عطار:بدو گفتم که ای پیر سرافراز نمودی هم از این گوئی سرباز
❈۱❈
بدو گفتم که ای پیر سرافراز
نمودی هم از این گوئی سرباز
بقدر خود مرا بنمود رازم
دگر آورد سوی خویش بازم
❈۲❈
در آن سرلقا ای پیر عالم
نمودم اندر این ساعت بیک دم
تو اصل لیل و من اصلی ندارم
از آن اینجایگه وصلی ندارم
❈۳❈
که تاب و طاقت عشقم نمانده است
دلم حیران و سرگردان بمانده است
در این حیرت دمادم راز جویم
چو دیده گم کنم هم باز جویم
❈۴❈
دمادم حیرتم سلطان پدیداست
همی بینم که جانان ناپدید است
پدیدار است لیکن من ندانم
چو تو امشب یقین روشن ندانم
❈۵❈
ترا زیبد که پیدا آمدستی
عجب در عشق زیبا آمدستی
در این شب چون نمودستی بگو رخ
که اینجا میدهی در عشق پاسخ
❈۶❈
درین شب در درون خلوت ما
فرو دستی تو اندر قربت ما
بگو تاازکجا اینجا رسیدی
که اندر چشم من جانا پدیدی
❈۷❈
منم امشب ترا دیده در این روز
به بخت و طالع مسعود و پیروز
عجایب قصهٔ امشب پدید است
که جانم همچو جانانم پدیداست
❈۸❈
تو ای دلدار آخر از کجائی
در این مسکن بگو بهر چرائی
حقیقت آشنائی راز دانم
بگو تا دید دیدت باز دانم
❈۹❈
بگو تا کیست منصور سرافراز
که گفتی این زمان اینجا مرا باز
تو آخر کیستی منصور هم کیست
درین روی تو آخر نورهم چیست
❈۱۰❈
مرا گم میکنی یارا در اینجا
که امشب آمدی در عشق پیدا
کامنت ها