عطار:حدیث خوش دمی شیطان نگوید همیشه جمله را آزار جوید
❈۱❈
حدیث خوش دمی شیطان نگوید
همیشه جمله را آزار جوید
چه گوید هرچه گوید ناصوابست
همه کارش در اینجا خورد و خوابست
❈۲❈
بجز خمر و زنا کاری ندارد
که او زین ذات خود عاری ندارد
ره فسق و فجورت او نمودست
که عین آتش او پر ز دود است
❈۳❈
همیشه هست کارش بی نمازی
چو آتش دارد اینجا سرفرازی
تکبّر دارد وسواس و فحّاش
بود مغزش تهی مانند خفّاش
❈۴❈
چو آتش ذات او دارد ندیدی
میان آتشت خوش آرمیدی
بسوزد آتش اینجا هرچه بیند
کسی هرگز در این آتش نشیند
❈۵❈
میان آتشی خوابت ببرده
بمانی در درون هفت پرده
ترا آتش درون پرده دریافت
بسوزانید اینجا هرچه دریافت
❈۶❈
تو درخوابی چرا اینجا نداری
که آتش سوخت اینجایت بخواری
زخمر حرص و شهوت زار و مستی
چنین چون کافران بت پرستی
❈۷❈
چو شیطان کافر است و بت پرستست
ز خمرو حرص جانش زار و مستست
ترا هر لحظه بفریبد بصد لون
برد بیرون ترا ناگاه از کون
❈۸❈
بصد ره می ترا اینجا دواند
ولی چون در دل آید باز ماند
درون پردهٔ دل ره ندارد
از آن اینجا دل آگه ندارد
❈۹❈
ز خود بینی ره خود میسپارد
از آن عمری بضایع میگذارد
ز خود بینی میان آتش افتاد
نهاد و بود او بس ناخوش افتاد
❈۱۰❈
ز خود بینی او اسرار آدم
در اینجا ماند اندر نیش ارقم
ز خود بینی غرورش هست اینجا
کجا گردد بذات حق هویدا
❈۱۱❈
ز خود بینی برون در بماندست
چوآبی عین در آذر بماندست
ز خود بینی شده مفلق ز حق او
وگرچه برده بود از کل سبق او
❈۱۲❈
ز خود بینی که کرد او دور شد باز
ستد او را ز جای عزّت و ناز
ز خود بینی بسر افتاد در چاه
نمیدانست او افتاد ناگاه
❈۱۳❈
ز خود بینی دون چه بماندست
چو عکسی بر سر اینره بماندست
از اول بود در عزّت و ناز
میان جزو و کل بودی سرافراز
❈۱۴❈
سرافرازی او برتر ز جان بود
بدست او همه کون و مکان بود
بدست او بُد اینجاهشت جنّت
ولیکن بیخبر از طوق لعنت
❈۱۵❈
که چون بر لوح لعنت دید اینجا
نمیدانست این تا آن شد او را
ز طوق لعنت اینجا بیخبر بود
که استاد ملایک سر بسر بود
❈۱۶❈
هم او را بود در عین حقیقت
ولیکن بیخبر بود از طبیعت
چه نوری بود روحانی و ناری
سزد گر این معانی پایداری
❈۱۷❈
چو نور و نار باهم متصّل شد
نهاد صورت اندر آب و گل شد
چه گویم شرح آن چون میدهد دست
ولیکن چون بگویم نکته بامست
❈۱۸❈
رسم اندر سلوک و شرح گویم
که این دم در عجب مانند گویم
چو در اوّل چنان اسرار حق دید
خود از جمله ببرده او سبق دید
❈۱۹❈
چو لوح آنجا بخواند ودید لعنت
نیندیشید کو را بود قربت
بخود اندیشه کرد آیا که باشد
که او را این سزا اینجا بباشد
❈۲۰❈
مگر جبریل باشد یا که دیگر
نمیدانست سرّ ربّ داور
مکن اندیشهٔ بد نیک بیندیش
بکس مپسند چو نپسندی تو بر خویش
❈۲۱❈
دگر ره گفت این سرّیست اعظم
مگر باشد کسی اینجا بعالم
مرا خود این نباشد هست مطلق
که نیکی داده است اینجا مرا حق
❈۲۲❈
چو نیکم داد هرگز او کند بد
چنین میگفت آن بیچاره با خود
ز سّر حق کس آگاهی ندارد
کسی دیگر کجا این سر بخارد
❈۲۳❈
که نالی و اگرنه کار رفتست
همه نقشی از این پرگار رفتست
قضا بنوشته بد اینجا یکایک
بیاید بر سر جمله یکایک
❈۲۴❈
تو از پیش قضا چون میگریزی
که با حق این زمان برمیستیزی
قضای حق همه بر سر نوشته است
عزیزاندر همه طینت سرشتست
❈۲۵❈
قضای نیک و بد کل از خدایست
ولیکن قول ما بر انبیایست
براه انبیا رو از بدی دور
بشو ای جان که مانی غرقه در نور
❈۲۶❈
رضا ده بر قضا گر حق شناسی
مکن اینجای جانا ناسپاسی
ز فعل بد تو کاری کن ز هر کار
تو این هر بیت را یک یک بکار آر
❈۲۷❈
بفعل بد مرو نیکی گزین تو
بجز نیکوئی اینجاگه مبین تو
بفعل بد نظر اینجا مکن هان
دل خود را ز دست دیو برهان
❈۲۸❈
چرا مغرور دیوی رفته از دست
اگر بر خود بگیری جای آن هست
ترا شیطان ببرد از ره ندانی
که همچون او تو در لعنت بمانی
❈۲۹❈
بکس اندیشهٔ کژّی مکن تو
برو استاد خود کن این سخن تو
بد از خود بین و نیکی هم زخود بین
درون جان و دل دید اَحَدبین
❈۳۰❈
منی را دور ساز و من مگو تو
منی را کم شمر نیم من بجو تو
تو خود را خفته دان و بلکه کمتر
که تا اینجا نمانی تو در آذر
❈۳۱❈
منی شیطان سزد تو آدمی هان
از آن ای آدمی تو آدمی هان
تو برتر ز آدمی گر گوئی اسرار
تو داری نور حق اینجا مکن خوار
❈۳۲❈
بترس از حق بقدر خود دمی زن
که هرگز مینباشد مرد چون زن
ولی فعل بد و باطل پدید است
ز عین حق عیان دل ندیدست
❈۳۳❈
بترس ازدوست هرگز مینیندیش
وگرنه از منی گردی تو دلریش
منی شیطان بگفت و در منی شد
بگردن طوق لعنت صدمنی شد
❈۳۴❈
منی دیوست تو فرزند آدم
چرا مانندهٔ دیوی دمادم
منی دورت کند از عین هستی
ترا اندازد اندر بت پرستی
❈۳۵❈
منی دورت کند از خانهٔ دل
شود اینجایگه بیگانهٔ دل
منی دورت کند از سرّ مردان
ازین معنی دلت آگاه گردان
❈۳۶❈
منی دورت کند از سِرّ اسرار
کند از ناگهانت عشق بردار
منی دورت فکند از هر دو عالم
شدی دور از همه سّر دمادم
❈۳۷❈
منی دورت فکند از خانهٔ انس
فروماندی میان نور جان قدس
طبیعت رهزنت شد در وجودت
طبیعت کی کند اینجای سودت
❈۳۸❈
طبیعت میکند مر سجده اینجا
که او دیو است دائم خوار و رسوا
طبیعت رهزنست و راه گم کرد
از آن آدم فتاد اینجای در درد
❈۳۹❈
طبیعت نزد آدم گشت گندم
که آدم میکند اینجایگه گم
طبیعت عین شیطانست دریاب
از این معنی مکن تو نیز اشتاب
❈۴۰❈
طبیعت راه دارد در صفت او
زند دستان تو در معرفت او
بپرهیز از طبیعت در خدا شو
ز بود فعل بد اینجا جدا شو
❈۴۱❈
بپرهیز از طبیعت گر تو رازی
مدان اسرار من اینجا ببازی
ببازی نیست اسرار شریعت
بپرهیز از پلیدیّ طبیعت
❈۴۲❈
ببازی نیست اسرار خداوند
که با شیطان بگیری خویش و پیوند
تو بازی میکنی ای دوست بازی
که با اسبان تازی لاشه تازی
❈۴۳❈
تو بازی دان که کار کودکانست
کناری گیر کاینجا خوف جانست
ببازی نیست اسرار دو عالم
که تا بازی شماری سّر آدم
❈۴۴❈
همه ذرّات در بازی فتادند
از آن در راه کلّی سر نهادند
چو ذرّه باش اینجا پای کوبان
ز عشق دوست خود جان تو خندان
❈۴۵❈
ز ابلیس و ز ابلیسان بیندیش
همان زنهار اندر گفت و در کیش
بجز جانان مجوی و هرچه دیدی
نداد آن کز خوشی خوش آرمیدی
❈۴۶❈
چو حق باشد نگنجد مگر و تلبیس
رها کن مکر را اینجا به ابلیس
جهان بر نام حق اِستاد قائم
نماند مکر شیطان نیز دائم
❈۴۷❈
چو باشد مکر شیطان مکر اللّه
نظر کن تا شوی زین راز آگاه
ز دست نفس و شیطان کن کناره
مکن در فعل او هرگز نظاره
❈۴۸❈
ز آدم دم زن ای آدم بچه دم
که این دم جز تو آدم نیست آدم
ز آدم دم زنی وز دید آن دم
که بنماید ترا رخساره دم دم
❈۴۹❈
دم توحید آدم جوید اینجا
حکایت باز کن تا گوید اینجا
در ایندم ماندهٔ از حق توغافل
نهاده نام خود اینجای عاقل
❈۵۰❈
در این دم در فنا و در بقائی
یقین میدان که در عین لقائی
تو درعین بقائی و بهشتی
چو آدم تو بهشت جان بهشتی بهشتت
❈۵۱❈
بهشتت حاصلست ای آدم جان
ز دوری دور مانده از تو شیطان
ندارد نزد تو ابلیس راهی
گرفته در درختت او پناهی
❈۵۲❈
امید بسته کآید او به جنّت
برحمت اوفتد از عین لعنت
ز عین لعنت آید تا بر تو
بگندم خوردن آید رهبر تو
❈۵۳❈
کند تا از بهشت جاودان دور
تراگرداندت در خویش مغرور
تو در جنّت حذر کن شاد بنشین
ز ابلیس صور آزاد بنشین
❈۵۴❈
مجو هم صحبتی با او تو بشنو
باین نصّ کلام حق تو بگرو
مخور گندم بدان کین سرّ تمامست
مرا سرّ با خواص آمد نه عامست
❈۵۵❈
خواص اینجا نماید این نمودار
کسی کز عشق باشد راز دلدار
کامنت ها