عطار:جوابش داد کای پیر پراسرار چه جوهرها فشاندستی ز گفتار
❈۱❈
جوابش داد کای پیر پراسرار
چه جوهرها فشاندستی ز گفتار
ترا زیبد که گوهر میفشانی
که راز من در اینجا می تو دانی
❈۲❈
گواه من توئی اینجا حقیقت
سپردستی یقین راه شریعت
میان این همه تو بینظیری
که همدانائی و با عشق پیری
❈۳❈
زپیری راه دانستی در اسرار
ترا پیدابود اعیان ز گفتار
توئی ره برده در اسرار معنی
توئی هم نقطه و پرگار معنی
❈۴❈
توئی دریافته اسرار یارا
توئی بشناخته سرّ خدا را
توئی این دم زده در دید کشتی
درین اسرار ما واقف تو گشتی
❈۵❈
توئی دریافته معنای باطن
ز دید شرع و در تقوای باطن
تو داری و تو گفتی آنچه دیدست
یقین جان تو این معنی شنیدست
❈۶❈
مرا تو دید جانی در هدایت
که داری ره عیان سوی سعادت
زهی دریافته اسرار معنی
تو کردستی عیان اسرار معنی
❈۷❈
عیانست این بیان و مگذر از او
که جز جانان نباشد هیچ نیکو
ز جانان هرچه جوئی آن بیابی
که این دم در میان غرق آبی
❈۸❈
ز دید واصلان ما را نظر کن
همه جان مرا سمع و بصر کن
مرا اندر میانه با تو کارست
که گر معنی بیابم بیشمارست
❈۹❈
منم منصور با من راست گفتی
دُرِّ اسرار ربّانی تو سُفتی
منم منصور اینجا رخ نموده
گره از کار عالم برگشوده
❈۱۰❈
مرا این ابتدای واصلانست
که ذاتم با همه ذرات پیوست
نمود عشق دارم این زمان من
شده مخفی بر خلق جهان من
❈۱۱❈
سفر کرده منم در ابتدایش
عیان دیدم جمال انتهایش
ز بود خود سفر در خویش کردم
نمود عشق را در پیش کردم
❈۱۲❈
ولی در معنوی و هم بصورت
کنون افتاد کارم را ضرورت
از این پس در سفر چالاک خواهم
ز جمله من نمود پاک خواهم
❈۱۳❈
پدر آوردِ امروزم چنین بین
در این دریا مرا عین الیقین بین
مرا اینست اوّل راه صورت
که بگرفتم من از کلّ تو نورت
❈۱۴❈
مرا بنمودهاند این راز اینجا
که دیدم غایت آغاز اینجا
کنون در عین دریایی چنینم
که درحق اوّلین و آخرینم
❈۱۵❈
دراین دریا بسی نایاب گفتم
دُرِ اسرار حق را من بسُفتم
بسر مردی بزرگست از نمودار
ولی ما را نداند یمن اسرار
❈۱۶❈
ترا این بکر معنی دست دادست
که حق در دیدهٔ جانت نهادست
تو داری زین میان معنی تو داری
حقیقت دید این تقوی تو داری
❈۱۷❈
مرا در عین دریا هست اسرار
اگر اینجا درافزایم به گفتار
کجا حاصل کنم من دیدن دوست
که مغز آمد مرا این صورت و پوست
❈۱۸❈
ایا سالک بیان راز بشنو
نمود شاه از شهباز بشنو
مرا بنمودهاند اسرار باقی
مئی در دادم اینجا باده ساقی
❈۱۹❈
مئی خوردم من از آن جام اسرار
که ناپیداست جمله پیش دلدار
مئی خوردم که هشیارم نه سرمست
ولی در نیستی دانستهام هست
❈۲۰❈
مئی خوردم که جان محوست در یار
نمیگنجد به جز دلدار دیار
نمیگنجد به جز جانان درونم
که جانان شد درون وهم برونم
❈۲۱❈
نمیگنجد به جز جانان در این دل
که اونگشاد ما را راز مشکل
حقیقت دیدهٔدیدار دیدم
ز پیش این جسم را بردار دیدم
❈۲۲❈
نمیدانم که احوالم چه باشد
عیان من در این عالم چه باشد
ولی شرح و بیانم بی شمارست
که دایم پای داری پایدارست
❈۲۳❈
حقیقت چون نمایم صورت تو
ندانم در جهان من صورت تو
حقیقت دم زنم اندر هواللّه
یکی پیدا کنم در دید اللّه
❈۲۴❈
ولی از حال مستقبل چگویم
که این دم در جهان مانند گویم
مرا گوئی فلک گرداند در ذات
که میگردد از او دیدار ذرات
❈۲۵❈
مراگوئی فلک در دید پیداست
که از دیدار من گردان و شیداست
مراگوئی فلک چون ارزنی است
که خورشید اندرو چون روزنی است
❈۲۶❈
مرا گوئی فلک سرگشته باشد
که در کویم حقیقت گشته باشد
بسی سالست از دوران افلاک
که گردانست بر ما دور و یا خاک
❈۲۷❈
بسی سالست تا بسیار گشتست
که مردم زادگان بسیار کشتست
مرا شوریست در این بحر اعظم
که یک شب بود در پیشش دو عالم
❈۲۸❈
مرا شوریست در سر بی نهایت
که گفتم راست ناید در حکایت
مرا شوریست اندر عالم جان
که از هر ذره پیدا است طوفان
❈۲۹❈
ز درد عشق جانم جان جان شد
نمود صورتم هر دوجهان شد
ز درد عشق ناپیدا بماندم
تمامت رخت بر دریا فشاندم
❈۳۰❈
ز عین جوهر لا دراِلهم
که بر ذرات عالم پادشاهم
مرا دیدار باید نه خریدار
که بی شک جان نباشد جز که دیدار
❈۳۱❈
مرا دردیست هم از دیرگاهی
که درمانست او را مر الهی
مرا دردیست درمان دوست باشد
ز مغز جان نه بی شک پوست باشد
❈۳۲❈
مرا دردیست درمانش تو باشی
مرا جانیست جانانش تو باشی
حقیقت در دمی هستش تو درمان
عیان جان تویی ای جان جانان
❈۳۳❈
چو درد من دوایی میندانم
حقیقت تو خدایی میندانم
چو دردم دادی و اینجاست درمان
مرا اکنون دوا آمد ز جانان
❈۳۴❈
توئی جانان و جانها در بر توست
دل و جانها عجایب غمخور توست
تویی جانان و اندر جان نهانی
حقیقت راز من پنهان تو دانی
❈۳۵❈
مرا در سوی این دریا چه کارست
که اندر وی عجایب بی شمارست
مرا میباید اینجا عین ذاتت
که لالست این زبان اندر صفاتت
❈۳۶❈
صفات و ذات تو هم جانست و هم دل
مرا کردی در این دریا تو واصل
حقیقت پیر ره خواهم شدن من
بگو تا کی در این خواهم بُدَن من
کامنت ها