عطار:بقدر خود نظر میکن نمودت پدر گفت ای پسر آخر چه بودت
❈۱❈
بقدر خود نظر میکن نمودت
پدر گفت ای پسر آخر چه بودت
مرا ره گم مکن اینجای بابا
که مسکن دیدهام در عین ماوا
❈۲❈
در این بحر سعادت راه دیدم
درون بحر دل آگاه دیدم
نه طفلم من که دانایم بهرکار
ز حق دارم نمود عشق بسیار
❈۳❈
چرا تو ره زنی ما را ندانی
وگر دانی پدر حیران بمانی
منم در دیدهٔ دریا نمودار
که دادم جوهر دریا بیکبار
❈۴❈
شمار بحر در کشتی من بین
که در عین گلم دریای من بین
ز جمله فانیم وز خویشتن هم
گذشتم من ز بود جان و تن هم
❈۵❈
ز جمله فارغم وز جمله آزاد
مرا حکمت در این دریا خدا داد
ز حق حق حقیقت باز دیدم
پدر در بحر او اعزاز دیدم
❈۶❈
پدر چون عین ذاتم رهنمونست
مرا عقل از عقول تو فزونست
پدر جان منی هم جان جانی
ولیکن ذات من اینجا ندانی
❈۷❈
تو کشتی دیدی و من عین دریا
رسیدم در نمود یار یکتا
در این دریا شدم یکتا بدیدم
نمود جوهر الّا بدیدم
❈۸❈
در این دریا پدر جسمست کشتی
نظر کن در نمود او بکشتی
در این دریا که اینجا بود جان است
دُر و جوهر در اینجا رایگان است
❈۹❈
مرا یک جوهر آمد در نظر باز
که جزو افکندم و کل ازنظر باز
در اول آنچنان میدید گویا
که دید دید او در عشق جویا
❈۱۰❈
پدر پنداشت کآن عین جنونست
نمیدانست کو را رهنمونست
بترسید از پسر گفتا که تن زن
نمیگنجد در اینجا ماو هم من
❈۱۱❈
کجا دیوانگی حاصل نمودی
که پنداری که خود واصل نمودی
پدر خاموش شو ورنه ترا من
دراندازم بسوی بحر روشن
❈۱۲❈
ببردی عقل بابا جان بابا
دراندازم ترا حالی به دریا
زحد شرع پا بیرون نهادی
تو در پیشم در این چندی بزادی
❈۱۳❈
حقیقت میفروشی یا جنونی
نگوید کس ترا کز ذوفنونی
حقیقت ای پدر راه دگر دان
دلت بابا از اینجا بی خبر دان
❈۱۴❈
تو اینجا گر خبر از خود نداری
که در کشتی و در عین بحاری
عجب جائیست بابا عین دریا
که عقل عاقلان کردست شیدا
❈۱۵❈
عجب جائیست در خوف و رجاهم
سزد گر کمترک این سرسرایم
حقیقت می بگو و هم عیان باش
چو بابا در نهاد خود نهان باش
❈۱۶❈
عیان عقل را در پیش میدار
دمادم جان ودل با خویش میدار
ز عقلت کار بگشاید نه از نقل
که نقلست این و نشنیدند از عقل
❈۱۷❈
همه کار جهان ز آثار عقلست
در این جای خطر چه جای نقلست
دل و جانم توئی و رهبر جان
ترا دارم مگو زینسان سخن هان
کامنت ها