلم در حقیقت داری اینجا
ولی از نقش برخورداری اینجا
به هر نوعی است گفتم راز اینجا
مرا بین صاحب هر راز اینجا
❈۱۳۱❈
منم اصل ومنم وصل و منم یار
که اینک با تو میگویم در این دار
مرا دان هیچ دیگر را مبین تو
حقیقت اینست می بین شیخ دین تو
❈۱۳۲❈
هر آنکو دید دیداری یقین شد
نمود اولین و آخرین شد
کامنت ها