عطار:میان کشتی آنجا بود پیری بمعنی و بصورت بی نظیری
❈۱❈
میان کشتی آنجا بود پیری
بمعنی و بصورت بی نظیری
بقدر خویشتن واصل بدش او
همه اسبابها حاصل بدش او
❈۲❈
میان جمله مردان بود او مرد
در آن کشتی که بودش صاحب درد
سفر کرده بسی دانسته اسرار
گرفته سالها او انس دلدار
❈۳❈
بمعنی برتر از هر دو جهان بود
ز عشق و عقل او صاحب بیان بود
ز درد عشق جانان باخبر بود
ز دید جزو و کل صاحب نظر بود
❈۴❈
همی در عین اعیان بود با یار
که کرده بد سفرها نیز بسیار
علوم علم جان حاصل بکرده
وز آنجا گاه خود واصل بکرده
❈۵❈
ره جانان سپرده بود آن پیر
در آن شرح پسر میکرد تأخیر
زمانی صبر کرد و گشت خاموش
دلش از شوق چون دریا زنان جوش
❈۶❈
خوشش میآمد آن اسرار جانان
ز پیدایی نمودی خویش پنهان
همی دید و گمانش در یقین بود
که در عشق ازل او راه بین بود
❈۷❈
همی دانست سرّی هست او را
که میگفت از حقیقت آن نکو را
همی دانست و میدیدش نمودار
که میگفت او همی در عین اسرار
❈۸❈
دل آن پیر معنی موج جان زد
به یک دم او دم شرح و بیان زد
نظر کردش بسوی آن پسر گفت
که این معنی که گفتست و که اشنفت
❈۹❈
نکو میگویی ار هستی خبردار
مشو بیهوش وز ما تو خبردار
ترا شد این مسلّم تا بدانی
که جوهر سوی دریا میفشانی
❈۱۰❈
ترا شد این مسلّم در حقیقت
که می جوئی ره عین طریقت
ترا شد این مسلّم راز و گفتار
که داری در حقیقت حق پدیدار
❈۱۱❈
ترا شد این مسلّم سرّ عالم
که دم از حق زدی اینجا دمادم
ترا شد این مسلّم در نهانی
که گفتی این همه شرح و معانی
❈۱۲❈
دم وحدت ز دستی بیشکی تو
که دیدستی مر این دریا یکی تو
دم وحدت زدی از راه مستی
در این کشتی مرا انباز گشتی
❈۱۳❈
دم وحدت زدی و جان جانی
توئی در جان من صاحب معانی
دم وحدت زدی و گوش کردم
دل و جان در برت بیهوش کردم
❈۱۴❈
دم وحدت زدی و کائناتی
ولیکن این زمان عین صفاتی
دم وحدت زدی و جمله هستی
که پنداری بت صورت شکستی
❈۱۵❈
دم وحدت زدی و یار مائی
گره از کار من این دم گشائی
دم وحدت زدی ودیدمت کل
دمی فارغ شدم از رنج و از ذل
❈۱۶❈
دم وحدت زدی و بی نشانی
همه اسرار معنی میفشانی
دم وحدت زدی ازنقش دریا
توئی در هر دو دریا دوست یکتا
❈۱۷❈
دم وحدت زدیّ و جان ببردی
به معنی بس بزرگی گر چه خردی
دم وحدت زدی و دل ربودی
یقین دانم که ما را بود بودی
❈۱۸❈
دم وحدت زدی در عقل رفتم
ز تو اشنفتم و هم با تو گفتم
دم وحدت تو داری که خدائی
چرا از دید ماتو میجدائی
❈۱۹❈
چوداری جزو و کل در دید دلدار
منم از جان ترا اینجا خبردار
ترا میدانم و آنجات دیدم
در این دریا در آن دریات دیدم
❈۲۰❈
تو دریائی و دریا قطرهٔ تست
تو خورشیدی و عالم ذرّهٔ تست
تو دریائی و جان جوهر نمودی
چرا جوهر ز چنگ خود ربودی
❈۲۱❈
تو دریائی و هستی عین کشتی
نبد جائی که آنجاگه نگشتی
همه ذرّات عالم مست ذاتت
نمودار آمده اندر صفاتت
❈۲۲❈
همه ذرّات جویان تو هستند
از این خمخانه دیرتو مستند
همه ذرّات عالم گشته جویان
ترا در وحدت کل جمله گویان
❈۲۳❈
همه ذرّات اندر گفتگویند
توئی در جمله و جمله تو جویند
همه ذرّات میدانند بتحقیق
که از تو یافتند این عین توفیق
❈۲۴❈
همه ذرّات میبینند دیدت
شدند از جان بکلی ناپدیدت
همه ذرّات مستند و سر از پای
نمیدانند رفته جمله از جای
❈۲۵❈
کجا کانجا نباشد دیدن تست
همه گفت تو و بشنیدن تست
کجا اینجا نه هستی و ندیدند
چرا کاندر نمودت ناپدیدند
❈۲۶❈
کجائی این زمان اندر دل و جان
در این کشتی نمودی راز پنهان
چو پیدائی چرا پنهان شوی تو
چو با من هستی جانان شوی تو
❈۲۷❈
چگونه یافتم بر گوی با من
بیانی گوی با من سخت روشن
بسی کردم سفر زان سوی دریا
ز بهر دیدنت ای جان جانها
❈۲۸❈
بسی کردم سفر در چین و ماچین
ز بهر رویت ای خورشید ره بین
بسی گردیدم و دریافتم هان
مرا این دم از این صورت تو برهان
❈۲۹❈
بسی با سالکان این ره سپردم
که تا موئی ز وصلت راه بردم
بسی با سالکان گردیدم ای جان
نمود عشق اینجا دیدم ای جان
❈۳۰❈
بسی گشتم بسی دیدم کسانت
شدم خاک قدوم رهروانت
بسی سودای تو اینجای پختم
هنوز از خام کاری نیم پختم
❈۳۱❈
بسی در دیدن رویت بگشتم
بسی دریا بسی صحرا بگشتم
بسی با واصلان تقریر گفتم
همه از آیت و تفسیر گفتم
❈۳۲❈
بسی سر بر سر زانو نهادم
ز پای خود به زانو درفتادم
بسی اندر چله سی پاره خواندم
ز خان و مان کنون آواره ماندم
❈۳۳❈
بسی با رِند در میخانهٔ تو
نشستم این زمان دیوانهٔ تو
بسی گفتم و بسیاری شنودم
دمی از جستجو فارغ نبودم
❈۳۴❈
بسی کردم اینجاگه طلب باز
که تادیدم ترا این جایگاه باز
کنون وقتست اگر ما رو نمائی
جهان جان توئی و هم خدائی
❈۳۵❈
کنون سی و سه سالست ازنمودار
که یک شب دیدمت در خواب بیدار
نمود خود نمودی این چنینم
که امروزی ترا عین الیقینم
❈۳۶❈
شده دید جمالت آشکاره
برویت جزو و کل گشته نظاره
در این دریا نمودت باز اوّل
کجا باشد صفات تو مبدّل
❈۳۷❈
تو داری و تو دانیّ و تو گوئی
توئی شاه و تو سلطان نکوئی
نمیداند پدر ذاتت تمامی
که از تو یافتست او نیکنامی
❈۳۸❈
نمیداند پدر اسرارت ای جان
که پیدائی بصورت لیک پنهان
بمعنی برتر از جانی و صورت
ترا دادند دیدار حضورت
❈۳۹❈
توئی معنی و صورت دیدن تست
عیان گفتار من بشنیدن تست
توئی جان و جهان عالم دل
که بگشائی تمامت راز مشکل
❈۴۰❈
توئی منصور تا دانی که دانم
که جز دیدار تو چیزی ندانم
توئی منصور صوری در همه دم
تو هستی دادهٔ در عین عالم
❈۴۱❈
توئی منصور کز حدّ جلالت
نداند هیچکس جز خود کمالت
توئی منصور در عین حضوری
که نزدیکی بجمله لیک دوری
❈۴۲❈
توئی منصور و در عین لقائی
سپر گشته تو در عین بلائی
ترا بسیار برهانست اینجا
که دیدت دید جانانست اینجا
❈۴۳❈
حقیقت برتر از کون و مکانی
که هم جسمی و بیشک جان جانی
ترا بیشک حقیقت حق شناسم
که از دید تو با شکر و سپاسم
❈۴۴❈
ترا بیشک حقیقت شد مسلّم
توئی نور جهان و جسم آدم
خدا داری درون دل بتحقیق
تو بردی گوی از میدان توفیق
❈۴۵❈
خدا داری حقیقت در درونت
خدا باشد حقیقت رهنمونت
تو بنمودی رخ اندر عالم جان
تو هستی در بهشت آدم جان
❈۴۶❈
تو بنمودی حقیقت روی ما را
تو آوردی همه در کون ما را
تو جانی و جهان هم سایهٔ تست
تو نوری شمس همچون سایهٔ تست
❈۴۷❈
تو روحی و دل و جان رهبر آمد
که بودت جَست از خود بر درآمد
کنون چون دیدمت بنمای رخسار
که تا کلّی شوی بر من پدیدار
❈۴۸❈
از این دریا که افتادم یقین من
ترا دیدم کنون عین الیقین من
از این دریا تو داری جوهر نور
ترا دانسته است اینجای منصور
❈۴۹❈
از این دریا حقیقت کل تو داری
نمود عالم و هم دل تو داری
از این دریا مرا دل گشت بیهوش
چو کردم عین تحقیق ترا گوش
❈۵۰❈
بدانستم یقین کان خواب دیدم
ترا در کشتی اندر آب دیدم
تو ما را رهنمائی این زمان زود
که دیدارت مرا دیدار بنمود
❈۵۱❈
مرا کن واصل و صورت برانداز
مرا مانند شمعی تو بمگداز
مرا کن واصل اندر عین دریا
سر تختم رسان اندر ثرّیا
❈۵۲❈
مرا واصل کن و جانم توئی بس
در این غرقاب جان فریاد من رس
مرا واصل کن و پرده برافکن
که نور تست در آفاق روشن
❈۵۳❈
مرا واصل کن اندر دید دیدار
که دارم از تو کلّی عین اسرار
مرا واصل کن و جانم رها کن
مرا کل ابتدا و انتها کن
❈۵۴❈
مرا واصل کن و کل وارهانم
که میبینم توئی جان و جهانم
مرا از وصل خود یک ذرّه بنمای
چرا اندازیم از جای بر جای
❈۵۵❈
مرا از وصل جانان شاد گردان
دل و جانم بکل آبادگردان
مرا از وصل جانان رخ نمودی
گره این لحظه از کارم گشودی
❈۵۶❈
مرا از وصل خود گردان فنا تو
که تا بینم ز تو عین بقا تو
چو بنمودی جمال اندر جمالت
برون آور مرا هان ازوبالت
❈۵۷❈
جلالت یافتم طاقت ندارم
تو گوئی این زمان من پایدارم
کنون من پایدارم گر بگوئی
ندانم کاین زمان با من چگوئی
❈۵۸❈
رهی بگذاشته و استاده اینجا
نمود من در اینجا داده غوغا
عیانی در دل و در جان گرفته
حقیقت کفر با ایمان گرفته
❈۵۹❈
ز ایمانم ملال آمد بیکبار
شدم کافر حجاب از پیش بردار
ز وصلت کافری دارم چگویم
در این میدانِ تو مانند گویم
❈۶۰❈
عنان عقل از دستم برون شد
چو دریا این دلم پر موج خون شد
عنان عقل از دستم شد ای جان
کنون از دیدن تو مستم ای جان
❈۶۱❈
عنان عقل رفت و عشق آمد
مرا کل ازنهاد خویش بستد
عیان عشق دیدم از نمودت
یقین من خویش دیدم دید دیدت
❈۶۲❈
عیان عشقی و دریای نوری
عجب در عشق اینجاگه صبوری
خدایا بیش از این چیزی ندانم
ز بعد صورت و معنی بیانم
❈۶۳❈
ندانم جز خدایت آشکاره
گر این مردم کنندم پاره پاره
ندانم جز خدایت در همه من
توئی قلب و توئی جان و توئی تن
❈۶۴❈
توئی افلاک و انجم در نمودار
توئی بنموده رخ از چرخ دوّار
توئی ماه و توئی خورشید جانها
که پیدا میکنی سرّ نهانها
❈۶۵❈
توئی عرش و توئی فرش و توئی لوح
که جانها رادهی در عین تن روح
توئی عین قلم چون کل نوشتی
نمود جسم را از طین سرشتی
❈۶۶❈
توئی کرسی و دائم در خروجی
که در عین همه ذات البروجی
توئی عین بهشت و عین ناری
چرا با ما دمی در دم نیاری
❈۶۷❈
توئی آتش توئی در جملگی باد
که از تو شد جهانِ عشق آباد
توئی آب و توئی دیدار در خاک
نمود صنع خود در عالم پاک
❈۶۸❈
توئی هستی در این دریای جوهر
نمودی از نمود هفت اختر
توئی کوه و زکان گوهر نمائی
که جان را اندرو رهبر نمائی
❈۶۹❈
توئی اصل و نمودِتست دیدار
کنون اسرار کل ما را پدیدار
نمودخود نما اینجا بتحقیق
که گفتم از تو بیشک راز توفیق
❈۷۰❈
توئی دید بهشت و عین یاری
چرا بابا دمی دردم نیاری
جوابم ده که گفتار از تو دارم
نهانم کن که انوار از تو دارم
❈۷۱❈
جوابم ده چرا خاموش هستی
توئی دریا منم در عین مستی
بیانم کن که اصل واصلانی
مرا برگوی این راز نهانی
کامنت ها