عطار:الا ای دل چو جوهر باز دیدی چرا در آینه تو ناپدیدی
❈۱❈
الا ای دل چو جوهر باز دیدی
چرا در آینه تو ناپدیدی
الا ای دل کجا آخر فتادی
گریزان از برم مانند بادی
❈۲❈
الا ای دل نمیدانم کجائی
که این دم اوفتاده در فنائی
الا ای دل نمیدانم که چونی
نهانی در درون و در برونی
❈۳❈
الا ای دل نمیدانم ز دیدت
ولی ماندم دراین گفت و شنیدت
الا ای دل کجائی مرحبا هان
دمی بنمای خود را در لقا هان
❈۴❈
الا ای دل تو جانی در حقیقت
که بسپردی در او راه شریعت
دلا جانی کنون در هر دو عالم
ز تو پیدا شده سرّ دمادم
❈۵❈
توئی آن جوهری کز ذات بیچون
در اینجا آمدی تو غرقه در خون
میان خاک و خون شادان نشستی
در از عالم بروی خویش بستی
❈۶❈
میان خون بماندی خاک بر سر
عجب افتادی این دم زار بنگر
میان خون نشستی زار و مجروح
بدیدی عاقبت هم قوت ازروح
❈۷❈
میان خاک خون خوردی بهرحال
که نامم باز دیدی عین احوال
چرا در پردهای گم کردهٔ راه
مگر حیران شدی در دیدن شاه
❈۸❈
چرا در پردهٔ خود باز مانده
میان چار طبعِ آز مانده
چرا در پردهٔ بردار آواز
که تا آئی ز یکتائی به پرواز
❈۹❈
چرا در پردهٔ بخرام بیرون
بسوزان پرده را با هفت گردون
دلا یک دم رها کن آب و گل را
صلای عشق در ده اهل دل را
❈۱۰❈
به پرّواز جهان قدس شو زود
عیان کن بی صفت دیدار معبود
رها کن صورت و معنی نظر کن
دل خود ای دل از جانان خبر کن
❈۱۱❈
در اینجا چون دمادم راه داری
نظر دائم به عین شاه داری
در اینجا دیدهٔ دیدار جانان
دمادم میکنی تکرار جانان
❈۱۲❈
در اینجا دیدهٔ سرّ الهی
ببین دیدارتو در ماه و ماهی
در اینجا کردهٔ احوال معلوم
تو دادی در حقیقت داد مفهوم
❈۱۳❈
در اینجا باز دیدستی عیانی
تو میبینی بخود راز نهانی
جهان جان تودیدی، دل نمودن
چواندر عاقبت آن در گشودن
❈۱۴❈
جهان جان و دل هر دو یکی است
بنزدیک محقق بیشکی است
بسی خون خورد اندر پرده سازی
نبود این پرده اینجاگه بازی
❈۱۵❈
بسی خون خورد اینجا دل نهانی
که تادیدار دید از عین فانی
بسی خون خورد دل درکار راهش
که تادر عشق میدارد نگاهش
❈۱۶❈
بسی خون خورد و از خون گشت پیدا
ولیکن هم عیان گردد هم اینجا
بسی خون بایدت خوردن در این راه
که تا بینی در آنجاروی دلخواه
❈۱۷❈
بسی خون بایدت خوردن بناکام
که تادر عاقبت بینی سرانجام
بسی خون بایدت خوردن بدنیا
که تا یابی همی آخر تو عقبا
❈۱۸❈
ترا این چنبر گردون فروبست
چرا در کردن چنبر کنی دست
اگرگردون نبودی نامساعد
نگشتی خاک چندین سیم ساعد
❈۱۹❈
تو میخواهی کز این چنبر ببازی
برون تازی تو همچون مرد غازی
همی خواهی کز این چنبر جهی تو
قدم بیرون این چنبر نهی تو
❈۲۰❈
قدم زین چنبر آن ساعت توانی
که جان بر چنبر خلقت رسانی
از این چنبر بسی جانها ربودند
همه در بهر او گفت وشنودند
❈۲۱❈
از این چنبر بسی جانها ببردند
در این چنبر بزرگان جمله خوردند
در این چنبر عجایب رازها هست
ز یکی در یکی آوازها هست
❈۲۲❈
در این چنبر که خورشید است گردان
نمیبینی تو یک مو راز پنهان
در این چنبر نمیبینی که هرماه
شود بگداخته ماهی زناگاه
❈۲۳❈
در این چنبر نمود عرش و کرسی است
چه کرّوبی چه روحانی چه قدسیست
در این چنبر عیان گر باز بینی
در او انجام و هم آغاز بینی
❈۲۴❈
در این چنبر نمودی صورت خویش
نمود عقل و عشق و کفر باکیش
در این چنبر نمودار بهشتست
که در او طینت آدم سرشتست
❈۲۵❈
در این چنبر عیان راز باشد
کسی کو را دو چشمش باز باشد
در این چنبر ببیند خویش گردان
یقین خود را از او تو پیش گردان
❈۲۶❈
در این چنبر چرا دل تنگ گشتی
درون مزرعه تخمی نکشتی
نشیب چنبرت یک مرغزار است
که دلها اندر آن چون مرغ زار است
❈۲۷❈
در این چنبر که داری مزرعه زار
نمیدانی تو مر اسرار آن یار
در این چنبر چه بندی خویش را باز
برون جه تا که گردی محرم راز
❈۲۸❈
بسی ره کرده زان سر بدین سر
اگر باور نمیداری تو بنگر
بسی ره کرده و خود بدیدی
که تا بر خون دل آنجا رسیدی
❈۲۹❈
بسی ره کردهٔ در پرده نور
که اینجا آمدستی از ره دور
بسی ره کرده و دیدی تو خود باز
ولی نادیدهٔ انجام و آغاز
❈۳۰❈
هزاران پرده در پرده گذشتی
که تا از سرّ کل آگاه گشتی
هزاران پرده در پرده بریدی
میان خون در اینجا آرمیدی
❈۳۱❈
هزاران پرده اینجا رفتهٔ تو
چو میگویم مگر خوش خفتهٔ تو
بصد انواع گشتی درحقیقت
سپردی بی صور ره بر حقیقت
❈۳۲❈
بصد انواع بیرون آمدی تو
که تادر عاقبت دلخون شدی تو
هزاران دور پیچاپیچ داری
که تا این دم نمودی هیچ داری
❈۳۳❈
بهر صورت که میآئی تو بیرون
یکی هستی عجایب طرفه معجون
در این حقّه که پر از جوهر آید
در او دیدار ماه و اختر آید
❈۳۴❈
جهان زین حقه بیشک پایدار است
که در این حقّه جوهر بیشمار است
در این حقه نگون افتادهٔ تو
عجایب بی غمی دل سادهٔ تو
❈۳۵❈
توئی آن نطفهٔ افتاده اینجا
که خواهی ماند بس دل ساده اینجا
توئی در حقّهٔ صورت گرفتار
چو موری لنگ افتادی چنین زار
❈۳۶❈
چو معجونی تو اندر حقّه باشی
نکو بنگر که خود زینسان قماشی
رهت دورست و خفته بختت آمد
تنت عریان ودل بی رختت آمد
❈۳۷❈
نمیدانی که در اوّل چه بودی
که این لحظه تو در گفت و شنودی
ندانی کاین زمان اندر کجائی
فتاده در دهان اژدهائی
❈۳۸❈
در این چاه بلا ماندی چون بیژن
نهادی بر دلت بار زر و زن
در این چاه بلا ماندی چو یوسف
نکردی یک دمی اینجا تأسّف
❈۳۹❈
توئی یوسف درون چه فتاده
عجایب همچو خاک ره فتاده
ترا یوسف درون چاه ماندست
دلت در خون و خاک راه ماندست
❈۴۰❈
ترا یوسف شده درچاه تاریک
نمیدانی تو این اسرار باریک
دریغا یوسفت اندر چاه افتاد
نمیدیدی که از ناگاه افتاد
❈۴۱❈
توئی یوسف درون چه فتادی
دل اندر حکم کلّی زان نهادی
ولی چون یوسف از این چه برآید
نمودش جسم و جان ودل رباید
❈۴۲❈
جمال یوسف ناگاه ازچاه
برآید یابد او بس رفعت و جاه
نشیند وآنچه کردی باز بینی
نظر کن روی او تا راز بینی
❈۴۳❈
چو ازچاهت برآید یوسف جان
نماید راز در این جای پنهان
ز عشقت بیقرار آید دل و تن
شود اسرار کلّی جمله روشن
کامنت ها