عطار:همه ملک جهان پیش تو هیچ است همه همچون طلسمی پیچ پیچ است
❈۱❈
همه ملک جهان پیش تو هیچ است
همه همچون طلسمی پیچ پیچ است
همه زان تو است و تو منزّه
دریغا چون بری در این سخن ره
❈۲❈
همه زان تو است و تو فنائی
فنا شو تا شوی عین خدائی
همه زان تو است و بود بودی
نبودی تا نمودی ذات بودی
❈۳❈
همه بهر تو پیدا کرده دریاب
ترا از بهر خود این نکته دریاب
همه فانی شوند و تو بمانی
خدا ماند چو تو بیخود بمانی
❈۴❈
بهرچیزی که میگویم ترا من
کجا ره میبری زین راه روشن
نداری درد آن تا جان شوی پاک
برون آئی دمی زین آب و زین خاک
❈۵❈
نداری درد آن و فرد باشی
چو مردان دائماً با درد باشی
نداری درد آن تا در صور تو
برون آئی ز گرد راهبر تو
❈۶❈
نداری درد آن تا جان دهندت
زمانی صحبت جانان دهندت
نداری درد و بی درمان بماندی
چو چرخت زار و سرگردان بماندی
❈۷❈
نداری درد و درمانی طلب کن
نداری جان و جانانی طلب کن
نداری طاقت دیدار جانان
نیاری تا کنون دشوار آسان
❈۸❈
نداری طاقت فردانیت تو
نداری عالم روحانیت تو
نداری هیچ جز گفتار چیزی
ندیدی هرگز از این یک پشیزی
❈۹❈
چووصل واصلان اینجا ندیدی
ز کوری دیدهٔ بینا ندیدی
ز وصل واصلان بوئی نبردی
میان زندگانی تو بمردی
❈۱۰❈
ز وصل واصلان گامی نرفتی
در این وادیّ غولان خوش نخفتی
ز وصل واصلان دلدار دریاب
زمانی تو دل بیدار دریاب
❈۱۱❈
ز وصل واصلان کامی بران تو
دراین وادی در این صورت ممان تو
ز وصل واصلان شو ذات آیات
گذر کن از نمود و بود ذرات
❈۱۲❈
ز وصل واصلان گر حق بدیدی
در این جانب دلت مر حق بدیدی
عذاب جاودانی باز دان تو
دمی خود را بفردوست رسان تو
❈۱۳❈
بهشت جان ندیدی گشتی اعما
فروماندی درون چاه دنیا
ز جانان دوری و معذور ماندی
ز نزدیکی خود تو دور ماندی
❈۱۴❈
ز جانان تا به تو ره نیست بسیار
در این ره مرخودی تست دیوار
ره جانان خرابی در خرابیست
در آن عین خرابی جمله شادیست
❈۱۵❈
چو جانان را نمیدانی چگویم
که تا درمان تو این لحظه جویم
بهر نوعی که گفتم سرّ اسرار
نظر داری تو بر این نقش دیوار
❈۱۶❈
در این دیوار گنجی زیر او بین
چه میگویم نظر در گنج کن بین
یکی گنجی درون سینهٔ تست
از آن شیطان شده در کینهٔ تست
❈۱۷❈
ز شیطان گنج تو مخفی بماندست
ترا آن گنج آسان میدهد دست
مبر فرمان این شیطان تو زنهار
که گرداند ترا او خوار و مردار
❈۱۸❈
مبر فرمان این شیطان ملعون
که ناگاهت بریزد ناگهی خون
مبر فرمان شیطان و جدا شو
از این شیطان بد نفسی رها شو
❈۱۹❈
مبر فرمان شیطان و بیندیش
حجاب نفس را بردار از پیش
مبر فرمان این شیطان و کل بین
وگر فرمانبری تو رنج و ذل بین
❈۲۰❈
ز شیطان گرچه میگویند بسیار
شده شیطان ز دیده ناپدیدار
ترا شیطان بصورت مبتلا کرد
تنت را زیر این کوه بلا کرد
❈۲۱❈
ترا شیطان صورت دم فروبست
درون خانهٔ تاریک پیوست
چرا در بند این شیطان دری تو
از آن رو پردهٔ خود میدری تو
❈۲۲❈
ز شیطان نیز کاری نیک ناید
که میخواهد که این دل در رباید
ز شیطان نیکنامی نیست پیدا
که این جا میکند این دید رسوا
کامنت ها