عطار:کمال عشق داند یافت عاشق اگر باشد فنای عشق لایق
❈۱❈
کمال عشق داند یافت عاشق
اگر باشد فنای عشق لایق
خرد بیند دوی اینجایگه باز
حقیقت عشق بیند از یکی راز
❈۲❈
خرد صورت همی بیند دمادم
ولیکن عشق داند سر آدم
حقیقت عشق رمز کاینات است
که عشق اینجایگه دیدار ذاتست
❈۳❈
حقیقت عشق بشناس و فنا شو
از آن عین فنا عین بقا شو
حقیقت عشق آمد رهبر یار
سر مو نیست ازتو تا بر یار
❈۴❈
حقیقت عشق این ره دیده باشد
که او در خویش صاحب دیده باشد
نماید عشق راهت تا بریار
تو کی آئی در اینجا گه پدیدار
❈۵❈
یکی ذره که داری از منی تو
نیابی اندرین ره روشنی تو
همه عشق است اینجا راهنمایت
اگر باشد ترا حق هدایت
❈۶❈
هدایت نیست جز کار است دریاب
مکن در کارخود هرگز تو اشتاب
بلای عشق اگر اشتاب داری
بسوزد زانکه سردرخواب داری
❈۷❈
به بیداری توانی یافت جانان
بگیر از پختهٔ این کار آسان
مدان آسان اگر آسان نماید
ترا پیدا و خود پنهان نماید
❈۸❈
سخنها میرود چون آب زر پاک
برون کردیم زهر از عین تریاک
ز عشقت آنچه گویم گوش کن تو
وزین اسرار جان بیهوش کن تو
❈۹❈
تقرب سوی جان خویشتن کن
حقیقت جان و تن را جان و تن کن
حقیقت عشق در یکی پدید است
ولیکن جمله دردی ناپدید است
❈۱۰❈
همه در عشق زادت تا بدانی
به آخر جمله باد است ار بدانی
بنور تو مزین آمد این خاک
که دروی داخل است این هفت افلاک
❈۱۱❈
تو بینائی که میبینی تمامت
توی جمله مر این نکته تمامت
بتو پیداست جمله نقش ذاتش
دو روزی بنگر این نقد صفاتش
❈۱۲❈
از آن نقش جهان درّی بدست آر
که بهتر آید آن از نقش هموار
جهان چون گنده پیری دان حقیقت
پر از نقش نکو خواه طبیعت
❈۱۳❈
نه کس داند حقیقت بازی او
ترا دارد یقین در گفت و درگو
به هرزه بگذراند روزگارت
دراندازد بناگه سوی کارت
❈۱۴❈
طلب کن عشق دنیا را مبین تو
حقیقت نیز هم دنیا مبین تو
همه مولا نگر اینجا به تحقیق
که بخشد ناگهانت عشق توفیق
❈۱۵❈
بدو بتوانی او را دید آخر
که حقست این و ناتقلید آخر
سخن تا هست اینجا میتوان گفت
نه پنهانی نه پیدا میتوان گفت
❈۱۶❈
سخن اینجا بسی گوئیم آخر
ببازم من بشکرانه دگر سر
حقیقت عشق میگوید که جان باز
سرو جانرا ز بهر جان جان باز
❈۱۷❈
یقین است آنچه اینجا شد گمانت
نگهدار است بر جان و جهانت
ز حکم یفعل الله کس نگردد
اگر خواهد بیک دم در نوردد
❈۱۸❈
سخن باقی از آن پس بازگفتم
نشد بس زانکه بس ناساز گفتم
سخن با یار خواهم گفت دیگر
بخواهد رفت ما را ناگهان سر
❈۱۹❈
سخن پیشنیان بسیار گفتند
ولی نی شیوهٔ عطار گفتند
سخن گفتند لیکن نی چنان مست
ندید و کس نداده این چنین دست
❈۲۰❈
چه باشد سر که تا بازیم اینجا
که ما در عشق شهبازیم اینجا
حقیقت عشق میگوید که جانباز
سر و جان راز بهر جان جان باز
❈۲۱❈
یقینست اینکه شد اینجا گمانت
نگهدار است مرجان جهانت
سخن اینست تا آخر چنین است
کسی داند که چون ما پیش بین است
❈۲۲❈
سخن خواهیم گفتن هر زمانی
ز سر عشق هر دم داستانی
سخن عشق است اگر پر درد باشد
حقیقت این سخن نامرد باشد
❈۲۳❈
اگر مرد رهی تکرار میکن
دمادم گوش با عطار میکن
حقیقت این زمان عطار یار است
مرا در سر جانان آشکار است
❈۲۴❈
بسی گفتیم از اسرار جانان
که تا پیدا شود دیدار جانان
حقیقت آنچه دادم دست امروز
که درکاریم با بخت جهان سوز
❈۲۵❈
مرا شد منکشف اسرار حلاج
نمودم نام او در عشق هیلاج
چو جوهرنامه کردم فاش آخر
نمودم صورت نقاش آخر
❈۲۶❈
بکنجی در نشستم زار مانده
ضعیف و ناتوان و خوار مانده
شب و روز از تفکر مانده غمناک
که چه آید دگر از صانع پاک
❈۲۷❈
در اندیشه که از بعد جواهر
چه اسرار آید اینجاگاه ظاهر
نظر کردم یکی دیوانه دیدم
ز علم صورتی بیگانه دیدم
❈۲۸❈
که آمد پیش من این عاشق زار
لب از هم برگشاد و گفت اسرار
چو صبح از صبحدم او خندهٔ کرد
دگر سر را فرو برد او دراین درد
❈۲۹❈
زمانی بود اینجا ساکن و خوش
دگر آورد سر بیرون ز آتش
مرا گفتا چرا درغم نشستی
در معنی بروی خود به بستی
❈۳۰❈
نه وقت آمد که دیگر رازجوئی
دگر اسرار جانان بازگوئی
تو این دم عاشقی و راز دیده
جمال دوست درخود نار دیده
❈۳۱❈
طلب کردی و دیدی دید مطلوب
رسیدی این زمان در ذات محبوب
همه ذاتست ای عطار سرکش
چه بینی باز رنج آب و آتش
❈۳۲❈
همه ذاتست کاینجا گفتهٔ تو
همه درّاست کاینجا سفتهٔ تو
چرا فارغ نشینی زود برخیز
دگر در عشق و دید فقر آویز
❈۳۳❈
چو کردستی در اینجا جملگی ترک
بجز کشتن نماندستت دگر برگ
کنون باید که گوئی سر اسرار
حقیقت فاش گردانی دگر بار
❈۳۴❈
بنام من کتابت نغزآری
دگر هوش و دگر بامغز آری
بنام من نهی بنیاد اینجا
دهی امروز ما را داد اینجا
❈۳۵❈
بگوئی نام من با هر که عالم
که شادی بینی از عشق دمادم
هنوز ای جان جان اندر گمانی
که گفتی جمله اسرار معانی
❈۳۶❈
برون جستی کنون از کدخدائی
گرفتی از میان کلی جدائی
منم این لحظه نزدت بازمانده
چو گنجشکی بچنگ بازمانده
❈۳۷❈
بمانده در بر تو کدخدایم
کدم رفته بکل مانده خدایم
خدایم این زمان من واقف خود
درون جان تو من واصف خود
❈۳۸❈
خدایم این زمان فارغ ز جمله
میان جملگی فارغ ز جمله
حقیقت این زمان منصور وقتم
درون جزو و کل مشهور وقتم
❈۳۹❈
اناالحق میزند عطار با تو
که هستی صاحب اسرار با تو
خدائی میکنی در سرّ اسرار
حقیقت زادهٔ در عین اسرار
❈۴۰❈
تو این در برگشادی از زمانه
که داری لامکان جاودانه
ندارد هیچکس امروز این راز
ترا بخشیدم اینجا ای سر افراز
❈۴۱❈
شدی اکنون وفائی پیش آور
دمی عطار را با خویش آور
کامنت ها