عطار:زهی کرده ز یارِخویش عزلت کشیده هم بلا و رنج و محنت
❈۱❈
زهی کرده ز یارِخویش عزلت
کشیده هم بلا و رنج و محنت
توئی از یار خود دور اوفتاده
در این نظّاره معذور اوفتاده
❈۲❈
توئی گمگشته از یعقوب ناگاه
فتاده در چَه درمانده در راه
توئی نور دو چشم وجان یعقوب
سیاهی را کجا آئی تو محبوب
❈۳❈
توئی آن آفتاب سایه پرور
که دوری این زمان از هفت کشور
توئی آن ماه بدر چرخ گردان
که هستی همچو نورِ ماهِ تابان
❈۴❈
توئی آن مشتری زهره دیدار
که جانانت بود اینجا خریدار
توئی آن ماه ملک حسن و خوبی
مرا از جان تو ستّارالعیوبی
❈۵❈
سیاهی راکجا وصل تو شاید
که درچشم از سگی گم مینماید
سیاهی را کجا بس باشد ای جان
که میبیند جمال یار اعیان
❈۶❈
سیاهی کی بیابد وصل شاهی
غباری کی بیابد اصل ماهی
مرا بی روی تو جان بر لب آمد
ز عشق و شب و روزم تب آمد
❈۷❈
مرا بی روی تو در خلوت دل
کجا باشد دو کونم نیز حاصل
ز عشقت سوختم ای جان کجائی
چنین پیدا چنین پنهان چرائی
❈۸❈
ز عشقت سوختم ای جان جانم
توئی گفتار بیشک بر زبانمّ
ز عشقت سوختم بنمای دیدار
که در دردم میان خاک و خون خوار
❈۹❈
ز عشقت پای از سر میندانم
دلم خون گشت دیگر میندانم
دلم خون گشت ای یوسف تو دانی
سزد گر تو مرا زین غم رهانی
❈۱۰❈
ز عشقت یوسفا مهجور ماندم
عجب بر خاک و خون رنجور ماندم
دلم خون گشت اندر خاک افتاد
عجائب چون قلم در خاک افتاد
❈۱۱❈
دلم خونست و خون ازدیده بارد
که از جان دولت او دوست دارد
دلم خونست و در اندوه مانده
بزیر بار غم چون کوه مانده
❈۱۲❈
دلم خونست در اندوه و ماتم
دم آتش زند اینجا دمادم
چودیدم روی تو ای ماه خرگاه
شدی بر ملک مصر جان من شاه
❈۱۳❈
کنون ملک دلم اینجا تو داری
که در گوش دلم تو گوشواری
کنون در مصر جان بر تخت خواهی
نشستن جان که بیشک پادشاهی
❈۱۴❈
وصالت در درون جان عیان است
حجاب من کنون خلق جهان است
وصالت را طلب کردم بسی من
بسر بردم غمت رادر بسی من
❈۱۵❈
وصالت را طلب کردم بناگاه
چو دیدم میشوم در سوی خرگاه
شبی دیدم جمالت آشکاره
بخواب و این چنین خلقان نظاره
❈۱۶❈
شبی کز زلف توعالم چو شب بود
سر موئی نه طالب نی طلب بود
منت طالب بدم در پردهٔ راز
چنان کامروزت اینجادیدهام باز
❈۱۷❈
در آن شب این چنین خلقان ستاده
همه دل برجمال تو نهاده
من بیچاره چون امروز نالان
بپایت درفتادم زار و حیران
❈۱۸❈
زدم یک نعره و بیهوش گشتم
میان بیهُشی خامش گشتم
همه احوال تو دانستهام باز
حجاب اکنون ز پیش من برانداز
❈۱۹❈
حجاب از روی برگیر ای دلارام
که اینجاگه نمیگیرد دل آرام
حجاب از پیش برگیر ای سرافراز
مرادر قعر بحر حسنت انداز
❈۲۰❈
حجاب از پیش برگیر ای مه تام
که رفتم این زمان هم ننگ و هم نام
حجاب از پیش برگیر ای دل و جان
که خواهم رفت از این دریای عمان
❈۲۱❈
حجاب از پیش برگیر ای تو در اصل
نموده مر مرا اینجایگه وصل
حجاب از پیش برگیر ای تو دلدار
که خواهم شد نهان ای دوست تا کار
❈۲۲❈
حجاب از پیش تن بردار و جان شو
مرا در دید جان عین العیان شو
حجاب از پیش تن بردار بی من
بخود کن راه چشم جانت روشن
❈۲۳❈
حجاب از پیش تن بردار و بنگر
که دیدار تو میبینم سراسر
حجاب تو منم من را فکن زود
مرا کن یک زمان ای دوست خشنود
❈۲۴❈
ز عشقت واله و شیدا شدستم
کنون از بیخودی رسوا شدستم
ز عشقت والهام چون چرخ گردان
مراتو بیش از این واله مگردان
❈۲۵❈
وداعت میکنم ای پور یعقوب
توئی درجان دلها جمله محبوب
وداعت میکنم ای نور عالم
که خواهم گشت ناپیدا در این دم
❈۲۶❈
وداعت میکنم ای ماه جانم
عجائب درنگر ای مهربانم
وداعت میکنم ای مخزن گنج
کشیدم وارهیدم از غم و رنج
❈۲۷❈
کنون خواهم شدن تا نزد یوسف
ز حالش مانده یوسف در تاسّف
همی گفت و عجب در راز مانده
دو چشمش سوی او بُد باز مانده
❈۲۸❈
بزد یک نعره و جان داد در حال
برست او آن زمان از قیل وز قال
چو زو شد جان جدا در پیش جانان
ز پیدائی بماند آن دوست پنهان
❈۲۹❈
درآید یوسفش گریان و مدهوش
دلش مانندهٔ دیگی پر از جوش
سر و رویش چو بگرفت آن سرافراز
نهاد اندر میان دیدهاش باز
❈۳۰❈
برویش بوسهٔ داد آن خداوند
چو سود ای دوست چون جان رفت از بند
غریوی اوفتاد اندر خلایق
که مُرد آن اسودِ درویش عاشق
❈۳۱❈
خلایق جملگی گریان بماندند
در آن راز عجب حیران بماندند
دریغ و آوخ از هر گوشه برخاست
نمیدانی که این راز هویداست
❈۳۲❈
بفرمود آن زمان یوسف به مردم
که تا او را کنند از گوشهٔ گم
بشستند آن زمان درویش غمناک
نهادندش درون خاک نمناک
❈۳۳❈
وصال دلبرش در پرده افتاد
نمود جسم در گم کرده افتاد
چو یوسف یافت آنجا پادشاهی
ز عین دوستی و نیکخواهی
❈۳۴❈
شدی یوسف به خاک دوست هر روز
نشستی یک نفس بالین هر روز
ز درد عشق کردی گریه بسیار
یکی یارست اگرداری تو بس یار
❈۳۵❈
ز درد عشق آگاهی نداری
چگویم چون تو دلخواهی نداری
ز درد عشق اگر جانت برآید
ترا هر روز یوسف بر سر آید
❈۳۶❈
ز درد عشق جانت ماند اینجا
فتاده این زمان در رنج و سودا
ز درد عشق جان در جستجویست
بهر اسرار اندر گفتگویست
❈۳۷❈
بدرد عشق اینجا مبتلائی
بر یوسف تو از بهر دوائی
دوای درد تو هم مرگ باشد
که اندر راه حق کل ترک باشد
❈۳۸❈
دوای درد تو صبر است ای جان
که تا روزی ببینی روی جانان
دوای درد تو حاصل شود زود
عیان جان تو واصل شود زود
❈۳۹❈
دوای درد از دلدار یابی
چو خود را این چنین افگار یابی
دوای درد او دارد دوا اوست
درون جان پاکت رهنما اوست
❈۴۰❈
دوای درد بیشک درد باشد
کسی باید که مرد مرد باشد
دوای درد، درد آمد پدیدار
اگر هم مرد مرد آمد پدیدار
❈۴۱❈
دلا چون خستهٔ درمان طلب کن
دوای درد از جانان طلب کن
چو داری درد درمانیت باشد
چو جانت هست جانانیت باشد
❈۴۲❈
چو داری درد بی حد در دل و جان
دوای درد خود میجو ز جانان
چو درد تو دوادارد طلب کن
دوای درد جانان بوالعجب کن
❈۴۳❈
چو دردت هست جانانت دوا است
که او مر انبیا را رهنما است
ترا اینجا یقین حاصل نباشد
ز دردت جان و دل واصل نباشد
❈۴۴❈
ز وصلت درد باید بر دوایم
که تا گردی بذات حق تو قائم
کامنت ها