عطار:چنین دارم من از آن پیر خود یاد کز این معنی او شد جان من شاد
❈۱❈
چنین دارم من از آن پیر خود یاد
کز این معنی او شد جان من شاد
که وقتی در ره چین بود مردی
که در دریا سفر بسیار کردی
❈۲❈
قضای حق بُد آن پیر پُر اسرار
مر او را یک پسر چون ماه انوار
بخوبی همچو خورشیدِ منوّر
بزیبائی چو ماهی بود دلبر
❈۳❈
دو چشمش همچو نرگس مست و شهلا
قدش چون سرو رعنا روش زیبا
بغایت در لطافت دل ربودی
که چون او در همه عالم نبودی
❈۴❈
بزیبائی او دیگر نیاید
چو او دیگر جهان دون نزاید
قضا را با پدر عزم سفر کرد
که همچون باب بود او صاحب درد
❈۵❈
ز تقوی او بمعنی پاکرو بود
بمعنی و بصورت حیّ معبود
مر او را آفریده با سعادت
مر او را داده بودش عزّ و قربت
❈۶❈
بغایت آن پسر فرمانبرِ دوست
هر آن کو این چنین کردست نیکوست
ز حسّ خویش برخوردار از خود
نمیدانست جز حق نیک یا بد
❈۷❈
چو در نزدیکی دریا رسیدند
نظر کردند و دریا را بدیدند
پدرگرچه سفر کرده بسی بود
پسر در صورت و معنی کسی بود
❈۸❈
تمامت تاجران آنجا بماندند
ز بهر خویش در غوغا بماندند
شده آنجای سرگردان تمامت
گرفته در برِ دریا قیامت
❈۹❈
نبُد کس را فراغ و هیچکس سود
که تا واقف شوند آنجا درس بود
ز ملّاحان یکی آواز در داد
که آیید این زمان کامد عجب باد
❈۱۰❈
که خواهد رفت کشتی تا ممانید
شتابی آورید از کار و آئید
همه بیخود میان بحر و کشتی
همه جستند چون موشان دشتی
❈۱۱❈
ز خوف و ترس دریا میشدندش
بهر جانب همی پنهان شدندش
پدر نیز و پسر آنجای رفتند
درونِ کشتیِ غوغای رفتند
❈۱۲❈
چوکار جملگیشان راست آمد
پسر را از پدر دلخواست آمد
که ای بابا در این دریا چه بینی
در این خوف و بلا چون مینشینی
❈۱۳❈
برو تا باز گردیم این زمان ما
شویمش شاد دل سوی دکان ما
که خوف آمد در این دریا فرا بین
نمود عقل ما را رهنما بین
❈۱۴❈
کجاعاقل در این کشتی نشیند
که عاقل نیز آن دریا نبیند
برو تا بازگردیم از چنین جای
شویم ما فارغ اندر جای و مأوایی
❈۱۵❈
که الهامی مرا آمد در این دم
که بی سرّی نباشد کار عالم
همی گفتند و میشد کشتی از جا
درونِ بحر پر از شور و غوغا
❈۱۶❈
پدر گفت ای پسر طفلی مکن تو
بگو تا چند گوئی این سخن تو
بگو تا چند گوبی اندر این درد
که هم طاقت نیارد نیز هم مرد
❈۱۷❈
من از بهر تماشا آمدستم
میان شور و غوغا آمدستم
پسر گفت ای پدر چون مال داری
چرا عمرت بضایع میگذاری
❈۱۸❈
که این قومند مانند تو غافل
بصد پاره چو تو هستند غافل
کسی کاین سیم و زر دارد فراوان
چرا بر خون خود گردد شتابان
❈۱۹❈
در این کشتی نهد بیعقل این مال
بماند پایمال ازکلّ احوال
چه جای خوف باشد او چگونه
چو کشتی گردد اینجا باژگونه
❈۲۰❈
شود غرقه بیک لحظه در اینجا
نباشد ذرّهٔ اینجا هویدا
پدر گفت ای پسر گفتن چه چیز است
بزرگی جهان مال عزیز است
❈۲۱❈
یکی را سود ده آید پدیدار
در این دریا ز بعد رنج بسیار
بودسود و زبان رفته از پیش
شود اندک ترش از مشتری بیش
❈۲۲❈
همه از بهر زر حیران شدستند
ز بهر مال سرگردان شدستند
چو بعد از مدّتی با خوف دریا
ببیند سود بسیاری ز کالا
❈۲۳❈
همه از بهر سود خود بکارند
در اینجا خواجگان بیشمارند
همه با نعمت و زرها تمامند
ز بهر این به دنیا نیکنامند
❈۲۴❈
پسر گفت ای پدر اکنون تو دانی
چو ایشان کی بیابی نیکنامی
طلب کن نیکنامی بقا تو
چرا در بحر باشی در فنا تو
❈۲۵❈
چو ایشان طالبانند از زر و سیم
فتاده این چنین در خوف و در بیم
ز بهر این جهان ایشان بکارند
ز بهر آخرت تخمی نکارند
❈۲۶❈
مرا کردی تو سرگردان چو ایشان
شدستم ای پدر خوار و پریشان
ندارم راه تا بیرون روم من
پدر گفت ای پسر اکنون تو تن زن
❈۲۷❈
نبایست آمدن چون آمدی تو
سزد گر قول بابا بشنوی تو
دل از جان خود اکنون زود برگیر
مر این پند پدر از جان تو بپذیر
❈۲۸❈
که دنیا جای کس هرگز نباشد
وجود جمله زو عاجز نباشد
که از بهر تفرّج سالها من
بسی دانستهام احوالها من
❈۲۹❈
در این دریا پسر بسیار رفتم
در این کشتی به شب بسیار خفتم
تماشای فراوان دیدهام من
ز درد خویش صاحب دیدهام من
❈۳۰❈
ز جمله فردم و جوهر تو دارم
بجز دیدار تو چیزی ندارم
تو دارم در همه عالم تو دارم
که بی رویت دمی طاقت نیارم
❈۳۱❈
بجز تو من ندارم هیچ مالی
که چون ایشان نمایم پایمالی
ز بهر دیدن تو پایمالم
چو توهستی نخواهم هیچ مالم
❈۳۲❈
کنون دارم ترا از هر دو عالم
بتو شادانم اینجاگاه و خرّم
همه بر مال و سیم و زر چنین زار
شده غرقه فتاده اندر این بار
❈۳۳❈
من از بهر تو ای دلدار و ای جان
سوی دریا شدم دریاب و میدان
که بابا جز تو چیزی میندارد
ولی اینجا نمود جمله دارد
❈۳۴❈
من اندر بحر میبینم جمالت
درون بحر میبینم جلالت
همه از تو بمن پیدا نمود است
ز تو دارم که این دریا نمودست
❈۳۵❈
پدر بی روی تو عالم نخواهم
بجز دیدار تو این دم نخواهم
من اندر عشق رویت بیقرارم
که از سودای تو حیران و زارم
❈۳۶❈
ز مادر دورت افکندم بر خویش
ترا دانم بعالم دلبر خویش
چرا از باب خود می بازگردی
کنون شاید که صاحب رازگردی
❈۳۷❈
سفر کن ای پسر مشتاب از من
نمود جزو کل دریاب از من
چو هر دو باهمیم و نی جدائیم
ز دید یکدگر ما پادشائیم
❈۳۸❈
نهد گر جان بابا در دل و جان
در این بحر حقیقت رازها دان
سفرکن جان بابا تا توانی
نظر میدار ایّام جوانی
❈۳۹❈
سفر کن جان بابا سوی دریا
ولی اینجای باش از عشق شیدا
سفر کن با پدر چندی دگر تو
که همچون من شوی جان پدر تو
❈۴۰❈
که جوهر اندر این دریاست بی مر
بدست افتد بسی اندر سفر در
ولی در خانه می چیزی نیابی
اگرچه چند هر سویی شتابی
کامنت ها