عطار:بده جان گر خبر داری در این تو زمانی بازدان عین الیقین تو
❈۱❈
بده جان گر خبر داری در این تو
زمانی بازدان عین الیقین تو
بده جان از سر شوق و ارادت
که تا یابی عیان اندر سعادت
❈۲❈
بده جان و ببین گم کرده را باز
درون پرده در انجام و آغاز
چو حل خواهی شدن درآب دنیا
چرا باشی چنین غرقاب دنیا
❈۳❈
چو حل خواهی شد بشتاب در خود
نظر کن در شریعت نیک یا بد
چو حل خواهی شدن فانی بباشی
سزد گر تخم نیکی را بپاشی
❈۴❈
بپاش این تخم تا آنگه دهد بر
طلب کن سر که تا باشدت رهبر
چو دنیا میگذاری عاقبت باز
طلب آید در اینجا عاقبت باز
❈۵❈
طلب کن عاقبت در خویشتن تو
تو منگر در نمود جان و تن تو
ز روباه طبیعت دور شو دور
نباشی غرقه ای درویش مغرور
❈۶❈
زهی مانده چنین مغرور غافل
چه خواهی کرد اینجاگاه حاصل
زهی مانده اسیر اندر تن خود
ندانی این بیان از نیک و از بد
❈۷❈
تنت در چار میخ جاهلی باز
دلت در عین جهل و کاهلی باز
در این محنت سرا در محنتی چون
فتادی ور نخواهی رفت بیرون
❈۸❈
ز جان دادن شود دشوار آسان
وگرنه جای ترس است و هراسان
اگر با خوف اگر بی خوف باشی
همی در عاقبت حیران بباشی
❈۹❈
همه دنیا بیک جو زر نیرزد
چه یک جو بلکه نیم ارزن نیرزد
همه دنیا نیرزد قطرهٔ آب
اگر تو مرد راهی زود بشتاب
❈۱۰❈
همه دنیانیرزد یک پشیزی
نظر کن زانکه اینجا بس عزیزی
همه دنیا نیرزد پیش دانا
که یک برگ حقیقت پیش بینا
❈۱۱❈
همه دنیا نیرزد حبهٔ خاک
گذر کن زود از او ای مؤمن پاک
همه دنیا سرشت دوست با پای
در اینجا تو نظر کن جای تا جای
❈۱۲❈
همه دنیا درون پر اشک و خونست
وفا جستن ز اشک و خون جنونست
همه دنیا نظر کن خاک آدم
که میخفتند اندر او دمادم
❈۱۳❈
همه دنیا گرفته موج خون بین
ولی خود را تو از موجش برون بین
همه روی زمین برگ گیاهست
درون دلها پر از درد و آهست
❈۱۴❈
همه روی زمین فرسنگ فرسنگ
تن سیمین و گیسوی سیه رنگ
همه کوه و بیابان گام تا گام
قد چون سرو بین و چشم بادام
❈۱۵❈
همه دریا ببین خون عزیزان
که اندر کانها شد لعل ریزان
دل و جان خون من چون جان گرفتست
درون جان من جانان گرفتست
❈۱۶❈
ز دنیا هیچ عاقل شاد نبود
دل دانا در او آزاد نبود
ز دنیا کی شود شادان دل تو
از او کی برگشاید مشکل تو
❈۱۷❈
ز دنیا درگذر وانگاه عقبی
نظر کن بر چه اینجا ز دنیا
قدم بیرون نه از چاه بلا تو
بگو تا چند باشی مبتلا تو
❈۱۸❈
قدم بیرون نه از این چاه و رستی
که بیخود عاقبت در آب جستی
چو در جوشی بمانی همچنین تو
که تا پخته شوی اندر یقین تو
❈۱۹❈
درون دل کجا باشد به جز جان
که چون پخته شوی در دید جانان
درون جان و دل دلدار بنگر
عجائب خویشتن بردار بنگر
❈۲۰❈
درون جان و دل بنگر یقین باز
چرا ماندی تو کاهل این چنین باز
ندیده خویشتن دزدیده بنگر
که بیشت بس بود برده که رهبر
❈۲۱❈
جهانی خلق بودند و برفتند
بدرد و غصّه زیر خاک خفتند
ز چندانی کسی آگه نگشتند
که چون پیدا شدند و چون گذشتند
❈۲۲❈
اگرچه جمله در پنداشت بودند
چنان کو جمله را میداشت بودند
نه جان دارد خبر از جان که جان کیست
نه تن را آگهی از تن که آن کیست
❈۲۳❈
نه گوش آگاه از بشنیدن خود
نه دیده با خبر از دیدن خود
نه آگاهی از این گشتن فلک را
نه جنّ و انس و شیطان وملک را
❈۲۴❈
فرو رفتند بسیاری در این کوی
بسی دیگر رسیدند از دگر سوی
نه آن کو میرود زین راز آگاه
نه آن کآمد خبردارد از این راه
❈۲۵❈
چنان گم کردهاند سر رشته راز
که سر موئی نیاید هیچکس باز
بباید داشت گردن زیر فرمان
که جز صبر و خموشی نیست درمان
❈۲۶❈
که دارد زهره در وادی تسلیم
که با وی بگذارند بر لب از بیم
بمعنی مویها بشکافم من
طریق آخر خموشی یافتم من
❈۲۷❈
همه جز خامشی راهی نداریم
که یک تن زَهرهٔ آهی نداریم
چو خاموشیست بس خاموش گردی
ز دید یار ما مدهوش گردیم
❈۲۸❈
چو چشمه تا به کی در جوش باشیم
چو دریا این زمان خاموش باشیم
ز خاموشی رسی در وحدت کلّ
برون آئی تو از پندار و هم ذلّ
❈۲۹❈
ز خاموشی شوی مانند دریا
چو چشمه میمکن چندین تو غوغا
ز خاموشی همه مردان عالم
نمودندم نهان سرّ دمادم
❈۳۰❈
ز خاموشی شوی واصل در اسرار
ببینی در میانه عین دیدار
دلا خاموش اولیتر که مستی
رها کن جسم تا کی بت پرستی
❈۳۱❈
بت طبع و هوا بشکن بیک دم
برون جه زین چنین گرداب معظم
تو در گرداب دنیا غرقه ماندی
دریغا کشتی از اینجا نراندی
❈۳۲❈
میان موج دریا چون گذشتی
برست از خوف بیشک نیز کشتی
چو کشتی آیدت اندر کناره
کنی سیر و سلوک خود نظاره
❈۳۳❈
در این دریا بسی سرّ عجیبست
ولی نفس تو بس چیزی غریبست
همه دریا صدف دارد سراسر
ولیکن مختلف را نیز بنگر
❈۳۴❈
در این دریا بسی کشتی براندم
بآخر رخت در دریا فشاندم
در این دریا عجایب بیشمارست
ولیکن عین دریا بی کنارست
❈۳۵❈
کنار بحر کشتی بین و ره کن
نهنگان طبیعت را تبه کن
کناری جوی هم در دید کشتی
برآن بنگر که آنگه چون گذشتی
❈۳۶❈
چو بگذشتی از آن دریای پرخون
بگویم عاقبت چون آی بیرون
تو در دریائی و افتاده بیخود
درون کشتی صورت ز هر بد
❈۳۷❈
شدی فارغ که در دریا نهنگست
چگویم چون بجای هوش منگست
شدی فارغ تو ای ملّاح رهبر
کجائی کشتی از دریا به در بر
❈۳۸❈
در این دریا که پر از موج خونست
دل دانا از این دریا برونست
دل دانا در این دریا نماند
چو عاقل عین ناپروا نماند
❈۳۹❈
دل دانا نداند راز تحقیق
مگر وقتی که یابد دُرّ توفیق
چو زین دریا بیابد سرّ اسرار
نماید سرّ حق با ذرّه اظهار
❈۴۰❈
در این دریای پر درّ الهی
اسیرانند از مه تا بماهی
در این دریا یکی جوهر پدید است
که سرّ آن ز نادان ناپدید است
❈۴۱❈
در این دریا که من دیدم حقیقت
فرو شوید همه عین طبیعت
در این دریا کز او عالم گرفتست
همه موجش دمادم در گرفتست
❈۴۲❈
در این دریا مرا شد آرزوئی
که در قعرش زنم من های و هوئی
در این کشتی صورت ماندهام من
بسی در بحر کشتی راندهام من
❈۴۳❈
در این دریا که خورشیدست قطره
شکر بگذارد اینجا نافه طرّه
در این دریا که بگرفتست این موج
کجا این دُرّ ببینی تو در این اوج
❈۴۴❈
اگر میدانی اینجا آشنائی
بکن از بهر خود اینجا شنائی
بیاب این درّ معنی در عیانت
صدف کن در درون خود نهانت
❈۴۵❈
صدف بشکن جواهر را برون آر
نمای آنگاه و خود را بی جنون آر
تو در بحر فنائی جوهری جوی
که جوهر کس کجا دیدست در جوی
❈۴۶❈
تو در بحر فنائی چون شوی کل
ز الاّ اللّه در الّا شوی کل
تو در بحری ولی گشتی در این موج
گهی اندر هبوط و گاه در اوج
❈۴۷❈
تو در حیرت فروماندی بگرداب
که افتی ناگهان اینجای غرقاب
چو آب از سر گذشت و غرقه گردی
کجا اینجایگه مرد نبردی
❈۴۸❈
در این دریا شناها بی شمارست
چرا کین دید دریا بی کنارست
در این دریا اسیرانند بیخویش
همه اینجا فقیرانند بیخویش
❈۴۹❈
درون بحر در جوشست چون دیگ
درونش خردهٔ سنگ است و هم ریگ
درون بحر پردُرّست و گوهر
ولی میبایدش اینجای رهبر
❈۵۰❈
اگر کشتی خرابی آورد زود
بگو تاکت وطن اینجا کجا بود
در این بحر عمیق افتادهٔ تو
سراندر سوی چین بنهادهٔ تو
❈۵۱❈
همی پرسم که بی خود غرقه گردی
از این دریا نشاید شد به مردی
چو تسلیم آئی و بردی طمع تو
ز جمله گردی اینجا مستمع تو
❈۵۲❈
بود کاینجا خلاصت باز بینی
که این دم مانده بی عین الیقینی
بسا کِشتی که موجش در ربود است
تو گوئی هرگز آن کشتی نبود است
❈۵۳❈
بسا کِشتی که راندند و برفتند
ره چین و ختا در بر گرفتند
بسا کِشتی که پر سیم و زر آمد
از آنها یک سفینه بر درآمد
❈۵۴❈
بسا کِشتی که در این بحر اسرار
شده غرقه یکی نامد پدیدار
بسا کشتی که در دریا فتاداست
از آنجا تختهٔ عمر اوفتاداست
کامنت ها