عطار:بدو گفتا که ای شیخ جهان بین نظر بگشای هان و جان جان بین
❈۱❈
بدو گفتا که ای شیخ جهان بین
نظر بگشای هان و جان جان بین
بفرما این زمان تاحق برین دار
نمایم تا بیابی بر سر دار
❈۲❈
تو یاری راز ما دانی حقیقت
یکی ذاتی تو در نقش طبیعت
تو جانانی ولیکن جان مائی
ابا مائی و عین کل خدائی
❈۳❈
سؤال تست اینجا در قصاصم
قصاصم ز آن بده کلی خلاصم
خلاصم ده ازین زندان صورت
که تادر جزو و کل باشم ضرورت
❈۴❈
یکی کن دست و پایم را تو بردار
زبانم کن تو بیرون بر سر دار
بحکم شرع آنگه کل بسوزان
در آتش تا کنم از دل فروزان
❈۵❈
بسوزانم درآتش پای تا سر
ز من بشنو چوهستی شاه و سرور
هر آنکو جان نبازد شیخ بایار
میان اهل دل خوانندش اغیار
❈۶❈
هر آنکو نزد جانان جان نبازد
میان اهل دل با جان نسازد
بناز ما بسی جانها بناز است
نمود ما حقیقت در نیاز است
❈۷❈
بسی در دارم از بحر معانی
درون جانت بنهادم نهانی
چو من خواهم ستد آنرا نگهدار
که تا باشی ز راز ما خبردار
❈۸❈
کنون ای شیخ این اعوام مسکین
بصورت اندرین شورند و در کین
مراد این همه در کشتن ماست
مراد ما هم از برگشتن ماست
❈۹❈
مراد ما یقین در کشتن آمد
مرادر سوی او برگشتن آمد
بصورت لیک درجان کردکارم
کنون در عشق باید کردکارم
❈۱۰❈
کنون درعشق شادی مینماید
بسی را عین آزادی نماید
درین صورت گرفتارند جمله
چو من اینجای بردارند جمله
❈۱۱❈
نمیدانند که ایشان را فنایست
ز بعد آن فنا در ما بقایست
فنا خواهد شدن اینجا تمامت
دگر ما راست آن روز قیامت
❈۱۲❈
اگر نه عشق باشد باز ایمان
کجا یابد خلاصی در یقین جان
تمامت راه ما دارند در پیش
چه سلطان وچه دربان و چه درریش
❈۱۳❈
همه در راه ما عین فنااند
کسانی کاندرین دار بقااند
کنون ما را فنای خویش آمد
در اینجا گه بقای خویش آمد
❈۱۴❈
خدا دیدیم شیخا در دل و جان
ابا ما گفت هر دم را زجانان
اگرداری سر ما سرفشان تو
بجان و سر یقین اینجا ممان تو
❈۱۵❈
اناالحق زد خود و خود عشق بازد
یقین در ذات خود سرمیفرازد
اناالحق زد خود و بشنید خودباز
ندیده ذات خود او نیک دیدار
❈۱۶❈
چنان خود دید شیخا در زمانه
که جز او میندیدش جاودانه
چنان خود دید اندر ملک بغداد
که خواهد کرد اینجا جمله آزاد
❈۱۷❈
چنان خود دید اینجا برسر دار
که جز او نیست چیزی نیز هشیار
خدا با ما و اینجا در بقایم
کنون با او حقیقت در لقایم
❈۱۸❈
خدا با ما و در هر جا که بینی
خدامی بین اگر صاحب یقینی
مبین جز حق که حق گفتیم مطلق
از آن اینجا زنم هردم اناالحق
❈۱۹❈
درین ره حق شدیم ازواصلانیم
از آن گفتیم تا جان برفشانیم
چه شه اینجاست و آنجا در میان باز
حقیقت صورتم انجام وآغاز
❈۲۰❈
چو شه با ماست ما بردار کرده
بخواهد سوخت چون بدرید پرده
دریده پردهٔ مادر بر عام
که یابد همچو مادر عشق اتمام
❈۲۱❈
مرا انعام جانان بس بود یار
که با ما عشق بازد بر سردار
مرا بردار کرد و جان جانم
به هر لحظه کند خود را عیانم
❈۲۲❈
درونت هر دمی صد راز دیگر
یکی میبینمش اینجا مصور
مصور ساخته ترکیب جانها
نهاده پر صفت ترتیب جانها
❈۲۳❈
درون جمله درگفتار مانده
در او حیران دلم بردار مانده
ابا او هر زمان در عین گفتار
همی گوید بیانها بر سردار
❈۲۴❈
هر آن چیزی که دیدم جمله دید او
از آن بودم وجودم جمله شد او
همه بود وجودم یار بگرفت
دل و جانم همه دلدار بگرفت
❈۲۵❈
زناگه او شدم زو بازگفتم
ازو اینجا ز سرّ راز گفتم
پس آنگه جان عیانی یار خود دید
کنونش بر سر این دار خوددید
❈۲۶❈
در امروزش عیان میبینم اینجا
ابا خلق جهان میبینم اینجا
خطابم میکند مانند هر یار
که با ماهان درین بحرم گهربار
❈۲۷❈
بسی شیخا نمودم یار اینجا
نمودخویشتن هر بار اینجا
ولی این بار جوهر آشکار است
صدف در پیش چشمم تازه بار است
❈۲۸❈
صدف بشکست اندر عین دریا
فکندستم درون بحر غوغا
درین بحر عجائب راز بگشاد
دمادم سرّ جوهر باز بگشاد
❈۲۹❈
بسی در بحر صورت باز دیدم
بآخر جوهر کل باز دیدم
مرا مقصود جوهر بود اینجا
که تا رویم یقین بنمود اینجا
❈۳۰❈
مرا دان جوهر دریای اسرار
که در بغداد گشتم بر سر دار
منم آن جوهری کز هر دو عالم
حقیقت صورتم مشتق ازین دم
❈۳۱❈
تو جوهر دان مرا شیخا در اینجا
که بنمودم حقیقت اندر اینجا
نمودم جوهر خود در میان من
نمودخویشتن از لامکان من
❈۳۲❈
مکانم اندر اینجا آشکار است
نمود ما کنون دیدار یار است
نمایم راز اگر اینجا زبانم
برون آرم بیک ره ازدهانم
❈۳۳❈
نمایم راز گردستم کنی باز
بدست تو دهم یار سرافراز
قدم بر بعد از آن در آتش انداز
بسوزان تا بیابی سر من باز
❈۳۴❈
ز بعد سوختن اسرار مابین
درون جان و دل دیدار مابین
ز بعد سوختن بنمایمت راز
اناالحق گویمت بی جسم و جان باز
❈۳۵❈
چوصورت مینباشد در میانه
اناالحق گویم اینجا جاودانه
هر آن رازی که میگویم بگفتار
ابی صورت عیان آرم پدیدار
❈۳۶❈
گمانت گر نماید این بدانی
دگر اندر گمانی این بدانی
ابی صورت مرا زیبد اناالحق
که در خاکسترم گوید اناالحق
❈۳۷❈
منم منصور از لا دیده الا
چو پنهانی شوم بینیم پیدا
به پنهانی نگر تا راز گویم
وگرنه چند معنی بازگویم
❈۳۸❈
هر آن عاشق که چون من در فناشد
نهانش با عیان کلی خداشد
خدائی راتو از منصور دریاب
گشاده است این درم اکنون تو دریاب
❈۳۹❈
دری بگشادهام ای شیخ اینجا
درون رو تا بیابی گنج ما را
من این گنج نهان میبخشم ای شیخ
نهم چون دیگران در نقشم ای شیخ
❈۴۰❈
همه گنجست اینجا گه نهاده
بآخر این در گنجم گشاده
طلسم گنج، صورت دان وبشکن
که تو برخیزدت ای یار با من
❈۴۱❈
اگر گنج بقا خواهی بده جان
که چون جان رفت کلی ماند جانان
ترا گنجیست اینجا آشکاره
طلسمت کن در اینجا پاره پاره
❈۴۲❈
صدف بشکستهٔدر عین دریا
فکندم در میان بحر غوغا
نیابی گنج معنی رایگان تو
اگر اینجا نیابی جان جان تو
❈۴۳❈
چه خواهی کرد صورت دشمن تست
که جان دیدار گنج روشن تست
اگر صورت نباشد جان نهبینی
ابی جان بیشکی جانان نه بینی
❈۴۴❈
همه گفتار ما از بهر اینست
که بیصورت همه عین الیقین است
چو شد محو فنا از جسم و از جان
ابی صورت نماید روی جانان
❈۴۵❈
حقیقت هر که اینجا جا بیابد
نمود جان جان پیدا بیابد
حقیقت حیرت آید آخر کار
مراو را اندر اینجاگه پدیدار
❈۴۶❈
بسی حیرت خوری سالک بآخر
که اینجا مینه بینی یار ظاهر
بگو تا چند خواهی راه کردن
بخواهی خویشتن را شاه کردن
❈۴۷❈
دل و جانت ازین آگاه کن تو
وجود خویشتن را شاه کن تو
وصال یار پیدا و تو آگاه
نهٔ کاندر درون تست آن شاه
❈۴۸❈
زهی نادان که در جسمی بمانده
از ان اینجا تو بی اسمی بمانده
ترا هر لحظه منصور حقیقت
همی گوید رها کن این طبیعت
❈۴۹❈
درون تست پیدا و ندانی
تو اورادایماً جویا ندانی
چو منصور است با تو کور دیده
ابا او گفته و از وی شنیده
❈۵۰❈
دمادم راز میگوید ترا باز
ولیکن کی تو گردی صاحب راز
ولی باید که کلی جان شود او
که کلی میز خود پنهان شود او
❈۵۱❈
چو دل پنهان شود صورت نماند
یقین جز عشق منصورت نماند
چو جان جانان شود آنگه بدانی
که وصل دوست یابی در نهانی
❈۵۲❈
چو جانان جان شود در آخر کار
تو مر منصور بینی بر سردار
حدیث تو یقین واصلانست
هر آنکو شیخ گردد واصل آنست
❈۵۳❈
اگر با تو بود عُجبی در این سر
نگردد هرگزت دلدار ظاهر
توئی درمانده بیرون وندانی
که کلی یار جانست ارتوانی
❈۵۴❈
به بین او را که منصور است دیدت
حقیقت جملگی نوراست دیدت
توئی منصور امّا کی نماید
نمودت باوجودت درگشاید
❈۵۵❈
زبانت محو خواهد کرد جانان
بنزد ناگهی بردار جانان
بخواهد سوخت در آخر وجودت
که تا آن دم نماید بودبودت
❈۵۶❈
اگر گوئی و گرنه این به بینی
چنین میدان اگر صاحب یقینی
اگر اینجا سلوکت وصل گردد
سراپای تو کلّی اصل گردد
❈۵۷❈
تو ای سالک مرو در خواب اینجا
تو وصل یار را دریاب اینجا
چنین تا چند در تقلید باشی
دمی آن کاندرین توحید باشی
❈۵۸❈
دم توحید اینجا گاه زن تو
نه مردی لاف ازین دیگر مزن تو
ترا چون زهرهٔ مردان نباشد
طلسمی دانمت کان جان نباشد
❈۵۹❈
طلسمی لیک جانت در طلسم است
از آن دیدار اعیان تو اسم است
سوی گنج حقیقت راه داری
بحمدالله دلی آگاه داری
❈۶۰❈
بدان اسرار ما و گنج بستان
کز آن تست آن بیرنج بستان
اگرچه رنج میبینی ز صورت
ترا درمان بود آخر ضرورت
❈۶۱❈
تو با منصور و منصور است با تو
نظر میکن که مشهور است باتو
تو بامنصور و منصور است درجان
دمادم روی می بنمایدت جان
❈۶۲❈
چو بشناسی که راتاوان بود این
ترا تاوان یقین در جان بود این
دریغا چون ندانی چون کنم من
از آن هر لحظه جان بیرون کنم من
❈۶۳❈
چو جانانست باعطار اینجا
نموده مرورا دیدار اینجا
کامنت ها