عطار:الا ای جان و دل را درد و دارو تو آن نوری که لَم تَمسَسهُ نارو
❈۱❈
الا ای جان و دل را درد و دارو
تو آن نوری که لَم تَمسَسهُ نارو
تو درمشکات تن مصباح نوری
ز نزدیکی که هستی دور دوری
❈۲❈
ز روزنهای مِشکات مشبک
نشیمن کردهٔ خاک مبارکت
زجاجه بشکن و زَیتَت برون ریز
بنور کوکب درّی درآویز
❈۳❈
ترا با مشرق و مغرب چه کار است
که نور آسمان گردن حصار است
ز بینائی مدان این فرّ و فرهنگ
که گنجشکی بپّرد بیست فرسنگ
❈۴❈
تو آن نوری که اندر بام افلاک
همی گشتی بگرد کعبهٔ خاک
تو آن نوری که منشوری بعالم
عیان عین منصوری بعالم
❈۵❈
تو نوری لیکن در ظلمت فتادی
ولی در عین آن قربت فتادی
تونور مخزن اسرار جانی
که اینجا رهنمای لامکانی
❈۶❈
تو نوری این زمان در عین مشکات
ز مصباحت نموداری تو ذرّات
حقیقت لامکان گلشن تو داری
که جسم و جان و عقل غمگساری
❈۷❈
سفر کردی ز دریا سوی عُنصُر
سفر ناکرده قطره کی شود دُر
سفر کردی بمنزل در رسیدی
حقیقت روی جان اینجا بدیدی
❈۸❈
سفر کردی ز دریا در صدف باز
شدی جوهر کنون از عزّت و ناز
سفر کردی تو در انجام این تن
بتوست این جملهٔ آفاق روشن
❈۹❈
سفر کردی ز کل فارغ شدی تو
در اینجا در صدف بالغ شدی تو
تو ای جوهر چو از دریا برآئی
ز زیر طشت زرّین بر سر آئی
❈۱۰❈
توئی جوهر که قدر خویش دانی
نباید کاین چنین اینجا بمانی
تو در قعری کجا باشد بهایت
بهای تست جان بی حدّ و غایت
❈۱۱❈
توئی آن جوهر هر دو جهان هم
که بخشیدی تو این معنی دمادم
کنون درهرچه هستی روی بنمای
یکی شو بی عدد هر سوی بنمای
❈۱۲❈
که جوهر روشنیّ او یکی است
نمود گردش او بیشکی است
الا ای جوهر بالا گزیده
ولیکن در گمانی نارسیده
❈۱۳❈
الا ای جوهر بحر معانی
کنون اندر صدف بیشک نهانی
توئی دریا ولی جوهر نمودی
که دایم در صدف گوهر نبودی
❈۱۴❈
سفر کردی و دیدی روی دلدار
حجاب این صدف از پیش بردار
صدف بشکن که اندر نور قدسی
جدا مانی ز حیوان نقش سُدسی
❈۱۵❈
برافکن شش جهاتت از صدف باز
که با نورت بود پر دُر صدف باز
زند عکس و تو مه را باز بینی
همت انجام و هم آغاز بینی
❈۱۶❈
تو نور قدس داری در درونت
یکی نور درون و هم برونت
تو نور قدس داری در نمودار
عیان روح داری جسم بردار
❈۱۷❈
تو نور قدسی افتادی در اینجا
شعاعت در گرفته عین دریا
تونور قدسی و در این صفاتی
حقیقت ترجمان عین ذاتی
❈۱۸❈
تو نور قدسی و دیدی تو خود را
عیان دریاب خود عین اَحَد را
خطابم باتو و با هیچکس نیست
که جز تو هیچکس فریادرس نیست
❈۱۹❈
الا ای نور قدسی روی بنمای
ز زنگ آینه دل پاک بزدای
زمین و اسمان از پیش بردار
نمود جسم و جان از خویش بردار
❈۲۰❈
در این آیینهٔ دل کن نظر باز
حجاب صورت و معنی برانداز
ز اشترنامهٔ سرکاردیدی
حقیقت دیدهٔ دیدار دیدی
❈۲۱❈
برافکن چار طبع و شش جهت تو
که تا ز اعداد گردی یک صفت تو
صفات وذات خود هر دو یکی بین
درون را با برون حق بیشکی بین
❈۲۲❈
توئی ذات و صفات و فعل در حق
جهانِ جان توئی ای یار مطلق
جواهر ذات بر گو آشکاره
چو خواهد کرد یارت پاره پاره
❈۲۳❈
چو چیزی دیگرت اینجا نماندست
بجز نامیت اینجا که نشاندست
بگو اسرار فاش و فاش گردان
برافکن نقش خود نقّاش گردان
❈۲۴❈
توئی عین العیان جوهر ذات
نمودِ تست بیشک جمله ذرّات
چو خواهد کُشت محبوبت بزاری
برافکن جوهر و کن پایداری
❈۲۵❈
چو عیسی زنده میر از جوهر پاک
که تا چون خر نمانی در گوِ خاک
چو زان کانی که جانهاگوهر اوست
فلک از دیرگه خاک در اوست
❈۲۶❈
تو داری ملکت معنی سراسر
دمی تو از نمود دوست مگذر
درونِ کعبهٔ دل باز دیدی
دمی در صحبت جان آرمیدی
❈۲۷❈
شترها را رها کن در چراگاه
درونِ کعبه می زن صنعةاللّه
درون کعبهٔ جانان تو داری
سزد گر اشتران اینجاگذاری
❈۲۸❈
درون کعبه خلوتگاه جانست
که مرد دیدار جانان کل عیانست
درونِ کعبهٔ و راز داری
سزد گردل ز شهوت باز داری
❈۲۹❈
درون کعبه این سرّ درنگنجد
فلک اینجا به یک کنجد نسنجد
درون کعبه زیبا باید و پاک
درون کعبه نی گرد است و نی خاک
❈۳۰❈
درون کعبه گر یک شب درآئی
به بینی جان جانان جانفزائی
درون کعبه جانان میزند سیر
اگرچه مینگنجد بت در این دیر
❈۳۱❈
درون کعبه غیری درنگنجد
بجز یک دید سیری در نگنجد
حرمگاه دلت را کن نظر زود
که تا بینی درو دیدار معبود
❈۳۲❈
حرمگاه دلت جانان مقیم است
ترا هم پرده دار و هم ندیم است
حرمگاه دلت چون جانست دریاب
ز پیدایی عجب پنهانست دریاب
❈۳۳❈
حرمگاه دلت جانست دردید
ز دید او یکی بین گفت واشنید
چو در خلوت نشیند یار با یار
اگر موئی بود کی گنجد اغیار
❈۳۴❈
نگنجد در نمود دیدن دوست
ترا از گوش جان بشنیدن دوست
چو در خلوت مقیم است او عیانت
زمانی تازه گردان عین جانت
❈۳۵❈
توئی در کعبه و بت میپرستی
چرا تو بت بیکباره شکستی
توئی در کعبه و بت کرده حاصل
کجا گردی تو اندر عین واصل
❈۳۶❈
توئی در کعبه اینجا بت شکن باش
چو حق دیدی بحق بنمای دین فاش
توئی در کعبه و پستی بیفکن
بتِ صورت چوابراهیم بشکن
❈۳۷❈
توئی در کعبه و خلوت گزیده
نمودی دیده و بُت برگزیده
اگر با دیدهٔ با دیده میباش
ز خلقان خویشتن دزدیده میباش
❈۳۸❈
اگر با دیدهٔ نادیده مشنو
حقیقت جوی و بر تقلید مگرو
اگر بادیدهٔ رازت نهان گوی
وگر گوئی ابا خلق جهان گوی
❈۳۹❈
اگر با دیدهٔ حاصل چه داری
در این اعیان دلت واصل چه داری
ندیدی وصل یار ای بی وفا تو
از آن هستی در این راه جفا تو
❈۴۰❈
جفاکردی وفا میداری امّید
بسوزد ذرّه اندر عین خورشید
جفا کردی وفا هرگز نبینی
بجز وقتی که خود عاجز ببینی
❈۴۱❈
بعجز اقرار ده ای تو ستمکار
که تاعذرت پذیرد روی دلدار
ز عجز خویش دایم باش مسکین
که تا چون گل شوی خوشبوی و مشگین
❈۴۲❈
ز عجز خویش دایم ربّنا گوی
بروز و شب یقین فاغفرلنا گوی
زعجز خویش خود گم نه بهرحال
که تا رسته شوی از قیل وزقال
❈۴۳❈
ز عجز خویش کن دائم تو طاعت
که بیرون آید از رنج تو راحت
ببینی چون دمی انصاف از خود
ز نور شرع بینی نیک از بد
❈۴۴❈
اگر انصاف دادی رستی ازنار
ببخشد مر ترا پس عاقبت یار
اگر انصاف دادی پاک باشی
ولی باید که همچون خاک باشی
❈۴۵❈
اگر انصاف دادی راست بینی
درون کعبه با جانان نشینی
اگر انصاف دادی یار رستی
به کنج عافیت شادان نشستی
❈۴۶❈
اگر انصاف دادی گنج یابی
درون جان و دل بی رنج یابی
اگر انصاف دادی جانِ جانی
که هستی قاف سیمرغ معانی
❈۴۷❈
اگر انصاف دادی نور گردی
درونِ جزو و کل مشهور گردی
اگر انصاف دادی در صفائی
نمود عشق کل اندر صف آئی
❈۴۸❈
بده انصاف تا این راز یابی
که خود بی شک حق از خود بازیابی
چو انصافست اینجا پرده راز
تو نیز انصاف ده پرده برانداز
❈۴۹❈
ز طاعت مگذر و عین قناعت
قناعت برتر است از عین طاعت
قناعت بهتر است از هر دو عالم
قناعت کرد و توبه یافت آدم
❈۵۰❈
قناعت سلطنت دارد بتحقیق
ز هر کس ناید از پندار توفیق
قناعت کردهاند اینجای مردان
تو از عین قناعت رخ مگردان
❈۵۱❈
قناعت از صفاکردست اینجا
مصفّا شد از آن آمد هویدا
قناعت مرد را در حق رساند
کسی کو راز فقر کل بداند
❈۵۲❈
قناعت بهتر از هر دو جهانست
بدان این سر که بیشک کار جانست
قناعت روی جانان باز دیدست
قناعت زینت و اعزاز دیدست
❈۵۳❈
قناعت انبیا کردند پیشه
از آن در وصل بودندی همیشه
قناعت اندرون صافی نماید
همه زنگ طبیعت بر زداید
❈۵۴❈
قناعت گوهری بس بی بها بین
قناعت جوی پس عین لقا بین
قناعت دل کند صافی و روشن
نماید دید گلخن همچو گلشن
❈۵۵❈
قناعت کردهاند اینجای پیدا
که تا جان در عیان گردد هویدا
قناعت چون کنی اینجا یقینی
رخ معشوق خود اینجا ببینی
❈۵۶❈
درونت صاف و پاکی گردد از کل
شوی فارغ نیابی رنج و هم ذل
دلت آئینهٔ صافی کند زود
نماید اندر او دیدار معبود
❈۵۷❈
در آئینه ببینی هرچه باشد
به جز رخسار جان چیزی نباشد
همه جانان بود گر بازدانی
ولی باید که آن هم راز دانی
❈۵۸❈
که بی فقرت نباشد این مسلم
ز قعر افتادم این عین دمادم
قناعت کردهام اینجا بسی من
یقین دانستهام خود را کسی من
❈۵۹❈
ندیدم خویش را در عین صورت
از آن ذوقم نمود آن بی کدورت
قناعت کردم و دیدار دیدم
نمود جان ودل را یار دیدم
❈۶۰❈
قناعت جوهریست ازعالم عشق
که میخوانند او را آدم عشق
قناعت لامکان دارد ز اللّه
عیان دارد نمود قل هواللّه
❈۶۱❈
قناعت جز یکی هرگز ندیداست
اگرچه زو بسی گفت و شنیداست
ز فقر است ای برادر این قناعت
قناعت کن تو تا بینی سعادت
❈۶۲❈
قناعت کرد اینجا عنکبوتی
درون خلوتی اندر بیوتی
حقیقت کرده اینجا پردهٔ باز
درونش آنِ تست ای محرم راز
❈۶۳❈
در اینجا او قناعت میگذارد
وطن پیوسته اندر پرده دارد
تو تا چون عنکبوت اینجا نباشی
چو او لاغر صفت اعضا نباشی
❈۶۴❈
درون پرده کی بینی تو اسرار
که میگویم ترا اینجا به تکرار
تو این صورت در اینجا پرده بستی
درون پرده بس فارغ نشستی
❈۶۵❈
بیکباره چنین میبایدت راست
که این پرده به پیوسته که آراست
چو خواهد گشت پرده پاره پاره
قناعت کن تو و کم کن نظاره
❈۶۶❈
بهر چیزی تو بنگر تا توانی
خدا را بین تو از روی معانی
چو جز حق نیست چیزی دیگر ای دوست
اگر جز حق دگر بینی نه نیکو است
❈۶۷❈
ریاضت اختیار کاملان است
کسی را کاندر این راه او نشان است
ریاضت مرد را واصل کند زود
عیان دیده را حاصل کند زود
❈۶۸❈
ریاضت واصلان دیدند اینجا
از آن در قرب حق گشتند یکتا
ریاضت کش که جانا رخ نماید
درون چشمهٔ کل بحر زاید
❈۶۹❈
ریاضت میکشد اینجای ذرات
بخوان ازجاهدوادر عین آیات
ریاضت مصطفی اینجا کشیدست
از آن جانان درون خود بدیدست
❈۷۰❈
ریاضت او کشید و گشت سرور
ز جمله انبیا او گشت برتر
ریاضت او کشید از دیدن شاه
چو بیخود شد بگفت اولی مع اللّه
❈۷۱❈
ریاضت او کشید و جان جان شد
درون جزو و کلّ کلّی نهان شد
ریاضت او کشید و ذات آمد
ز عین ذات در آیات آمد
❈۷۲❈
بگفت اسرار فاش اینجا به حیدر
که بر شهر علومش بود او در
بدو اسرار گفت اندر قناعت
محمد صاحب حوض و شفاعت
❈۷۳❈
بدو اسرار گفت و راز بنمود
حقیقت مرتضی نفس نبی بود
محمّد با علی هر دو یکیاند
ز نورحق حقیقت بیشکیاند
❈۷۴❈
محمّد با علی هر دو دو رازند
که بهر آفرینش کار سازند
محمّد با علی هر دو همامند
که ایشان در میان کل تمامند
❈۷۵❈
محمّد با علی از نور ذاتند
که این دم همدم عین صفاتند
محمّد با علی هر دو جهانند
که ایشان برتر از کون و مکانند
❈۷۶❈
محمّد با علی دو سرفرازند
که جان مومنان زیشان بنازند
محمّد با علی دو شمع دینند
که ایشان رهنمای کفر و دینند
❈۷۷❈
محمّد با علی دارند بیشک
وجود لحمک لحمی ابریک
یکی باشند ایشان گر بدانی
اگر اسرار ایشان باز دانی
❈۷۸❈
یکی باشند ایشان عین اسرار
از ایشان شد حقیقت کل پدیدار
یکی باشند ایشان و دو جوهر
اگر تو مؤمنی زیشان تو بگذر
❈۷۹❈
از ایشان راه جو تا ره نمایند
که ایشانت در این سر برگشایند
از ایشان بازدانی جوهر خویش
نهندت مرهمی اندر دل ریش
❈۸۰❈
از ایشان بازدانی هر دوعالم
که ایشانند نفخ جان در این دم
از ایشان بازدانی تا چه بودی
که با ایشان تو در گفت و شنودی
❈۸۱❈
از ایشان بازدانی سرّ اسرار
کز ایشانت دید تو پدیدار
از ایشان جوی اینجا مرهم دل
که ایشانند اینجا محرم دل
❈۸۲❈
از ایشان جوی در عین شریعت
که بنمایند رازت از حقیقت
از ایشان جوی اینجا نور ایمان
که ایشانند اینجا ذات سبحان
❈۸۳❈
از ایشان جوی بیشک نور بینش
که ایشان زندهاند از آفرینش
از ایشان جوی عین کل تمامت
که ایشانند شاهان قیامت
❈۸۴❈
از ایشان جوی تا بینی عیان یار
وز ایشانت شود اعیان پدیدار
از ایشان جوی راه لامکانی
کز ایشان سرّ سبحانی بدانی
❈۸۵❈
از ایشان بود بود آمد پدیدار
نداند این سخن جز مرد دیندار
که ایشان سالکان و واصلانند
حقیقت بیشکی هر دو جهانند
❈۸۶❈
هم ایشان رازدار آفرینند
هم ایشان درگشای آخرینند
از ایشانست بود کل در اینجا
که ایشانند پنهانی و پیدا
❈۸۷❈
از ایشان جوی اسرار دو عالم
که ایشانند نور چشم آدم
میان دیدهها بینا نمایند
درون جسم و جان یکتا نمایند
❈۸۸❈
درون دل نظر کن روی ایشان
که تو بنشستهٔ در کوی ایشان
درون دل نظر کن راز تحقیق
که ایشانند بود تو ز توفیق
❈۸۹❈
حقیقت سرّ ایشان گر بدانی
از ایشان واصل هر دو جهانی
چو زیشان یک نفس خارج نباشی
که جانند و در او جمله تو باشی
❈۹۰❈
چو ایشانند و تو هستی از ایشان
برادر خواندت هستی چو خویشان
از ایشان مگذر و زیشان همی گوی
درون دل تو ایشان را همی جوی
❈۹۱❈
از ایشان مگذر و ایشان همی بین
درون جان و دل ای مرد با دین
از ایشان واصلی آید ترا هم
اگر داری قدم در کارمحکم
❈۹۲❈
درون دل تراگشتند پیدا
نمیبینی تو ایشان را هویدا
درون دل ترا بنموده اسرار
کنون بشنو تو این سرّ و نگهدار
❈۹۳❈
درون جان تو ایشان بدیدند
ولی از چشم صورت ناپدیدند
درون جان تو رویت نمودند
به نیکی هر دو در گفت و شنودند
❈۹۴❈
درون جان ودل اسرار گفتند
ابا تو جمله از دادار گفتند
درون جان تو عین عیانند
که ایشان در تو چون جان جهانند
❈۹۵❈
ترا گفتند اسرار دمادم
چگویم خفتهٔ اینجا تو بی غم
کجا دانی تو مر اسرار ایشان
که این دم خفتهٔ بیشک پریشان
❈۹۶❈
کجا هرگز بیابد خفته این راز
مگر وقتی که با خویش آید او باز
کجاهرگز بداند خفته اسرار
مگر آنگه که گردد زود بیدار
❈۹۷❈
مخفت ای دوست یارت در درونست
ولی بیچاره خفته در برونست
مخفت ای دوست تا بیدار کردی
مگر شایستهٔ اسرار کردی
❈۹۸❈
مخفت ای جان سخن بپذیر آخر
که میگویم ترا اسرار ظاهر
چرا خفتی که یارت هست بیدار
ز مستی با خود آی و باش هشیار
❈۹۹❈
محمّد(ص) با علی درخود نظر کن
برِ ایشان تو آهنگ اَدَب کن
اگر ایشان در این معنی ببینی
گمان بردار هان صاحب یقینی
❈۱۰۰❈
دل و جان کن نثار روی ایشان
چوخاکی باش اندر کوی ایشان
کامنت ها