عطار:چو منصور این حقیقت راست برگفت نمود جوهر اسرار بر سُفت
❈۱❈
چو منصور این حقیقت راست برگفت
نمود جوهر اسرار بر سُفت
در آن دریا بصورت برخمید او
ز چشم جمله گشتش ناپدید او
❈۲❈
مثال برق آنجاگاه بشتافت
چه کس باشد کز این معنی خبر یافت
پدر چون دید آن سرّ عجائب
عجائب ماند آنجا زین غرائب
❈۳❈
بزد یک نعره و خاموش شد او
در آن عین خودی بیهوش شد او
چو پیر آن دید اندر حالت افتاد
برآورد آن زمانش پیر فریاد
❈۴❈
که ای جان جهان آخر کجائی
ندانم تا برم دیگر کی آئی
شدی غایب ز پیشم ناگهانی
نمیدانم من این سرّ را تو دانی
❈۵❈
شدی غائب ولی در جان و جسمی
توئی گنج و درونم در طلسمی
کجا بینم ترا دیگر در این جای
برآورده خروش و بانگ و غوغای
❈۶❈
تمامت خلق کشتی در تحیّر
بمانده بیخبر چون در صدف دُر
همه حیران در آن اسرار مانده
مثال نقطه در پرگار مانده
❈۷❈
چو با خود آمد آنگه باب منصور
ز جان افتاده بود و از جهان دور
بر آوردش دم و یک نعره دربست
نمود خویشتن در ذات او بست
❈۸❈
برون انداخت از کشتی وجودش
درون بحر شد دریای بودش
چو آن در عین آن دریا فتاد او
درون بحر بیخود جان بداد او
❈۹❈
همه بحر جهان دید و جهان دید
ز خویشش دید آن راز نهان دید
بزد یک اللّه و وز جان برآمد
جهان جانستان بروی سرآمد
❈۱۰❈
جهانا هرچه میخواهی کنون تو
که مر عهد یکایک بشکنی تو
وفاداری مجو زین کندهٔ پیر
که هر لحظه کند صد رأی و تدبیر
❈۱۱❈
وفا هرگز مجو از وی بپرهیز
تو با او دیگر اینجاگاه مستیز
که او را هیچ اینجاگه وفا نیست
که کار او به جز جور و جفا نیست
❈۱۲❈
جهانا چند خواهی گشت آخر
کرا خواهی مرا این هست آخر
جهانا طبع مردم خوار داری
که رسم تست مردم خوار داری
❈۱۳❈
جهانا مهلتم ده تا زمانی
فرو گرییم ازدستت جهانی
کما بیشی من پیداست آخر
ز خون من چه خواهد خواست
❈۱۴❈
جهان از مرگ من ماتم نگیرد
ز مشتی استخوان عالم نگیرد
جهانا مهلتم ده تا ببینی
نمود من اگر صاحب یقینی
❈۱۵❈
کجا دانی تو اسرارم در اینجا
ترا بنمایم این اسرار اینجا
دلا خون خور در این بحر معانی
که قدر خویش هم اینجا ندانی
❈۱۶❈
دلا خون خور که از خون آمدی تو
چگویم تا که خود چون آمدی تو
بخور خون که ترا خاکت خوُرَد باز
نمود تو بجای خود برد باز
❈۱۷❈
میان آب می رو پاک جان شو
به عین عشق دیدار جهان شو
درون آب دریای جهانی
بگو تا چند از این کشتی دوانی
❈۱۸❈
دلت شد با خبر زین سرّ دریا
حکایت کوش کردستی و بینا
نهٔ آگه که چون بودست رازت
رها کردی در اینجا شاهبازت
❈۱۹❈
چونشناسی نمود سرّ مردان
از آنی چون فلک پیوسته گردان
سوی بحر فناشو همچو منصور
ز کشتی و ز باب خویش شو دور
❈۲۰❈
سوی بحر فنا شو سوی یارت
میان آب دریا می چه کارت
خبر داری زجوهر زود بشتاب
نمود خویش در بغداد جان یاب
❈۲۱❈
ز بغدادت اگر واقف شدستی
ز دید چشم و جان واقف شدستی
چرا چندین تو اندر بند خلقی
بدان ماند که حاجتمند خلقی
❈۲۲❈
ز دنیا بگذر و از عین دریا
که در دریا نبینی جز که سودا
درون بحر جان انداز خود را
مگر کآگاه گردانی تو خود را
❈۲۳❈
درون بحر شو تا راز بینی
حقیقت جوهر جان باز بینی
درون بحرمعنی هرکه ره برد
چو غوّاصا ره دلدار بسپرد
❈۲۴❈
به جوهر در رسیدم چند گویم
بهر وصفی که میگویم چه گویم
چه گویم اندر این میدان فتاده
میان خاک بی جولان فتاده
❈۲۵❈
منم بیچاره و حیران بمانده
چگوئی خوار و سرگردان بمانده
منم بیچاره اندر کوی دلدار
اگرچه راه بردم سوی دلدار
❈۲۶❈
نه در دینم نه اندر کیش مانده
بسان کافری درویش مانده
در این دریای بی پایان فتاده
سراندر قعر این عمان نهاده
❈۲۷❈
چو غوّاصی کنم در بحر اعظم
قدم می دارم اندر عشق محکم
چو غوّاصی کنم دُرها بیابم
پس آن گاهی سوی بالاشتابم
❈۲۸❈
درون جان من بحریست در دید
که اینجا مینبینم جز که آن دید
درون جان من بحریست معنی
ندارم با کسی اینجای دعوی
❈۲۹❈
منم عطّار کز بحر معانی
کنم هر ساعتی گوهر فشانی
منم دریا و کشتی رانده بی حد
شده فارغ ز بود نیک یا بد
❈۳۰❈
منم عطّار و اسرار جهانم
حقیقت درّ معنی میفشانم
چو نقش من دگر عالم نبیند
کسی داند که او جانان گزیند
❈۳۱❈
عیان این جهان و آن جهانم
ورای این زمان و آسمانم
حقیقت من نمودم جوهر دوست
برون آوردم اینجا روغن از پوست
❈۳۲❈
سلاطینان عالم گرچه شاهند
بحمداللّه بر من خاک راهند
چو سلطانم به معنی و بصورت
بیفکنده ز دل خود کدروت
❈۳۳❈
چو سلطانم اباخیل و سپاهم
که اندر سلطنت دیدار شاهم
منم شاه جهان در سرّ معنی
که دارم در حقیقت عین تقوی
❈۳۴❈
بسی شادی و غم خوردم بعالم
که سلطانم ابی شک من در این دم
منم سلطان جمله سالکان من
که دیدستم حقیقت جان جان من
❈۳۵❈
کجا اهل دلی درگوشهٔ فرد
که بنشیند دمی با من در این درد
که بنمایم ورا سرّ الهی
بماهش افکنم او را ز ماهی
❈۳۶❈
بسی اسرار گویانند و بسیار
ولی هرگز نباشد همچو عطّار
که من بگشودهام این راز مشکل
بسی حسرت که در جاندارم و دل
❈۳۷❈
کجا گویم چو همرازی ندیدم
نخوانم چون هم آوزی ندیدم
از این ایوان پردود و ستاره
بسی کردم بهر جانب نظاره
❈۳۸❈
دمی غافل نبودم زین نمودار
که تادریافتم اعیان اسرار
نمود عشق جمله عاشقانم
عیان راه جمله سالکانم
❈۳۹❈
حقیقت یافتم جانان و جان من
بکردم فاش این راز نهان من
حقیقت هرکه شد اینجا خبردار
نمود خویشتن آویخت بردار
❈۴۰❈
حقیقت هر که این دیدار دریافت
هر آن چیزی که میبیند نکو یافت
بجز حق بین نداند گفتهٔ من
که بنهادستم این اسرار روشن
❈۴۱❈
دلا خون خوردهٔ تا راز گفتی
هر آن رازی که دیدی بازگفتی
دلا خون خوردهٔ در پردهٔ خود
که تا دیدی عیان گم کردهٔ خود
❈۴۲❈
دلا خون خوردهٔ و غرق خونی
ولیکن این زمان دیدار چونی
دلا خون خوردهٔ تا در صفاتی
ولیکن این زمان دیدار ذاتی
❈۴۳❈
دلا خون خوردهٔ و خون بخورهم
که خون خوردست هم بسیار آدم
دلا خون خور که خون بودی ز اول
ولی اینجا شدی در خود معطّل
❈۴۴❈
ز خونی آمدی اوّل پدیدار
بآخرهم بخون مانی گرفتار
ز خونی لیک اندر خاکماندی
ز سرّصنع عین پاک ماندی
❈۴۵❈
ز راه چشم خون دل بریزان
که خواهی گشت خاک خاکبیزان
که بعد از ما وفاداران هشیار
بخاک ما فرو گریند بسیار
❈۴۶❈
نباشد فایده زیرا که خاکیم
به عین عاقبت اندر هلاکیم
چه حاجت بود چندان گفتن ای دوست
که میبایست در طین خفت ای دوست
❈۴۷❈
نمود خاک اصل پاک دارد
که آدم دید حق درخاک دارد
اگرنه خاک اصل پاک بودی
گلِ آدم کجادرخاک بودی
❈۴۸❈
نمود خاک از آن حاصل نموداست
که خود را بیشکی واصل نمودست
ز خاکست اصل و در خاکی شدی تو
چگویم تا در اول چون بُدی تو
❈۴۹❈
حقیقت خاک واصل شد در این راه
که او اینجا ریاضت یافت از شاه
حقیقت خاک چندینی ریاضت
کشید و یافت او بیشک سعادت
❈۵۰❈
حقیقت خاک میداند که جان چیست
درون او همه راز نهان چیست
شنیدم من که پیری پر ز اسرار
بگِردِ خاک مردان گشت بسیار
❈۵۱❈
شبی میگفت خوش کرد خاکی
بگوش او رسید آواز پاکی
که ای مسکین چرا چندین بگردی
بگو تا اندر این دنیا چه کردی
❈۵۲❈
چرا این گور مردم میپرستی
بگرد کارمردم گرد و رستی
که ما خاکیم و هستی هم تو از خاک
ولی با تست بیشک صانع پاک
❈۵۳❈
اگرچه خاک گشتیم اندر این راه
ولی ما بهتریم از جمله آگاه
که خاکیم این زمان در عین هستی
نه مانند شما در بت پرستی
❈۵۴❈
چو زیر خاک ما را یار باشد
در این معنی بسی اسرار باشد
درونیم و برون بگرفته از دوست
حقیقت مغز باشد جملگی پوست
❈۵۵❈
خدا با ما است هم دیدار اوئیم
که اندر خاک برخوردار اوئیم
نمود خاک ما را کرد واصل
همه مقصود ما اینجاست حاصل
❈۵۶❈
همه مقصود اینجاگه بدیدیم
که از چشم جهان ما ناپدیدیم
جهانیم و نه اندر روی خاکیم
که این دم نور قدس و نور پاکیم
❈۵۷❈
نمایم این زمان دیدار بیخود
که فانیّم و گشته فارغ از بد
خدا با ماست ماهم با خدائیم
که این دم یافته عین بقائیم
❈۵۸❈
فنائیم این زمان از دید صورت
بسر کرده همه عین کدورت
فنائیم این زمان در جزو و در کل
برسته از غم وز رنج وز ذل
❈۵۹❈
فنائیم این زمان از عالم دون
درون افتادهایم از عین گردون
فنائیم این زمان اندر جلالیم
ز حیرت پیش جانان گنگ و لالیم
❈۶۰❈
فنائیم این زمان در عین هستی
رها کردیم اینجا بت پرستی
فنائیم و بقا دریافته ما
بسوی جزو و کل بشتافته ما
❈۶۱❈
ز بود خویشتن نابود بودیم
که این دم بودِ بودِ بود بودیم
ز بود حق چو صورت برفکندیم
خود اندر ذات آن حق درفکندیم
❈۶۲❈
جمال اندر جلال کل بدیدیم
حقیقت با خدای خود رسیدیم
نمود حیرتست اینجای در عشق
نمیدانیم این غوغای در عشق
❈۶۳❈
درونست و برون ما یکی هم
که حق گشتیم بیشک حق یکی هم
شما مانند ما خواهید بودن
نماند دائم این گفت و شنودن
❈۶۴❈
شما مانند ما در خون بر آئید
چرا در بند ایوان و سرائید
دل از بند جهان آزاد دارید
بجز تخم نکونامی مکارید
❈۶۵❈
که ما همچون شما بودیم چندان
بنشنیدیم پند هوشمندان
ز کار آخرت بودیم غافل
نکردیم آنچهمان فرمود عاقل
❈۶۶❈
کنون هستیم از کرده پشیمان
که کرم و مور باشدمان ندیمان
چه سود از روزگار برفشانده
بدل در حسرت جاوید مانده
❈۶۷❈
کنون ای دوستان زنهار زنهار
بترسید از بد این دهر مکّار
بجز فرمان یزدان نیست کاری
بورزید و مدارید هیچ عاری
❈۶۸❈
که راهی سخت دشوارست در پیش
اگر تو مؤمنی زین دم بیندیش
بجز حق هیچکس واقف نبود است
که این اسرار از دیدار بودست
❈۶۹❈
نمود خاک جمله جان پاکست
دراو رفتن تو میگوئی چه باکست
بهرگامی که اینجا مینهی در
سرشاهیست چون فغفور و قیصر
❈۷۰❈
بسی بادام چشمانند در خاک
که جان دادن نزد صانع پاک
تونیز ار عاقلی آهسته میرو
نمود عشق از عطّار بشنو
❈۷۱❈
مَخُسب ای دل سخن بپذیر آخر
ز چندین رفته نفرت گیر آخر
مخسب ای دل که تا بیدار گردی
مگر شایستهٔ اسرار گردی
❈۷۲❈
در این اسرار تو اندیشهٔ کن
نمود عشق خود را پیشهٔ کن
مخسب اندر شب مهتاب آخر
چه خواهی دیدن از این خواب آخر
❈۷۳❈
شب مهتاب خوابت چون پرد بین
شب مهتاب نور عشق حق بین
شب مهتاب چون میآمدت خواب
که عاشق خواب کی ماند ز مهتاب
❈۷۴❈
شب مهتاب واصل شو ز اسرار
در آن ساعت که باشد لیس فی الدّار
شب مهتاب اگر معشوق بینی
دمی با او در آن خلوت نشینی
❈۷۵❈
شب مهتاب اندر نور باشی
میان جزو و کل مشهور باشی
شب مهتاب بنماید رخت یار
که در شب مینگنجد هیچ اغیار
❈۷۶❈
شب مهتاب اگر واصل شوی تو
نباید زین سخن غافل شوی تو
شب مهتاب کآنشب بدر باشد
در آن شب عاشقان را قدر باشد
❈۷۷❈
شب مهتاب حق بی شک بیابی
چه گویم کاین زمان در عین خوابی
چرا خفتی شب مهتاب ای دوست
که تا با مغز گردانی همه پوست
❈۷۸❈
نیندیشی که چون عمرت سرآید
بسی مهتاب در گورت درآید
ترا زیر کفن بگرفته خوابی
فرو افتد بگورت ماهتابی
❈۷۹❈
محنسب و سرّ این سرار دریاب
مشو ای دوست چندینی تو در خواب
نکو نبود چگوید مرد هشیار
بخفته عاشق و معشوق بیدار
❈۸۰❈
تو در خوابی و بیداران برفتند
عزیزان و وفاداران برفتند
تو در دنیا و اندر دیر خود رای
بماندی همچو سیم قلب در جای
❈۸۱❈
تو در این دار دنیا باز مانده
ز بهر شهوت پر آز مانده
توئی غافل در این دنیای مکّار
که ناگاهت برون آرد ز پرگار
❈۸۲❈
تو این دم خفته آگاهی نداری
که اینجا عین اللهی نداری
همه مردان سوی درگاه رفتند
ز بود خویشتن آگاه رفتند
❈۸۳❈
همه مردان عالم راز دیدند
ز جان گم کردهٔ خود بازدیدند
همه مردان دراین میدان چو گویند
بجز توحید او چیزی نگویند
❈۸۴❈
چو مردان عالمی پر درد دارند
ز درد عشق خود را فرد دارند
اگر مردی تو اندر دار دنیا
خبر یابی تو از اعیان عقبی
❈۸۵❈
اگر مردی به جز مردان مبین تو
همیشه خدمت مردان گزین تو
که مردانند دائم سالک راه
طلبکاراند ز دائم دیدن شاه
❈۸۶❈
طلب کن اینچنین مردان حق تو
که بردی از همه در ره سبق تو
خدا زیشان طلب تا راز یابی
حقیقت جان جانت بازیابی
❈۸۷❈
خدا ز آن سان طلب در عین اسرار
که از انسان شود این سر پدیدار
خدا ز آن سان طلب چون میندانی
چو گویندت عجب حیران بمانی
کامنت ها