عطار:باو گفتم که او این دم کجایست تو میدانی که این دم در چه جایست
❈۱❈
باو گفتم که او این دم کجایست
تو میدانی که این دم در چه جایست
اگر دانی بگویم تا بدانم
که بهر چیست این راز نهانم
❈۲❈
ز پیغمبر یقین بهتر نباشد
چو او اینجایگه رهبر نباشد
تو دید انبیا و پیشوائی
حقیقت این زمان عین خدائی
❈۳❈
بگو اسرار او تا من بدانم
در این سر نهان روشن بدانم
مرا گفتاندانی باش خاموش
سخن میران تو ازعقل وهم از هوش
❈۴❈
کجا بینی وگربینی ندانی
چو بینی قول من بیشک بدانی
تو او را دید خواهی جاودانه
ازو بنگر رموزش در میانه
❈۵❈
تو او را بینی اندر شهر بغداد
که خواهد داد من عشاق را داد
تو او را چون ببینی یارگردی
ازین مستی بکل هشیار گردی
❈۶❈
بدان اورا چه میگوید اناالحق
که او دارد حقیقت سر مطلق
نمودی باز بین ازواصل راه
که او دیده است بیشک در مکان شاه
❈۷❈
همه عشاق عالم شاهشان او
حقیقت سالکان آگاهشان او
اگر آگاه راهی از زمان تو
یقین منصور میبین جان جان تو
❈۸❈
چه منصور است جان جان و رابین
حقیقت این زمان دید خدابین
خدا منصور را داده است مستی
که همچون دیگران نی بت پرستی
❈۹❈
نیامد تا حقیقت یار شد او
ز دید عشق برخوردار شد او
چو سر عشق درمنصور آمد
از آن در آخر اومشهور آمد
❈۱۰❈
چنان این دم دمی دارد در آفاق
که جز او نیست اندر جزو و کل طاق
چنانش وصل آنجادست دادست
که هم بادانش و با دین و داد است
❈۱۱❈
همه علمی بر او راهست اعیان
نمیبیند حقیقت جز که جانان
همه جانان همی بیند جهان او
همه بادست و او اندر میان او
❈۱۲❈
همه با دست اینجا در حقیقت
سپرده او یقین راه شریعت
همه یار است ره بسپرده اینجا
نه همچون دیگران در پرده اینجا
❈۱۳❈
همه یار است و کل دلدار دارد
ز وصل حق دل هشیار دارد
چنان در سرّ قربت کامرانست
که اینجاگه بکلی جان جانست
❈۱۴❈
چنان در سرّ قربت پایدار است
که گوئی دایماً برروی داراست
حقیقت ذات حق در اوست موجود
میان عاشقان کل اوست موجود
❈۱۵❈
یقین منصور حق درکاینات اوست
نمود واصلان و سرّ ذات اوست
همه ذاتست اندر آفرینش
بدو روشن تمامت چشم بینش
❈۱۶❈
تمامت سالکان را پیشوایست
همه ذرات عالم رهنمایست
که باشد همچو او دیگر نباشد
جز او همراز و هم رهبر نباشد
❈۱۷❈
سوی منزل رسیده یار دیده
حقیقت قصهٔ بسیار دیده
ریاضت میکشد هر دم بدم او
طلب کل میکند عین عدم او
❈۱۸❈
ازل را با ابد کردست پیوند
در آنجاگه گشاده بند از بند
همه بندش بصورت بازگشته
میان عارفان شهباز گشته
❈۱۹❈
شد کونین عام مصطفایست
که بر کل امم او پیشوایست
هر آن قدری که آنجا یافت احمد
که بُد در عشق محمود و مؤید
❈۲۰❈
از آن منصور احمد بود در راز
که اسرار یقینم گفته سرباز
نگفت او سر ما کس داشت پنهان
که بد بیشک حقیقت جان جانان
❈۲۱❈
چو جانان بود امر کل عشاق
نگفت و شد درون جزو و کل طاق
از آن طاق دو ابرویش دو تابود
که اندر من رآنی کل خدا بود
❈۲۲❈
خدا بود و بگفت از عزت یار
از آن کل گشت اندر قربت یار
خدا بود و نگفت اینجا اناالحق
از آن شد رهبر ذرات مطلق
❈۲۳❈
خدا بود و خدا آن سرور دین
از آن آمد حقیقت رهبر دین
از آن اورا حقیقت کل معانی
که زد دم در یقین از من رآنی
❈۲۴❈
حقیقت خضرش اینجا چاکر آمد
که او بر کل عالم سرور آمد
حیات جاودان بخشید او را
مرا ز آب حیات آن شاه بینا
❈۲۵❈
حیات جاودان زو یافتستم
از آن در قرب اوبشتافتستم
چودیدم اوست بیشک شاه عالم
همودانم یقین آگاه عالم
❈۲۶❈
چوآگاهی ازو دارد دل و جان
شدم بر درگه او همچو دربان
یقین منصور از وی گشت حاصل
مراوراجان جان در عشق واصل
❈۲۷❈
ازو منصور راز خود بگوید
دوای عاشقان اینجا بجوید
ازو منصور گوید سر اسرار
نماید اندرو دیدار دلدار
❈۲۸❈
ازو منصور اینجا در یقین است
خداگشته بکلی پیش بین است
ازو منصور دم زد آخر کار
کنون خواهد شدن در آخر کار
❈۲۹❈
کنون منصور دریای یقین است
نمودم جملگی عین یقین است
در آن دریا من اورادوش دیدم
ز عشق او را به کل بیهوش دیدم
❈۳۰❈
چنان بیهوش گشت ومست جانان
حقیقت بود و نیست و هست جانان
چنان مستغرق دریای لا بود
که گوئی در جهان عین فنا بود
❈۳۱❈
عیانش منکشف دلدار گشته
ولیکن خویشتن بیزار گشته
چو او رادیدم اینجا ساکن یار
حقیقت بوده اینجا ساکن یار
❈۳۲❈
دمی در بود او کردم قراری
باستادم در اینجا برکناری
چودیدم شاه دیدم بر رخ خاک
دمادم گفت از جان پاسخ پاک
❈۳۳❈
نه چندان گفت آن شب سر توحید
که اعیان بودش آنجا گه بتقلید
همه توحید بیچون گفت اینجا
بسی درهای معنی سفت اینجا
❈۳۴❈
به آخر تهنیت بسیار کرد او
چرا کاندر جهان بُد نیک فرد او
بسی بگریست دمدم شاه عشاق
صدازد آنگهی در کل آفاق
❈۳۵❈
میان بحر آوازی برآورد
ز هر جانب صد آغازی برآورد
اناالحق میزد اندر روی دریا
تمامت ماهیان از سرّ دریا
❈۳۶❈
اناالحق نیز ما با او هم بگفتند
صدفها درّ معنی هم بسفتند
دمی خوش من که خضرم اندراینجا
از آن بگشاد کل بر من در اینجا
❈۳۷❈
درم بگشاد آن دم در نمودار
ز هر سو باز دیدم من رخ یار
مرا علم لدنّی بود اول
بر اسرار اوآمد معطل
❈۳۸❈
معطل شد همه علم یقین باز
مرا بنمود اینجا ای سرافراز
زناگه روی در سوی من آورد
که ای خضر از چه هستی صاحب درد
❈۳۹❈
بسی گشتی تو اندر گرد آفاق
بسی دیدی عجایبها توای طاق
یکی میجوی از ارزندهٔ تو
حیاتی یافتی و زندهٔ تو
❈۴۰❈
بآبی گشتهٔ قانع در اینجا
کجا آخر توانی خورد دریا
اگردریا فرو نوشی تمامی
دگر کی پخته گردی و تو خامی
❈۴۱❈
تو اینجا گه حیات خویش هستی
حیات جاودان مسکین نجستی
حیات جاودان اینجا طلب کن
حقیقت جان جان اینجا طلب کن
❈۴۲❈
در این ظلمات اینجاگه خوش آمد
مقامت عین آب و آتش آمد
در این آتشکده مغرور گشتی
نخورده آبی از وی دورگشتی
❈۴۳❈
از آن دوری که اندر نزد عشاق
قبولی کردهٔ خود را بآفاق
نظر کن تا ترا بخشم حقیقت
اگر بسپردهٔ راه طریقت
❈۴۴❈
اگر ره کردهٔ در سوی منزل
رسیدستی بگو اینجا تو از دل
اگر آری خبر از جان جانان
نظر کن بحر کل در عشق عیان
❈۴۵❈
تو خضراکنون بدان اسرار منصور
که هستی بر یقین دردار منصور
ترا کار است دایم در سر بحر
کجا دانی شدن تو اندرین قصر
❈۴۶❈
اگر ره بردهٔ اندر سر آب
درون رو در میان بحر غرقاب
اگر فردا شبت باشد کناری
سوی بغداد ما را هست یاری
❈۴۷❈
در آن خلوت چو بینی روی او باز
سلام ما رسان او را سرافراز
بگو اینک رسیدم هست نزدیک
که تا روشن کنم این راه تاریک
❈۴۸❈
بگو اسرار او با ما در اینجا
که ترا میگوید منصور دانا
درین اسرار ار اگر باشی خبردار
ز تو هستیم میدان پیر هشیار
❈۴۹❈
در این سر فنا بنگر بقایم
مگردان صورت اینجا جابجایم
چنان باش اندر اینجا لابالّا
که باشد در یکی عین تولا
❈۵۰❈
خابین باش نه خودبین مطلق
اگر از کل زنی دم از اناالحق
خدابین باش طاعت دمبدم کن
وجود بود خود کلی عدم کن
❈۵۱❈
عدم کن بود خود تا باز بینی
در اینجا بود آندل بازبینی
بیکباره یکی شودر حقیقت
وصال یار میبین در طریقت
❈۵۲❈
چنان خود بازکن کاینجا مراتو
همی گویم چو هستی پیشوا تو
بجز حق را مبین و حق شو آنگه
حقیقت ذرهٔ مطلق شو آنگه
❈۵۳❈
وصال یار میخواهی چو ما باش
بکل یکبارگی عین لقا باش
چو نتوانی بذات او رسیدن
ترا بایدجمال ما بدیدن
❈۵۴❈
کنون خواهیم آمد سوی بغداد
که خواهیم از عیان ما دادخودداد
یکی دیدیم خواهیم آمدن باز
که بنمائیم اینجا عز و اعزاز
❈۵۵❈
تو فتوی ده چو بینی یار مطلق
که تا ازجان زنیم اینجا اناالحق
همه خصمان ما خوشنود گردان
وجود ما بکلی بود گردان
❈۵۶❈
بده فتوی عوام الناس ای یار
که باید کرد مرمنصور بردار
مرا بردار کن تا سر نمایم
ترا اسرار کل ظاهر نمایم
❈۵۷❈
مرا بردار کن کز پیش گفتم
ترا این درّ معنی کل بسفتم
کنون ای خضر ما را بازبین تو
ز باغ عشق برخوردار بین تو
❈۵۸❈
چنان گردد و یکی در دهر فانی
که باشد باز در عین عیانی
منم امروز کل دلدارگشته
بخاک و خون بزیر دار گشته
❈۵۹❈
نداند قصّهٔ من جز خداوند
که اودارد ابا او خویش و پیوند
مرا پیوند اکنون کردگاراست
مرا با عشق او بسیارکار است
❈۶۰❈
همی گویم اناالحق در جهان من
دمی گویم اناالحق راز جان من
دم خود را حقیقت یار بینم
دم من لیس فی الدیار بینم
❈۶۱❈
شب وصل است امشب خضر دیگر
در امشب از عیان ما تو برخور
شب وصلست و روز وصل دیگر
حقیقت روز وصلم میشود سر
❈۶۲❈
شب وصل است و روز اصل بینی
تو در بغداد ما را وصل بینی
شب وصلست و جانانست پیدا
مرا خورشید تابانست پیدا
❈۶۳❈
شب وصلست و ما را روز آمد
در اینجا یار جان افروز آمد
شب وصل است خضرا راه کن تو
مر آن دلدار آگاه کن تو
❈۶۴❈
همی گوئیم بالجمله خدائیم
نه چون سالوسیان بیوفائیم
خدا با ماست و با تو گفت اسرار
به بینی بعد از آتش برسر دار
❈۶۵❈
تو بردارش شناساگرد آخر
چو اسرارش شود در عشق ظاهر
که دارد در عیان صاحبقرانی
تو بردارش نظر کن تا بدانی
❈۶۶❈
ز دید احمد مختار دارد
سراپایش حقیقت یاردارد
کنون خضر از محمد گشت واصل
کزو مقصود کل بینی تو حاصل
❈۶۷❈
ز احمد بردار از من عیان شو
ز احمد راز دان و در نهان شو
چو من از سرّ او گشتم فنا کل
حقیقت گشتهام عین لقا کل
❈۶۸❈
سراپایم محمد شد حقیقت
چو بسپردم ورا راه شریعت
حقیقت مصطفی عین خدا بود
از آن منصور شد در عشق معبود
❈۶۹❈
بگفت این و بشد در قعر دریا
فتاد اندر میان بحر غوغا
دمادم موج میزد بحر الحق
در اینجا شورش او بود الحق
❈۷۰❈
اناالحق در درون بحر دیدم
نظر کردم ورا در قعر دیدم
درون بحردیدم دید منصور
مرا ازگفتن این دار معذور
❈۷۱❈
بجز جانان نخواهد بود اینجا
که او خواهد بُدن معبود اینجا
همیشه بود و باشد جاودانه
نماید سرها اندر زمانه
❈۷۲❈
همه اسرار او پنهان نباشد
سخن با عاشقان درجان نباشد
اگر جزوی تو میبینی در اینجا
کجا بگشایدت کلی در اینجا
❈۷۳❈
اگر اینجا گشاید در بتحقیق
بود بیشک بنزد عشق توفیق
ترا توفیق اینجا بایدت یافت
دراینجاراز یکتا بایدت یافت
❈۷۴❈
کنون ای شیخ اینجا گه سخن دان
که منصور است دایم بود جانان
چو از عبدالسلام اسرار دیدم
کنون منصوررا بر دار دیدم
❈۷۵❈
همه اسرار دان لامکانست
که امروز اندرین روی جهانست
نداند جز من او را شیخ دریاب
همی منصور بحرتست دریاب
❈۷۶❈
خدا با اوست دید یار دارد
در اینجا بیشکی دیدار دارد
تو باقی حاکمی ای شیخ اعظم
چه فرمائی جنیدت را درین دم
❈۷۷❈
هر آن چیزی که فرمائی در اینجا
حقیقت آن کنیم ای پیردانا
کامنت ها