عطار:دلا چون دوست دیدی هم بر یار بسوزان دلق با تسبیح و زنّار
❈۱❈
دلا چون دوست دیدی هم بر یار
بسوزان دلق با تسبیح و زنّار
بسوزان دلق چرخ لاجوردی
سزد کین هفت پرده در نوردی
❈۲❈
حقیقت در نورد این هفت پرده
که این پرده ترا بُد گم بکرده
چو پیدا گشتی این دم در درونش
یکی دیدی درونش با برونش
❈۳❈
وصال جاودان داری و پیداست
جمال یار بنگر از چپ و راست
یکی بین باش تا آخر ز اوّل
مشو بر هر صفت دیگر مبدّل
❈۴❈
مکن خود را ز گفتار و ز صورت
میاور خویشتن را در کدورت
در این دیر فنا بیرون فتادی
گره از کار بیشک برگشادی
❈۵❈
دمی اینجایگه بیشک ز دستی
کز آن دم اوّل و آخر بدستی
از آن دم دانمت این کار روشن
تمامت بیشکی اسرار روشن
❈۶❈
دمی ز آن دم ترا اندر دمیدست
که پرده پیش چشمت ناپدیدست
کنون پندار و هم دلدار باتست
حقیقت این همه اسرار با تست
❈۷❈
چگویم هرچه شد ظاهر تن و جان
شنفتم بازگفتستم تن و جان
فناگردان تو خود گر راز دانی
که تا عین فنا را باز دانی
❈۸❈
فنا گردان نمود خویش اینجا
برافکن پردهٔ از خویش اینجا
برافکن پرده تا دیدار یابی
در اینجا بیشکی جبّار یابی
❈۹❈
برافکن پردهای در خود بمانده
ز بیهوشی به نیک و بد بمانده
برافکن پردهای بگذشته ازخویش
بجز یکی تو در دیدن میندیش
❈۱۰❈
برافکن پرده تا کی پرده بازی
بخود عاشق شدی در پرده بازی
اگرچه پرده بازی پرده بر در
که تا راز اوفتد زین پرده بر در
❈۱۱❈
اگرچه پرده بازی پرده بگسِل
که تا گردی بدید یار واصل
چو واصل گشتی و سالک نباشی
یقین در جمله جز مالک نباشی
❈۱۲❈
چو واصل گردی و اسرار دیده
شوی اینجا حقیقت سر بُریده
اگر از پرده بیرون اوفتد راز
گذرکن همچو من از خویش درباز
❈۱۳❈
تو ترک خویش کن مقصود اینست
یکی بین باش کل مقصود اینست
تو ترک خویش کن مقصود اینست
یکی بین باش کل معبود اینست
❈۱۴❈
تو ترک خویش گیر ار میتوانی
که تا یابی کمال جاودانی
هر آن کو ترک خود کرد و فنا شد
حقیقت بیشکی دید خدا شد
❈۱۵❈
هر آنکو ترک کرد او صورت خویش
حجاب جسم و جان برداشت از پیش
از اوّل ترک کرد او چشم پندار
ندید اینجایگه جز دیدن یار
❈۱۶❈
صدف بگرفت ناگه دردرونم
فرو بُرد او بگردابی درونم
شدم دُرّی ز دریای حقیقی
چو کردم با صدف چندین رفیقی
❈۱۷❈
چو اینجا پرورش کردم باعزاز
فکندم خویشتن را در یقین باز
از این معنی بصورت زد قدم او
گذر کرد از وجود آنگه عدم او
❈۱۸❈
سلوکی کرد بس در عین اشیا
ز پنهان شد دگر در سوی پیدا
پس آنگه ذات را در خود عیان دید
عیان جسم و جان هر دو جهان دید
❈۱۹❈
همانجا و همین جا دید بیچون
معاینه خدا را بیچه و چون
همین جا یافت اندر عین صورت
نشاید گفت این سرّ را ضرورت
❈۲۰❈
چو صورت هم حق آمد نیست باطل
ولکین از صور مقصود حاصل
نمیگردد که جان بالای جسمست
که صورت اندر اینجا عین اسمست
❈۲۱❈
چو صورت ره نداند سوی اوّل
بماند جان در اینجا هم معطّل
وگر صورت برد ره سوی آن راز
حجاب خود خودست و افکند باز
❈۲۲❈
چو صورت خویشتن کلّی کم آرد
مثال قطره سوی قلزم آرد
شود قلزم چو قطره سوی اوشد
اگرچه اصل قطره هم از او بُد
❈۲۳❈
چو دریا قطره است و قطره دریا
چرا باهم نپیوندد در اینجا
در اینجا هر که دریا باز بیند
ز حق چون قطرهٔ خود راز بیند
❈۲۴❈
چو قطره سوی دریا روی آرد
وز این ره خویش را زانسوی آرد
یکی باشد اگر سر یافتی تو
چو من در بحر کل بشتافتی تو
❈۲۵❈
بدم قطره یکی اول پدیدار
شدم دریا بعون و حفظ جبّار
چو اینجا پرورش کردم باعزاز
برون رفتم پس آنگه از صدف باز
❈۲۶❈
صدف بگذاشتم در بحر بیرون
شدم تا نام من شد دُرّ مکنون
کنون در دست شاهم روشنائی
مرا چه غم چو در عین جدائی
❈۲۷❈
مرا دیدست خود را باز دیدم
که خود را در کف شهباز دیدم
هر آنکو پروریدم نزد خود بُرد
بزرگی یافتم گرچه بُدم خُرد
❈۲۸❈
چو گشتم شاه خود را حلقه در گوش
بهم کرد آنگهی چون حلقه درگوش
منم در گوش شه بس گوش کرده
زرازش خویش را بیهوش کرده
❈۲۹❈
منم اسرار جانان یافته باز
بر من روشنست انجام و آغاز
کنون با شاه دارم آشنائی
کز اینسان یافتم من روشنائی
❈۳۰❈
مرا این روشنی ازروی یارست
چه غم دارم چو یارم در کنارست
مرا از تاب روی عکس خورشید
فروزان کرد این ذرّات خورشید
❈۳۱❈
چنان مستغرقِ رازِ الستم
که اینجاگه صدف در هم شکستم
صدف بشکستم و دُرّ معانی
در اینجا یافتم عین العیانی
❈۳۲❈
مرا این جوهر افتادست در دست
ز عشق جوهرم افتاده من مست
صدف بشکستهام وز عکس جوهر
گرفتست آفرینش را سراسر
❈۳۳❈
سراسر آفرینش بر تو پرداخت
ز نقش جوهری خورشید بگداخت
چنان شوری در این عالم فکندست
که شوری در دل آدم فکندست
❈۳۴❈
چو نور جوهرم بنمود دیدار
ز عکس بود من شد ناپدیدار
کنونم من عیان او عیانست
که عکس این جهان و آن جهانست
❈۳۵❈
دو عالم از فروغ جوهر ما است
عجایب جوهری پنهان و پیداست
عجایب جوهری پر با کمالست
زبانها در صفاتش گنگ و لالست
❈۳۶❈
عجایب جوهری من بی نهایت
که کس آن را نداند حدّ و غایت
عجایب جوهری بس بیسر و پاست
کنون آن جوهر اندر روی دریاست
❈۳۷❈
فروغش در دو عالم اوفتادست
در آنجا پرتوی دردم فتادست
ز اوّل پرتوی بودست عالم
پس آنگه جان و تن جان نیز آدم
❈۳۸❈
تو سرّ جان و تن جان کی بدانی
که آدم را صفت اینجا ندانی
اگرچه عالمان پُر فصاحت
بسی گفتند شرح این بغایت
❈۳۹❈
چو جان از عکس رویش گشت پیدا
پس آنگه آدم از آن دم هویدا
چه دانی جان و تن چون کرد خاموش
که گر برگویمت نی عقل و نی هوش
❈۴۰❈
بماند آنکه این راز نهانست
که یابی دیگرش شرح و بیانست
بدانی این بیان سرّ حلّاج
نهی بر فرق ذرّات جهان تاج
❈۴۱❈
ز هیلاجت کنم اینجا خبردار
از این معنی روحانی خبردار
کتابی دیگر است از آخر کار
که از ذات خدا داری نمودار
❈۴۲❈
مرا آن راز دیگر بازماندست
از آن جانم در اینجا باز ماندست
ز بهر این ببازم جسم با جان
بگویم فاش اینجا راز پنهان
❈۴۳❈
بگویم فاش اینجا راز دلدار
نمایم با همه کس من رخ یار
حجاب اینجا براندازم من از پیش
نهم مرهم بساکن بر دل ریش
❈۴۴❈
کسی کو ره برد در عین هیلاج
حقیقت او شود منصور حلّاج
اناالحق آن زمان گوید عیان فاش
نماید هر کسی اینجای نقّاش
❈۴۵❈
اناالحق گوید از هیلاج اینجا
شود مر تیر عشق آماج اینجا
نهد تاج اناالحق جوهر خود
اگرچه کس نبیند، همسر خود
❈۴۶❈
نهد تاج اناالحق بر سر خَود
کز او آفاق گردد کل مؤیّد
صلای عشق بر کون و مکان زن
دم هیلاج تو شرح و بیان زن
❈۴۷❈
اگر اینجا بخوانی مر کتابم
منت بود و منت راز حجابم
که میداند که عطّار گزیده
از او شد جمله اشیا آفریده
❈۴۸❈
خدا بد بود بود بود عطّار
ولی عطّار در وی ناپدیدار
خدا بد در دل عطّار گویا
که هر دم بر صفاتی گشت پیدا
❈۴۹❈
برون تا مخزن اسرار کل دید
اگرچه خویشتن در رنج و ذل دید
برون شد ازمکان عطّار در کون
برون آورد او معنی بهر لون
❈۵۰❈
یکی جوهر لباس او برآورد
نداند این سخن جز صاحب درد
لباس از هر صفت گوهر یکی بود
بنزدیک محقق بیشکی بود
❈۵۱❈
محقق یافت اینجا سرّ عطّار
وگرنه کی بداند آنکه پندار
ورا از راه افکنده چو شیطان
بلعنت کرده او را جان جانان
❈۵۲❈
سخن در شرح احمد گفت از حق
پس آنگاهی حقیقت شد محقق
محقق آن بود در دار دنیا
که جز جانان نیابد تا بعقبی
❈۵۳❈
حقیقت هر دو عالم کردگارست
ترا با دنیی و عقبی چکاراست
اگر دنیاست هم دیدار بیچونست
اگر عقبی است هم حق بیچه و چونست
❈۵۴❈
دوئی از راه افکند و بماندی
از آن حرفی از آن معنی نخواندی
حکایت گر چه بسیارست و تمثیل
تفاوت میکند از پشه تا فیل
❈۵۵❈
دلم خون شد ز گفتار حکایت
ندیدم از حکایت جز نهایت
بسی گفتی دلا با درد خویشت
نهی مرهم ولی بر جان ریشت
❈۵۶❈
بسی گفتی و آنجا میندیدی
از این میخانه جز جامی ندیدی
از این میخانه خوردی جرعهٔ باز
بیکباره شدی بیخود زخود باز
❈۵۷❈
تو جامی خوردهٔ و مست مدهوش
شدی ای دل شده گویا و خاموش
تو جامی خوردهٔ بیهوش ماندی
چو دیگی پر کف و پر جوش ماندی
❈۵۸❈
تو جامی خوردهٔ اندر خرابات
برافکندی تو نام و ننگ و طامات
تو جامی خوردهٔ ای دل چنین مست
بیکباره شدی چون پیر خود مست
❈۵۹❈
چنان میخواستم ای دل که اینجام
بنوشی تا چه بینی در سرانجام
سرانجام تو در کژ است مانده
حقیقت یار سوی خویش خوانده
❈۶۰❈
تو چون بد زهرهٔ خوردی شرابی
توئی که مانده در عین سرابی
بسی خوردند از این جام سرانجام
گذشته همچو تو ازننگ وز نام
❈۶۱❈
ولی منصور اگرچه جام خورد است
میان عاشقان او نام برداست
ولی منصور شد دلدار از این جام
جوی بُد نزد وی آغاز و انجام
❈۶۲❈
چوشد منصور در سوی خرابات
گذشت از زهد و تزویر مناجات
کامنت ها