عطار:بنام آنکه نور جسم و جانست خدای آشکارا و نهانست
❈۱❈
بنام آنکه نور جسم و جانست
خدای آشکارا و نهانست
خداوندی که جان در تن نهان کرد
ز نور خود زمین و آسمان کرد
❈۲❈
فلک خرگاه تخت لامکان ساخت
زکاف و نون زمین و آسمان ساخت
ز یک جوهر پدید آورد اشیا
ز بود خویش پنهانست و پیدا
❈۳❈
مه و خورشید هردو در سجودش
طلبکار آمده در بود بودش
به هر کسوت که میخواهد برآید
بهر نقشی که میخواهد نماید
❈۴❈
زمین و آسمان گردان اویند
کواکب جمله سرگردان اویند
خرد انگشت در دندان بماندست
میان پردهٔ حیران بماندست
❈۵❈
ز کنه ذات او کس را خبر نیست که
جز دیدار او چیز دگر نیست
همه دیدار یار است ار بدانی
ولی در عاقبت حیران بمانی
❈۶❈
صفاتش عقل کی بتواند آراست
اگرچه عقل از ذاتش هویداست
کمالش عقل و جان هرگز ندیدند
اگرچه راه بسیاری بریدند
❈۷❈
فرو شد عقلها در قطرهٔ آب
همه در قطره پنهانست دریاب
همه در بحر این اندیشه غرقند
ز فکرت دایما پویان به فرقند
❈۸❈
نمود خود نمودست او چنان باز
که نادانسته کس انجام و آغاز
همه حیران بمانده در جمالش
نمییابد کسی اینجا کمالش
❈۹❈
کجا داند خرد کو خود چه بودست
که او پیوسته در گفت و شنودست
همه جانها درون پرده پنهانست
فلک از شوق او پیوسته گردانست
❈۱۰❈
چو نتوانی که او را باز بینی
سزد گر عین خاموشی گزینی
ز خاموشی همه حیران و مستند
طلسم چرخ یکباره شکستند
❈۱۱❈
اگر اسرار کلّی رو نماید
ترا زین حسّ فانی در رباید
برد تا لامکان و سِدرَهٔ راز
ببینی در زمان انجام و آغاز
❈۱۲❈
کسانی کاندر این ره دُرفشاندند
همه در قعر بحرش باز ماندند
نمیدانی در این معنی چه گوئی
که گردان چون فلک مانند گوئی
❈۱۳❈
همه گردان تست ای دوست دریاب
درون خانهای اکنون تو دریاب
زهی صنع نهان و آشکاره
که جان اینجا بمانده در نظاره
❈۱۴❈
اگر خورشید گویم هست گردان
بماند در درون پرده حیران
اگر ماه است دائم در گداز است
گهی بدر و گهی در عین راز است
❈۱۵❈
کواکب نیز گردان وصالند
گهی اندر هبوط و گه وبالند
قلم بشکافته از هیبت یار
بسرگردان شده مانند پرگار
❈۱۶❈
بروی لوح او بنوشته رازش
که تا اسرار بیند جمله بازش
اگر عرش است اندر قطرهٔ آب
بمانده در تحیّر گشته غرقاب
❈۱۷❈
اگر فرش است افتادست مسکین
از او پیداست این بازار تمکین
وگر کرسی است کرسی رفته از پای
شده گردون او از جای بر جای
❈۱۸❈
ز شوقش میزند آتش زبانه
که نامم محو ماند در زمانه
ز عزمش باد بی پا و سر آمد
ندید اسرارُ حیران بر درآمد
❈۱۹❈
ز ذوقش آب هر جائی روانست
که او آسایش جان و روانست
ز رازش خاک، خاکِ راه بر سر
بپاشیدست و مانده زار بر در
❈۲۰❈
ز عجزش کوه گشته پاره پاره
به هرجائی شده بهر نظاره
ندیده سرّ و بوده زار و غمخوار
چه گویم جمله حیرانند و افگار
❈۲۱❈
اگر بحر است دائم در خروشست
ز شوق دوست چون دیگی بجوشست
همو دارد یقین اندر وصالش
وزین دریا دلان دانند حالش
❈۲۲❈
چو جمله این چنین باشند ای دوست
طلب کن مغز را تا کی در این پوست
به پرده همچو ایشانی تو مانده
از آن اسرار کل حرفی نخوانده
❈۲۳❈
رها کن این همه دریاب اوّل
چرا ماندی تو چون ایشان معطّل
تو داری راز جوهر در درونت
ولی کس نیست اینجا رهنمونت
❈۲۴❈
تو داری آنچه گم کردی در آخر
فرو ماندی در این اسرار ظاهر
تو داری جوهر ذات و صفاتش
ولی دوری تو از دیدار ذاتش
❈۲۵❈
تو داری جوهر بس بی نهایت
نمییابی مرا او را حد و غایت
تو داری جوهری از جمله برتر
بسوی جوهر ذاتی تو رهبر
❈۲۶❈
زهی دیدار تو افلاک و انجم
درونی و برون پیدا و هم گم
ندیده دیدهٔ جان روی تو باز
حجاب آخر دمی از جان برانداز
❈۲۷❈
چو بنمودی جمالت را مپوشان
که ذرّاتند جمله حلقه گوشان
زهی اینجا نموده سرّ اسرار
حقیقت نقطه و تو عین پرگار
❈۲۸❈
گرفته ملک جان ودل سراسر
توئی هم مونس و هم یار و غمخور
توئی هم جان و صورت بیشکی تو
صفات جملهٔ اندر یکی تو
❈۲۹❈
توئی محبوب و هم مطلوب جانان
توئی اسرار پیدائی و پنهان
توئی ذرّات خورشید منیری
چرا اندر کف صورت اسیری
❈۳۰❈
توئی راه و توئی آگاه صورت
یکی بنمای جمله بی کدورت
طلبکار تو و تو در درونی
چو بیچونی چه گویم من که چونی
❈۳۱❈
تو بیچون وز تو چون پیدا تمامت
قیامت میکنی جانا قیامت
عجائب جوهری جانا ندانم
که چون شرح صفاتت را بخوانم
❈۳۲❈
عجائب جوهری جانا چه گویم
که در شرح تو سرگردان چو گویم
نمودی روی خود در هفت پرده
ندیده هیچ چرخ سالخورده
❈۳۳❈
چه داند چرخ سرگردان چه بودی
که دیدار خود اندر وی نمودی
توئی بنموده روی اندر دل و جان
بگویم در حقیقت راز پنهان
❈۳۴❈
توئی اندر صفات خود نمودار
حجاب خود خودی از پیش بردار
چو مشتاقان همه حیران و مستند
هنوزت بستهٔ عهد الستند
❈۳۵❈
چراشان این چنین افکار ماندی
حزین و خسته و غمخوار ماندی
زمانی رویشان بنمای از راز
حجاب چرخ و انجم را برانداز
❈۳۶❈
چو یک را در یکی بنمودی از خویش
زمانی مرهمی نه بر دل ریش
بهر وصفت که میگویم نه آنی
که تو برتر ز وصف و داستانی
❈۳۷❈
خرد طفلی است در وصف کمالت
فرو مانده در این بحر جلالت
ولیکن عشق میداند صفاتت
که او مشتق شدست ازبود ذاتت
❈۳۸❈
حقیقت عشق وصف سرنگوید
که جز دیدار تو چیزی نگوید
حقیقت عشق دید آن روی و نشناخت
اگرچه عقل کل در سیر بگداخت
❈۳۹❈
حقیقت عشق توحید تو خواند
که همچون عقل او حیران بماند
حقیقت عشق میگوید ثنایت
که فانی نیستی دیده بقایت
❈۴۰❈
حقیقت عشق میبیند جمالت
که او دیدست اسرار کمالت
حقیقت عشق تو پرده برانداخت
که در یکی ترا دیدست و بشناخت
❈۴۱❈
حقیقت عشق در جان راه دارد
که در هر دو جهان تو شاه دارد
حقیقت چون توئی چیزی دگر نیست
کسی دیگر به جز ذاتت خبر نیست
❈۴۲❈
حقیقت چون توئی ذات عیانی
تو بنمائی بکل راز نهانی
تو بنمائی بکل راز نهانی
حقیقت چون توئی عشق نهانی
❈۴۳❈
توئی در پردهٔ جان رخ نموده
تو گفتستی حقیقت تو شنوده
یکی میبینمت در پرده باری
که جز جمله توانی کار سازی
❈۴۴❈
تو دانی این زمان عین صفاتی
ز صورت در صفات جان و ذاتی
همه جویای تو اندر دل و جان
ز بود خویش پیدائی و پنهان
کامنت ها