عطار:لقای خالق الخلق قدیمم که بسم الله الرحمن الرحیمم
❈۱❈
لقای خالق الخلق قدیمم
که بسم الله الرحمن الرحیمم
مرا اینجا نباید خویش و پیوند
حقیقت نه زن و نی یار و فرزند
❈۲❈
نمانم هیچکس را من به تحقیق
دهم هر کس که خواهم عین توفیق
صفاتم بین منزه از همه کس
مرا بنگر تو هم از پیش و از پس
❈۳❈
نداند وصف من کردن به جز من
ز اسرارم حقیقت هست روشن
منم منصور شاه آفرینش
حققت عذر خواه آفرینش
❈۴❈
بیان میگویم این اسرار سرباز
که خواهم باخت اینجا نیک و بد باز
وصالم آفرینش پایدار است
دلم با جان در اینجا بردبار است
❈۵❈
سزای خود دهم اینجای با خود
برم یکسانست اینجا نیک یابد
کنون شیخا منم سلطان عالم
یقین هم جان و هم جانان عالم
❈۶❈
منم جان در تن هر کس حقیقت
که باشدجز من اینجاگه حقیقت؟
منم جان در تن این جمله اینجا
همه نادان ومن درخویش دانا
❈۷❈
منم جان در تن ونور دودیده
کسی وصلم در اینجا کل ندیده
که یابد وصل من گر جان شود باز
حقیقت بود ما باشد یقین باز
❈۸❈
تو شیخا این چنین دان سرّ توحید
که در توحید موجود است تقلید
شنیدستی قیامت را که گویند
قیامت روز امروز است جویند
❈۹❈
قیامت روز امروز است اینجا
از آنم بخت پیروز است اینجا
قیامت روز امروز است بنگر
همه ذرات من نزدیک آور
❈۱۰❈
قیامت خویشتن داده است کل باز
اگرچه مانده اندر عین ذل باز
قیامت دیدهٔ امروز او بین
ز من بشنو حقیقت صاحب دین
❈۱۱❈
مبین منصور جز دیدار بیچون
که بنموده است دانا بیچه وچون
ابی مثلست در آفاق میدان
فتاده اندرین سر طاق میدان
❈۱۲❈
ندارد مثل در آفاق منصور
که بیشک اوفتاده طاق منصور
درین نه طاق روی او پدید است
ابا تو این زمان گفت و شنید است
❈۱۳❈
مرا ای شیخ دین دیندار اینجا
که میگویم ترا در دار اینجا
جهان میبین تو شادان از رخ من
حقیقت گوش کن این پاسخ من
❈۱۴❈
بود منصور ذات لایزالی
درین منزل تجلی جلالی
مرا زیبد که اینجا مینماید
در وصلت اینجا میگشاید
❈۱۵❈
در وصلت گشادم می نه بینی
ترا منداد دادم می نه بینی
هنوز اندر کمال شیخ اینجا
نمیدانی یقین گفتار ما را
❈۱۶❈
کمان بگذار و بنگر دید دیدم
که گویم درحقیقت ناپدیدم
کمان بردار و ما را پیشوا بین
چو منصور اندر اینجا گه خدابین
❈۱۷❈
منم الله جز من نیست ای خلق
وجودذات من یکیست ای خلق
خلایق این زمان ما را پرستند
در اینجاهرکه استاداست هستند
❈۱۸❈
خدای خویشتن منصور باشد
درونش بین همه پرنور باشد
خدای جمله منصور است حلاج
نهاده برسر شیخ جهان تاج
❈۱۹❈
خدای جملگی منصور شیخ است
ولکین در میان منصور شیخ است
کجادانند این سرّ می ندانند
همه منصور را بینند وخوانند
❈۲۰❈
همه منصور دانند از حقیقت
پرستندش همه اندر شریعت
بجز منصور اینجا نیست الله
که از اسرار رحمن است آگاه
❈۲۱❈
خبر تا میدهد ز اسرار اینجا
نمودار است او بردار اینجا
نمودار است رویش باز بیند
پرستیدن اگر صاحب یقیناند
❈۲۲❈
خدا منصور و منصوراست خالق
وصال اینست اینجا ای خلایق
خلایق جمله درگفتار ماندند
همه در پردهٔ پندار ماندند
❈۲۳❈
همه در پردهاند و مانده کل باز
در اینجا گاه اندر عین ذل باز
منم در پردهٔ جانها حقیقت
پدیدارند جانهای حقیقت
❈۲۴❈
تعالی این چه شور است و چه افغان
که تا افکندهام اندر دل و جان
خلایق من خدایم تا به بینند
نمودم مینمایم تا به بینند
❈۲۵❈
خلایق من خدایم در نمودار
ز عشق خویش امروزم بر این دار
خلایق من خدایم چند گویم
همه خواهند تا پیوند جویم
❈۲۶❈
منم پیوندتان اکنون خلایق
منم جان می ندانند این خلایق
صفات ذات من در جمله پیداست
درون جملگی دیدم هویداست
❈۲۷❈
دگر با شیخ گفت ای پیر رهبر
زمانی باش و ما را باش غمخور
زمانی شیخ ما را بیوفا باش
تو بر ما این زمان تو پیشوا باش
❈۲۸❈
بفرما این زمان کاینجا جُنید است
که سیمرغست اندر خویش صید است
بسی گفتم نخواهد بُرد فرمان
مرا امروز ای شیخ جهان بان
❈۲۹❈
ز هر گونه ورا میگویمش باز
همی سوزد دلش بر من سرافراز
نمیدانم ورا معذور دارم
نمیخواهم که وی را دور دارم
❈۳۰❈
اگر او عاشق کل پاکباز است
حقیقت بیشکی در پایدار است
بفرماید مرا اینجا قصاص او
که عام الناس را باشد مناص او
❈۳۱❈
فتادستند و نادانان راهند
چوامروزی که در دیدار شاهند
نمیدانند شاه خود یقین باز
بماندستم درون جان و تن باز
❈۳۲❈
مرا دانندصورت راز داند
ازین فکرت از ایشان باز ماند
چنان در فکر ماندستند اینجا
فتاده از خروش بانگ وغوغا
❈۳۳❈
بخواهم کرد اکنون یادگارم
برای شیخ هان برروی دارم
خلایق را بپرس و عالمان باز
یقین از ما گمان از جاهلان باز
❈۳۴❈
که منصور است اکنون راز گفته
حقیقت سر جانان بازگفته
چنان بنموده است امروز او باز
که خواهد گشت اندر عشق جانباز
❈۳۵❈
نخواهد باخت جانان روی جانان
فکنده دمدمه درکوی جانان
بخواهد باخت جان و سرحقیقت
ندارد هیچ او سر بر حقیقت
❈۳۶❈
چنین میگوید اینجا پیر حلاج
که امروزم کنید از عشق آماج
چو آیم این زمان اندر دل و جان
حقیقت میزنم من دم ز جانان
❈۳۷❈
اگر از عاشقان راه مائید
همی امروز کل آگاه مائید
نخواهم جان و تن نی عز و نی ذل
بخواهم این زمان انداختن کل
❈۳۸❈
دل وجان چون حجاب راه ما بود
کنون هم جان و دل آگاه ما بود
چو دل آگاه شد هم جان آگاه
شوید آگاه از ما خلق گمراه
❈۳۹❈
کنون سر را بگفتم در قصاصم
نظر میکن تو درعین سپاسم
بگو ای شیخ اکنون چون کبیر است
در اینجا کردهام من بینظیر است
❈۴۰❈
نظیرت نیست اندر روی آفاق
مرا این قطب در روی جهان طاق
کامنت ها