عطار:ز پهلوی چپ آدم عیان شد نمود جزو و کل دیگر نهان شد
❈۱❈
ز پهلوی چپ آدم عیان شد
نمود جزو و کل دیگر نهان شد
چو جبریل اندر آن بد در نظاره
یکی صورت دگر شد آشکاره
❈۲❈
عجائب صورتی در دیگر اسرار
ز پهلوی چپش آمد پدیدار
یکی صورت که بد آنجمله معنی
که او را بود در جان سر تقوی
❈۳❈
نمود انبیا و اولیا بود
که در جان او ذکی با ذکا بود
قدم تا سر همه نور الهی
در او پیدا همه سرّ الهی
❈۴❈
دو چشم نرگسین مانند بادام
ولی در راه معنی او بده دام
سر و پایش پر از فیض و پر از نور
میان جزو و کل او گشته مشهور
❈۵❈
ز دید جان جانان گشته پیدا
ورا اسمش نهاده باز حوّا
هوا در گرد کویش ره نبرده
ز عزّت دردرون هفت پرده
❈۶❈
ز اوج عزت غم بی صفاتش
نمودار آمده در عین ذاتش
صفاتش بی صفت در عالم دل
ولی صورت بمعنی گشته حاصل
❈۷❈
نبُد آب و نبُد خاک و نه آتش
نه باد تند الّا روح مهوش
بحکمت ازدرون جان اشیاء
نموده کرد اینجا حق تعالی
❈۸❈
بحکمت از سوی پهلوی آدم
نموده در بهشتش عین آن دم
عجائب گوهری بیرون افلاک
میان باد و آب و آتش و خاک
❈۹❈
ولی در عین هستی جان جان بود
که از دیدار آدم او نهان بود
ز بود آدم آمد آشکاره
تمامت جزو و کل دروی نظاره
❈۱۰❈
همه کروّبیان عالم جان
نظر کردند او را راز پنهان
ولی آدم چنان بُد در جلالش
که اینجا مینمود از دل خیالش
❈۱۱❈
چنان میدید بیهوشانه آدم
که جانان را از او پیدا شدی دم
چنان چون آفتاب نور خورشید
که گم کردی حقیقت جمله جاوید
❈۱۲❈
ز بیهوشی چنان میدید در خویش
حجابش ناگهی برداشت از پیش
حجاب اندر حجاب نور پیوست
بهوش آمد زمان و باز پیوست
❈۱۳❈
دگر آدم نظر کرد و چنان دید
سراسر نور حق اندر جنان دید
حقیقت دید جان و دل نشسته
در غم را بر آدم ببسته
❈۱۴❈
حقیقت جان و دل آمد در آنجا
ز یکتا و دوئی گشته هویدا
حقیقت دید حوّا را بر خود
که او بد در عیانش رهبر خود
❈۱۵❈
حقیقت دید حوّا آشکاره
ز صنع خود در او کردش نظاره
حقیقت دید حوّا جان خود را
که پیدا کرد از پنهان خود را
❈۱۶❈
حقیقت دید حوّا را دل و جان
که از حق بود پیدا گشته پنهان
حقیقت دید او را جوهر دل
نمود عشق او چون آب در گل
❈۱۷❈
حیات محض و روح روح آدم
نظر میکرد اندر او دمادم
ولی حوّا ز سر تا پای بُد حور
اگرچه این بیانت هست مشهور
❈۱۸❈
ز حق دان راز حق را تو نه از من
که این رازت کنم اینجای روشن
چو حوّا نیز آدم دید آنجا
ز نور حق شده آن هر دو پیدا
❈۱۹❈
دل هر دو جهان با مهر پیوست
چو ماهی کان زمان با مهر پیوست
یکی باشد مه و خورشید حقّا
که هم از نور یکّی شد مصّفا
❈۲۰❈
شدند ایشان نمود چرخ و انجم
ولی از نور ایشان جملگی گم
وگر خورشید و مه چون یک نماید
عیان خورشید کل بیشک نماید
❈۲۱❈
شود نور مه اندر نور خورشید
یکی باشد حقیقت عین جاوید
وگر پیدا شود نور الهی
نمود عشق اینجا بی تباهی
❈۲۲❈
وگر مه آید از خورشید پیدا
نماید چون هلالی در مصفّا
شود دور از برش تا نور گردد
بگرد چرخ او مشهور گردد
❈۲۳❈
نماید نور اندر قدر باشد
ده و دو بگذرد او بدر باشد
چنین دان سرّ آدم بنگر ای جان
که میگویم ترا این راز پنهان
❈۲۴❈
بدش چون از قمر رو گشته مشتق
ز صدق دوست دار این راز صَدّق
مه نو بود و خورشید حقیقی
که گردد در بهشت جا رفیقی
❈۲۵❈
وگر پیدا شود در نور انوار
حجاب یکدگر رفته بدیدار
شود پیدا زهم خورشید و مه در
اگر مردی از این معنی بمگذر
❈۲۶❈
نمود عشق آدم دان تو خورشید
که این انجم از او باشند و ناهید
نمودش کرده مه زو شد پدیدار
از این اسرار شو یک لحظه بیدار
❈۲۷❈
شو و اسرار من میبین دمادم
که رمزی هست این حوّا و آدم
حقیقت حق رمز حق بگفتست
دُر اسرار با احمد بسفتست
❈۲۸❈
حقیقت حق تعالی جان جانست
که راز آدم حوّا نشانست
حقیقت دان که دنیا درگذارست
بجز جانان همه ناپایدارست
❈۲۹❈
حقیقت دان که دنیا بوستانست
ولی آن سر در او میوه عیانست
حقیقت دان که دنیا هست بردار
بگرد او مگرد ای دوست زنهار
❈۳۰❈
حقیقت دان که دنیا رهگذارست
در این ره اژدهائی بیشمارست
حقیقت دان که دنیا هست آدم
نماید راز کل اینجا دمادم
❈۳۱❈
حقیقت دان که دنیا چون زنی هست
ترا بفریبد اینجا برده ازدست
حقیقت دان که دنیا هست حوّا
از او بگذر که گردی زود رسوا
❈۳۲❈
حقیقت دان که دنیا چون بهشت هست
بچشم عاشقان اینجای زشتست
حقیقت دان که دنیا هست ناری
خسیسی، مدبری، ناپایداری
❈۳۳❈
گذر کن زود و بگذر از طبیعت
بجانت شاد باش اندر طبیعت
گذر کن روی او منگر دمی تو
اگر اینجا به معنی آدمی تو
❈۳۴❈
از این دنیا شوی بیرون چو آدم
مبین دنیا و حق بین تو دمادم
در این جنّت که بیرون وی آید
حقیقت عین گردون وی آید
❈۳۵❈
بهشت صورتست اینجای دریاب
بسوی جنّت جانان تو بشتاب
از او بگذر هوا را میبمان تو
که هستی در بهشت جاودان تو
❈۳۶❈
بهشت صورتست اینجای دنیا
بهشت جان طلب در عین عقبا
توئی درمانده در دنیا بدانی
بدانی کاندمی اینجا تو فانی
❈۳۷❈
تو حوّا دیدهٔ و آدمی تو
تو از آن آمدی وآن دمی تو
ز تو پیدا شده اینجای حوّا
هوا بگذارو شو در عین دریا
❈۳۸❈
طلب کردی هوا اندر طبیعت
نه بسپردی دمی گام حقیقت
بمانده در هوائی و چگویم
دوای دردت ای نادان چه جویم
❈۳۹❈
تو تا باشی هوا را دوستداری
ابی مغزی و عین پوست داری
تو این را دوست داری و هوائی
بمانده دور از عین خدائی
❈۴۰❈
هو ابگذار و یک دم بی هوا باش
چو مردان درجهان عین خدا باش
هوا بگذار و بگذر از یبوست
رها کن صورت عین نحوست
❈۴۱❈
هوا بگذار تا گردی مصفّا
شوی مانندهٔ اوّل تو یکتا
هوابگذارو میگویم یقین بین
درونت اولین وآخرین بین
❈۴۲❈
هوا بگذار ای آدم از آن دم
بزن دم چند از این حوّا و آدم
دم جان گیر و بیرون جهان باش
حقیقت برتر از عین جنان باش
❈۴۳❈
زهی جاهل که دنیا دوستداری
نداری مغز، جمله پوست داری
ز مغزی دور و قانع گشته با پوست
حقیقت دور ماندستی تو از دوست
❈۴۴❈
ز مغزی دور و بیدل گشتهٔ تو
میان خاک بر گل گشتهٔ تو
ز مغزی دور و جانان را ندیدی
دریغا سرّ اعیان را ندیدی
❈۴۵❈
ز مغزی بیخود و تا چند لافی
زمانی کاسهٔ سردار صافی
ز بی مغزی چرا ابله شدستی
مگر اوّل تو هم ابله بُدستی
❈۴۶❈
حقیقت مغز جو وز مغز مگذر
وز این اسرارهای نغز مگذر
از این اسرارها کن مغز تازه
دگر افتی تو اندر عین کازه
❈۴۷❈
از این اسرار سرّ دوستان بین
جهان را سر بسر یک بوستان بین
از این بستان به جز یک میوهٔ تر
طلب کن میوههای خوب و خوشتر
❈۴۸❈
کزان لذّات خوش یابی حقیقت
که افتاده طلب دارد طبیعت
هر آن میوه که افتادست از بار
مخور از خاک ره ای دوست زنهار
❈۴۹❈
سقط باشد گذر کن زان مخور تو
طلب کن میوه را از شاخ تر تو
چو تو زین بوستان لذت نیابی
یقین دان عین آن قربت نیابی
❈۵۰❈
از این بستان بخور لذات شیرین
ترش هرگز مخور ای مرد غمگین
من این اسرار بهر آن بگفتم
که از پیر بزرگ این دم شنفتم
❈۵۱❈
سقط باشد در اینجا آنچه خامند
حکیمان میوههای خوش طعامند
حکیمان میوهٔ نغزند و شیرین
که از آن است در این باغ تمکین
❈۵۲❈
حکیمان جان جانند گر بدانی
حکیمانی که دارند آن عیانی
حکیمان گرچه بسیارند در دهر
کجا تریاک دانند کرد مر زهر
❈۵۳❈
حکیمی باید و پاکیزه جانی
که داند راز هر چیزی عیانی
حکیمی نیست با جوهر درآئی
مثال رهبری یا رهنمائی
❈۵۴❈
حکیمی نیست تادردت نگوئی
ز بعد درد درمانت بجوئی
حکیمی نیست تا دردم بگویم
برش در عشق من چاره بجویم
❈۵۵❈
حکیمی نیست بر مانند عطّار
که درمان میکند اینجا بیکبار
ز حکمت کرد درمان جمله ذرّات
ز عین حکمت و قرآن و آیات
❈۵۶❈
ز حکمت جمله درمان کرد اینجا
حقیقت جان جانان کرد اینجا
دوای درد خود عطّار کردست
همی آسان چنین کس را دهد دست
❈۵۷❈
ز حکمت ذات دارد کو حکیمست
که یسین سرّ قرآن از حکیمست
دوای درد خود کردست اینجا
که دید انبیا دارد هویدا
❈۵۸❈
دوای درد خود او یافت جانان
حقیقت فاش کردست راز پنهان
دوای درد او بُد عین صورت
بدش درمان پذیرفت از ضرورت
❈۵۹❈
حقیقت درد بود و با دوا باشد
عیان انتهایش انتها شد
چو درد عشق بی درمان فتادست
حقیقت راز با جانان فتادست
❈۶۰❈
چو درد عشق در جان بود جانان
حقیقت درد شد اینجای درمان
چو درد عشق درمان کرد عطّار
عیان مر جانش جانان کرد عطّار
❈۶۱❈
چو درد عشق نبود مر کسی را
مخوان کس کوست بیشک ناکسی را
چو درد عشق داری هست درمان
ولی وقتی که گردد جان جانان
❈۶۲❈
ترا آزرد یا درمان برد زود
بیابی در میان دیدار معبود
ز درد ار آگهی درمان طلب کن
ز جان گر آگهی جانان طلب کن
❈۶۳❈
ز درد ار آگهی درمانست دلدار
که درمانت کند هر دو بیکبار
ز درد عشق جانها مبتلا شد
همه جانها در این عین بلا شد
❈۶۴❈
ز درد عشق اگر بوئی نیابی
دمادم سوی درد او شتابی
مجو درمان اگر مردی در این درد
میان جان و دل بنشین دمی فرد
❈۶۵❈
چو آدم فردباشی همچو اوّل
وگرنه ناگهی گردی مبدّل
میان جان تو داری عین درمان
دل خود از بلای درد برهان
❈۶۶❈
میان جان نظر کن سرّ بیچون
که گردانست در وی چرخ گردون
میان جان نظر کن باز بین دل
حقیقت برگشا این راز مشکل
❈۶۷❈
زهی نادان که خود دانا شماری
ز شرم حق کجا می سر برآری
زهی نادان که ماندی اندر اینجا
بسی دیدی همی آزار دنیا
❈۶۸❈
ندیدی هیچ جز اندوه و جزدرد
نرفتی یک زمان نزدیک یک مرد
که تا راهی مگر بازت نماید
گره از کار بسته برگشاید
❈۶۹❈
تو در بازار دنیا بازماندی
از آن در شهوت و در آز ماندی
تو در بازار دنیا مبتلائی
نمیدانی کنون کز که جدائی
❈۷۰❈
تو پنداری که در عین بهشتی
خدا یکباره از خاطر بهشتی
تو پنداری که دنیا هست جنّت
از آن هر لحظه یابی رنج و محنت
❈۷۱❈
تو پنداری که در عین جنانی
از آن اینجا یقین چیزی ندانی
تو پنداری که میآئی ز جائی
زهی پندار تو ناخوش بلائی
❈۷۲❈
تو پنداری که چیزی یافتی تو
حقیقت هیچ می نایافتی تو
تو پنداری که پندارت غلط شد
از آن بود و در اینجا چون سقط شد
❈۷۳❈
تو پنداری که دنیا هست چیزی
بر عاقل نمیارزد پشیزی
تو پنداری که اینجا باز مانی
که نادانی یقین در دهر فانی
❈۷۴❈
ز دانائی چنین پندار داری
که پیوسته دل افگار داری
ز دانائی چنین در بند خویشی
از آن جان و دلت پیوسته ریشی
❈۷۵❈
ز دانائی بماندی این چنین خوار
که کردت قید اینجا دهر غدّار
ز دانائی بماندی در جهنّم
بلای خویش میبینی دمادم
❈۷۶❈
ز دانائی بماندی زار و مسکین
گهی پرمهر و گاهی گشته پرکین
ز دانائی بماندی در تک و تاز
برو وین حرف از گردن بینداز
❈۷۷❈
ز دانائی بمانده زار و مجروح
نمییابی در اینجا قوّت روح
چگویم تا که درد تو شود به
اگر مرد رهی داد سخن ده
کامنت ها