عطار:امام است او یقین بعد محمد(ص) بیاب این راز و بیشک شو مؤیّد
❈۱❈
امام است او یقین بعد محمد(ص)
بیاب این راز و بیشک شو مؤیّد
امام است او یقین در هر دو عالم
کز او پیداست اسرار دمادم
❈۲❈
امام است او و بیشک او امام است
که او را جبرئیل از جان غلام است
امام است او حقیقت مؤمنان را
برد فردا ابر سوی جنان را
❈۳❈
امام است و حقیقت حوض کوثر
بدست اوست میدار این تو باور
امام است او ز قول مصطفی دین
بدان تا باشدت پاک و یقین دین
❈۴❈
امام است وز بعد مصطفی او
اگر این میندانی نیست نیکو
امام است او زاحمد بازدان تو
ز عین دید حیدر راز دان تو
❈۵❈
امام است او و من دانم امامش
که بشنیدم ز جان و دل پیامش
امام است اگر این مینبینی
کجا در دین من صاحب یقینی
❈۶❈
امام است او و در عین حقیقت
سپرده راه کلّ را در طریقت
عیان حق حقیقت مرتضایست
که در دیدارنفس مصطفایست
❈۷❈
عیان سرّ حقیقت اوست در جان
از او دیدم تمامت راز پنهان
امامم حیدر است و پیشوایم
درون جان و دل او رهنمایم
❈۸❈
امامم حیدر است وعین تحقیق
بجان هم دوست دارم دید صدیق
امامم حیدر است و واصلم کرد
ز دید دید خود هم حاصلم کرد
❈۹❈
امامم حیدر است و جان ازویم
درون دل نموده گفتگویم
علی دیدست بیشک وصل جانان
مرا بنمود بیشک سر سُبحان
❈۱۰❈
علی دیدست بیشک قل هواللّه
نبودستم بجان و دل سوی اللّه
علی درجان عطّارست رهبر
که او بر شهر علم آمد یقین در
❈۱۱❈
در علمم گشود و شهردیدم
حقیقت لطف او بی قهر دیدم
در علمم گشود از عین جانان
وز او پیدا شدم اسرار پنهان
❈۱۲❈
مرا بنمود اندر حق یقین را
بدیدم اوّلین و آخرین را
مرا بنمود اسرار الهی
رسیدم ازگدائی من بشاهی
❈۱۳❈
مرا بنمود در خود حق شناسی
بدان این راز را علم قیاسی
مرا بنمود وصل و اصل دیدم
ز اصل او حقیقت وصل دیدم
❈۱۴❈
مرا بنمود وصل و واصلم کرد
عیانِ علم کلّی حاصلم کرد
مرا بنمود اینجا ذات یزدان
نمودم بیشکی در دار برهان
❈۱۵❈
بهر نوعی که میگویم یکی است
مرا دیدار حیدر بیشکی هست
مرا دیدار حیدر بس ز عالم
که بنماید مرا سّر دمادم
❈۱۶❈
مرا دیدار حیدر بس ز دنیا
که دارم از محمد(ص) جمله عقبی
از ایشان هر دو بس باشد مرا حق
که ایشانند دید دوست الحق
❈۱۷❈
تو ای عطار از ایشان سخن گوی
که بردستی ز میدان سخن گوی
تو ای عطّار سرّ زیشان ندیدی
ابا ایشان تو در گفت و شنیدی
❈۱۸❈
که با ایشان بود در پردهٔ راز
ببیند عاقبت انجام و آغاز
تو هم انجام و هم آغاز دیدی
حقیقت نزد ایشان در رسیدی
❈۱۹❈
از ایشان برگشاد این در بیک بار
از آنی گوهر افشان تو در اسرار
گهرها می فشانی تو بعالم
چو تو نامد دگر در دور آدم
❈۲۰❈
تو صافی دل شدی اندر قناعت
همیشه راز دانی در سعادت
قناعت کردی و ایشان بدیدی
تو سالک بودی و جانان بدیدی
❈۲۱❈
ز معنی رو نمودی راز ایشان
حقیقت باز دیدی جان و جانان
توئی واصل در این دور زمانه
تو خواهی بود در خود جاودانه
❈۲۲❈
توئی واصل ز عهد ذات قربت
رسیدی از نمود اندر ولایت
توئی واصل میان اهل تمکین
که داری مهر کل بگذشته از کین
❈۲۳❈
توئی واصل که جز جانان نبینی
نه همچون دیگران ضایع نشینی
توئی واصل درون چرخ گردان
ز دید جُمله مردان رخ مگردان
❈۲۴❈
توئی واصل بتوفیق الهی
که یکسانت سپیدی در سیاهی
توئی واصل که دیدی جمله یکسان
ز یکی میکنی پیوسته برهان
❈۲۵❈
تو برهانی و گفتارت یقین است
که جان و دل ترا خود پیش بین است
ز برهان حقیقی راز گفتی
همه با اهل عرفان باز گفتی
❈۲۶❈
ز برهان حقیقی اهل عرفان
حقیقت می طلب دارند برهان
تو برهان داری از عین سوی اللّه
نمیبینی تو غیری جز هواللّه
❈۲۷❈
تو برهان داری اندر عین توحید
نمیگنجد سخن اینجا به تقلید
تو برهان داری و تقلید مشنو
از این پس جز که بر توحید مگرو
❈۲۸❈
ره توحید بی نام ونشانست
که بیشک اندر او عین العیانست
ره توحید جز مالک نداند
که تقلیدی در او حیران نماند
❈۲۹❈
ره توحید اگرچه بیشمارست
ولیتوحید صرفت پایدارست
ره توحید ذرّات دوعالم
همه کردند در اقسام آدم
❈۳۰❈
ره توحید از او اینجا پدید است
اگرچه جز یکی واصل ندیداست
عیان تو نباشد در یکی هم
نمود قل هواللّه بیشکی هم
❈۳۱❈
یکی ره بود چندین اندر این راه
کجا غافل از او گردید آگاه
کسی کاگاه این معنی درآید
که از جان دوستدار حیدر آید
❈۳۲❈
ره توحید حیدر دید و بسپرد
بزرگانند پیش ذات او خُرد
ره توحید حیدر کل بدیدست
اگر دیدی تو هم زان دید دیدست
❈۳۳❈
تو در توحید او آگاه او شو
ز بهر دید اوآنجا نکو شد
تو در توحید ای مؤمن بیائی
ز صورت گرچه تو اهل فنائی
❈۳۴❈
فنا باشد بقا گر بازدانی
کجا اندر فنا توراز دانی
تو در راه فنا دیدار یکتا
که تو اندر فنائی نیز پیدا
❈۳۵❈
فنا بودی از اوّل در فنا تو
بدیدی عاقبت عین لقا تو
فنا خواهی شدن هم سوی آخر
که اینجا درنگنجد موی آخر
❈۳۶❈
فنا خواهی شدن تا بازدانی
که جز عین لقا را حق نخوانی
فنا خواهی شدن زین عین صورت
بقا جوی اندر این عین کدورت
❈۳۷❈
فناخواهی شدن اینجا تو در یار
سر موئی نگنجد هیچ در کار
فنا خواهی شدن و اندر فنائی
فنا را جو که در عین بقائی
❈۳۸❈
فنا جُستند مردان زین نمودار
از آن دیدند بیشک دیدن یار
فنا بودست اینجا در وجودت
فنا بنگر حقیقت بود بودت
❈۳۹❈
فنا برگویم اینجا آشکاره
اگر بیشک کنندم پاره پاره
فنا جویم من و گردم فنا زود
که من در این فنا خواهم لقا زود
❈۴۰❈
فنا جویم در این تحقیق مردان
چو دیدم در جهان توفیق ایشان
فنا باشد جدایی تن زنم من
در این مر نفس دون گردن زنم من
❈۴۱❈
فنا باشد عیان دید حقیقت
نیابی این به جز راه شریعت
فنا در شرع عین مرگ آمد
که آن در عاقبت کل ترک آمد
❈۴۲❈
فنا شو تا لقای دوست یابی
حقیقت مغز جان بی پوست یابی
فنا در شرع باشد آن جهانی
ترا میگویم این سرّ گر بدانی
❈۴۳❈
فنا شو چون همه مردان فنایند
که در عین فنا عین بقایند
فنا شو چون نخواهی شد تو از خویش
حجاب صورتی بردار از پیش
❈۴۴❈
نه صورت در فنا آمد پدیدار
فنا خواهی شدن در آخر کار
چو گردی ناگهان روزی فنا تو
که باشد ابتدا این رهنما تو
❈۴۵❈
فنا عین حقیقت دان سراسر
بقای خود از او بین زین تو بگذر
بدو بشناس او را و فنا شو
که باشد ابتدا این رهنما تو
❈۴۶❈
بدو بشناس او را در فنا باز
کز او یابی لقا و هم بقا باز
بدو بشناس او را راهت اینست
طریق جان معنی خواهت این است
❈۴۷❈
بدو بشناس او را تا توانی
که چون فانی شوی حق را بدانی
بدو بشناس اورا بی صور تو
که او را ماندهٔ در رهگذر تو
❈۴۸❈
بدو بشناس عین آن فنا کل
که در عین فنا باشد لقا کل
فنا بد راز در انجام و آغاز
کسی اینجا نداند آن فنا باز
❈۴۹❈
که بیند مر فنا اینجا چه گوئی
که چرخ اندر فنا مانند گوئی
همی گردد زعشق آن فنا او
که دیدست از فنا عین لقا او
کامنت ها