گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

عطار:چنین دیدم من اندر لوح اسرار تو میدانی نمییارم بگفتار

❈۱❈
چنین دیدم من اندر لوح اسرار تو میدانی نمییارم بگفتار
که آدم گندمت اینجای خورد او در این اسرار تو ماتم ببرد او
❈۲❈
قضا پیوسته کن از پیش دانم دمی دیگر ز جنّات مرانم
تو پیوستی نمود لعنت من بکردستی بخود تو نخوت من
❈۳❈
چنان دیدم که آدم را زبونست که اسرار توام خود رهنمونست
مرنجانم در اینجا گه بزاری که تاآدم خورد گندم بخواری
❈۴❈
ورا اینجا زجنّاتت برون کن دگر زهره ندارم تا که چون کن
مرا مقصود ز انعامت همین است که میدانی مرا عین الیقین است
❈۵❈
که آدم گندم اینجاگه خورد او ز فعل زود من فرمان برد او
همه اسرار در پیشم عیانست که روی تو تماشاگاه جانست
❈۶❈
چنان ابلیس بد از شوق مهجور ز عکس تست اشیا جمله پر نور
خطابی آمدش آنگه بدو باز پس آنگه مکر کرد ابلیس آغاز
❈۷❈
یقین دانست شد حاجت قبولش ز عشق آمد عیان صاحب وصولش
یقین دانست کاینجا کار افتاد بشد نزدیک آدم زود چون باد
❈۸❈
سلامی کرد بر آدم نهانی بگفت آدم تو نور جسم وجانی
توئی اعیان و استاد ملایک عیان کل توئی اینجا فذلک
❈۹❈
تو داری سلطنت امروز اینجا توئی در جزو و کل فیروز اینجا
تو داری نور اسرار الهی نشسته این زمان بر تخت شاهی
❈۱۰❈
ترا دیدند اینجا کاردانی ترا دادست اسرار نهانی
نمود تست آدم جنّت و حور ز عکس تست اشیا جمله پر نور
❈۱۱❈
همه از نور تست اینجا مزیّن بتو شد آفرینش جمله روشن
ملایک کردهاند اینجا سجودت که پنهان نیست اینجا بود بودت
❈۱۲❈
توئی نوری که در ظلمت فتادی ولی در عین این قربت فتادی
ترا دادست حق توفیق اینجا که هستی این زمان نور مصفّا
❈۱۳❈
حقیقت نور سرّ کردگاری درون جزو و کل تو هوشیاری
بهشت عدن داری جاو ماوا توئی امروز اندر عشق یکتار
❈۱۴❈
ز نور عشق و سرّ لامکانی درون جنّت و عین العیانی
بتو پیدا شده سرّ خداوند ابا معنی تو صورت گشته پابند
❈۱۵❈
مشو پابند چون جمله تو داری که اعیان خدای کردگاری
تو داری آدم اسرار دل و جان حقیقت هم تو هستی جان و جانان
❈۱۶❈
نمیدانی که چون اینجا فتادی که اندر صورت فانی نهادی
چرا اینجا بماندستی ندانی ز من دریاب گر تو کاردانی
❈۱۷❈
توئی حق مر ترا دانستهام کل چرا افتادهٔ در عین این ذل
بخور هر چیز کان داری تمنّا که از بهر تو چون کردست پیدا
❈۱۸❈
همه لذّات بهر تست و جنّات خوشی میدار خود در عین لذّات
قضا را پیش آدم رسته شد آن دمادم از نمود سرّ سُبحان
❈۱۹❈
بهر سوئی که آدم شد در آنجا دمادم رسته میشد آن از آنجا
بهرجائی که آدم ساخت مسکن برستی در زمان فی الحال گلشن
❈۲۰❈
اشارت کرد شیطان گفت آن خور که خوش چیزیست آن فرمان من بر
در این جنّات به زین تو نبینی بشیرینی از این لذّات بینی
❈۲۱❈
بخور این گندم آدم بر تو فرمان دل خود را از این تو شادگردان
بدو گفت آدم ای مرد سخنگوی برو زینجا و کمتر زین سخن گوی
❈۲۲❈
خداگفتست کین اینجا مخور تو مرا از قول حق آری بدر تو
نباشد شرط این خوردن در اینجا که گردانی مرا در لحظه رسوا
❈۲۳❈
خدا گفتست و جبریل امینم ندارم چشم کین گندم ببینم
نخواهم خوردن این را این زمان من وگرنه اوفتم از غم چنان من
❈۲۴❈
ز حق من ناگهانی دور افتم ز رنج و غم عجب مهجور افتم
مگو هرگز دگر این سرّ به پیشم که من با حق چنان در قول خویشم
❈۲۵❈
که گر جانم رود از تن در آن دم نخواهد خوردن اینجا گندم آدم
بدو ابلیس گفت آخر چه بودت ز بهر چیست این گفت و شنیدت
❈۲۶❈
اگر خواهی همی حق تو بخور زین تو داری رفعت آیینه میبین
خدا با تست تو هم با خدائی دوئی اینجا نگنجد در خدائی
❈۲۷❈
چرا ترسان و بیچاره بماندی مگر از سرّ حق چیزی نخواندی
تو هستی حکمت ونور نمودار حجاب بیخودی از پیش بردار
❈۲۸❈
خدا ما را ز بهر این فرستاد ز ذات پاکش او پیغامها داد
که آدم گوی تا گندم خورد زود که ما هستیم زو پیوسته خوشنود
❈۲۹❈
ز قول حق ترا این راز گفتم هر آنچه او بگفتت باز گفتم
نه من از خویش کردم اندر این دم تو دانی این زمان میدان تو آدم
❈۳۰❈
اگر قول من آری مر تو بر جای بسی شادی ببینی اندر اینجای
خدا با من چنین گفتست کین گوی ابا آدم تو رازم اینچنین گوی
❈۳۱❈
که من آن دم ترا میآزمودم وگرنه من غرض آنجا نبودم
چه باشد گر خوری در حضرت من که تو داری نمود قدرت من
❈۳۲❈
مرا مقصودم این بُد آدم اینجا که فرمان بردی اندر حضرت ما
نخوردی مدتی گندم بجنّت ترا میدیدم اندر عین قربت
❈۳۳❈
درین قربت تو فرمانم ببردی مر این گندم بقول ما نخوردی
ولی این دم برو گندم همی خَور چو فرمان میبری فرمان من بَرْ
❈۳۴❈
بفرمانم نخوردی هم بفرمان بخور گندم اجازت دادمت هان
ز قول حق ترا من گفتم اسرار بگفت این و بشد او ناپدیدار
❈۳۵❈
عجائب ماند آدم گشت حیران در این اسرار بود او راز پنهان
که میداند که چرخ سالخورده چه بنماید بزیر هفت پرده
❈۳۶❈
قضا بُد رفته آدم را در آن راز که بتواند که گرداند قضا باز
قلم چون سرنوشت اینجا که داند بجز او کو نوشت او خود بخواند
❈۳۷❈
کسی بر سرّ حق واقف نگردد کسی کوره نشد واصف نگردد
نیاید راست این معنی بگفتن ترا از گوش دل باید شنفتن
❈۳۸❈
هر آن کو حق شناسد این بداند که اسرار من اینجا باز خواند
نداند راز سرّ حق تعالی که جمله مخفیست در سرّ الّا
❈۳۹❈
قضا او رانده بر فرق هر کس در این اسرار اکنون تن زن و بس
اگر دانای راز اوّلینی مر این اسرار اینجا بازبینی
❈۴۰❈
اگر دانا و گرنادان فتادی ز لا در لاآله اعیان فتادی
کسی کو باز بیند راز اول نمود آخرش اینجا مبدّل
❈۴۱❈
شود بر هر جهت بر شش جهاتش ولی یکسان بود دید صفاتش
بهر کسوت که گرداند ترا یار نمود راز او را پای میدار
❈۴۲❈
اگر سنگت زند معشوقهٔ مست به از کاری که با آن غیر پیوست
بلای قرب جانان خوش بلائیست که آن جز با نمود انبیا نیست
❈۴۳❈
بلای قرب جانان پای میدار اگر خود مر ترا گرداندت خوار
بلای قرب جانان جمله خواریست به پیش عاشقان این پایداریست
❈۴۴❈
بلای قرب جانان هست محنت ولی از بعد محنت هست دولت
بلای قرب جانان یافت آدم نه یک لحظه که او را بُد دمادم
❈۴۵❈
بلای قرب کش در پیش جانان میان ناخوشی دل شادگردان
بلای قرب را آدم کشیدست که او آخر جمال دوست دیدست
❈۴۶❈
بلای قرب کش تا دوست یابی چنان کآنجا کمال اوست یابی
بلای قرب کش وندر بلا باش بَرِ آن جان تو همچون انبیا باش
❈۴۷❈
بلای قرب کش مانند ایشان چو خویشِ تست حق بگذر ز خویشان
بلای قرب کش با حق شو انباز ز نور عشق او میسوز و میساز
❈۴۸❈
بلای قرب کش تا جان سپاری اگر مردان مرد و هوشیاری
بلای قرب کش در باز جانت که تا یابی لقای جاودانت
❈۴۹❈
بلای قرب کش مانند جانان اگر خود لعنتت ازدست جانان
بلای قرب کش در ناتوانی که تا یابی لقای جاودانی
❈۵۰❈
بلای قرب کش در بود اللّه که این باشد عیان مقصود اللّه
بلای قرب کش تا راز بینی هر آنچه کردهٔ گم باز بینی
❈۵۱❈
بلای قرب آدم دید بس لا نمودش باشد اندر لاهویدا
بلای قرب جانان نوح هم دید که تا کشتی بگرد بحر گردید
❈۵۲❈
بلای قرب ابراهیم از آتش بدید و خوش در او خفتید خوشخوش
بلای قرب اسماعیل دیدست که مراسحق با او سر بُریدست
❈۵۳❈
بلای قرب موسی یافت بر طور که باشد ز انبیا او راز مستور
بلای قرب هم دیدست یعقوب که از پیش ویش گم گشت محبوب
❈۵۴❈
بلای قرب یوسف در بُن چاه کشید افتاد او آنگاه در جاه
بلای قرب ایّوب پیمبر بسی دیدست سرد و گرم بر سر
❈۵۵❈
بلای قرب یونس یافت اینجا ببطن ماهی اندر عین دریا
بلای قرب هم اینجا زکریا بدیدست ازنمود یار اینجا
❈۵۶❈
بلای قرب کردش پاره پاره که با حکم ازل کس نیست چاره
بلای قرب اینجا هم توبرخوان ز دید دیو اینجا چون سلیمان
❈۵۷❈
بلای قرب پیغامبر کشیدست که اسرار دو عالم او شنیدست
بلای قرب او اینجا بسی دید ز بوجهل لعین و زهر حسنی دید
❈۵۸❈
بلای قرب او دیده نبوّت برون آورد مر جمله ز محنت
بلا او دید و حلم یار دانست بهر دو عالم او اسرار دانست
❈۵۹❈
حقیقت او بدانست جملهٔ راز برش روشن شده انجام و آغاز
بلا دید و لقای جاودانی ز حق دریافت اینجا درمعانی
❈۶۰❈
بلا دید و سعادت یار او بود گرچه جهل در انکار او بود
بلا دید و سعادت بد مر او را ز بهر اوست چندین گفتگو را
❈۶۱❈
لقا اودید کو خاتم عیان داشت در اینجا او نمود جان جان داشت
لقا او دید و ختم انبیا شد بگفت اسرار و عین مرتضی شد
❈۶۲❈
محمّد(ص) با علی اسرار ذاتند که اعیان گشته در نور صفاتند
زهی راز خدا هر دو شمائید شما بر هر دو عالم پیشوائید
❈۶۳❈
بلا دیدند ایشان از نمودار که ایشان داشتند اسرار جبّار
ز بهرتست دنیا گستریده چوهر دو چشم عالم کس ندیده
❈۶۴❈
درون جان شما اندر برونید که اینجا رهنما و رهنمونید
شما در دید برتر از سمائید که ما را هر دم اینجا پیشوائید
❈۶۵❈
درون دیدار جان و دل حقیقت نمودستند جانان مر حقیقت
حقیقت مرتضی سرّ خدا بود محمد(ص) ازعیان سرّ بقا بود
❈۶۶❈
اگر ایشان نبودی رهبر ما بخاصّه در جهان پیغمبر ما
که من او را یقین بودم بتحقیق از او من یافتم اسرار توفیق
❈۶۷❈
درون جان من گویاست اینجا اگرچه عقل کل جویاست اینجا
اگرچه عقل کل او بود رهبر نمود عشق او دان راز اکبر
❈۶۸❈
یقین بشناس احمد رادل و جان که جانانست اندر دید اعیان
ز شیطان دور شو از قول اللّه که بفریبد ترا اینجای ناگاه
❈۶۹❈
اگرچه رهزنست اینجای شیطان چو یاد حق بود اینجا به نتوان
که گِردِ تو بگردد گوشدار این بجز دیدار حق چیزی بمگزین
❈۷۰❈
ز یاد دوست جانت تازه گردان مگرد اینجایگه از دید مردان
ز یاد دوست دائم در بقا باش چو آیینه درون با صفا باش
❈۷۱❈
ز یاد دوست یک لحظه مشو دور که باشی تو همیشه غرقهٔ نور
ز یاد دوست جان و دل بر افشان چنین کردند اینجا جمله مردان
❈۷۲❈
ز یاد دوست اوّل یار یابی اگر بود خودت اینجا بیابی
ز یاد دوست داری هر دو عالم ز یاد دوست کن اینجا دمادم
❈۷۳❈
دمادم یاد او از یاد مگذار درون را با برون آباد میدار
بسی یادش کن و بگذار عالم بشکر آنکه داری سرّ آدم
❈۷۴❈
بسی یادش کن اندر جان و در دل که او بگشایدت مر راز مشکل
بسی یادش کن و او بین حقیقت منه پایت برون جان از شریعت
❈۷۵❈
حقیقت شرع اینجا پیشوایست نمود انبیا و اولیایست
حقیقت شرع بنماید ره راست که دید حق در اینجاگاه یکتاست
❈۷۶❈
حققت شرع دیدار اله است که راهش مر ترا آن نیکخواهست
حقیقت شرع نیک از بد جدا کرد نمود زشت منثور و هبا کرد
❈۷۷❈
ز شرعت روشنی جانا نماید ترا دشوار یا آسان نماید
ز شرعت واصلی پیدا شود زود ببینی ناگهان دیدار معبود
❈۷۸❈
ز شرعت جان و دل گردد هواللّه ببینی سرّ او اینجای ناگاه
حقیقت نور قرآن نور شرعست که در جان نور او را اصل و فرعست
❈۷۹❈
حقیقت نور قرآن در درونست سوی حق اندر اینجا رهنمونست
حقیقت نور قرآن جان جانانست ولی از دیدهٔ اغیار پنهانست
❈۸۰❈
حقیقت نور قرآن گر بدانی نمود سرّ قرآن گر بخوانی
ترا اسرار کل گردد از آن فاش عیان بینی میان جان تو نقاش
❈۸۱❈
چو نقاش ازل اینجا با تست درون جان و دل یکتای باتست
نمیبینی تو او را در شب و روز از آن هستی تو دایم در تف و سوز
❈۸۲❈
نمیبینی تو او را چون کنم من که شکها از دلت بیرون کنم من
نمیبینی تو او را از حقایق فروماندی تو در عین دقایق
❈۸۳❈
ندیدی یار پنهان گشته اینجا از آنی دائما سرگشته اینجا
ندیدی یار خود اندر دل و جان ز پیدائی بماندستی تو پنهان
❈۸۴❈
ندیدی یار اگر او را بدانی دل و جان جملگی بر وی فشانی
ندیدی یار اندر عین دیده که ماندستی تو در راز شنیده
❈۸۵❈
تو در تقلید اکنون باز ماندی چو اندر آذری و آز ماندی
تو از تقلید خیری مینیابی چو جَدْیی در کُهستان میشتابی
❈۸۶❈
بسی گشتی ابر گِردِ کمر تو که باز اینجا بری بوئی اگر تو
بسی گشتی و مقصودی ندیدی در این حسرت تو بهبودی ندیدی
❈۸۷❈
بسی گشتی ندیدی تو نمودی زیان کردی ندیدی هیچ سودی
بسی گشتی تو اندر گِردِ عالم ندانستی یقین اسرار آدم
❈۸۸❈
بسی گشتی بگِردِ هر کسی تو از این دریاندیدی جز خسی تو
بسی گشتی تو تا جانان بیابی نمود راز او پنهان بیابی
❈۸۹❈
بسی گشتی و دیدی سرّ این کار نیامد ذرّهٔ کارت پدیدار
بسی گشتی در اینجا از تک و تاز که تا گم کرده را بینی دگر باز
❈۹۰❈
بسی گشتی و خوردی خون دل تو بماندی عاقبت اینجا خجل تو
بسی گشتی که تا یابی تو جوهر نبودی اندر اینجا هیچ رهبر
❈۹۱❈
نبودت رهبر و حیران بماندی نه راهست اینکه اندر چه بماندی
نبودت رهبر اینجا جز محمّد(ص) ندانستی تو مردیدار احمد(ص)
❈۹۲❈
که تا درجات او را تو بیابی ز جان و دل تو نزد او شتابی
بگوئی درد خود نزدیک اوفاش ز بهر او تو اندر گفتگو باش
❈۹۳❈
بجز شرعش مدان راز حقیقت حقیقت دان عیان را از شریعت
اگر جانت شود رهبر همین است که او در جان ترا عین الیقین است
❈۹۴❈
اگر جان رهبر آید اندر این راه رساند ناگهانت در بر شاه
اگر جان رهبر آید از دو عالم حقیقت بگذری تا عین آدم
❈۹۵❈
اگر جان رهبر آید حق ببینی در اینجا راز او مطلق ببینی
اگر جان رهبر آید غم نماند وجود عالمت این دم نماند
❈۹۶❈
اگر جان رهبر آید در نمودار نماند نقطه و اسرار و پرگار
اگر جان رهبر عطّار گردد بگرد جمله چون پرگار گردد
❈۹۷❈
چه شور است ای فرید آخر نگوئی که پیوسته چنین در گفتگوئی
بگفتی قصّهٔ آدم تو اتمام برافکندی بیک ره ننگ با نام
❈۹۸❈
بگوئی فرع و اندر فرع پیچی حقیقت بی شریعت هیچ هیچی
حقیقت با شریعت پایدارست که اسرار شریعت پایدارست
❈۹۹❈
در اسرار شریعت جان ندادی قدم زینجایگه بیرون نهادی
حقیقت با شریعت هست محبوب که شرع اندر حقیقت دار مطلوب
❈۱۰۰❈
حقیقت با شریعت هر دو گنجند که مخفی اندر این دار سپنجند
حقیقت با شریعت راز جانند که پیدا در نهاد واصلانند
❈۱۰۱❈
حقیقت با شریعت جانفزایند که ناگاهی یقین جانان نمایند
حقیقت با شریعت پیشوادان ز عین هر دو دیدار خدادان
❈۱۰۲❈
حقیقت با شریعت رخ نمودند گره از کار عالم برگشودند
حقیقت با شریعت نور ذاتند که در جان و دل اعیان صفاتند
❈۱۰۳❈
حقیقت با شریعت نور حق دان که ایشانند هر دو مرد و حق دان
حقیقت با شریعت جوهر یار نمود اندر تن عالم بیکبار
❈۱۰۴❈
حجاب واصلان عین کمالست حجاب سالکان جمله وبالست
حجاب جان همین صورت در اینجا که چون پیدا نموده عین غوغا
❈۱۰۵❈
حجاب آدم از گندم بدان راز که دورانداخت او را از عیان باز
حجاب تست صورت را معانی بقدر عقل تو راز نهانی
❈۱۰۶❈
همی گویم مگر بیدار گردی ز مستی یک زمان هشیار گردی
ترا چندین که گفتم بس نیامد غم تو رفت و دل با من نیامد
❈۱۰۷❈
ترا چندین جواهرهای پرنور که بنمودست بر مانند منصور
دم منصور زن اندر حقیقت جواهرها فشان اندر شریعت
❈۱۰۸❈
دم منصور زن درعین مستی چرا چندین دراینجا بت پرستی
دم منصور زن گر میتوانی برافکن خویشتن تا وارهانی
❈۱۰۹❈
دم منصور زن اینجا میندیش حجاب هست خود بردار از پیش
دم منصور زن اندر لقا تو بسوزان خویشتن اندر بقا تو
❈۱۱۰❈
دم منصور زن اندر نمودار ز عشقت گرکند اینجای بردار
دم منصور زن تو بی علایق میندیش از همه دید خلایق
❈۱۱۱❈
اگر اینجایگه قربان کنندت نمود جان یقین جانان کنندت
اگر اینجا یکی غوغا کنی تو نمود جسم را رسوا کنی تو
❈۱۱۲❈
بعزّت گوی راز دید جانان مکن اسرار را اینجای پنهان
بعزّت باش در هر دو جهان تو چو مردان جان برافشان رایگان تو
❈۱۱۳❈
اگر اسرار کل داری تو بنمای وگرنه پر مرو چندین بهر جای
اگر داری حقیقت فاش گردان برافکن نقش خود نقاش گردان
❈۱۱۴❈
اگر داری حقیقت همچو منصور اناالحق زن عیان ازنفخهٔ صور
اگر داری حقیقت راز گو فاش میان جمله انسان نیکخو باش
❈۱۱۵❈
اگر داری حقیقت همچو عطّار نمودش فاش گردان تو باسرار
اگر داری حقیقت زن اناالحق مترس و بازگو تو راز مطلق
❈۱۱۶❈
اگر داری حقیقت حق بگو تو چو مر حق حاضرست خود حق مجو تو
اگر داری حقیقت جانت در باز مکن از جان حذر هم سر تو درباز
❈۱۱۷❈
سرت در باز تا شهباز بینی همه گنجشک را شهباز بینی
سرت در باز در بازار دینی که دیدستی بسی بازار دینی
❈۱۱۸❈
سرت در باز و هم از جان میندیش اناالحق گوی هم در خویش بیخویش
سرت در باز و زین عالم برون شو همه ذرّات اینجا رهنمون شو
❈۱۱۹❈
سرت در باز تا جانت شود یار ولی اسرار کی گویم باغیار
سرت در باز چون منصور حلّاج بنه بر فرّ معنی زود تو تاج
❈۱۲۰❈
اگر چون او سرت بُرّی بتحقیق بری اندر میانه گوی توفیق
چرا بر جان همی لرزی چنین تو از آن اینجا نهٔ مر پیش بین تو
❈۱۲۱❈
چرا بر جان همی لرزی تو چون بید بخواهی یافت تو دیدار جاوید
چرا برجان همی لرزی وخواری نه بر مانند مردان پایداری
❈۱۲۲❈
حیات جاودان در کشتن آمد شقی را زین میان برگشتن آمد
حیات جاودان دیدست عطّار سرخود را برید اینجایگه زار
❈۱۲۳❈
حیات جاودانش گشت روزی چرا بر جان خود چنین بسوزی
از آن ماندی تو بر مانند خفّاش که نتوانی که بینی شمس را فاش
❈۱۲۴❈
حیات جاودانم مینمایند دمادم از نمودم میربایند
حیات جاودانم در نهادست که معنی اندر اینجا داد دادست
❈۱۲۵❈
حیات جاودانم کل نمودست گره از کار من باری گشودست
حیات جاودانم در دل و جانست دل و جان زنده از دیدار جانانست
❈۱۲۶❈
حیات جاودانم نور یارست که جانم در عیان منصور یارست
حیات جاودانم کل نمودند همه در ذات از دیدم نمودند
❈۱۲۷❈
حیات جاودان را سرد گردان که صورت را از این تو بیخبردان
حیات جاودان دیدار یارست در اینجا نور جانان آشکارست
❈۱۲۸❈
حیات جاودان در نور ذاتست که دیدار خدا عین صفاتست
اگر جان و تنت روشن شود زود تنت جانست و جانت هست معبود
❈۱۲۹❈
بگفتم سرّ اسرارت همه فاش ولی کوری تو بر مانند خفاش
چو خفاشی بمانده چشم بسته در این کاشانهٔ رنگین نشسته
❈۱۳۰❈
ز کوری ره نمیدانی تو در روز کجاگردی تو ای بیچاره فیروز
علاج کورکی اینجا شود راست ز من بشنو که این معنی شود راست
❈۱۳۱❈
علاج کور مردن هست بتحقیق که چون مرده شود در سرّ توفیق
شود بینا در آن عالم بیکبار مگر اینجابداند سرّ اسرار
❈۱۳۲❈
تو کوری صورت جانان ندیده بزیر جاه دنیا پروریده
تو کور صورتی و مبتلائی فرومانده تو در عین بلائی
❈۱۳۳❈
تو کوری صورت چیزی ندیدی چو کوران دائماً گفت و شنودی
تو چون خفاش اگر خورشید انور نبینی کی شوی بیچاره رهبر
❈۱۳۴❈
تو چون خفاش در تاریک جائی ندیده اندر اینجا هیچ جائی
شب تاریک چون خفاش پرّان توئی اینجایگه در درد و درمان
❈۱۳۵❈
نمیدانم چه گوئی ماند مسکین چگویم چون نئی اینجاتو حق بین
نمیدانی تو و غافل بماندی چنین در عشق کل بیدل بماندی
❈۱۳۶❈
نمیدانی در اینجا کز کجائی فتاده اندر اینجا از چه جائی
نمیدانی که اوّل چون بدی تو در آخر چون بدانی چونشدی تو
❈۱۳۷❈
نمیدانی که چون یابی تو دلدار گهی هشیار و گه در خواب و بیدار
نمیدانی زنادانان راهی که بیدل در نمود دید شاهی
❈۱۳۸❈
نمیدانی که چون بُد اوّلینت کجا یابی در آخر آخرینت
نمیدانی که می آخر چه بودت ز بهر چیست این گفت و شنودت
❈۱۳۹❈
نمیدانی که چون حیوان حیران بمانده اندر اینجائی تو نادان
نمیدانی که جسمت از کجایست نمود جانت اینجا از چه جایست
❈۱۴۰❈
نمیدانی که پیری پیشوایت کنی تا او شود مر رهنمایت
بدان غافل مباش و این تو دریاب بسوی پیر خود آخر تو بشتاب
❈۱۴۱❈
چو پیرتست اینجا در درونت همو باشدبکلّی رهنمونت
چو پیر تست اینجا ره نموده ترادر جان و دل آگه نموده
❈۱۴۲❈
چو پیر تست اندر عین دیدار اگر او را شوی از جان خریدار
ز پیرت راز کلّی برگشاید در اینجا گه ویت جانان نماید
❈۱۴۳❈
ز پیرت واصلی باشد بعالم وز این دم اوفتی در عین آدم
ز پیرت راحت جان بازیابی که خود گنجشک و او شهباز یابی
❈۱۴۴❈
ز پیرت در سلوک آخر بیفتد که آه اینجا حقیقت بر سر افتد
ز پیرت راز کل آید پدیدار تو پیر خویشتن در عین جان دار
❈۱۴۵❈
ترا پیریست اندر جان نهانی که اوگوید همه راز معانی
ترا پیریست اندر آرزویت گرفته هم درون و هم برونت
❈۱۴۶❈
ترا پیریست اینجاگاه حاصل که او مر سالکان کردست واصل
ترا پیریست رهبر حق نماهم که دارند اندر اینجا در بقاهم
❈۱۴۷❈
ترا بنماید اینجاگاه آن پیر کند در جانت اینجاگاه تدبیر
ترا آن پیر کل واصل کند زود همه مقصود جان حاصل کند زود
❈۱۴۸❈
ترا آن پیر کل با حق رساند ولی چشمت عجب حیران بماند
ترا آن پیر اینجا دستگیر است که رویش بهتر از بدر منیر است
❈۱۴۹❈
ترا آن پیر گر بشتافتی باز نماید او ترا انجام و آغاز
ترا آن پیر کل همراه بودست از اوّل مر ترا همراه بودست
❈۱۵۰❈
یکی پیریست یک بین در حقیقت که بسپردست او راه شریعت
یکی پیریست همچون ماه تابان بمعنی خوشتر ازخورشید تابان
❈۱۵۱❈
یکی پیریست داد جمله داده درونِ جان خود را برگشاده
یکی پیریست دائم با صفا او که با هرکس کند اینجا وفا او
❈۱۵۲❈
یکی پیریست حق را او بداند از آن در عاقبت حیران بماند
یکی پیریست در عین فنایست ز دید دید حق اندر بقایست
❈۱۵۳❈
یکی پیریست جان درباخته او کمال جان جان بشناخته او
یکی پیریست در لا راه برده بدست اوست اینجاهفت پرده
❈۱۵۴❈
یکی پیریست اندر راز اللّه زند دم در عیان قل هواللّه
یکی پیریست از وحدت زند دم ندیده هیچ جز اللّه هر دم
❈۱۵۵❈
یکی پیریست از راز نمودار که کرده فاش او این جمله اسرار
یکی پیریست واصل از عیانی اگر اینجا تو قدر او بدانی
❈۱۵۶❈
یکی پیریست جانان دیده اینجا شده در ذات کل اینجای یکتا
یکی پیریست نامش میندانم وگردانم بر هر کس بخوانم
❈۱۵۷❈
یکی پیریست در ذات الهی که او دریافت آیات الهی
یکی پیریست ذات حق بدیده بسی اسرار گفته هم شنیده
❈۱۵۸❈
یکی پیریست روحانی صفاتست عیان مشتق شده از نور ذاتست
یکی پیریست کز وحدت سرآید کسی کو دید اندوهش سرآید
❈۱۵۹❈
یکی پیری است عالم زوست پر نور میان واصلان این سرّ مشهور
یکی پیریست اینجا لا ابر لا زده دم تا بمانده جمله یکتا
❈۱۶۰❈
یقین میدان که پیر رهبر آمد که از دیدار ربّ اکبر آمد
یقین میدان که ره او بازیابی وزو تو زینت و اعزاز یابی
❈۱۶۱❈
یقین دارو یقین این سرّ جمله کند اینجایگه تدبیر جمله
از او یابی تو اینجاگاه درمان کند جان تو دراینجای جانان
❈۱۶۲❈
حقیقت اوست اینجا رهنمایت نماید ناگهی دید خدایت
حقیقت اوست دیدار خداوند زبان اینجایگه ای دوست دربند
❈۱۶۳❈
حقیقت فاش نتوان گفت به زین درون جان نظر کن زود خودبین
حقیقت فاش کرد اندر نهادم از آن کین پیر خود را داد دادم
❈۱۶۴❈
حقیقت فاش گشت و راز شد حق رخم بنمود اینجا یار مطلق
حقیقت فاش گشت و یار آمد کنون بی زحمت اغیار آمد
❈۱۶۵❈
حقیقت فاش گشت و جان برون شد دلم ذرّات کل را رهنمون شد
حقیقت فاش گشت و جان عیان دید رخ دلدار بی نام ونشان دید
❈۱۶۶❈
حقیقت فاش گشت و یار با ماست نمود جزو و کل در خویش آراست
عیان شد آنچه پنهان بود اینجا بدیدم آنچه بد مقصود اینجا
❈۱۶۷❈
عیان شد یار اندر گفتگویم ندانم تا دگر چیزی چگویم
عیان شد یار و از دیده نهانست اگرچه جمله هم کون و مکانست
❈۱۶۸❈
عیان شد یار و با ما آشنا شد نمود جسم اندر جان فناشد
عیان شد یار و کل برقع برانداخت همه آفاق را غلغل درانداخت
❈۱۶۹❈
عیان شد یار و ناگه پرده برداشت یکی بُدْ هر که او در خود نظر داشت
عیان شد یار اینجاگه تمامی نمیگنجد بر او نیکنامی
❈۱۷۰❈
عیان شد یار و اینجا واصلم کرد میان جمله بیجان و دلم کرد
عیان شد یار و دیدارش بدیدم بآخر هم بکام دل رسیدم
❈۱۷۱❈
عیان شد یار اندر ذات ما را بجان کردش بدل در ذات ما را
عیان شد یار و بیجان گشت عطّار حقیقت عین جانان گشت عطّار
❈۱۷۲❈
عیان شد یار و در دیدار جمله همی گوید یقین اسرار جمله
عیان شد یار و برگفت آشکارا حقیقت فاش کرد اینجای ما را
❈۱۷۳❈
عیان شد یار و او را کس ندیدست اگرچه در همه گفت و شنیدست
عیان شد یاروکل عین لقایست نمود ابتدا و انتهایست
❈۱۷۴❈
عیان شد یار و میگوید دمادم میان جان و دل اسرار آدم
عیان شد یار و عین راز برگفت نبد کس خویشتن برگفت و بشنفت
❈۱۷۵❈
بخود گفت آنچه بُدْ اسرار پنهان نمود خویشتن بنمود اعیان
رموز عشق اینجا کس نداند که یار اینجا بخود کلّی بخواند
❈۱۷۶❈
رموز عشق کس نگشاد جز حق که او عشقست و معشوقست مطلق
رموز عشق اگر اینجا بدانی دل و جان بر رخ جانان فشانی
❈۱۷۷❈
رموز عشق احمد برگشاد است که او سرّ حقیقت داد دادست
رموز عشق بر وی منکشف شد وجود او بحق کل متّصف شد
❈۱۷۸❈
رموز عشق در قرآن بیان کرد وجود خویشتن کل جان جان کرد
رموز عشق کل بگشاد از دید که خود حق دید و خود را نیز حق دید
❈۱۷۹❈
رموز عشق اینجاگه بیابی درون جان اگر پیشش شتابی
رموز عشق او اینجا گشاید همه راز نهانت رو نماید
❈۱۸۰❈
رموز عشق اینجاگه کند فاش اگر مردی برو خاک درش باش
رموز عشق میگوید ترا او درون جان تست ای مرد نیکو
❈۱۸۱❈
رموز عشق ذرّاتِ دو عالم طلبکارند اینجاگه دمادم
رموز عشق میجویند ایشان از آن پیدا شد اینجا راز پنهان
❈۱۸۲❈
که دید عشق احمد دید در خود از آن اسرار کل میدید در خود
ز عشق اینجاست چندین شور و افغان نمییابد کسی اسرار پنهان
❈۱۸۳❈
ز عشق ار ذرّهٔ واقف شوی تو ابر ذرّات کل واصف شوی تو
ز عشق ار ذرّهٔ بوئی بری تو در این میدان همی گوئی بری تو
❈۱۸۴❈
ز عشق ار ذرّهٔ پیدا نماید نمود قطرهها دریا نماید
ز عشق ار ذرّهٔ حاصل شود زود حقیقت مرد را واصل شود زود
❈۱۸۵❈
ز عشق ار ذرّهٔ در جان درآید ز هر قطره دو صد طوفان برآید
ز عشق ار ذرّهٔ خواهی بده جان که دریابی در اینجا جان جانان
❈۱۸۶❈
نهان شو عشق را دریاب در کل که افکنداست مر ذرّات در ذلّ
نهان شو عشق بین بیخویشتن شو در اینجا گه برافکن جان و تن شو
❈۱۸۷❈
نهان شو عشق را اینجا عیان بین تو عشق اینجا نمود جان جان بین
نهان شو عشق میگوید نهان شو بصورت این جهان و آن جهان شو
❈۱۸۸❈
نهان شو عشق میگوید ترا باز حجاب جان توئی صورت برانداز
نهان شو در نمود عشق اینجا که تا بینی نمود عشق اینجا
❈۱۸۹❈
نهان شو عشق را معشوقه گردان چنین کردند اینجا جمله مردان
نهان شو تا عیان بینی تو دلدار چرائی بیخود آخر هان تو دلدار
❈۱۹۰❈
نهان شو در بلائی دل میامیز اگرمرد رهی با عشق مستیز
نهان شو تا عیان اصل بینی دمادم در نهادت وصل بینی
❈۱۹۱❈
نهان شو درنهان و بین تو پیدا درون را با برون در شور و غوغا
نهان شو همچو مردان جهان تو ببر گوئی از اینجا رایگان تو
❈۱۹۲❈
نهان شو تا بمانی جاودانی که چون گردی نهان کلی بدانی
نهان شو اصل اینست ای برادر نمود عشق واصل نیست بنگر
❈۱۹۳❈
نهان شو حق درون بین از نمودار اگر باشی تو اندر عشق بیدار
نهان شود تا تو جان با آشکاره ببینی در زمان اینجا ستاره
❈۱۹۴❈
کنی او را درون جان نهانی شوی واصل ز اسرار و معانی
اگر از وصل او بوئی بری راه تو باشی چون رسی با جملگی شاه
❈۱۹۵❈
اگر از وصل او خواهی نشانی ز من بشنو در اینجاگه بیانی
اگر از وصل او جان باختی تو عیان او یقین بشناختی تو
❈۱۹۶❈
اگر از وصل او نابود گردی درون جان و دل معبود گردی
اگر از وصل او یابی دمی تو نهی بر ریش جانت مرهمی تو
❈۱۹۷❈
اگر از وصل او آزاد گردی در اینجا بی نشان چون بادگردی
اگر از وصل او یابی تو اعزاز حجاب جسم وجان یکره برانداز
❈۱۹۸❈
اگر از وصل او دیدی تو قربت ترا تا جاودانی هست دولت
ز وصلش عاشقان جانباز بودند ازآن اینجای در اعزاز بودند
❈۱۹۹❈
ز وصلش عاشقان جان برفشاندند نه بر مانند تو حیران بمانند
ز وصلش آنکه اینجا جان بدادست میان عاشقان او داد داد است
❈۲۰۰❈
ز وصلش جمله ذرّه درخروشند در این دیگ فنا کلّی بجوشند
ز وصلش جمله اشیا هست گردان تو هم مانند ایشانی یقین دان
❈۲۰۱❈
ز وصلش جمله حیرانند و مدهوش ز خود دربسته و با عقل خاموش
ز وصلش بنگر ایشان را یقین تو همه در تست گردان باز بین تو
❈۲۰۲❈
ز وصلش جملگی حیران و مستند چو بود یار اندر نیست مستند
ز وصلش آفتاب اینجاست گردان بسر پیوسته اندر چرخ گردان
❈۲۰۳❈
ز وصلش ماه هر مه میگدازد عیان خویش بود یار سازد
ز وصلش آسمان جوهر فشان است بسی ره کرد و هم رازی ندانست
❈۲۰۴❈
ز وصلش جملگی نابود گردند در آن نابود کُل معبود گردند
ز وصلش گرچه آدم یافت جنّت اگرچه یافت آخر عین محنت
❈۲۰۵❈
ز وصلش جان چنین اسرارگوید همه ازدیدن دلدار گوید
ز وصلش گر عیان خواهی عیانست درون جان بقای جاودانست
❈۲۰۶❈
بقای جاودان دیدار یار است کسی کو واقف اسرار یار است
بقای جاودان دانم معانی که تو دیدم نشان بی نشانی
❈۲۰۷❈
بقای جاودان زو بازدیدم که از یار است این گفت و شنیدم
بقای جاودان دیدم رخ یار رها کردم در اینجا پنج با چار
❈۲۰۸❈
بقای جاودان دریاب در خود که فارغ دل شوی از نیک و ز بد
بقای جاودان دیدم ز اعیان شده در دید یار خویش پنهان
❈۲۰۹❈
بقای جاودان خواهی برون شو ز خود آنگه درون وهم برون شو
بقای جاودان گور است اینجا نبیند خویش را جز عین یکتا
❈۲۱۰❈
بقای جاودان راکس نداند که جان شکرانه بر جانان فشاند
بقای جاودان معنیّ قرآنست کزو مر جمله این اسرار پنهانست
❈۲۱۱❈
بقای جاودان عشقست فانی شو ای بیچاره تا او را بدانی
بقای جاودان سلطان عشقست که این اسرارها برهان عشقست
❈۲۱۲❈
بقای جاودان از عشق یابی بوقتی کین نمود تن بیابی
بقای جاودان زو گشت حاصل که جمله سالکان او کرد واصل
❈۲۱۳❈
جهان دیدی که جمله در فنایست ولی درسر همه عین بقایست
در آن سر جمله اندوه است و محنت در آن سر جمله یابی عین قربت
❈۲۱۴❈
در این سر جمله در غوغا فتادند برستند آنکه اندر لافتادند
در آن سر هیچ شادی نیست تحقیق در آن سر هست جمله عین توفیق
❈۲۱۵❈
در این سر انبیا دیدند بلایش در آنجا یافتند بیشک لقایش
در آن سر این همه اندوه ودردست در آن سر جمله را یابی که فرداست
❈۲۱۶❈
در این سر ماتم است اینجا دمادم در آن سر نیست چیزی جز که آدم
از آن سری که آمد جمله پیدا بدان سر بینی اینجابشنواز ما
❈۲۱۷❈
در این سر کن تو حاصل آن سری را که گفتست این بیان شیخ سری را
در این سر گر بیابی سرّ آن سر اگر مردی ز یک بینی بمگذر
❈۲۱۸❈
گر این سر آنسرست آنسر این سر شوی واصل یکی بینی سراسر
از آن سر رفته است اینجا که دیدی از آن سر سرّ آن سر میندیدی
❈۲۱۹❈
از آن سر آمدند ذرّات اینجا در اینجا گه شدند بیشک هویدا
از آن سر آمدی پیدا شدی تو از آن حیران دل و شیدا شدی تو
❈۲۲۰❈
از آن سر آمدی ای سر ندیده چرائی اوّل و آخر ندیده
از آن سر آمدی و فاش بودی یقین دانم که بانقاش بودی
❈۲۲۱❈
از آن سر آمدی تا بودی عالم شدی پیدا و هستی بود آدم
از آن سر آمدی ای آدم جان سفر کردی درون عالم جان
❈۲۲۲❈
از آن سر آمدی در عین اینخاک ندیدی جوهر اعیان افلاک
از آن سر آمدی بنگر که آنی ولیکن چون کنم تا سر بدانی
❈۲۲۳❈
از آن سر آمدی ای خفته در خواب زمانی کرد بیدار و تو دریاب
از آن سر آمدی بیدار او شو چرا مستی دمی هشیار او شو
❈۲۲۴❈
از آن سر آمدی در جنّت جان ز پیدائی شدی در حق تو پنهان
از آن سر آمدی فارغ بماندی چو طفلی هان تو نابالغ بماندی
❈۲۲۵❈
از آن سر آمدی و باز ماندی ز حرص وشهوت اندر آزماندی
از آن سر آمدی در جستجوئی بهرزه دائمادر گفت و گوئی
❈۲۲۶❈
از آن سر آمدی و جان جانت در اینجاگاه هست اکنون عیانت
از آن سر آمدی و چشم بگشای همه ذرّات رادیدار بنمای
❈۲۲۷❈
از آن سر آمدی بگشای رُخسار جمال خویش را گردان پدیدار
جمال خویشتن بنمای اعیان جمال از دوستان خویش پنهان
❈۲۲۸❈
مکن جانا که جمله عاشقانند بلاکش بهر تو بی جسم و جانند
مکن جانا چرا پنهان بماندی بیک ره دست بر ما برفشاندی
❈۲۲۹❈
مکن جانا ترا این خو نباشد به پیش عاشقان نیکو نباشد
جمال تو وصال عاشقانست لقای تو کمال جاودانست
❈۲۳۰❈
دل وجانی و جان از تو خبردار تو هم از عاشقان خود خبردار
خبر داری که در فریاد و سوزم بپایان آمدم شب گشت روزم
❈۲۳۱❈
خبر داری که جانم هست حیران ترا میجویم اندر دید مردان
خبر داری که در اندوه و دردم عیان بنمای تا من شاد گردم
❈۲۳۲❈
خبر داری که در کوی تو هستم همیشه خسته دل سوی تو هستم
خبر داری و میدانی تو حالم نمودی ناگهی عین وصالم
❈۲۳۳❈
خبر داری که در وصلت چسانم که هر شب آه بر گردون رسانم
خبر داری که اندر درد هجران چو شمعی ماندهام پیوسته سوزان
❈۲۳۴❈
خبر داری که چون خورشید فردم گهی سرخی نموده گاه زردم
خبر داری که چون ماهم گدازان بر خورشید رویت ای دل و جان
❈۲۳۵❈
خبر داری کم از جنّت براندی نپرسیدی که آخر چون بماندی

فایل صوتی جوهرالذات بخش ۶۳ - در مناجات کردن شیطان با حق و یاری خواستن او در بیرون آوردن آدم (ع) از بهشت

صوتی یافت نشد!

تصاویر

تصویری یافت نشد!

کامنت ها