عطار:دریغا ره نمیدانی چه گوئی که سرگردان شده مانند گوئی
❈۱❈
دریغا ره نمیدانی چه گوئی
که سرگردان شده مانند گوئی
در این میدان چو گوئی در تک و تاز
شدی اکنون و مر چوگان بینداز
❈۲❈
در این میدان چو گوئی مینبردی
کجا صافی خوری مانند دُردی
خرابات فنا کن اختیارت
تو با میدان و گوی اکنون چه کارت
❈۳❈
خرابات فنا از بهر مردانست
که این چرخ فلک زانروی گردانست
خراباتی شو و اندر خرابات
بوقت صبحدم میکن مناجات
❈۴❈
خراباتی شو و رطل گران کش
دمادم جام وحدت رایگان کش
خراباتی شو این جام کن نوش
اگر مردی در اینجا باش خاموش
❈۵❈
خراباتی شو و اندر پیش دلدار
ز نام و ننگ خود بگذر به یکبار
شود زان می ترا فانی وجودت
نظر کن آنگهی مر بود بودت
❈۶❈
خدا دریاب و از خود شو تو فانی
اگر این سرّ معنی باز دانی
مئی کان عاشقان خوردند اینجا
وزان میگوی کل بردند اینجا
❈۷❈
مئی کان عاشقان صادق بنوشند
همه باید کز آن سرّ کم خروشند
مئی کان عاشقان خوردند و رفتند
حقیقت راز معنی فاش گفتند
❈۸❈
مئی کان عاشقان لاابالش
کشیدند آنگهی عین وصالش
در آن می وصل اینجا باز دیدند
ز بود او بکام دل رسیدند
❈۹❈
در آن می جملهٔ ذرّات مستند
از آن در جود حق با نیست هستند
در آن می هر که او پائی بدارد
یقین دانم که او تحقیق دارد
❈۱۰❈
در آن می راز بیند همچو مردان
حقیقت نزد اولاشیء شود جان
در آن می جان کجا گنجد زمانی
که آن دم نیست اینجا کل مکانی
❈۱۱❈
در آن می هستی جاوید باشد
ترا از ذرّهٔ خورشید باشد
در آن می در یکی بینی تو خود را
نگنجد هیچگونه نیک و بد را
❈۱۲❈
در آن می گر یکی بینی حقیقت
طریقت با حقیقت در شریعت
در آن می در خدا بینی حقیقت
نمیگنجد دگر اینجا دقیقت
❈۱۳❈
در آن می جمله مردان فاش گشتند
ز نقش اندر جهان نقاش گشتند
در آن می واصلی شان منکشف شد
نمود اوّل آخر متّصف شد
❈۱۴❈
در آن می شان حقیقت گشت واصل
شدند اندر خرابی جمله حاصل
در آن می شان عیان عشق بایار
حجاب از پیششان برخواست یکبار
❈۱۵❈
در آن می شان تمامت گشت روشن
رها کردند آنگه عین گلخن
در آن می شان فنا آمد پدیدار
نگه کردند و دیدیند جمله عطّار
❈۱۶❈
در آن می گر نبودی هستی من
کجا پیدا شدی این هستی من
در آن می یافتم هستی دو جهان
ز جامی یافتم مستی جانان
❈۱۷❈
نمیدانستم و غافل بمانده
در این عین جهان بیدل بمانده
نمیدانستم وهم باز دیدم
نمود عشق کلّی راز دیدم
❈۱۸❈
نمیدانستم ودانستم اکنون
که یارم در درون ماندست بیرون
بدو پیدا شدم از هستی او
نمود سرّ کل از هستی او
❈۱۹❈
بدو پیدا شدم و زوی بگفتم
در اسرار را نیکو بسفتم
بدو پیدا شدم وز اوست پنهان
از او دارم نمود و اوست جانان
❈۲۰❈
بدو پیدا شدم در جوهر راز
حجاب هفت پرده کردهام باز
بدو پیدا شدم از بود و نابود
مرا اندر میان مقصود او بود
❈۲۱❈
بدو پیدا شدم او واصلم کرد
عیان خویش اینجا حاصلم کرد
بدو پیدا شدم بنمود ما را
عیان ابتدا با انتها را
❈۲۲❈
بدو پیدا شدم دیدار او بین
نمود عشقم و گفتار او بین
بدو پیدا شدم بنمود باقی
مرا درجام کل او بود ساقی
❈۲۳❈
بدو دیدم هم او را بی حجابی
بجز یکی نمیبینم حسابی
بدو دیدم جمال طلعت او
هم او بد نور قدس و خلعت او
❈۲۴❈
مرا بخشید در گفتار اسرار
دمادم گفت در جانم که عطّار
یقین در پیش دارد جز مراتو
مبین در ابتدا و انتها تو
❈۲۵❈
مرا بین در دل و جان تا توانی
منت دادم همه سرّ معانی
منت دادم همه اسرار عشاق
بتو ختمست کل انوار عشاق
❈۲۶❈
منت دادم چنین تشریف در پوش
زمانی هم مشو ز اینجای خاموش
چو بلبل باش اندر گلستانم
نواها میزن اندر بوستانم
❈۲۷❈
بصد دستان همی زن مر نوا تو
چو داری این زمان عشق لقا تو
نوای پردهٔ عشاق می ساز
درون پردهام می سوز و می ساز
❈۲۸❈
بهر دستان که میخواهی تو دستان
بجز می از یداللّهات تو مستان
که مست شوق مائی از ازل تو
وجودت را بجان کردم بدل تو
❈۲۹❈
نظیرت نیست لیکن در مقامات
عیان تست در اسرار طامات
منم گویا در این عین زبانت
منم اینجا همه شرح و بیانت
❈۳۰❈
ترا دادم عیان سّر معانی
که تا اینجاتو قدر من بدانی
ترا دادم عیان واصلانت
کنم اینجای بی نام ونشانت
❈۳۱❈
اگر ما را بکل آنجای خواهی
سزد گر هیچ جز از ما نخواهی
نشان واصلی این است دریاب
دمادم سوی من بیجان تو بشتاب
❈۳۲❈
سراسر هر چه بینی ما همی بین
بجز من هیچ در دیدار مگزین
چو تو جویای ما بودی در اول
در آخر میشوی چندین معطّل
❈۳۳❈
رضای ما بدست آور ز مائی
که ما را هست عین کلّ خدائی
بکل قربان ما شو اندر این راه
که هستی این زمان از سرّم آگاه
❈۳۴❈
نثار روی ما کن جان و دل تو
گذر کن از نقوش آب و گل تو
کلاه عشق دادیمت چو بر سر
که در پیشت نهم آفاق یکسر
❈۳۵❈
ببُر سر تا مرا بینی عیان تو
که این سرّ درنمیگنجد بدان تو
ز خود چون بگذری مارا بدانی
در آخر چون بدانی کل توانی
❈۳۶❈
منم مخفی ز جمله ناپدیدار
که آوردم ز خود کلّی بدیدار
ز خود پیدا نمودم خویش پنهان
شده اینجا به جز دیدن به نتوان
❈۳۷❈
در آندم کین دم صورت نماند
بجز من عین مقصودت نماند
نماند اسم و جسم و عقل و ادراک
سراسر محو گردانم ترا پاک
❈۳۸❈
حجاب صورتت بردارم از پیش
کنم بود وجودت جملگی خویش
نماند هیچ گفتار تو اینجا
نماند هیچ اسرار تو اینجا
❈۳۹❈
بجز من هر چه در دیدار آری
یقین میدان که خود سرّی نداری
نماند هیچ جز من مر ترا هیچ
نبینی این طلسم پیچ در پیچ
❈۴۰❈
مرادم کشتن تست اندر اینجا
که تا اینجا ببینی دیدن ما
مرادم کشتن تست از طریقت
که ما را بنگری اندر حقیقت
❈۴۱❈
مرادم کشتن تست آخر کار
که تا یابی مرا در جمله اظهار
مرادم کشتن تست ار بدانی
که مقصودم توئی سرّ نهانی
❈۴۲❈
مرادم کشتن تست و فنا شو
مرا در جزو و کل عین بقا شو
مرادم کشتن تست و تو بگذر
تو خود جز من دمی در هیچ منگر
❈۴۳❈
مرادم کشتن تست و فنایت
نمایم جزو و کل عین بقایت
چو تو جز من یقین غیری ندیدی
ز من گفتی و هم از من شنیدی
❈۴۴❈
ز من گفتی همه اسرار ما را
تو کردی فاش مر سرّ بقا را
تو با من گردی و من با تو بودم
یکی بد با توام گفت و شنودم
❈۴۵❈
بجز من هیچ تکراری نکردی
میان واصلان امروز فردی
بمن فردی بمن گشتی منزّه
بمن دیدی سراسر دید این ره
❈۴۶❈
منت ره بودم و من نیز منزل
منت بگشادهام اینجای مشکل
منت گویایم و من نیز گویا
در این عین جهان منگر به جز ما
❈۴۷❈
یقین اینجا به جز من هیچکس نیست
بجز من هیچکس فریادرس نیست
منت جان دادم و منجان ستانم
منت بنمایم اینجا و من آنم
❈۴۸❈
که در خون خاک جسمت در کنم من
کنم اسرار کلّی از تو روشن
چو پیش از خویش اینجاگه بمردی
از آن گوی سعادت را تو بردی
❈۴۹❈
تو مردستی و هستی حّی زنده
برون تو رفتهٔ اکنون زبنده
هر آن کو پیش از مرگم نمیرد
میان حلقهٔ این در نگیرد
❈۵۰❈
منت میبینم و در راه من تو
شدی در واصلی آگاه من تو
منت بینم ز من خود درگذشتی
حقیقت راه اعیان در نوشتی
❈۵۱❈
بسی اندر جهانم سالکانند
که مرکب سوی ما بسیار رانند
طلبکار آمدند اندر سوی ما
ولی در عاقبت گشتند شیدا
❈۵۲❈
طلبکار آمدند وبازگشتند
نمود سفل و علوی در نوشتند
کرا باشد نمود عشق طاقت
که درآخر بیابد این سعادت
❈۵۳❈
کسی باید که او از جان نترسد
بجز ما هیچ چیزی او نپرسد
بجز ما ننگرد در هر دو عالم
یکی بیند مرا در عین آدم
❈۵۴❈
بجز من هیچ در پیشش نگنجد
دو عالم نزد او موئی نسنجد
بجز ما هیچ اینجا ننگرد او
بمردی این ره ما بسپرد او
❈۵۵❈
چو ره بسپارد اندر سوی درگاه
یکی بیند مرا در جمله آنگاه
مرا دیدن در این صورت به نتوان
بوقتی کو ببیند راز پنهان
❈۵۶❈
که جان بسپارد و ما را به بیند
ابا ما او در این خلوت نشیند
تو ای عطّار جانت برفشاندی
بسی در بحر ما کشتی براندی
❈۵۷❈
در این دریای ما دیدی تو جوهر
ترا دیدم در اینجا هفت اختر
تمامت در تو اینجا درج کردیم
درون دل تو ما را عین دردیم
❈۵۸❈
تو داری در رهم از درد شو فرد
که مردی می نیابی جز که در درد
ز درد عشق ما آگاه میباش
بصورت همچنان در راه میباش
❈۵۹❈
که من دیدم ترا از جمله مردان
دل و جانت بدیدم شاد و گردان
توئی و نزد من جمله عزیزی
که جز با من نباشی و چه چیزی
❈۶۰❈
چو جز من در نمیگنجد بر تو
منم در هر دو عالم رهبر تو
چو جز من در نمیگنجد بجانت
دمادم مینماید رخ عیانت
❈۶۱❈
چو جز من درنمیگنجد درونت
منم اندر درون و در برونت
کس کو شرع محبوبم سپارد
بشرع دوستم او پای دارد
❈۶۲❈
مراو را اینچنین واصل کنم هان
نمودش جملگی حاصل کنم هان
نمایم ذات خود او را تمامت
بفردوسش برم یوم القیامت
❈۶۳❈
ببخشم من گناه او سراسر
ندارد اینکه مومن دان تو باور
کند این را قبول از جان و دل او
نگردد عاقبت اینجا خجل او
❈۶۴❈
مرا ز آن دم که آدم دردمنداست
از آن دم این تمیز اندر پسنداست
از آن دم این دم تو هست پیدا
از آن دم یافتی این دم هویدا
❈۶۵❈
اگر آن دم در این آدم نبودی
وجود تو در این عالم نبودی
از آن دم یافتی این جوهر یار
از آن اینجا همی بینی تو اغیار
❈۶۶❈
از آن دم یافتی انوار عالم
نفخت فیه میآید دمادم
از آن دم هر دمی اندر دم تست
که دم اندر دم تو آدم تست
❈۶۷❈
از آن دم دم زن و زیندم میندیش
رها کن جمله از عالم میندیش
از آن دم تو دمادم هر سخن گوی
که بردی درحقیقت در سخن گوی
❈۶۸❈
از آن دم دمدمه افکن در آفاق
دمادم که ازآندم جمله عشاق
از آن دم در عیان اسرار کل بین
وجود خویشتن انوار کل بین
❈۶۹❈
از آن دم این دم تو در جهان است
که بگرفته زمین اندر زمانست
از آن دم آدم اینجا خویشتن یافت
عیان بود و ز دید جان و تن یافت
❈۷۰❈
از آن دم این دم تو میزند دم
عیان بین تو مر این کلّ دمادم
ز دمهائی که اینجاگه زدی تو
دمادم کان معنی بستدی تو
❈۷۱❈
ز دمهائی که از دلدار دیدی
حقیقت جملهٔ اسرار دیدی
دم آدم از آن دم یافت بودش
از آن دم عین آدم مینمودش
❈۷۲❈
چو آدم در بهشت این مرتبت یافت
از آن دم سوی جانان زود بشتافت
چو آدم در بهشت جان زد آندم
نظر میکرد و خود میدید آدم
❈۷۳❈
عجب درمانده بد در کائنات او
که چون آمد نهان در سوی ذات او
نهان با خود دمادم زار میگفت
غم دل با خدا او باز میگفت
❈۷۴❈
چو حق درخویشتن میدید تحقیق
بخود میگفت و خود میکرد تصدیق
که ای جان جهان و جوهر من
توئی در هژده عالم رهبر من
❈۷۵❈
مرا آورده و بنمودهٔ تو
خودی خود بمن بخشودهٔ تو
درونم هم توئی بگرفته بیرون
ترا دانم در اینجا سرّ بیچون
❈۷۶❈
حجاب تو بود این صورت تو
که عین شوق عشقست صورت تو
حجاب از پیش رو بردار و بنمای
که هستی در درون جان تو یکتای
❈۷۷❈
چنین تنها مرا اینجا بمگذار
که دانائی مرا کرده پدیدار
کامنت ها