عطار:جوابش داد کای پیر گزیده چرا گوی سخنهای شنیده
❈۱❈
جوابش داد کای پیر گزیده
چرا گوی سخنهای شنیده
چو میپرسی مرا از عین اسرار
شنیده کم بگو اینجا بگفتار
❈۲❈
ز دیده گوی تا من دیده گویم
ترا من نکتهٔ بگزیده گویم
گزیده گوی چندانی که دانی
گزیده هست اصل زندگانی
❈۳❈
ز اصل ذات من اینجا نپرسی
که مخفی ماند اینجانور قدسی
ز اصل ذات من گوئی چه دانی
که ازمعنی تو جز نامی ندانی
❈۴❈
اگر پُر تو ز عشق کوی گشتی
در این میدان مثال گوی گشتی
ز زور بازویت اینجا نماندست
فتاده گوی حیران در بماندست
❈۵❈
منم آن جوهر ذات عیانی
که دارم طوق لعنت رایگانی
منم آن جوهر اسرار جانان
که فعلم ظاهر است اسرار پنهان
❈۶❈
منم آن جوهر جان داده بر باد
به لعنت کرده اینجا جمله آباد
منم آن جوهر ذاتی که آیات
خدا از بهر من گفتست در ذات
❈۷❈
بقرآن چندجانانم نموده است
زیانم نزد جانان جمله سودست
زیانم سود باشد از خطابش
نمییارم ز هیبت من جوابش
❈۸❈
بدادن زانکه جانان راز گفتست
عیان عشق با من باز گفتست
خطاب دوست اندر اندرونم
که میداند که من در شوق چونم
❈۹❈
خطاب دوست ما را در نهادست
نهادم اندر اینجا داد دادست
خطاب دوست کردش نام باشد
همه ننگ جهان در نام باشد
❈۱۰❈
خطاب دوست درجانم رقم زد
نمود من دمادم در عدم زد
بقا بودم شدم نقش فنا من
ولی خواهم شدن عین بقا من
❈۱۱❈
بقا بودم ولی اندر خطابش
خوشی کردم همی عین عذابش
عذاب اینجا و آنجادر خطابست
بر آن عاشق که مر او را خطابست
❈۱۲❈
چو من گرد و نگردد یک دم ازدوست
حقیقت مغز گرداند عیان پوست
چو من در عشق کی آید پدیدار
که لعنت راکند رحمت خریدار
❈۱۳❈
چو خود من عاشقی اینجا ندیدم
منالم و اصلی بینا ندیدم
به پنهان در میان انبیا من
بسی بشنیدهام اسرارها من
❈۱۴❈
میان انبیا من راز گفتم
حقیقت هم بد ایشان باز گفتم
نمود من در اوّل بود بودش
نمود خویش دیدم در نمودش
❈۱۵❈
حضورم نزد جانان بود دائم
بذات خود بدم پیوسته قائم
عیان راز دیدم در ملایک
نمود کل شیء نیز هالک
❈۱۶❈
همه در لوح محفوظم نمودند
نمود عشق در بودم نمودند
همه دیدم بچشم سر نهانی
جمال بار در عین العیانی
❈۱۷❈
نمود یار دیدم در همه چیز
نمود جمله بود و زان من نیز
قلم بدرفته در هرراز او بود
ولیکن راز من عین نکو بود
❈۱۸❈
ندانستم که چون بُد سرّ اسرار
که اعیانم بد اینجا دیدن بار
جمال یار بود آنجا عیانم
نمود عشق در هر دو جهانم
❈۱۹❈
چو خواندم راز دیدم آنچه بُد آن
مر آن را چارهٔ ما را نَبُد آن
قلم چون رفت اندر عین کاغذ
ولی نتوان نوشتن نیک مربد
❈۲۰❈
قلم چون رفت کاغذ شد نوشته
چوخاکی شد به آبی آن نوشته
چه سود از رفته دارم آنچه خواند
کند چیزی نیفزاید کآید
❈۲۱❈
همه رفتست اندر بود او نیز
که او داند یقین راز هر چیز
چو خطی یار بنویسد بخونم
حقیقت حاکمست و من زبونم
❈۲۲❈
منم مفلس در این دنیا بمانده
نمودم جمله در عقبی بمانده
میان هر دو من اینجا اسیرم
همو باشد در اینجا دستگیرم
❈۲۳❈
من بیچاره چتوانم بکردن
بجز غم اینجاگاه خوردن
ندارم هیچ چیزی خبر نمودش
طلبکارم در اینجا بود بودش
❈۲۴❈
طلبکارم که تا ذاتش بیابم
نمود عشق جز ذاتش ندانم
ز اصل خویش در من غم گرفتار
عیان در نزد شرعم من گرفتار
❈۲۵❈
عجائب راز دارم در جهان من
که دارم در جهان راز نهان من
طلب کردم بسی تا خود بدانم
که چون بد اصلُ فرع داستانم
❈۲۶❈
بجز من هر کسی من چون شناسد
کسی باید که او چون من شناسد
بجز من کس نداند حال من هم
بریش خویشتن بنهاده مرهم
❈۲۷❈
بجز من هیچکس رازم نداند
وگر داند بخود حیران بماند
منم استاد جمله پیش بینان
منم اینجا نموده عشق جانان
❈۲۸❈
مرا طوقیست در گردن فتاده
از او در عین ما و من فتاده
ز طوق لعنتم خود پاک نبود
که اینجا آتش اندر خاک نبود
❈۲۹❈
ولی چون خاک اصل پاک دارد
نمود زهر من تریاک دارد
همی با یکدگر پیوند داریم
ز قول و عهد او سر بر نداریم
❈۳۰❈
هر آن یک چشم باشد کفر و دینم
بجز یکی در این دیده نبینم
بجز یکی نباشد در وصالم
بجز یکی نیاید در خیالم
❈۳۱❈
بجز یکی در اینجا من ندارم
که راز جان جان پنهان ندارم
بگویم راز با تو گر بدانی
که هستی صاحب عشق و معانی
❈۳۲❈
مرا افتاد کاری تا قیامت
ندارم جز خود اینجا من ندامت
مرا افتاد کاری اندر اینجا
نگردانم رخ از دیدار یکتا
❈۳۳❈
مرا افتاد اینجاگاه کاری
گرفتست این زمان ذرّه غباری
ملامت میکشم در عشق دلدار
نیندیشم دمی از لعنت یار
❈۳۴❈
ملامت میکشم در غرق خونم
ز بیهوشی فتاده در جنونم
ملامت میکشم از طوق لعنت
چو جانم هست اینجا عین رحمت
❈۳۵❈
ملامت میکشم در هر دو عالم
منم در عشق جانان شاد و خرّم
زیارم گر جفا آید پدیدار
ولیک از من وفا آید پدیدار
❈۳۶❈
زیارم گر جفا دیدم بسی من
همان خواهم که باشم با کسی من
که او اینجا کس هر ناکسانست
هر آن کو این بداند خود کسانست
❈۳۷❈
اگر ناکس شوی در کوی دلدار
کسانت گر شوندت من خریدار
اگر تو ناکسی از ناکسانش
ز من بشنو همه شرح و بیانش
❈۳۸❈
چو دیدم خود بدیدم نار بودم
ز بود کفر در زنّار بودم
همه کفر جهان دارم بیکبار
شدم کافر چینن در روی دلدار
❈۳۹❈
اگر درکنه یکدم دم زنی تو
ببام هفتمین خرگه زنی تو
اگر در کفر آئی عشق بینی
نمود عشق هم در عشق بینی
❈۴۰❈
اگر در کافری بوئی بری تو
ز بود چرخ و انجم بگذری تو
اگر در کافری یابی تو دلدار
نمودبت شکن در کفر بسیار
❈۴۱❈
شو اندر آخر کارت نظر کن
دلت از کفر روحانی خبر کن
اگر کافر شوی باشی مسلمان
ولی گفتن چنین بر جای نتوان
❈۴۲❈
اگر از کافری دم میزنی تو
نه چون مردان بمعنی چون زنی تو
اگر از کافری خواهی نشانی
ز من بشنو کنون شرح و بیانی
❈۴۳❈
من اندر کافری دلدار دیدم
در اینجاگه نمود یار دیدم
من اندر کافری زنّار بستم
وز آنجا در نمود یار بستم
❈۴۴❈
من اندر عاشقی کافر نبودم
هم اندر کافری صادق ببودم
من اندر کافری اسرار دارم
نمود جزو و کل دلدار دارم
❈۴۵❈
من اندر کافری بگزیدهام یار
هم اندر کافری هم دیدهام یار
نشان عشق دارم من بگردن
چگویم تا چه بتوانم بکردن
❈۴۶❈
نشان عشق اینجا برنهادم
که درد عشق باشد در نهادم
نشان عشق رویم زرد کردست
نهاد جان و دل پر درد کردست
❈۴۷❈
نشان عشق ما را در میان کرد
ولی بودم ابی نام و نشان کرد
نشان عشق از من بنگر ای دل
چرا درماندهٔ در آب و در گل
❈۴۸❈
نشان عشق من دارم بزاری
که کردستم در اینجا پایداری
نشان عشق در جانم نهانست
ولیکن یار اینجا در میان است
❈۴۹❈
چو درد دوست دارد جان من هان
کجا باشد مرا هرگز دل و جان
چو جانان رخ نمودم رایگانی
من این لعنت گزیدم در نهانی
❈۵۰❈
ز جانان چون خطابی هست ما را
دمادم چون جوابی هست ما را
خطاب او کجا دارد جوابی
ولی در عشق مسکینی خطابی
❈۵۱❈
کنم هر لحظه در عشق تو تکرار
چو او دارم ابا او گویم اسرار
که ای جان جهان و جوهر کل
مرا گر راحت آری و اگر ذل
❈۵۲❈
منت ذل کل شمارم راحت جان
که دیدم مر ترا مر راحت جان
همه جانها بتو قائم بدیدم
همه دلها بتو دائم بدیدم
❈۵۳❈
نمود جان و دلها چون تو داری
مرا اندر میان ضایع گذاری
مکن ضایع مر او و شاد دل کن
ببخشد یارِ ما ما را بحل کن
❈۵۴❈
ببخش اندر میان و دست گیرم
در این لعنت که دارم دستگیرم
نمود لعنتم اینجا تو کردی
در اینجاگه مرا رسوا تو کردی
❈۵۵❈
منم خوار و توئی غمخوار مانده
میان آفرینش خوار مانده
منم رسوا شده در کویت ای جان
نظر بنهاده اندر سویت ای جان
❈۵۶❈
بسی در دل جفای تو کشیدم
به امّیدی بکوی تو دویدم
بسی دیدم ملامت اندر اینجا
بسی کردم زبودت نیز غوغا
❈۵۷❈
من اندر کوی تو غمخوار و مسکین
نموده کافری و رفته از دین
منم در راز تو ثابت قدم من
که دیدستم همه راز قدم من
❈۵۸❈
مرا شاید که گویم وصفت ای جان
تو لعنت میکنی ما را چه تاوان
تو لعنت کردی و رحمت گزیدم
که در رحمت منش لعنت بدیدم
❈۵۹❈
مرا لعنت بکن چندانکه خواهی
که بر اجزای این کل پادشاهی
مرا لعنت کن اینجاگه دمادم
بهانه می منه اُسجُدلِآدَم
❈۶۰❈
مرا لعنت کن و از خود مرانم
که هر چیزی که گوئی من همانم
منم ملعون ترا اینجا طلبکار
که دارم از عنایت راز بسیار
❈۶۱❈
منم لعنت گزیده چند گویم
که از بهر تو اینجا گفتگویم
مرا این لعنت عالم چه باشد
نموده سجدهٔ آدم چه باشد
❈۶۲❈
که مارا با تو افتادست کاری
که با ما کردهٔ تو یادگاری
مرا شد یادگاری دانم اینجا
که دیدستم عیان عین الیقین را
❈۶۳❈
مرا این بس که دارم بودت ای جان
بروز محشرم هم شاد گردان
بروز محشرم بخشی بیکبار
ز دوش آنجای برداری مرا بار
❈۶۴❈
بروز محشرم تو کل ببخشی
گناه جزوی و کلّی ببخشی
کنم پیوسته زاری من بدرگاه
که من دارم نمود قل هو اللّه
❈۶۵❈
اگر منسوخ گشتم بر در او
فتادستم بکلّی بر در او
چو نسخم کردی اندر این میان کم
بفضل خود ببخشم رایگان هم
❈۶۶❈
مرا از رایگان کردی تو پیدا
شدم در کوی تو مسکین و رسوا
چو رسوائی ببخشی کم نباشد
ز بحر خود یکی شبنم نباشد
❈۶۷❈
مرا جز تو دگر اینجا کجا بود
که بود من ز بودت انتها بود
بفضل خود ببخشم در جهانت
که رحمت یافتم هر دو جهانت
❈۶۸❈
مرا چیزی که کردی حاکمی تو
خداوندی نمودی عالمی تو
همه رحمت ترا و لعنت من
بفضل خویش کن تاریک روشن
❈۶۹❈
عیان رحمت تو بیشمارست
مرا امّید در روز شمارست
عیان رحمت تو جاودانست
همه امیّدشان تا جاودانست
❈۷۰❈
چو تو شاهی، شاهانت گدایند
نموت انبیا و اولیایند
چو توشاهی تمامت ملکت تست
همه امّید ما بر رحمت تست
❈۷۱❈
چو تو شاهی تمامت بندگانند
نهاده جمله سر بر آستانند
تو شاهی و ترا از جان غلامند
اگر اتمام اگر نه ناتمامند
❈۷۲❈
تو شاهی و کنی جمله که خواهی
که بر ملک دو عالم پادشاهی
تو شاهی و همه در تو اسیرند
نمیری و همه پیش تو میرند
❈۷۳❈
تو شاهی و ترا زیبد که مانی
که شاه آشکارا و نهانی
همه شاهان بتو باشند زنده
شده ازجان ترا محکوم و بنده
❈۷۴❈
تو شاهی و توئی شاه و توئی شاه
توئی سالک توئی اصل و تو آگاه
ز کار راز جمله می تو دانی
که بیرون از جهان و هم جهانی
❈۷۵❈
ترا در دیدهها بینا بدیدم
ترا در لفظها گویا بدیدم
از اوّل تا به آخر راز داری
سزد گر لعنت از من بازداری
❈۷۶❈
بمن رحمت کنی یوم القیامت
ببخشی هم گناهم با ندامت
هم آمرزی تمامت بیشکی تو
که دیدستم عیانت مر یکی تو
❈۷۷❈
چو ذات تو قدیم و لایزالست
زبانم اندر اینجا گنگ و لال است
تمامت انبیا و صفت بگفتند
بجز جوهر ز انوارت نسفتند
❈۷۸❈
همه حیران تو بهر خطابی
که تو بنمایی ایشان را عتابی
ز بهر تو چنین حیران بماندند
حزین و خوار و سرگردان بماندند
❈۷۹❈
ز دید سالکان واصلانت
بچشم من زجمله رهروانت
ترا دیدم همه تصدیق و رحمت
نمیگنجد در ذات تو لعنت
❈۸۰❈
ترا دانم که جانی و دلی تو
گشاده رازهای مشکلی تو
حقیقت نیست جز ذاتت در اسرار
چه باشد لعنت اینجا مرد ستّار
❈۸۱❈
خداوند نهان و آشکاری
مرا باید ببین در پرده داری
چنان در لعنت تو دیدم اینجا
بسی در کوی تو گردیدم اینجا
❈۸۲❈
همه در من بُد و من در همه گم
چو دیده قطرهٔ در عین قلزم
صفاتت لامکان و من مکانم
که راز تو در آن باشد عیانم
❈۸۳❈
صفاتت برتر است از عقل و افعال
کجا گنجد ز علم عالمان قال
تمامت وصف گفتندت بهرحال
زبان جمله از حیرت شده لال
❈۸۴❈
بجز تو هیچ چیزی درنگنجد
همه پیشم به جو سنگی نسنجد
بجز تو من ندیدم هیچ غیری
ز دورت درتو ما را بود سیری
❈۸۵❈
یقینت عین بالا بود پیوست
که یدّ صنع حکمت نقش توبست
تو بستی نقش آدم در نمودت
شده بیدار اینجا بود بودت
❈۸۶❈
نظر کردم صفاتت ذات دیدم
وجود آدم و ذرّات دیدم
بهم پیوسته بودی جز و کل تو
که تا محرم شوی زان عز و ذل تو
❈۸۷❈
بهم پیوسته شد تا فاش دیدی
حقیقت در عیان نقاش دیدی
ز ذاتت در صفات فعل مطلق
نمودی بودی آدم را تو الحق
❈۸۸❈
چو من بی من به تو اسرار دیدم
وجود آدم و انوار دیدم
همه علم من و حکمت تو بودی
مرا اندر بهانه در ربودی
❈۸۹❈
نبد آدم که دیدم ذات پاکت
تجلّی فعل گشته در صفاتت
جهان جان جان کل شده باز
بهم پیوسته بُد انجام و آغاز
❈۹۰❈
یقین دانستم اسرارت در اینجا
چو دیدم آدم از ذاتت هویدا
یقین شد زانکه غیری نیست جز تو
نمود جمله سیری نیست جز تو
❈۹۱❈
به علم اندر ملائک گشتم
تمامت نام و ننگم در نوشتم
ز معدن روشنم شد در معانی
که پیدا گشته از راز نهانی
❈۹۲❈
ندیدم غیر آن میدانم اینجا
که بودتست هم پنهان و پیدا
مراگرچه تو فرمودی بسجده
که آدم هست ما را عین زبده
❈۹۳❈
بهانه خاک بود و من بدم نار
شدم کافر ببستم عین زنّار
چو کافر گشتم و کفران گزیدم
ز کفران روی خوبت باز دیدم
❈۹۴❈
نبد غیری تو دانم جمله هستی
برم اینجا نگنجد بُت پرستی
من اینجا کافر عشق تو هستم
بت صورت بمعنی کی پرستم
❈۹۵❈
جمال بی نشانی یافتی تو
بسوی بی نشانی تافتی تو
جمال بی نشان صورت شده باز
حجاب بت برم آخر برانداز
❈۹۶❈
بصورت آدم آمد حق ولی هان
بسی افتاد اینجا عین برهان
تو گفتستی که آدم صورت ما است
ز دید من عیانم جمله پیداست
❈۹۷❈
اگر سجده کنم هر پیشهٔ من
بود پیش تو این اندیشهٔ من
غلط این بُد که خودبینی نمودم
عیان عشق تو کلّی ربودم
❈۹۸❈
ز خودبینی شدم در عین لعنت
ولی آخر کنی بر جمله رحمت
چو عین بحر رحمت خاص و عامست
از آنجا قطرهٔ ما را تمامست
❈۹۹❈
اگر خواهی ببخشی مر مرا بخش
که ذات پاک تو نیکست در نقش
کجا وصف تو داند کرد ادراک
که عاجز اوفتاد اندر کف خاک
❈۱۰۰❈
عقول عاقلان گم شد ز حیرت
فرو ماندند اندر عین قربت
صفات ذات پاک تو منزّه
عقول افتاد بیخود اندر این ره
❈۱۰۱❈
که باشد عقل کز ذاتت زند دم
که سرگردانست اندر عین عالم
که باشد عقل طفلِ شیرخواره
نداند کرد اینجا هیچ چاره
❈۱۰۲❈
که باشد عقل افتاده برابر
فرومانده میان آب و آذر
که باشد عقل اینجا باز مانده
میان آرزو و آز مانده
❈۱۰۳❈
که باشد عقل گردان گرد کویت
دونده تا برد ره نیز سویت
بسی گشت و ندیدست جز که افعال
نهادش در صفاتت در بیان قال
❈۱۰۴❈
بسی زو عاقبت درمانده عاجز
نمود عشق تو نایافت هرگز
کامنت ها