عطار:شبی آمد برش جبریل از دور سراسر کرده عالم را پر از نور
❈۱❈
شبی آمد برش جبریل از دور
سراسر کرده عالم را پر از نور
بُراق از لامکان آورده با خود
پر از نور و لگامش بود در یَد
❈۲❈
ز حضرت سوی سیّد شد که برخیزد
دمی زین رخش زیبا پیکر آویز
گذر کن مهترا از هر دو عالم
که تا بینی عیان سرّ دمادم
❈۳❈
بدارالملک روحانی سفر کن
ز شش جهات و هفت اخگر گذر کن
در آنجائی که آنجا مرسلیناند
که درجنّت ستاده حور عیناند
❈۴❈
فتاده غلغلی امشب در افلاک
تمامت اختران افتاده در خاک
همه بهر تو امشب در خروشند
ز جان و دل تمامت حلقه گوشند
❈۵❈
تمامت آسمان را درگشادند
ز بهرت دیدهها بر ره نهادند
همه جویای دیدارِ تو گشته
بجان ودل خریدارِ تو گشته
❈۶❈
ترا از جان و دلها دوستدارند
ستاده با طبقهای نثارند
قدم در نِه به بام عرش اعظم
که پیشت ارزنی باشد دو عالم
❈۷❈
دو عالم در تو امشب کم نبودست
که حق امشب وصالت را نمودست
تمامت انبیا استاده در راه
که دریابند دیدار تو ای شاه
❈۸❈
خدایت همچو ایشان دوستدار است
ترا امشب حقیقت وصل یار است
براقش پیش برد و برنشست او
طناب شش جهت را برگسست او
❈۹❈
ز حق بگذشت وز جان هم گذر کرد
ز یکی در یکی، یکی نظر کرد
یکی میدید و میشد تا بر دوست
جدامغزی که بُد میکرد از پوست
❈۱۰❈
گذشت از اوّل و در دو نماند او
سوم بگذاشت از چارم براند او
ز پنجم برگذشت و از ششم هم
ز هفتم نیز و آنجا دید آدم
❈۱۱❈
ستاده انبیای کاردیده
گشاده از برای یار دیده
تمامت مصطفی آن شب بدیدند
ز شادی در بر سیّد دویدند
❈۱۲❈
سلامش جملگی کردند از جان
شده در روی احمد جمله شادان
درآمد آدم و کردش سلامی
ز عین معرفت دادش پیامی
❈۱۳❈
که ای فرزند پاک و نور دیده
تو امشب در حقیقت کل بدیده
شب امشب مرا از یاد مگذار
که بهر تو کشیدم رنج و تیمار
❈۱۴❈
بخواه از حق تعالی امّتِ خویش
بنهشان مرهمی اندر دل ریش
درآمد نوح و گفتا ای ستوده
نمود تو مرا کلّی نموده
❈۱۵❈
مرا نیز امشبی میدار در یاد
که جان من فدای روی تو باد
تمامت انبیا گفتند هر یَک
نمود خویش با او جمله بیشک
❈۱۶❈
بداد آنجا بجمله دلخوشی را
بِراند از سدره و بر شد ببالا
بقدر آنجا که مهتر را محل بود
زُحَل آنجا بِنسبَت در وحل بود
❈۱۷❈
چنان راند و بشد از سدره تا نور
که جبریل امین افتاد از دور
در آن منزل که بودِ بودِ بود او
امین را همچو گنجشکی نمود او
❈۱۸❈
نمیگنجید آنجا لیس فی الدّار
اگر تو واصلی این سرنگهدار
نمیگنجید آنجا میم احمد
اَحَد شد در زمان بیخود محمّد
❈۱۹❈
چو از خلوت به درگه او فرو رفت
درآمد نور ربّانی و او رفت
در آن وحدت زبانش رفت از کار
محمّد شد ز دید خویش بیزار
❈۲۰❈
محمّد محو شد تا ماند اللّه
کجامانَد کسی آنجای آگاه
محمد دید خود را لا نموده
نمود دیده در الّا فزوده
❈۲۱❈
یکی را دید آنجا سرّ بیچون
چو بیچون بود چون گویم که بد چون
ز بیچونی ز خود خود رهنمون یافت
نظر کرد وخدا را در درون یافت
❈۲۲❈
همه حق دید خود در وی نهان دید
جمال دوست هم در خود عیان دید
عیان بُد در درونش عین دیدار
نداند این مگر جز مرد دیندار
❈۲۳❈
جمال دوست پیدا دید و پنهان
محمّد بد حقیقت جان جانان
یکی را دید در خود آشکاره
ز خود در خود همی کردش نظاره
❈۲۴❈
یکی را دید جمله خویشتن را
فکنده مر حجاب جان و تن را
حجاب از پیش رخ برداشته او
ز دید خود نظر نگذاشته او
❈۲۵❈
همه او بود غیری را ندیدش
از آن حالت زمانی آرمیدش
چو نور ذات دیگر بار پیوست
نمود مصطفی در یار پیوست
❈۲۶❈
عتابی کرد جانان در سلامش
نموداری نمود اندر کلامش
چو زان حالت دمی با خویشش آورد
سلامی و علیکی پیشش آورد
❈۲۷❈
بپرسید و بخود بنمود رازش
که میداند که تا چون بود سازش
سه باره سی هزارش گفت اسرار
که بشنو در حقیقت سر نگدار
❈۲۸❈
زهی خلوت که موسی در نگنجید
فلک در نزد او ذره نسنجید
زهی تو دیده اسرار کماهی
تو بشنفته همه راز الهی
❈۲۹❈
ترا گفت او هر آنچه گفتنی بود
حقیقت گوش معنی تو بشنود
تو بشنودی حقیقت گفت دلدار
توئی خورشید و ماه و ذرّه کردار
❈۳۰❈
حقیقت حق بدید او بر سر و چشم
اگرچه ناسزا گیرد از این خشم
معاینه خدا دیدست در خود
که پیدا کرد این جا نیک از بد
❈۳۱❈
حقیقت او خدا را در خدا یافت
نه همچون ما همه چیزی جدا یافت
جدانزدیک او هرگز نباشد
که دید انبیا عاجز نباشد
❈۳۲❈
چو خاصه مهتری او بود رهبر
طفیل نور او آمد سراسر
اگر دیده همی دیدار او یافت
شب معراج کل دیدار او یافت
❈۳۳❈
نه بیند همچو او دیگر کسی یار
که پنهانست اسرارش ز انکار
کسی کانکار او کردست بیشک
بهست ازوی بصد باره دُمِ سگ
❈۳۴❈
حقیقت سگ شرف دارد بر آنکس
بنزد اهل معنی هست ناکس
بدان گفتم که تا منکر شود کور
بماند تا ابد از جهل رنجور
❈۳۵❈
اگرچه منکرانش پیش دیدند
همه از خویشتن دلریش دیدند
در آن دم گفت کای دانای اسرار
نمیبینم ترا من خود بدیدار
❈۳۶❈
توئی جمله چه گویم اندر این کار
حقیقت نقطهٔ و عین پرگار
چنین گفت ای محمد این مگو باز
ترا دادیم این ترتیب و اعزاز
❈۳۷❈
ترا بنمودهام این راز تحقیق
ترا بخشیدهایم این عین توفیق
ترا دادیم اسرار عیانی
تو از جمله حقیقت کاردانی
❈۳۸❈
ترا دادیم و دیگر کس ندادیم
همه از بهر دیدارت نهادیم
طفیل تو همه کردیم پیدا
ز نور تست در تو جمله اشیا
❈۳۹❈
حقیقت ما و تو هر دو یکیایم
بنزد مؤمنان ما بیشکیایم
ز نور شرع برگو آنچه دیدی
که دید ما ز دید خویش دیدی
❈۴۰❈
من و تو دیگریم و هرچه کردم
من اندر ذات توآگاه و فردم
ز نور شرع برگو آنچه گوئی
بجز حکم و رضای ما نجوئی
❈۴۱❈
ز نور شرع تو شرح و بیان کن
کنون کل روی با خلق جهان کن
ببخشم امّتت را من سراسر
که خواهی بود در رهشان تو رهبر
❈۴۲❈
در آن شب چون همه در سیر خود یافت
ز دید احمدی دید خدا یافت
چو فارغ بود از کل نیک دید او
در آن معراج شد کلّی اَحَد او
❈۴۳❈
یکی بود و یکی دانست ذاتش
وگر ره بازگشت اندر صفاتش
ز عین لامکان دید او نمودار
سجودی کرد در خور شاه هشیار
❈۴۴❈
ز عین لامکان چون باز گردید
از آنجا صاحب اعزاز گردید
دگر ره گرم رو در قربت شاه
همی آید ز سرّ جمله آگاه
❈۴۵❈
ز قربت همچنان با خود نه بی خَود
بچشم پاک او نیکی شده بَد
ز عزت همچنان بیهوش و باهوش
ز شوق باز هم گویا و خاموش
❈۴۶❈
ز وحدت همچنان اندر یکی بود
همه حق در بر او بیشکی بود
گمان رفته یقین گشته پدیدار
چو برق گرم رو در عین دیدار
❈۴۷❈
ز پرده پرده آمد در درون او
یکی گشته درون را با برون او
ز پرده راز بگشاده تمامت
بدانسته عیان سرّ قیامت
❈۴۸❈
ز پرده پرده کلّی بر دریده
بجز معشوق خود غیری ندیده
همه یکسان او عین بشر بود
حقیقت رهنمای خیر و شر بود
❈۴۹❈
درآمد آنچنان بر جای اشتاب
که بودش گرم بیشک جامه خواب
بداند پاک دین کین سرّ درستست
کسی راکاندر آن شکّست مست است
❈۵۰❈
ز حالت هر دمی بودی وصالش
کسی دیگر کجا داند کمالش
نگه میداشت با خود سرّ اسرار
زبان در بند کرده دل به گفتار
❈۵۱❈
نگه میداشت با خود راز در دید
که جز دیدش در آن محرم نمیدید
چو روز دیگر آن سلطان دوجان
بمسجد رفت پیش جمع یاران
❈۵۲❈
وصال یار دیده او بغایت
ز حق دریافته عین هدایت
نماز صبح کرده از یقین را
دعا کرد او عبادالصالحین را
❈۵۳❈
بگفت او راز چندی آشکاره
همه یاران بروی او نظاره
چنین گفت آن رسول برگزیده
که ای یارانِ رازِ ما شنیده
❈۵۴❈
شب دوشین بَرِ دادار بودم
پیام او بگوش جان شنودم
همه اسرار خود با من عیان کرد
ز دید خود مرا شرح و بیان کرد
❈۵۵❈
سه باره سی هزاران راز از آغاز
تمامت گفت با من دوش سرباز
هر آنچه گفتنی باشد بگویم
رضای دوست اینجا باز جویم
❈۵۶❈
عیان دیدیم جمله دوش تحقیق
مرا بخشید آن دیدار توفیق
یکی دیدم زمین و آسمان را
گذشتم از مکین و از مکان را
❈۵۷❈
حجاب نور و ظلمت را بریدم
جمال دوست من بیشک بدیدم
خدا دیدم بچشم سر یقین من
بدیدم اوّلین و آخرین من
❈۵۸❈
ابوبکر نقی گفتا که صَدَّق
درستست این بیانِ دوست الحق
عمر گفتا که دیدی هست این راست
همه از بهر یک موی تو آراست
❈۵۹❈
پس آنگه گفت عثمان صاحب راز
ترا باشد مسلّم جنّت و ناز
علی گفتا توئی اسرار جمله
ترامیدانم آن انوار جمله
❈۶۰❈
چو یاران این چنین بودند جمله
عیانِ عین یقین بودند جمله
برغم آن مفسّر کو اثیم است
چراغش را ز باد تند بیم است
❈۶۱❈
نیابد رافضی اسرار معنی
نمیگنجد بجنّت دار دعوی
نمودار خدا او هم نداند
که بیشک رافضی حیران بماند
❈۶۲❈
نداند هیچکس اسرار یزدان
کجا داند حقیقت دیو قرآن
نداند عقل این معنی که یاد است
که راز او همه با اعتقاد است
❈۶۳❈
نکو میدار بیشک اعتقادت
یقین میدار دائم در نهادت
یقین دریاب و برگرد ازگمان تو
که تا بینی جمال حق عیان تو
❈۶۴❈
اگر داری یقین در خانهٔ دل
مشو چندین ز حس بیگانهٔ دل
یقین را پیش کن تا حق بیابی
دمادم سوی حق از جان شتابی
❈۶۵❈
یقین بگذار از دست ای برادر
گمان را دان حقیقت عین آذر
گمان را دور گردان از برِ خویش
یقین را دان حقیقت رهبر خویش
❈۶۶❈
یقین جوی و یقین ازدست مگذار
یقین بنمایدت ناگاه دیدار
یقین را کن طلب تا چند گوئی
که سرگردان صورت همچو کوهی
❈۶۷❈
اگر تو مرد راه و پیش بینی
یقین را از گمان تو پیش بینی
همه اسرارِ جان عین الیقین است
یقین هم رهنما و پیش بین است
❈۶۸❈
یقین گفتست بیشک جمله اسرار
ز عین جان یقینت را نگهدار
اگر تو در طلب هستی یقین شو
در این ظلمت یقین کل راه بین شو
❈۶۹❈
ز سیّد بازجو اسرار معنی
مباش این جایگه در عین دعوی
یقین را پیشوا کن همچو سیّد
که تا کار تو باشد جمله جیّد
❈۷۰❈
ترا او پیشوا و راه بین است
درون جانت او عین الیقین است
درون جانت او حق رهنمایست
که هم او عقل تست و جانفزایست
❈۷۱❈
اگر از وی یقین خود بیابی
مجو چیزی به جز عین خرابی
از او کن مشکلات خویشتن حل
که او بگشایدت مر راز مشکل
❈۷۲❈
درون جان برون دل گرفتست
چرا صورت ترا در گل گرفتست
بصورت ماندهٔ اندر وحل تو
کجا یابی عیانِ خویش حل تو
❈۷۳❈
تو این دم در وحل مرجای داری
عجایب مسکن و ماوای داری
چرا مغرور جای دیو گشتی
از آنت غرقه شد در بحر شتی
❈۷۴❈
چو اینجا نیست جز او رهنمایت
هم او را دان که باشد درگشایت
ترا معراج جان حاصل نبودست
از آن جان و دلت واصل نبودست
کامنت ها