عطار:دلا تا چند سر گردان شمعی بمانده زار و سرگردان جمعی
❈۱❈
دلا تا چند سر گردان شمعی
بمانده زار و سرگردان جمعی
همه ذرّات دل سوی تو دارند
بیک ره دیده در کوی تو دارند
❈۲❈
چو تو ایشان همه در گفتگویند
عجایبتر ز تو در جستجویند
چو از دیدار تو بهره ندارند
بسوی سوختن بهره ندارند
❈۳❈
چو وقت سوختن آید پدیدار
کسی کو شمع وصل آمد خریدار
بسوزد خویش چون پروانه اینجا
شود در هر زبان افسانه اینجا
❈۴❈
بسوزاند وجود و بود گردد
چو منصور از یقین معبود گردد
تو ای دل چند از این گفتار گوئی
که درمیدان فتاده همچو گوئی
❈۵❈
سخنها گفتی از درد دل خود
نبگشای یقین تو مشکل خود
اگرچه مشکلت اینجا گشادست
دلت درتنگنای دل فتادست
❈۶❈
همه گفتار تو از بهر جسمست
که تا بیرون رود کو عین اسمست
اگر صورت نباشد حق بود پاک
ولی اسمست اینجا آب در خاک
❈۷❈
چو گفتارست هم از باد و آتش
گهی درناخوشی گاهی بود خویش
حجابت آتش و آبست و بادست
که درمال التّراب اینجا فتادست
❈۸❈
همه گویا ز بهر صورت آمد
از آن پس دیدن منصورت آمد
اگر صورت نبودی بس نبودی
که از حق گفتی و از حق شنودی
❈۹❈
اگر صورت نبودی اندر اینجا
که بود از وی شدی یکباره پیدا
اگر صورت نبودی با معانی
نمودی راز امر کن فکانی
❈۱۰❈
که دانستی که بودی این چگوئی
چو یار اینجاست پس دیگر چه جوئی
چویار اینجاست دیدارت نموده
ابا تو گفته و از تو شنوده
❈۱۱❈
چو یار اینجاست پس اینجا چه جوئی
سخن از رفتن صورت چگوئی
چو دل اینجاست ای دل راز گفتی
باسرار دگر سرّ بازگفتی
❈۱۲❈
چو یار اینجاست هر چیزی که گوید
شوی تا درد تو درمان بجوید
چو یار اینجاست کلّی درگرفته
حقیقت شیب و بام و در گرفته
❈۱۳❈
تو غافل این چنین مانده بخود باز
نظر کن یک زمان در سوی خود باز
که جانانت چنین در بود مانده
زیانت در پی این سود مانده
❈۱۴❈
زیان صورت کل ازمیان شد
یقین بیشک صور با جان جان شد
چو صورت رفت جان شد دید جانان
نظر کن این زمان خورشید تابان
❈۱۵❈
ترا خورشید چون همسایه باشد
چرا میلت بسوی سایه باشد
همه میل تو سوی سایه افتاد
از آنی مانده سرگردان تو چون باد
❈۱۶❈
سوی تاریکنای این جزیره
بماندستی چو بز اندر خطیره
گهی اندر گمان و گه یقینی
گهی تو پس رو و گه پیش بینی
❈۱۷❈
گهی در عقل و گه عشّاق باشی
گهی اندر دوئی گه طاق باشی
از آن دم دم زدی چه مغز و چه پوست
بیکباره برِ عاشق همه اوست
❈۱۸❈
سخن در اصل و فرع اینجا یکی گفت
بد خود بُد خود بخود حق بیشکی گفت
همه او کرد گفتار از بد ونیک
حقیقت آب خوش آورد در دیگ
❈۱۹❈
هر آن چیزی که خواهی پخته گردان
بمعیار خرد خود سخته گردان
سخن از پختگی گو نِیْ ز خامی
اگرچه پخته و هم ناتمامی
❈۲۰❈
سخن از پختگی و پخته بشنفت
که مرد پخته هم از پختگی گفت
ولی گنجشک باشد طعمهٔ باز
کجا عصفور باشد همچو شهباز
❈۲۱❈
سخن از درد میآید دمادم
که آدم بود صاحب درد آن دم
چو آدم صاحب آن درد آمد
حقیقت از دم حق فرد آمد
❈۲۲❈
از آن دم فرد آمد آدمِ پاک
نمود خویشتن از عالم خاک
همان دم را طلب میکرد اینجا
غم دلدار خود میخورد اینجا
❈۲۳❈
از آن دم آدم اینجا دیدخود دید
اگرچه عاقبت هم نیک و بد دید
چو آدم فرد آمد از دم دوست
در آخر گشت اینجا همدم دوست
❈۲۴❈
طلب میکرد تا مطلوب خود یافت
در آخر بیشکی محبوب خود یافت
هر آن کو همچو آدم فرد باشد
چوآدم صاحب این درد باشد
❈۲۵❈
طلبکار آید و دلدار جوید
در اینجاگه وصال یار جوید
بِجِدّ هر کو طلبکارست بر یار
بیابد عاقبت دیدار دلدار
❈۲۶❈
طلب کن ای دل اینجا عین آدم
که همچون آدمی از عین آن دم
تو گرچه عین دید آدمی تو
حقیقت بیشکی هم ز آن دمی تو
❈۲۷❈
از آن دم آمدی بیرون در این دم
که همچون آدمی از عین آن آدم
از آن دم آمدی دمهای بیچون
که بی یاری در اینجا بیچه و چون
❈۲۸❈
از آن دم یافتی راز معانی
بگفتی فاش اسرار نهانی
از آن دم میزنی دم در حقیقت
که بیرون آئی از عین طبیعت
❈۲۹❈
از آن دم میدمی اندر جهان تو
که آن دم یافتی خود رایگان تو
از آن دم میزنی در پیش هر کس
که همچون دیگران نادیدهٔ بس
❈۳۰❈
از آندم میزنی مانند گردون
که در یکی فنائی بیچه و چون
از آن دم میزنی دائم دمادم
که اینجا کس ندید آندم جز آدم
❈۳۱❈
از آن دم میزنی اعیان یا هو
از آن دم میزنی این راز میگو
دمی داری که سرّ لامکانست
درون دم نموده جان جانست
❈۳۲❈
دمی داری از آن دم در خدائی
از آن کردی تو از صورت جدائی
بگوید آنچه کس را نیست زهره
دهد مر سالکان را جمله بهره
❈۳۳❈
بگوید راز جانان پیش جانان
بجز این ذرّهها خورشید تابان
شود بس درکشد جمله سوی خود
که تا پیدا نماید نیک با بد
❈۳۴❈
عقول جملگی گرداند او پاک
براندازد حجاب هستی خاک
همه خورشید گرداند بیک ره
کند مر ذرّهٔ زین راز آگه
❈۳۵❈
اناالحق گوید و باطل نماید
شود سالک به جز واصل نماید
اناالحق گوید وباشد یقین حق
همه ذرّات از این گویند صدّق
❈۳۶❈
اناالحق گوید و دلدار گردد
بکلّی او وجود یارگردد
اناالحق گوید و بنماید او راز
چو مردان گردد او اینجای جانباز
❈۳۷❈
اناالحق گوید و خود را بسوزد
بنور عشق کلّی برفروزد
اناالحق گوید و آید بدریا
رساند ذرّهها را بر ثریّا
❈۳۸❈
ندیدم صاحب دردی چنین من
که باشد او در این عین الیقین من
هر آنکو در یقین زد یک دو گامی
چو منصور او حقیقت برد نامی
❈۳۹❈
ببر نامی اگر این درد داری
چو مردان گر تو ذات فرد داری
ببر نامی تو برمانند منصور
شو اندر جزو و کل پیوسته مشهور
❈۴۰❈
ببر نامی تو بر مانند عطّار
که گشتست از وجود خویش بیزار
وجود خود بیک ره برفکندست
نه همچون دیگران روحی زندمست
❈۴۱❈
مرا هم درد و درمانست با هم
مرا هم جان جانانست با هم
مرا جانانه رخ بنموده اینجا
دَرِ مَنْ هم بخود بگشوده اینجا
❈۴۲❈
چو من گم کردهٔ خود باز دیدم
نظر کردم درون و راز دیدم
بدیدم یار خود بی دید اغیار
هر آن کو یار جوید نیست خود یار
❈۴۳❈
حقیقت یار در من ناپدیدست
مرا اسمی دراین گفت و شنیدست
ز گفتارم نظر کن ای خردمند
که ماندستی چو مرغی اندر این بند
❈۴۴❈
گرفتار قفس گر راز بیند
بگاهی کز قفس در باز بیند
قفس در بسته تو در وی جهانی
بمانده زار در عین جهانی
❈۴۵❈
چو استاد ازل در بر گُشاید
نمود مرغ جان پر برگُشاید
در آن دم چون برون او مرغ از دام
که یکی شد مراو را عین مادام
❈۴۶❈
برون رو ای دل از دام هوایت
زمانی خوش ببر اندر هوایت
تو در بند قفس تا چند باشی
بگو تاخود یکی در بند باشی
❈۴۷❈
قفس بگشای کاین بیچاره پر باز
بسوی آشیانت ره ببر باز
چو سوی آشیانِ خود رسیدی
همان انگار کاین دامت ندیدی
❈۴۸❈
در آن دم گر شوی عین فنا تو
ازل را با ابد یابی بقا تو
در آن دم گر شوی از خواب بیدار
نه جان بینی نه عقل و خواب و پندار
❈۴۹❈
در آن دم گر نبینی بیشکی تو
یقین باشی یکی اندر یکی تو
در آن دم هرچه یابی یار یابی
همه بیزحمت اغیار یابی
❈۵۰❈
در آن دم آنچه جستی آن تو باشی
حقیقت جملهٔ جانان تو باشی
در آن دم یار بین و هیچ منگر
بجز دیدار بیچون هیچ منگر
❈۵۱❈
خدابین باش اگر صاحب کمالی
بجز او منگر اندر هیچ حالی
خدابین باش و راز عاشقان باش
حقیقت برتر از هر دو جهان باش
❈۵۲❈
خدابین باش و صورت برفکن تو
نظر کن در نمود جان و تن تو
چو بنماید جمال یار دیدار
چو یک ارزن نماید هفت پرگار
❈۵۳❈
چو بنماید جمالِ یار بودت
نماید ذرّهٔ بود وجودت
کامنت ها