عطار:به بالا مصطفی سرو روانست رخش مانند ماه آسمانست
❈۱❈
به بالا مصطفی سرو روانست
رخش مانند ماه آسمانست
وجود مصطفی از نور پاکست
ز لطف حق نبیّ اللّه نه خاکست
❈۲❈
زمین و آسمان او را طفیل است
مَلَک با آدم و جنّش زخیل است
محمّد بر همه عالم رسولست
رسول سرور و صاحب قبولست
❈۳❈
هنز آدم میان آب و گل بود
که او شاه جهان و جان ودل بود
دو گیسویش برنگ مشک اذفر
دو چشم نرگسینش زهره پیکر
❈۴❈
لب و دندان او گوهر فشانست
میان جمله او سرّ عیانست
نمود او نمود کردگار است
که در اسرار کل او پایدار است
❈۵❈
چه گویم من ثنای او خدا گفت
که نور اوست با نور خدا جفت
حقیقت در شریعت رهنما اوست
بگویم راست دیدار خدا اوست
❈۶❈
حقیقت نور پاک ذات یزدان
که آمد فاش کرده سرّ اعیان
ز هر منزل که او سوی دگر شد
اگرچه پخته بُد او پختهتر شد
❈۷❈
چو خود حق یافت خود را بیشکی دید
شب معراج او جمله یکی دید
یکی بود او نمود هر دو عالم
بیامد تا بعبداللّه ز آدم
❈۸❈
بدش تعظیم سرّ لامکانی
از آن دید او چنین صاحب قرانی
زهی صاحب قران کُرهٔ خاک
بصورت رفته بر بالای افلاک
❈۹❈
حقیقت حق توئی اینجا بدیده
توئی از انبیا اینجاگزیده
تو گفتستی نمود من ز آنی
حقیقت واصلان دانندگانی
❈۱۰❈
ترا زیبد که ختم انبیائی
که در هر دو جهان تو پیشوائی
طفیل خندهٔ تو آفتابست
ز چشمت قطرهٔ عین سحاب است
❈۱۱❈
توئی شاه و همه آفاق خیلاند
توئی اصل و همه عالم طفیلاند
تو آغازندهٔ از آفرینش
تو هستی دیدهها را نور بینش
❈۱۲❈
زهی شرعت گرفته قاف تا قاف
فکنده زلزله در نون و در کاف
زهی شرعت فکنده کفر از دین
ندیده هیچکس این عزّ و تمکین
❈۱۳❈
زهی شرعت ورای هفت افلاک
تو کردستی بحکمت زهر، تریاک
زهی شرعت بگرد چرخ بسته
سر زُنّار بتها برشکسته
❈۱۴❈
زهی شرعت نموده روی در دل
گشاده رازهای سرّ مشکل
کجا همچون تو دیگر باز بیند
طلبکار تو مر اهل یقینند
❈۱۵❈
کجا همچون تو باشد رهنمائی
درون قلعهٔ دل درگشائی
تمامت سالکان از جان غلامند
تمامت پختگان اینجای خامند
❈۱۶❈
تمامت خاکِ درگاهِ تو باشند
همه بهرِ تو در راهِ تو باشند
بصورت برتر ازکون و مکانی
تمامت واصلان را جانِ جانی
❈۱۷❈
توئی جانان برِ اسرار بینان
ترا دانند حق صاحب یقینان
ترا شد کائنات اینجا چو ارزن
مرا اسرار کل شد از تو روشن
❈۱۸❈
محمّد صادق القول و امین است
جهان را رحمةٌ للعالمین است
تو هستی ذات پاک و عین رحمت
توئی پیوسته اندر عین قربت
❈۱۹❈
تو دیدستی شبِ معراج حق تو
از آن بردی بحق اینجا سبق تو
تو خورشیدی و جمله ذرّهٔ تو
فلک اینجایگه گم کردهٔ تو
❈۲۰❈
فلک شد خرقه پوش خانقاهت
سرگردانست اندر عین راهت
چو دارد چون تو شاهی چون نگردد
که بر یاد تو بر گردون بگردد
❈۲۱❈
مه از شوق رخت هر ماه بگداخت
سپر از خجلت رویت بینداخت
ز شوقت آفتاب از ذوق گردانست
کواکب نیز سرگردان و حیرانست
❈۲۲❈
ز رویت ذرّهٔ دریافت خورشید
از آن اندر فلک لرزانست چون بید
تو کردی دعوت دینها سراسر
تو داری پنج وقت اللّه اکبر
❈۲۳❈
تمامت دینها را برفکندی
تو بیخ کفر از عالم بکندی
همه درتو شده چون قطرهٔ گم
کجا پیدا شود در قطره قُلزُم
❈۲۴❈
همه جانها فدای روی تو باد
تو دادی در حقیقت جملگی داد
همه از بهر روی تو فدااند
شده حیران ز بهر یک ندا اند
❈۲۵❈
بتو دادند یکسر جمله امّید
چنین مگذار ما را تا بجاوید
تو داری هرچه هست اینجا بدیدار
تمام جانها مهرت خریدار
❈۲۶❈
چو جانانی ترا از جان گزیدم
چو جانانی به جز جانت ندیدم
توئی جانان و جان را کرده اینجا
ز پیدا نیست پنهان کرده اینجا
❈۲۷❈
تو پیدائی و هم پنهان همیشه
تو هم جانی و هم جانان همیشه
حبیب اللهی و حق را تو دیدی
از آن مغز حقیقت برگزیدی
❈۲۸❈
حبیب اللّهی و حق را توئی دوست
توئی مغز و همه آفاق چون پوست
توئی اللّه را محبوب بیشک
نموداری ز حق در جمله حق یک
❈۲۹❈
یکی دیدی تو خود اللّه در ذات
از آن دادت تمامی عینِ آیات
چو حق بیواسطه در خویش دیدی
چنان کز پس ندیدی بیش دیدی
❈۳۰❈
درون خویش دیدی ذاتِ اللّه
یکی اندر صفاتِ قل هواللّه
توئی ذات و صفاتت هست صورت
کجا گردد بگردِ تو کدورت
❈۳۱❈
سزد ای دل که معراجش بخوانی
به الفاظِ زبان دُرها چکانی
کامنت ها