عطار:دلا بگذر ز خود وندر فنا شو عیان انبیا و اولیا شو
❈۱❈
دلا بگذر ز خود وندر فنا شو
عیان انبیا و اولیا شو
ز دیده گوی وز تقلید مگرو
دگر اسرار آدم نیز بشنو
❈۲❈
توئی آدم بحوّا بازماندی
عجب در عزّت و در ناز ماندی
بحوّا گر بمانی باز اینجا
یقین چون او تو جان درباز اینجا
❈۳❈
چو میدانی که خواهی رفت آخر
دمی مگذر تو از معنی ظاهر
ز حق یک دم مشو دور ای دل و جان
وگرنه از بهشتت زود جانان
❈۴❈
کند بیرون بیک ره همچو ابلیس
بگو تا چند خواهی کرد تلبیس
چو بیرون گرکند اینجا بزاری
سزد گر این زمان شرمی بداری
❈۵❈
بدان میگویمت تا گوش دل تو
گشائی این حجاب آب و گل تو
نمودِ آدم و حوّا بخوانی
ز تفسیر عیان اسرار خوانی
❈۶❈
چوآدم آن چنان صورت عیان دید
ز شادی در میان یک دم بنازید
چو حوّا دید پیش خود نشسته
در غمها بروی او ببسته
❈۷❈
که پیش و پس همه خیل فرشته
همه از فیض ربّانی سرشته
ستاده جبرئیل و جمله حوران
همه در پیش آدم با قصوران
❈۸❈
خطابی کرد حق آنگه ابا او
که چون میبینی آدم گفت نیکو
توئی دانا و رحمانی چگویم
در این میدان که سرگردان چو گویم
❈۹❈
صفات تست اینجا آشکاره
مرا اینجا رسد عین نظاره
تو بینائی و راز جمله دانی
تو پیدا کردهٔ راز نهانی
❈۱۰❈
همه مانده عجایب اندر این حال
زبانم گشته اندر صنع تو لال
تو آوردی در اینجا سرّ بیچون
نمیدانم که این احوال مر چون
❈۱۱❈
نه خوابست اینکه میبینم عیانی
و یا پندار این سرّ نهانی
منم اندر بهشت لایزالت
شده اندر تجلّی جمالت
❈۱۲❈
ز وصفت واله و شیدا شدستم
ز جام عشق تو حیران و مستم
ز صنعت عقل من حیران بماندست
خرد انگشت در دندان بماندست
❈۱۳❈
ز صنعت ماندهام در عین خوابی
که در پهلوی من یک آفتابی
نشاندستی کنون این از کجا بود
که ما را اندر این پیدا لقا بود
❈۱۴❈
کجا بد اول و این از که آمد
که عقل و هوش آدم جمله بستد
مرا برگوی تا خود این چه بود است
که صنع تو مرا پیدا نمودست
❈۱۵❈
تعالی اللّه زهی دیدار یکتا
که گردی اندر این جنّت هویدا
تعالی اللّه زهی قدرت نمودی
در این صنعت چنین نمودی
❈۱۶❈
تعالی اللّه زهی انوار بیچون
که پیدا کردهٔ از کاف وز نون
تعالی اللّه زهی نقاش مطلق
ترا باشد چنین راز اناالحق
❈۱۷❈
تعالی اللّه که آدم گشت حیران
جلالش را در اینجا وصف نتوان
تعالی اللّه که آدم آفریدی
ورا در عین جنّت آوریدی
❈۱۸❈
نمودی این زمانش جوهر خویش
حجابم بر گرفتی جمله از پیش
حجابم این زمان برداشتی باز
که دیدم من در این انجام و آغاز
❈۱۹❈
حجابم این زمان رفته بیکبار
که آمد راز جانانم پدیدار
حجابم این زمان شد جملگی دور
که میبینم ورا نور علی نور
❈۲۰❈
حجابم دور شد از روی دلدار
چو دیدم گشتهام از جنگ بیزار
حجابم دور شد تا راز دیدم
نمودش اندر اینجا باز دیدم
❈۲۱❈
حجابم دور شد تا روی یارم
حقیقت گشت اینجاگه شکارم
حجابم دور شد میبینمش روی
نشسته این دمم جانان بپهلوی
❈۲۲❈
حجابم دور شد از عین جنّات
که میبینم کنون مستور ذرّات
جمال یار رویاروی دیدم
نمود دوست در پهلوی دیدم
❈۲۳❈
جمال یار آنگاهی چنانم
ندانم تا که وصفش من چه خوانم
جمال یار این حوران که باشند
به پیش رویت اینان خود که باشند
❈۲۴❈
جمال روی ما حور و قصورست
جمال جان آدم پر ز نورست
جمال یار عین جاودانست
که این از پیش آدم رایگان است
❈۲۵❈
جمال یار و دیدار نکوئی
که وصفش مینگنجد از نکوئی
جمال یار آنگه پرلقایست
که درد جان آدم را دوایست
❈۲۶❈
جمال یار میبینم کنونم
در این جنّات اندر رهنمونم
جمال یار میبینم بشادی
مرا این عین جاویدان تو دادی
❈۲۷❈
جمال یار میبینم عیانی
توآوردی تو کردی و تو دانی
جمال یار بی برقع پدیدست
ولی اندر لطافت ناپدیدست
❈۲۸❈
جمال یار روح جان فروزست
که در جنّات جانم رخ نمودست
جمال یار دیدم رایگانی
تو گویائی در این شرح و معانی
❈۲۹❈
جمال یار بس زیبا و خوبست
ولی در ذات ستّار العیوبست
نمودی این زمان از پردهٔ راز
مرا پیدا شده انجام و آغاز
❈۳۰❈
نمودی این زمان دیدار خویشت
عجب برداشتی ای جان زپیشت
چو برقع برگرفتی ای دل و جان
ندارم طاقت خورشید رخشان
❈۳۱❈
ندارم طاقت خورشید رویت
از آن چون ذرّهام حیران ببویت
ندارم طاقت عکس جمالت
اگرچه دیدهام عین وصالت
❈۳۲❈
وصالت رخ نمود اینجامرا بین
دل شیدای ما از جان ما بین
وصالت میرباید جان آدم
که بنمودی چنین اعیان آدم
❈۳۳❈
وصالت میرباید جوهر جان
نمییارم که بینم رویت ای جان
شدستآدم در این جنّات بیهوش
زبان اینجا نیارم کرد خاموش
❈۳۴❈
دل و جان واله و حیران چه گویم
در اینجا گاه ای جانان چه گویم
توئی صانع درون جان آدم
تو هم حوّائی و جانان آدم
کامنت ها