عطار:تو او باشی و او تو من چگویم بجز درمان دردت می چه جویم
❈۱❈
تو او باشی و او تو من چگویم
بجز درمان دردت می چه جویم
خوشا آن دم که پرده بفکند یار
ز پنهانی نماید عین دیدار
❈۲❈
خوشا آن دم که جان و تن نماند
بجز حق هیچ ما و من نماند
خوشا آن دم که بینی روی جانان
تو باشی در یکی هم سوی جانان
❈۳❈
خطاب آمد درآن دم خود بخود او
شده فارغ ز گفت و نیک و بد او
که بنده این زمان شاهی تو بنگر
نمودم در همه ماهی تو بنگر
❈۴❈
بمن قائم شدی میباش قائم
که من هم با تو خواهم بود دائم
من از آنِ توام تو آنِ مائی
زهی عین خطاب رب خدائی
❈۵❈
نداند نفس این سرّ پی ببردن
بجز حسرت در اینجاگاه خوردن
نداند این بیان جز حق شناسی
خطا داند بیانم ناسپاسی
❈۶❈
بیانم از شریعت باز دان تو
هواللّه قُل و آنگه رازدان تو
یکی خواهی بُدن در آخر کار
بماند نقطه اندر عین پرگار
❈۷❈
همه این راز میگویند و جویند
کسانی کاندر این دم راز جویند
هر آن کو پی برد در سرّ عطّار
ببیند همچو او اینجا رخ یار
❈۸❈
زمانی گر نه صاحب درد باشد
زنی باشد نه مرد مرد باشد
بدرد این راز بتوانی تو دیدن
ز خود بگذشتن اینجاگه رسیدن
❈۹❈
بدرد این شرح اینجا راست آید
درت اینجا بکلّی برگشاید
بدرد این یاب و سوی درد بشتاب
نمود دوست هم از دوست دریاب
❈۱۰❈
بدرد این راست آید چند جوئی
بیفکن صورت و بنگر تو اوئی
بدرد این درد واکن هان و مِی نوش
ولی مانندهٔ منصور مخروش
❈۱۱❈
بدرد این درد مردان را در آشام
غلط گفتم بر افکن ننگ با نام
که صاحب درد راز دوست دیدست
حقیقت مغز اندر پوست دیدست
❈۱۲❈
ولیکن مغز کی چون پوست باشد
اگرچه پوست هم از دوست باشد
تو اینجا پوست بگذار و یقین پوست
که چون شد پوست محو اندر یقین اوست
❈۱۳❈
تو مغزی و طلب کن مغز جانت
که ازجان بنگری راز نهانت
تو مغزی پوست همراه تو آمد
چو دامی بند این راه تو آمد
❈۱۴❈
چرا در بند دام اینجا بماندی
دلِ سرگشتهٔ مانندهٔ گوی
سخن تا چند گوئی ای دل مست
کنون چون دیده با دیدار پیوست
❈۱۵❈
رها کن ترک نام و ننگ برگوی
چرا سرگشتهٔ مانندهٔ گوی
رها کن نام و ننگ و زهد و طامات
دو روزی روی نِه سوی خرابات
❈۱۶❈
خراباتی شو و منصور واری
اناالحق زن در این خمخانه باری
گرو کن طیلسان درکوی خمّار
زمانی سر نه اندر کوی خمّار
❈۱۷❈
نظر کن اندر اینجا دُرد نوشان
که از دُردی شده مست و خموشان
از آن دُردی که مردان نوش کردند
ولی چون حلقهٔ درگوش کردند
❈۱۸❈
از آن دُردی که بوئی یافت منصور
بگفتا کل منم نور علی نور
از آن دُردی در آشامید حق گفت
چو خود حق دیدهم حق بود حق گفت
❈۱۹❈
از آن دُردی که قوت عاشقانست
بده ساقی که این شرح و بیانست
از آن دردی مرا ده زود یک جام
که بگذشتم هم از آغاز و انجام
❈۲۰❈
مرا ده دردی زان خمّ وحدت
که تا بگذارم اینجا عین کثرت
مرا ده دردئی ز آن خم زمانی
مرا ازخویشتن کن گُم نشانی
❈۲۱❈
مرا ده دردی و بستان و در جان
از این بیشم دگر جانا مرنجان
مرا جامی بده هان زود ساقی
زنام و ننگ برهان زود ساقی
❈۲۲❈
مرا جامی بده تا جانفشانم
غباری بر سر میدان فشانم
چه جای دل که جان سیصد هزاران
بود جانم فدای رویت ای جان
❈۲۳❈
چه باشد جان که در خورد تو باشد
بود درمان که در درد تو باشد
مرا دردیست جامی کن دوایش
ز جامی کن مرا مست لقایش
❈۲۴❈
دوا کن دردم ای درمان جانها
که از دردست این شرح و بیانها
دوا کن دردمند خود دوا کن
بجامی حاجت جانم روا کن
❈۲۵❈
دوا کن ای دوای دردمندان
مرا زین سجن غم آزاد گردان
دوا کن ای بتو روشن دل من
توئی اندر زمانه حاصل من
❈۲۶❈
دوا کن ای تو بود اولیّنم
دوا کن بی نهان آخرینم
دوا کن دل که دل داغ تو دارد
بهر زه روزگاری میگذارد
❈۲۷❈
دوا کن دل که دل محبوس ماندست
درش اینجایگه مدروس ماندست
دوا کن این دل بیچاره مانده
بسان ناکسی آواره مانده
❈۲۸❈
دوا کن این دل مجروح افگار
که در دام غمت ماندست گرفتار
دوا کن این دل حیران شده مست
که تا یک دم وصال او را دهد دست
❈۲۹❈
دوا کن این دل افتاده در دام
مگر بیند رخ خوبت سرانجام
دوا کن این دل آتش رسیده
که شد در آتش عشقت کفیده
❈۳۰❈
دوا کن این دل از غم کبابم
تو دستم گیر کز سر رفت آبم
شفائی بخش اینجا عاشقانت
بکن پیدا بکل راز نهانت
❈۳۱❈
چو دردم از تو و درمانم ازتست
چو جسمم از تو و هم جانم از تست
حقیقت جسم و جان هر دو تو داری
چه باشد گر سوی من رحمت آری
❈۳۲❈
ندارم عقل و هوشم شد بیکبار
حجاب من منم از پیش بردار
چنان در قید صورت شد گرفتار
که اینجا باز ماند از دیدن یار
❈۳۳❈
از آن دم میزنی بر جمله ذرّات
که دام داری عیان از نفخهٔ ذات
از آن دم میزنی ای راز دیده
که این دم زان دم کل باز دیده
❈۳۴❈
دمی زن حق درون خود نظر کن
دگر ذرّات از این دمها خبر کن
خبر کن جملهٔ ذرّات از این دم
که میگوید بیانت حق دمادم
❈۳۵❈
خبر کن جملهٔ ذرّات از این راز
که سوی آن دم اینجاگه شوند باز
خبر کن جملهٔ ذرات بس حق
اناالحق زن چوهستی نور مطلق
❈۳۶❈
دم عطّار بیرون ازمکانست
حقیقت دید عین لامکانست
دم عطّار زد اینجا اناالحق
بگفت او در حقیقت راز مطلق
❈۳۷❈
دم عطار بیشک دید دیدست
خدا دان تو که در گفت وشنیدست
دم عطّار زد اینجای سر باز
از آن شد آخر او هم جان و سرباز
❈۳۸❈
دم عطّار منصورست بردار
اناالحق میزند بهر نمودار
بیک ره پرده از رو برگرفتست
از آن از دوست پاسخ در گرفتست
❈۳۹❈
یقین دارد از آن او بی گمان شد
صور بگذاشت تا کل جان جان شد
همه معنی یکی گفت و یکی شد
حققت ذات معنی بیشکی شد
❈۴۰❈
نداند مبتدی اسرار عطّار
مگر صاحبدلی هم صاحب اسرار
که بردارد گمان از پیش خود او
یکی بیند چه هم نیک و چه بد او
❈۴۱❈
جمال یارش اینجا آشکاره
همه سوی جمال او نظاره
همه دیدار او دیدند یکسر
ولیکن عقل کی دارد میّسر
❈۴۲❈
که جانانست جمله عشق داند
که این دُرهای پُر معنی فشاند
بیان من نه از عقلست اینجا
ز عشق آمد نه از عقلست اینجا
❈۴۳❈
کسی کو عقل را بشناخت جانست
مر او را عشق کل عین العیانست
نگوید راز تقلیدی ابر گوی
که سرگردان شدست از گفت و ز گوی
❈۴۴❈
حقیقت زو که ازتقلید گوید
سخن کی از عیان دید گوید
حقیقت زو که خود رادوست دارد
نه مغز است او که کلّی پوست دارد
❈۴۵❈
حققت زو که جانان بیند اینجا
مر آن خورشید رخشان بیند اینجا
یکی بیند دوئی را محو کرده
بگوید او سخن از هفت پرده
❈۴۶❈
یکی را در یکی گوید بیانش
نماید راز ذات جان جانش
چو اصل و فرع بیند در یکی گُم
شده او در یکی، یک در یکی گُم
❈۴۷❈
بود واصل در اینجا بی طبیعت
یکی را دیده در عین شریعت
اگرچه آخر از اوّل خبردار
شود اینجایگه در دیدن یار
❈۴۸❈
مر او را این بیان گردد میسّر
اگر آخر ببازد همچو من سر
فنا را در بقا بنموده باشد
گره ازکار خود بگشوده باشد
❈۴۹❈
مشایخ جمله خود را دوست دارند
حقیقت مغز جان هم پوست دارند
همه دم میزنند از سرّ اسرار
شده چندی از آن حضرت خبردار
❈۵۰❈
دم حق میزنند وحق پرستند
اگرچه در معانی نیست هستند
ولیکن فرق این بسیار باشد
که چون منصور دیگریار باشد
❈۵۱❈
مشایخ گرچه اوّل بود بسیار
دلی چون بایزید آمد پدیدار
جنید و شبلی معروف آمد
ولی منصور از این معروف آمد
❈۵۲❈
همه این دم زدند امّا نهانی
ولی منصور آمد در عیانی
همه این دم زدند این راز گفتند
درون خلوت ایشان راز گفتند
❈۵۳❈
عوام النّاس چندی واصلانند
اگرچه صورت بیحاصلانند
همی گویند چندی آشکارا
ولیکن جز خموشی نیست ما را
❈۵۴❈
چو از تقلید گویند این سخن باز
ولی کی باشد اینجا صاحب راز
که بیشک جسم و جان اینجا ببازند
در آن حضرت پس آنگه سرفرازند
❈۵۵❈
در آن حضرت چه خاص است و چه مر عام
در آن قربت چه قهرست و چه انعام
ولکین این بیان مر صاحب راز
سزد اینجا که گوید نی جز آغاز
❈۵۶❈
نمودی کان ز جمله خلق پنهانست
کسی شاید که گوید از دل و جانست
کسی شاید که این اسرار گوید
که او را دیده و دیدار گوید
❈۵۷❈
از آن حضرت بود کلّی خبردار
نبیند هیچ غیری جز رخ یار
از آن حضرت کسی کو آگهی یافت
چو ذرّه سوی آن خورشید بشتافت
❈۵۸❈
از آن حضرت کسی کو دید چون من
یکی شد در درون و در برون من
از آنی بی خبر ای دل ندانی
که در عین بقا اندر گمانی
❈۵۹❈
از آنی بیخبر ای دل بمانده
که هستی دست از خود برفشانده
دمی خاموشی و دیگر سخن گوی
اگر تو بردهٔ اندر سخن گوی
❈۶۰❈
دمی در عین دیدار خدائی
دمی از جسم و جان کلّی جدائی
همه با هم یکی دان همچو اوّل
که تا آخر نگردی تو معطّل
❈۶۱❈
چو اصلت هست فرع تو هم اصلست
گذشته فرقت دیدار وصلست
گمان رفتست و کل عین الیقین است
ترا جانان نموده رخ چنین است
❈۶۲❈
گمان رفتست و دیدارت نموده
ترا هر لحظه صد معنی فزوده
گمان رفتست و دیدارست اینجا
حقیقت جان تو یارست اینجا
❈۶۳❈
گمان رفتست و گفتارت یقین شد
نمودت اوّلین و آخرین شد
گمان رفتست و دل بر جای هم نه
در این معنی ترا شادی و غم نه
❈۶۴❈
گمان رفتست اکنون در یقین باش
چو منصور از اناالحق جمله این باش
چو منصور از اناالحق رازها گوی
یکی آواز در آوازها گوی
❈۶۵❈
چو منصور از اناالحق گرد نقاش
بگو با جملهٔ ذرّاتها فاش
چو منصور از حقیقت گو اناالحق
بهر هستی بنه این راز مطلق
❈۶۶❈
که بد عطّار بیشک راز اللّه
اناالحق زد ز سرّ قل هو اللّه
نبُد عطّار بیشک بود او حق
بدو برگفت اینجا راز مطلق
❈۶۷❈
همه گفتار عطّارست بیچون
که میگوید اناالحق بیچه و چون
همه گفتار عطّارست از آن دید
از آن بگذاشت گفت و دید تقلید
❈۶۸❈
گذشت او بیشک ازتقلید اینجا
چویار خویشتن را دید اینجا
چویار خویشتن اینجایگه یافت
میان عاشقان این پایگه یافت
❈۶۹❈
چو یار خویشتن اینجا بدید او
ز دید خویش گشتش ناپدید او
چو یار خویشتن دید و فنا شد
چو اوّل زانکه اوّل در فنا شد
❈۷۰❈
فنا شد اوّل و آخر فنایست
فنا نزدیک در عین بقایست
چو اوّل شد فنا از بود خود او
که دیدستش یقین معبود خود او
❈۷۱❈
چو اوّل شد فنا در دید فطرت
از اینجاگه ورا بخشید قربت
چو اوّل شد فنا آخر بقا دید
عیان انبیاء و اولیا دید
❈۷۲❈
چو اوّل شد فنای بود جمله
بود در آخر او معبود جمله
چو اوّل شد فنا و گفت او راز
چو او گر میتوانی خود برانداز
❈۷۳❈
فنا عین بقای جاودانی است
فنا بنگر که آن راز نهانی است
همه اینجا فنا بُد اوّل کار
نمودار نمود و عین پرگار
❈۷۴❈
پدیدار آمد و دیگر فنا شد
نمیگویم که از اوّل فنا شد
فنا لا دان و الّااللّه بنگر
دو عالم بود الّا اللّه بنگر
❈۷۵❈
فنا دانم که الّا هست باقی
بخور جام فنا از دست ساقی
چو جانت هست شد از بود آن ذات
فنا گردان نمود جمله ذرات
❈۷۶❈
اگر سوی یقین آری گمان تو
نیابی هرگز اینجا جان جان تو
یقین را سوی خود ده راه بنگر
برافکن پردهٔ آن ماه و بنگر
❈۷۷❈
یقین بنمایدت دیدار جانان
بگوید با تو کل اسرار جانان
هر آن کو با یقین همراز باشد
دوعالم بر دلش در باز باشد
❈۷۸❈
هر آن کو با یقین باشد زمانی
جمال یار خود بیند عیانی
یقین بشناس اگر تو راز بینی
که بیشک تو عیان کل بازبینی
❈۷۹❈
حقیقت بودتست از بود اللّه
تو داری در عیانت قل هواللّه
تو داری رفعت لولاک اینجا
چرامانی بآب و خاک اینجا
❈۸۰❈
بزن کوس معانی همچو عطّار
برافکن آب و خاک و باز بین نار
زهی عطّار کز بحر حقیقت
فشاندستی تو درهای شریعت
❈۸۱❈
محمّد ﷺهست در جانت یداللّه
از آن پیدا بیانت قل هواللّه
ز دید حق بسی اسرار داری
هزاران نافهٔ تاتاری داری
❈۸۲❈
پر از عطرست عالم ازدم تو
چو حق آمد حقیقت همدم تو
از این درها که هر دم برفشاندی
حقیقت بر سر رهبر فشاندی
❈۸۳❈
تمامت سالکانت دوست دارند
تمامت واصلان ازجانت یارند
توئی واصل دهد این دور زمانه
زدی تیر مرادت بر نشانه
❈۸۴❈
کمال معنی و بازوی تقوی
تو داری میزنی این تیر معنی
چنانی گرم رو اندر ره یار
که در ره میفشانی درّ اسرار
❈۸۵❈
حقیقت وصل جانان یافتی باز
بسوی قرب او بشتافتی باز
چنان دید حقیقی روی بنمود
رخ دلدار از هر سوی بنمود
❈۸۶❈
که شک بُد اوّل کارت یقین است
ترا چشم دل اینجا دوست بین است
کامنت ها