عطار:چنین دیدم من اندر لوح اسرار تو میدانی نمییارم بگفتار
❈۱❈
چنین دیدم من اندر لوح اسرار
تو میدانی نمییارم بگفتار
که آدم گندمت اینجای خورد او
در این اسرار تو ماتم ببرد او
❈۲❈
قضا پیوسته کن از پیش دانم
دمی دیگر ز جنّات مرانم
تو پیوستی نمود لعنت من
بکردستی بخود تو نخوت من
❈۳❈
چنان دیدم که آدم را زبونست
که اسرار توام خود رهنمونست
مرنجانم در اینجا گه بزاری
که تاآدم خورد گندم بخواری
❈۴❈
ورا اینجا زجنّاتت برون کن
دگر زهره ندارم تا که چون کن
مرا مقصود ز انعامت همین است
که میدانی مرا عین الیقین است
❈۵❈
که آدم گندم اینجاگه خورد او
ز فعل زود من فرمان برد او
همه اسرار در پیشم عیانست
که روی تو تماشاگاه جانست
❈۶❈
چنان ابلیس بد از شوق مهجور
ز عکس تست اشیا جمله پر نور
خطابی آمدش آنگه بدو باز
پس آنگه مکر کرد ابلیس آغاز
❈۷❈
یقین دانست شد حاجت قبولش
ز عشق آمد عیان صاحب وصولش
یقین دانست کاینجا کار افتاد
بشد نزدیک آدم زود چون باد
❈۸❈
سلامی کرد بر آدم نهانی
بگفت آدم تو نور جسم وجانی
توئی اعیان و استاد ملایک
عیان کل توئی اینجا فذلک
❈۹❈
تو داری سلطنت امروز اینجا
توئی در جزو و کل فیروز اینجا
تو داری نور اسرار الهی
نشسته این زمان بر تخت شاهی
❈۱۰❈
ترا دیدند اینجا کاردانی
ترا دادست اسرار نهانی
نمود تست آدم جنّت و حور
ز عکس تست اشیا جمله پر نور
❈۱۱❈
همه از نور تست اینجا مزیّن
بتو شد آفرینش جمله روشن
ملایک کردهاند اینجا سجودت
که پنهان نیست اینجا بود بودت
❈۱۲❈
توئی نوری که در ظلمت فتادی
ولی در عین این قربت فتادی
ترا دادست حق توفیق اینجا
که هستی این زمان نور مصفّا
❈۱۳❈
حقیقت نور سرّ کردگاری
درون جزو و کل تو هوشیاری
بهشت عدن داری جاو ماوا
توئی امروز اندر عشق یکتار
❈۱۴❈
ز نور عشق و سرّ لامکانی
درون جنّت و عین العیانی
بتو پیدا شده سرّ خداوند
ابا معنی تو صورت گشته پابند
❈۱۵❈
مشو پابند چون جمله تو داری
که اعیان خدای کردگاری
تو داری آدم اسرار دل و جان
حقیقت هم تو هستی جان و جانان
❈۱۶❈
نمیدانی که چون اینجا فتادی
که اندر صورت فانی نهادی
چرا اینجا بماندستی ندانی
ز من دریاب گر تو کاردانی
❈۱۷❈
توئی حق مر ترا دانستهام کل
چرا افتادهٔ در عین این ذل
بخور هر چیز کان داری تمنّا
که از بهر تو چون کردست پیدا
❈۱۸❈
همه لذّات بهر تست و جنّات
خوشی میدار خود در عین لذّات
قضا را پیش آدم رسته شد آن
دمادم از نمود سرّ سُبحان
❈۱۹❈
بهر سوئی که آدم شد در آنجا
دمادم رسته میشد آن از آنجا
بهرجائی که آدم ساخت مسکن
برستی در زمان فی الحال گلشن
❈۲۰❈
اشارت کرد شیطان گفت آن خور
که خوش چیزیست آن فرمان من بر
در این جنّات به زین تو نبینی
بشیرینی از این لذّات بینی
❈۲۱❈
بخور این گندم آدم بر تو فرمان
دل خود را از این تو شادگردان
بدو گفت آدم ای مرد سخنگوی
برو زینجا و کمتر زین سخن گوی
❈۲۲❈
خداگفتست کین اینجا مخور تو
مرا از قول حق آری بدر تو
نباشد شرط این خوردن در اینجا
که گردانی مرا در لحظه رسوا
❈۲۳❈
خدا گفتست و جبریل امینم
ندارم چشم کین گندم ببینم
نخواهم خوردن این را این زمان من
وگرنه اوفتم از غم چنان من
❈۲۴❈
ز حق من ناگهانی دور افتم
ز رنج و غم عجب مهجور افتم
مگو هرگز دگر این سرّ به پیشم
که من با حق چنان در قول خویشم
❈۲۵❈
که گر جانم رود از تن در آن دم
نخواهد خوردن اینجا گندم آدم
بدو ابلیس گفت آخر چه بودت
ز بهر چیست این گفت و شنیدت
❈۲۶❈
اگر خواهی همی حق تو بخور زین
تو داری رفعت آیینه میبین
خدا با تست تو هم با خدائی
دوئی اینجا نگنجد در خدائی
❈۲۷❈
چرا ترسان و بیچاره بماندی
مگر از سرّ حق چیزی نخواندی
تو هستی حکمت ونور نمودار
حجاب بیخودی از پیش بردار
❈۲۸❈
خدا ما را ز بهر این فرستاد
ز ذات پاکش او پیغامها داد
که آدم گوی تا گندم خورد زود
که ما هستیم زو پیوسته خوشنود
❈۲۹❈
ز قول حق ترا این راز گفتم
هر آنچه او بگفتت باز گفتم
نه من از خویش کردم اندر این دم
تو دانی این زمان میدان تو آدم
❈۳۰❈
اگر قول من آری مر تو بر جای
بسی شادی ببینی اندر اینجای
خدا با من چنین گفتست کین گوی
ابا آدم تو رازم اینچنین گوی
❈۳۱❈
که من آن دم ترا میآزمودم
وگرنه من غرض آنجا نبودم
چه باشد گر خوری در حضرت من
که تو داری نمود قدرت من
❈۳۲❈
مرا مقصودم این بُد آدم اینجا
که فرمان بردی اندر حضرت ما
نخوردی مدتی گندم بجنّت
ترا میدیدم اندر عین قربت
❈۳۳❈
درین قربت تو فرمانم ببردی
مر این گندم بقول ما نخوردی
ولی این دم برو گندم همی خَور
چو فرمان میبری فرمان من بَرْ
❈۳۴❈
بفرمانم نخوردی هم بفرمان
بخور گندم اجازت دادمت هان
ز قول حق ترا من گفتم اسرار
بگفت این و بشد او ناپدیدار
❈۳۵❈
عجائب ماند آدم گشت حیران
در این اسرار بود او راز پنهان
که میداند که چرخ سالخورده
چه بنماید بزیر هفت پرده
❈۳۶❈
قضا بُد رفته آدم را در آن راز
که بتواند که گرداند قضا باز
قلم چون سرنوشت اینجا که داند
بجز او کو نوشت او خود بخواند
❈۳۷❈
کسی بر سرّ حق واقف نگردد
کسی کوره نشد واصف نگردد
نیاید راست این معنی بگفتن
ترا از گوش دل باید شنفتن
❈۳۸❈
هر آن کو حق شناسد این بداند
که اسرار من اینجا باز خواند
نداند راز سرّ حق تعالی
که جمله مخفیست در سرّ الّا
❈۳۹❈
قضا او رانده بر فرق هر کس
در این اسرار اکنون تن زن و بس
اگر دانای راز اوّلینی
مر این اسرار اینجا بازبینی
❈۴۰❈
اگر دانا و گرنادان فتادی
ز لا در لاآله اعیان فتادی
کسی کو باز بیند راز اول
نمود آخرش اینجا مبدّل
❈۴۱❈
شود بر هر جهت بر شش جهاتش
ولی یکسان بود دید صفاتش
بهر کسوت که گرداند ترا یار
نمود راز او را پای میدار
❈۴۲❈
اگر سنگت زند معشوقهٔ مست
به از کاری که با آن غیر پیوست
بلای قرب جانان خوش بلائیست
که آن جز با نمود انبیا نیست
❈۴۳❈
بلای قرب جانان پای میدار
اگر خود مر ترا گرداندت خوار
بلای قرب جانان جمله خواریست
به پیش عاشقان این پایداریست
❈۴۴❈
بلای قرب جانان هست محنت
ولی از بعد محنت هست دولت
بلای قرب جانان یافت آدم
نه یک لحظه که او را بُد دمادم
❈۴۵❈
بلای قرب کش در پیش جانان
میان ناخوشی دل شادگردان
بلای قرب را آدم کشیدست
که او آخر جمال دوست دیدست
❈۴۶❈
بلای قرب کش تا دوست یابی
چنان کآنجا کمال اوست یابی
بلای قرب کش وندر بلا باش
بَرِ آن جان تو همچون انبیا باش
❈۴۷❈
بلای قرب کش مانند ایشان
چو خویشِ تست حق بگذر ز خویشان
بلای قرب کش با حق شو انباز
ز نور عشق او میسوز و میساز
❈۴۸❈
بلای قرب کش تا جان سپاری
اگر مردان مرد و هوشیاری
بلای قرب کش در باز جانت
که تا یابی لقای جاودانت
❈۴۹❈
بلای قرب کش مانند جانان
اگر خود لعنتت ازدست جانان
بلای قرب کش در ناتوانی
که تا یابی لقای جاودانی
❈۵۰❈
بلای قرب کش در بود اللّه
که این باشد عیان مقصود اللّه
بلای قرب کش تا راز بینی
هر آنچه کردهٔ گم باز بینی
❈۵۱❈
بلای قرب آدم دید بس لا
نمودش باشد اندر لاهویدا
بلای قرب جانان نوح هم دید
که تا کشتی بگرد بحر گردید
❈۵۲❈
بلای قرب ابراهیم از آتش
بدید و خوش در او خفتید خوشخوش
بلای قرب اسماعیل دیدست
که مراسحق با او سر بُریدست
❈۵۳❈
بلای قرب موسی یافت بر طور
که باشد ز انبیا او راز مستور
بلای قرب هم دیدست یعقوب
که از پیش ویش گم گشت محبوب
❈۵۴❈
بلای قرب یوسف در بُن چاه
کشید افتاد او آنگاه در جاه
بلای قرب ایّوب پیمبر
بسی دیدست سرد و گرم بر سر
❈۵۵❈
بلای قرب یونس یافت اینجا
ببطن ماهی اندر عین دریا
بلای قرب هم اینجا زکریا
بدیدست ازنمود یار اینجا
❈۵۶❈
بلای قرب کردش پاره پاره
که با حکم ازل کس نیست چاره
بلای قرب اینجا هم توبرخوان
ز دید دیو اینجا چون سلیمان
❈۵۷❈
بلای قرب پیغامبر کشیدست
که اسرار دو عالم او شنیدست
بلای قرب او اینجا بسی دید
ز بوجهل لعین و زهر حسنی دید
❈۵۸❈
بلای قرب او دیده نبوّت
برون آورد مر جمله ز محنت
بلا او دید و حلم یار دانست
بهر دو عالم او اسرار دانست
❈۵۹❈
حقیقت او بدانست جملهٔ راز
برش روشن شده انجام و آغاز
بلا دید و لقای جاودانی
ز حق دریافت اینجا درمعانی
❈۶۰❈
بلا دید و سعادت یار او بود
گرچه جهل در انکار او بود
بلا دید و سعادت بد مر او را
ز بهر اوست چندین گفتگو را
❈۶۱❈
لقا اودید کو خاتم عیان داشت
در اینجا او نمود جان جان داشت
لقا او دید و ختم انبیا شد
بگفت اسرار و عین مرتضی شد
❈۶۲❈
محمّد(ص) با علی اسرار ذاتند
که اعیان گشته در نور صفاتند
زهی راز خدا هر دو شمائید
شما بر هر دو عالم پیشوائید
❈۶۳❈
بلا دیدند ایشان از نمودار
که ایشان داشتند اسرار جبّار
ز بهرتست دنیا گستریده
چوهر دو چشم عالم کس ندیده
❈۶۴❈
درون جان شما اندر برونید
که اینجا رهنما و رهنمونید
شما در دید برتر از سمائید
که ما را هر دم اینجا پیشوائید
❈۶۵❈
درون دیدار جان و دل حقیقت
نمودستند جانان مر حقیقت
حقیقت مرتضی سرّ خدا بود
محمد(ص) ازعیان سرّ بقا بود
❈۶۶❈
اگر ایشان نبودی رهبر ما
بخاصّه در جهان پیغمبر ما
که من او را یقین بودم بتحقیق
از او من یافتم اسرار توفیق
❈۶۷❈
درون جان من گویاست اینجا
اگرچه عقل کل جویاست اینجا
اگرچه عقل کل او بود رهبر
نمود عشق او دان راز اکبر
❈۶۸❈
یقین بشناس احمد رادل و جان
که جانانست اندر دید اعیان
ز شیطان دور شو از قول اللّه
که بفریبد ترا اینجای ناگاه
❈۶۹❈
اگرچه رهزنست اینجای شیطان
چو یاد حق بود اینجا به نتوان
که گِردِ تو بگردد گوشدار این
بجز دیدار حق چیزی بمگزین
❈۷۰❈
ز یاد دوست جانت تازه گردان
مگرد اینجایگه از دید مردان
ز یاد دوست دائم در بقا باش
چو آیینه درون با صفا باش
❈۷۱❈
ز یاد دوست یک لحظه مشو دور
که باشی تو همیشه غرقهٔ نور
ز یاد دوست جان و دل بر افشان
چنین کردند اینجا جمله مردان
❈۷۲❈
ز یاد دوست اوّل یار یابی
اگر بود خودت اینجا بیابی
ز یاد دوست داری هر دو عالم
ز یاد دوست کن اینجا دمادم
❈۷۳❈
دمادم یاد او از یاد مگذار
درون را با برون آباد میدار
بسی یادش کن و بگذار عالم
بشکر آنکه داری سرّ آدم
❈۷۴❈
بسی یادش کن اندر جان و در دل
که او بگشایدت مر راز مشکل
بسی یادش کن و او بین حقیقت
منه پایت برون جان از شریعت
❈۷۵❈
حقیقت شرع اینجا پیشوایست
نمود انبیا و اولیایست
حقیقت شرع بنماید ره راست
که دید حق در اینجاگاه یکتاست
❈۷۶❈
حققت شرع دیدار اله است
که راهش مر ترا آن نیکخواهست
حقیقت شرع نیک از بد جدا کرد
نمود زشت منثور و هبا کرد
❈۷۷❈
ز شرعت روشنی جانا نماید
ترا دشوار یا آسان نماید
ز شرعت واصلی پیدا شود زود
ببینی ناگهان دیدار معبود
❈۷۸❈
ز شرعت جان و دل گردد هواللّه
ببینی سرّ او اینجای ناگاه
حقیقت نور قرآن نور شرعست
که در جان نور او را اصل و فرعست
❈۷۹❈
حقیقت نور قرآن در درونست
سوی حق اندر اینجا رهنمونست
حقیقت نور قرآن جان جانانست
ولی از دیدهٔ اغیار پنهانست
❈۸۰❈
حقیقت نور قرآن گر بدانی
نمود سرّ قرآن گر بخوانی
ترا اسرار کل گردد از آن فاش
عیان بینی میان جان تو نقاش
❈۸۱❈
چو نقاش ازل اینجا با تست
درون جان و دل یکتای باتست
نمیبینی تو او را در شب و روز
از آن هستی تو دایم در تف و سوز
❈۸۲❈
نمیبینی تو او را چون کنم من
که شکها از دلت بیرون کنم من
نمیبینی تو او را از حقایق
فروماندی تو در عین دقایق
❈۸۳❈
ندیدی یار پنهان گشته اینجا
از آنی دائما سرگشته اینجا
ندیدی یار خود اندر دل و جان
ز پیدائی بماندستی تو پنهان
❈۸۴❈
ندیدی یار اگر او را بدانی
دل و جان جملگی بر وی فشانی
ندیدی یار اندر عین دیده
که ماندستی تو در راز شنیده
❈۸۵❈
تو در تقلید اکنون باز ماندی
چو اندر آذری و آز ماندی
تو از تقلید خیری مینیابی
چو جَدْیی در کُهستان میشتابی
❈۸۶❈
بسی گشتی ابر گِردِ کمر تو
که باز اینجا بری بوئی اگر تو
بسی گشتی و مقصودی ندیدی
در این حسرت تو بهبودی ندیدی
❈۸۷❈
بسی گشتی ندیدی تو نمودی
زیان کردی ندیدی هیچ سودی
بسی گشتی تو اندر گِردِ عالم
ندانستی یقین اسرار آدم
❈۸۸❈
بسی گشتی بگِردِ هر کسی تو
از این دریاندیدی جز خسی تو
بسی گشتی تو تا جانان بیابی
نمود راز او پنهان بیابی
❈۸۹❈
بسی گشتی و دیدی سرّ این کار
نیامد ذرّهٔ کارت پدیدار
بسی گشتی در اینجا از تک و تاز
که تا گم کرده را بینی دگر باز
❈۹۰❈
بسی گشتی و خوردی خون دل تو
بماندی عاقبت اینجا خجل تو
بسی گشتی که تا یابی تو جوهر
نبودی اندر اینجا هیچ رهبر
❈۹۱❈
نبودت رهبر و حیران بماندی
نه راهست اینکه اندر چه بماندی
نبودت رهبر اینجا جز محمّد(ص)
ندانستی تو مردیدار احمد(ص)
❈۹۲❈
که تا درجات او را تو بیابی
ز جان و دل تو نزد او شتابی
بگوئی درد خود نزدیک اوفاش
ز بهر او تو اندر گفتگو باش
❈۹۳❈
بجز شرعش مدان راز حقیقت
حقیقت دان عیان را از شریعت
اگر جانت شود رهبر همین است
که او در جان ترا عین الیقین است
❈۹۴❈
اگر جان رهبر آید اندر این راه
رساند ناگهانت در بر شاه
اگر جان رهبر آید از دو عالم
حقیقت بگذری تا عین آدم
❈۹۵❈
اگر جان رهبر آید حق ببینی
در اینجا راز او مطلق ببینی
اگر جان رهبر آید غم نماند
وجود عالمت این دم نماند
❈۹۶❈
اگر جان رهبر آید در نمودار
نماند نقطه و اسرار و پرگار
اگر جان رهبر عطّار گردد
بگرد جمله چون پرگار گردد
❈۹۷❈
چه شور است ای فرید آخر نگوئی
که پیوسته چنین در گفتگوئی
بگفتی قصّهٔ آدم تو اتمام
برافکندی بیک ره ننگ با نام
❈۹۸❈
بگوئی فرع و اندر فرع پیچی
حقیقت بی شریعت هیچ هیچی
حقیقت با شریعت پایدارست
که اسرار شریعت پایدارست
❈۹۹❈
در اسرار شریعت جان ندادی
قدم زینجایگه بیرون نهادی
حقیقت با شریعت هست محبوب
که شرع اندر حقیقت دار مطلوب
❈۱۰۰❈
حقیقت با شریعت هر دو گنجند
که مخفی اندر این دار سپنجند
حقیقت با شریعت راز جانند
که پیدا در نهاد واصلانند
❈۱۰۱❈
حقیقت با شریعت جانفزایند
که ناگاهی یقین جانان نمایند
حقیقت با شریعت پیشوادان
ز عین هر دو دیدار خدادان
❈۱۰۲❈
حقیقت با شریعت رخ نمودند
گره از کار عالم برگشودند
حقیقت با شریعت نور ذاتند
که در جان و دل اعیان صفاتند
❈۱۰۳❈
حقیقت با شریعت نور حق دان
که ایشانند هر دو مرد و حق دان
حقیقت با شریعت جوهر یار
نمود اندر تن عالم بیکبار
❈۱۰۴❈
حجاب واصلان عین کمالست
حجاب سالکان جمله وبالست
حجاب جان همین صورت در اینجا
که چون پیدا نموده عین غوغا
❈۱۰۵❈
حجاب آدم از گندم بدان راز
که دورانداخت او را از عیان باز
حجاب تست صورت را معانی
بقدر عقل تو راز نهانی
❈۱۰۶❈
همی گویم مگر بیدار گردی
ز مستی یک زمان هشیار گردی
ترا چندین که گفتم بس نیامد
غم تو رفت و دل با من نیامد
❈۱۰۷❈
ترا چندین جواهرهای پرنور
که بنمودست بر مانند منصور
دم منصور زن اندر حقیقت
جواهرها فشان اندر شریعت
❈۱۰۸❈
دم منصور زن درعین مستی
چرا چندین دراینجا بت پرستی
دم منصور زن گر میتوانی
برافکن خویشتن تا وارهانی
❈۱۰۹❈
دم منصور زن اینجا میندیش
حجاب هست خود بردار از پیش
دم منصور زن اندر لقا تو
بسوزان خویشتن اندر بقا تو
❈۱۱۰❈
دم منصور زن اندر نمودار
ز عشقت گرکند اینجای بردار
دم منصور زن تو بی علایق
میندیش از همه دید خلایق
❈۱۱۱❈
اگر اینجایگه قربان کنندت
نمود جان یقین جانان کنندت
اگر اینجا یکی غوغا کنی تو
نمود جسم را رسوا کنی تو
❈۱۱۲❈
بعزّت گوی راز دید جانان
مکن اسرار را اینجای پنهان
بعزّت باش در هر دو جهان تو
چو مردان جان برافشان رایگان تو
❈۱۱۳❈
اگر اسرار کل داری تو بنمای
وگرنه پر مرو چندین بهر جای
اگر داری حقیقت فاش گردان
برافکن نقش خود نقاش گردان
❈۱۱۴❈
اگر داری حقیقت همچو منصور
اناالحق زن عیان ازنفخهٔ صور
اگر داری حقیقت راز گو فاش
میان جمله انسان نیکخو باش
❈۱۱۵❈
اگر داری حقیقت همچو عطّار
نمودش فاش گردان تو باسرار
اگر داری حقیقت زن اناالحق
مترس و بازگو تو راز مطلق
❈۱۱۶❈
اگر داری حقیقت حق بگو تو
چو مر حق حاضرست خود حق مجو تو
اگر داری حقیقت جانت در باز
مکن از جان حذر هم سر تو درباز
❈۱۱۷❈
سرت در باز تا شهباز بینی
همه گنجشک را شهباز بینی
سرت در باز در بازار دینی
که دیدستی بسی بازار دینی
❈۱۱۸❈
سرت در باز و هم از جان میندیش
اناالحق گوی هم در خویش بیخویش
سرت در باز و زین عالم برون شو
همه ذرّات اینجا رهنمون شو
❈۱۱۹❈
سرت در باز تا جانت شود یار
ولی اسرار کی گویم باغیار
سرت در باز چون منصور حلّاج
بنه بر فرّ معنی زود تو تاج
❈۱۲۰❈
اگر چون او سرت بُرّی بتحقیق
بری اندر میانه گوی توفیق
چرا بر جان همی لرزی چنین تو
از آن اینجا نهٔ مر پیش بین تو
❈۱۲۱❈
چرا بر جان همی لرزی تو چون بید
بخواهی یافت تو دیدار جاوید
چرا برجان همی لرزی وخواری
نه بر مانند مردان پایداری
❈۱۲۲❈
حیات جاودان در کشتن آمد
شقی را زین میان برگشتن آمد
حیات جاودان دیدست عطّار
سرخود را برید اینجایگه زار
❈۱۲۳❈
حیات جاودانش گشت روزی
چرا بر جان خود چنین بسوزی
از آن ماندی تو بر مانند خفّاش
که نتوانی که بینی شمس را فاش
❈۱۲۴❈
حیات جاودانم مینمایند
دمادم از نمودم میربایند
حیات جاودانم در نهادست
که معنی اندر اینجا داد دادست
❈۱۲۵❈
حیات جاودانم کل نمودست
گره از کار من باری گشودست
حیات جاودانم در دل و جانست
دل و جان زنده از دیدار جانانست
❈۱۲۶❈
حیات جاودانم نور یارست
که جانم در عیان منصور یارست
حیات جاودانم کل نمودند
همه در ذات از دیدم نمودند
❈۱۲۷❈
حیات جاودان را سرد گردان
که صورت را از این تو بیخبردان
حیات جاودان دیدار یارست
در اینجا نور جانان آشکارست
❈۱۲۸❈
حیات جاودان در نور ذاتست
که دیدار خدا عین صفاتست
اگر جان و تنت روشن شود زود
تنت جانست و جانت هست معبود
❈۱۲۹❈
بگفتم سرّ اسرارت همه فاش
ولی کوری تو بر مانند خفاش
چو خفاشی بمانده چشم بسته
در این کاشانهٔ رنگین نشسته
❈۱۳۰❈
ز کوری ره نمیدانی تو در روز
کجاگردی تو ای بیچاره فیروز
علاج کورکی اینجا شود راست
ز من بشنو که این معنی شود راست
❈۱۳۱❈
علاج کور مردن هست بتحقیق
که چون مرده شود در سرّ توفیق
شود بینا در آن عالم بیکبار
مگر اینجابداند سرّ اسرار
❈۱۳۲❈
تو کوری صورت جانان ندیده
بزیر جاه دنیا پروریده
تو کور صورتی و مبتلائی
فرومانده تو در عین بلائی
❈۱۳۳❈
تو کوری صورت چیزی ندیدی
چو کوران دائماً گفت و شنودی
تو چون خفاش اگر خورشید انور
نبینی کی شوی بیچاره رهبر
❈۱۳۴❈
تو چون خفاش در تاریک جائی
ندیده اندر اینجا هیچ جائی
شب تاریک چون خفاش پرّان
توئی اینجایگه در درد و درمان
❈۱۳۵❈
نمیدانم چه گوئی ماند مسکین
چگویم چون نئی اینجاتو حق بین
نمیدانی تو و غافل بماندی
چنین در عشق کل بیدل بماندی
❈۱۳۶❈
نمیدانی در اینجا کز کجائی
فتاده اندر اینجا از چه جائی
نمیدانی که اوّل چون بدی تو
در آخر چون بدانی چونشدی تو
❈۱۳۷❈
نمیدانی که چون یابی تو دلدار
گهی هشیار و گه در خواب و بیدار
نمیدانی زنادانان راهی
که بیدل در نمود دید شاهی
❈۱۳۸❈
نمیدانی که چون بُد اوّلینت
کجا یابی در آخر آخرینت
نمیدانی که می آخر چه بودت
ز بهر چیست این گفت و شنودت
❈۱۳۹❈
نمیدانی که چون حیوان حیران
بمانده اندر اینجائی تو نادان
نمیدانی که جسمت از کجایست
نمود جانت اینجا از چه جایست
❈۱۴۰❈
نمیدانی که پیری پیشوایت
کنی تا او شود مر رهنمایت
بدان غافل مباش و این تو دریاب
بسوی پیر خود آخر تو بشتاب
❈۱۴۱❈
چو پیرتست اینجا در درونت
همو باشدبکلّی رهنمونت
چو پیر تست اینجا ره نموده
ترادر جان و دل آگه نموده
❈۱۴۲❈
چو پیر تست اندر عین دیدار
اگر او را شوی از جان خریدار
ز پیرت راز کلّی برگشاید
در اینجا گه ویت جانان نماید
❈۱۴۳❈
ز پیرت واصلی باشد بعالم
وز این دم اوفتی در عین آدم
ز پیرت راحت جان بازیابی
که خود گنجشک و او شهباز یابی
❈۱۴۴❈
ز پیرت در سلوک آخر بیفتد
که آه اینجا حقیقت بر سر افتد
ز پیرت راز کل آید پدیدار
تو پیر خویشتن در عین جان دار
❈۱۴۵❈
ترا پیریست اندر جان نهانی
که اوگوید همه راز معانی
ترا پیریست اندر آرزویت
گرفته هم درون و هم برونت
❈۱۴۶❈
ترا پیریست اینجاگاه حاصل
که او مر سالکان کردست واصل
ترا پیریست رهبر حق نماهم
که دارند اندر اینجا در بقاهم
❈۱۴۷❈
ترا بنماید اینجاگاه آن پیر
کند در جانت اینجاگاه تدبیر
ترا آن پیر کل واصل کند زود
همه مقصود جان حاصل کند زود
❈۱۴۸❈
ترا آن پیر کل با حق رساند
ولی چشمت عجب حیران بماند
ترا آن پیر اینجا دستگیر است
که رویش بهتر از بدر منیر است
❈۱۴۹❈
ترا آن پیر گر بشتافتی باز
نماید او ترا انجام و آغاز
ترا آن پیر کل همراه بودست
از اوّل مر ترا همراه بودست
❈۱۵۰❈
یکی پیریست یک بین در حقیقت
که بسپردست او راه شریعت
یکی پیریست همچون ماه تابان
بمعنی خوشتر ازخورشید تابان
❈۱۵۱❈
یکی پیریست داد جمله داده
درونِ جان خود را برگشاده
یکی پیریست دائم با صفا او
که با هرکس کند اینجا وفا او
❈۱۵۲❈
یکی پیریست حق را او بداند
از آن در عاقبت حیران بماند
یکی پیریست در عین فنایست
ز دید دید حق اندر بقایست
❈۱۵۳❈
یکی پیریست جان درباخته او
کمال جان جان بشناخته او
یکی پیریست در لا راه برده
بدست اوست اینجاهفت پرده
❈۱۵۴❈
یکی پیریست اندر راز اللّه
زند دم در عیان قل هواللّه
یکی پیریست از وحدت زند دم
ندیده هیچ جز اللّه هر دم
❈۱۵۵❈
یکی پیریست از راز نمودار
که کرده فاش او این جمله اسرار
یکی پیریست واصل از عیانی
اگر اینجا تو قدر او بدانی
❈۱۵۶❈
یکی پیریست جانان دیده اینجا
شده در ذات کل اینجای یکتا
یکی پیریست نامش میندانم
وگردانم بر هر کس بخوانم
❈۱۵۷❈
یکی پیریست در ذات الهی
که او دریافت آیات الهی
یکی پیریست ذات حق بدیده
بسی اسرار گفته هم شنیده
❈۱۵۸❈
یکی پیریست روحانی صفاتست
عیان مشتق شده از نور ذاتست
یکی پیریست کز وحدت سرآید
کسی کو دید اندوهش سرآید
❈۱۵۹❈
یکی پیری است عالم زوست پر نور
میان واصلان این سرّ مشهور
یکی پیریست اینجا لا ابر لا
زده دم تا بمانده جمله یکتا
❈۱۶۰❈
یقین میدان که پیر رهبر آمد
که از دیدار ربّ اکبر آمد
یقین میدان که ره او بازیابی
وزو تو زینت و اعزاز یابی
❈۱۶۱❈
یقین دارو یقین این سرّ جمله
کند اینجایگه تدبیر جمله
از او یابی تو اینجاگاه درمان
کند جان تو دراینجای جانان
❈۱۶۲❈
حقیقت اوست اینجا رهنمایت
نماید ناگهی دید خدایت
حقیقت اوست دیدار خداوند
زبان اینجایگه ای دوست دربند
❈۱۶۳❈
حقیقت فاش نتوان گفت به زین
درون جان نظر کن زود خودبین
حقیقت فاش کرد اندر نهادم
از آن کین پیر خود را داد دادم
❈۱۶۴❈
حقیقت فاش گشت و راز شد حق
رخم بنمود اینجا یار مطلق
حقیقت فاش گشت و یار آمد
کنون بی زحمت اغیار آمد
❈۱۶۵❈
حقیقت فاش گشت و جان برون شد
دلم ذرّات کل را رهنمون شد
حقیقت فاش گشت و جان عیان دید
رخ دلدار بی نام ونشان دید
❈۱۶۶❈
حقیقت فاش گشت و یار با ماست
نمود جزو و کل در خویش آراست
عیان شد آنچه پنهان بود اینجا
بدیدم آنچه بد مقصود اینجا
❈۱۶۷❈
عیان شد یار اندر گفتگویم
ندانم تا دگر چیزی چگویم
عیان شد یار و از دیده نهانست
اگرچه جمله هم کون و مکانست
❈۱۶۸❈
عیان شد یار و با ما آشنا شد
نمود جسم اندر جان فناشد
عیان شد یار و کل برقع برانداخت
همه آفاق را غلغل درانداخت
❈۱۶۹❈
عیان شد یار و ناگه پرده برداشت
یکی بُدْ هر که او در خود نظر داشت
عیان شد یار اینجاگه تمامی
نمیگنجد بر او نیکنامی
❈۱۷۰❈
عیان شد یار و اینجا واصلم کرد
میان جمله بیجان و دلم کرد
عیان شد یار و دیدارش بدیدم
بآخر هم بکام دل رسیدم
❈۱۷۱❈
عیان شد یار اندر ذات ما را
بجان کردش بدل در ذات ما را
عیان شد یار و بیجان گشت عطّار
حقیقت عین جانان گشت عطّار
❈۱۷۲❈
عیان شد یار و در دیدار جمله
همی گوید یقین اسرار جمله
عیان شد یار و برگفت آشکارا
حقیقت فاش کرد اینجای ما را
❈۱۷۳❈
عیان شد یار و او را کس ندیدست
اگرچه در همه گفت و شنیدست
عیان شد یاروکل عین لقایست
نمود ابتدا و انتهایست
❈۱۷۴❈
عیان شد یار و میگوید دمادم
میان جان و دل اسرار آدم
عیان شد یار و عین راز برگفت
نبد کس خویشتن برگفت و بشنفت
❈۱۷۵❈
بخود گفت آنچه بُدْ اسرار پنهان
نمود خویشتن بنمود اعیان
رموز عشق اینجا کس نداند
که یار اینجا بخود کلّی بخواند
❈۱۷۶❈
رموز عشق کس نگشاد جز حق
که او عشقست و معشوقست مطلق
رموز عشق اگر اینجا بدانی
دل و جان بر رخ جانان فشانی
❈۱۷۷❈
رموز عشق احمد برگشاد است
که او سرّ حقیقت داد دادست
رموز عشق بر وی منکشف شد
وجود او بحق کل متّصف شد
❈۱۷۸❈
رموز عشق در قرآن بیان کرد
وجود خویشتن کل جان جان کرد
رموز عشق کل بگشاد از دید
که خود حق دید و خود را نیز حق دید
❈۱۷۹❈
رموز عشق اینجاگه بیابی
درون جان اگر پیشش شتابی
رموز عشق او اینجا گشاید
همه راز نهانت رو نماید
❈۱۸۰❈
رموز عشق اینجاگه کند فاش
اگر مردی برو خاک درش باش
رموز عشق میگوید ترا او
درون جان تست ای مرد نیکو
❈۱۸۱❈
رموز عشق ذرّاتِ دو عالم
طلبکارند اینجاگه دمادم
رموز عشق میجویند ایشان
از آن پیدا شد اینجا راز پنهان
❈۱۸۲❈
که دید عشق احمد دید در خود
از آن اسرار کل میدید در خود
ز عشق اینجاست چندین شور و افغان
نمییابد کسی اسرار پنهان
❈۱۸۳❈
ز عشق ار ذرّهٔ واقف شوی تو
ابر ذرّات کل واصف شوی تو
ز عشق ار ذرّهٔ بوئی بری تو
در این میدان همی گوئی بری تو
❈۱۸۴❈
ز عشق ار ذرّهٔ پیدا نماید
نمود قطرهها دریا نماید
ز عشق ار ذرّهٔ حاصل شود زود
حقیقت مرد را واصل شود زود
❈۱۸۵❈
ز عشق ار ذرّهٔ در جان درآید
ز هر قطره دو صد طوفان برآید
ز عشق ار ذرّهٔ خواهی بده جان
که دریابی در اینجا جان جانان
❈۱۸۶❈
نهان شو عشق را دریاب در کل
که افکنداست مر ذرّات در ذلّ
نهان شو عشق بین بیخویشتن شو
در اینجا گه برافکن جان و تن شو
❈۱۸۷❈
نهان شو عشق را اینجا عیان بین
تو عشق اینجا نمود جان جان بین
نهان شو عشق میگوید نهان شو
بصورت این جهان و آن جهان شو
❈۱۸۸❈
نهان شو عشق میگوید ترا باز
حجاب جان توئی صورت برانداز
نهان شو در نمود عشق اینجا
که تا بینی نمود عشق اینجا
❈۱۸۹❈
نهان شو عشق را معشوقه گردان
چنین کردند اینجا جمله مردان
نهان شو تا عیان بینی تو دلدار
چرائی بیخود آخر هان تو دلدار
❈۱۹۰❈
نهان شو در بلائی دل میامیز
اگرمرد رهی با عشق مستیز
نهان شو تا عیان اصل بینی
دمادم در نهادت وصل بینی
❈۱۹۱❈
نهان شو درنهان و بین تو پیدا
درون را با برون در شور و غوغا
نهان شو همچو مردان جهان تو
ببر گوئی از اینجا رایگان تو
❈۱۹۲❈
نهان شو تا بمانی جاودانی
که چون گردی نهان کلی بدانی
نهان شو اصل اینست ای برادر
نمود عشق واصل نیست بنگر
❈۱۹۳❈
نهان شو حق درون بین از نمودار
اگر باشی تو اندر عشق بیدار
نهان شود تا تو جان با آشکاره
ببینی در زمان اینجا ستاره
❈۱۹۴❈
کنی او را درون جان نهانی
شوی واصل ز اسرار و معانی
اگر از وصل او بوئی بری راه
تو باشی چون رسی با جملگی شاه
❈۱۹۵❈
اگر از وصل او خواهی نشانی
ز من بشنو در اینجاگه بیانی
اگر از وصل او جان باختی تو
عیان او یقین بشناختی تو
❈۱۹۶❈
اگر از وصل او نابود گردی
درون جان و دل معبود گردی
اگر از وصل او یابی دمی تو
نهی بر ریش جانت مرهمی تو
❈۱۹۷❈
اگر از وصل او آزاد گردی
در اینجا بی نشان چون بادگردی
اگر از وصل او یابی تو اعزاز
حجاب جسم وجان یکره برانداز
❈۱۹۸❈
اگر از وصل او دیدی تو قربت
ترا تا جاودانی هست دولت
ز وصلش عاشقان جانباز بودند
ازآن اینجای در اعزاز بودند
❈۱۹۹❈
ز وصلش عاشقان جان برفشاندند
نه بر مانند تو حیران بمانند
ز وصلش آنکه اینجا جان بدادست
میان عاشقان او داد داد است
❈۲۰۰❈
ز وصلش جمله ذرّه درخروشند
در این دیگ فنا کلّی بجوشند
ز وصلش جمله اشیا هست گردان
تو هم مانند ایشانی یقین دان
❈۲۰۱❈
ز وصلش جمله حیرانند و مدهوش
ز خود دربسته و با عقل خاموش
ز وصلش بنگر ایشان را یقین تو
همه در تست گردان باز بین تو
❈۲۰۲❈
ز وصلش جملگی حیران و مستند
چو بود یار اندر نیست مستند
ز وصلش آفتاب اینجاست گردان
بسر پیوسته اندر چرخ گردان
❈۲۰۳❈
ز وصلش ماه هر مه میگدازد
عیان خویش بود یار سازد
ز وصلش آسمان جوهر فشان است
بسی ره کرد و هم رازی ندانست
❈۲۰۴❈
ز وصلش جملگی نابود گردند
در آن نابود کُل معبود گردند
ز وصلش گرچه آدم یافت جنّت
اگرچه یافت آخر عین محنت
❈۲۰۵❈
ز وصلش جان چنین اسرارگوید
همه ازدیدن دلدار گوید
ز وصلش گر عیان خواهی عیانست
درون جان بقای جاودانست
❈۲۰۶❈
بقای جاودان دیدار یار است
کسی کو واقف اسرار یار است
بقای جاودان دانم معانی
که تو دیدم نشان بی نشانی
❈۲۰۷❈
بقای جاودان زو بازدیدم
که از یار است این گفت و شنیدم
بقای جاودان دیدم رخ یار
رها کردم در اینجا پنج با چار
❈۲۰۸❈
بقای جاودان دریاب در خود
که فارغ دل شوی از نیک و ز بد
بقای جاودان دیدم ز اعیان
شده در دید یار خویش پنهان
❈۲۰۹❈
بقای جاودان خواهی برون شو
ز خود آنگه درون وهم برون شو
بقای جاودان گور است اینجا
نبیند خویش را جز عین یکتا
❈۲۱۰❈
بقای جاودان راکس نداند
که جان شکرانه بر جانان فشاند
بقای جاودان معنیّ قرآنست
کزو مر جمله این اسرار پنهانست
❈۲۱۱❈
بقای جاودان عشقست فانی
شو ای بیچاره تا او را بدانی
بقای جاودان سلطان عشقست
که این اسرارها برهان عشقست
❈۲۱۲❈
بقای جاودان از عشق یابی
بوقتی کین نمود تن بیابی
بقای جاودان زو گشت حاصل
که جمله سالکان او کرد واصل
❈۲۱۳❈
جهان دیدی که جمله در فنایست
ولی درسر همه عین بقایست
در آن سر جمله اندوه است و محنت
در آن سر جمله یابی عین قربت
❈۲۱۴❈
در این سر جمله در غوغا فتادند
برستند آنکه اندر لافتادند
در آن سر هیچ شادی نیست تحقیق
در آن سر هست جمله عین توفیق
❈۲۱۵❈
در این سر انبیا دیدند بلایش
در آنجا یافتند بیشک لقایش
در آن سر این همه اندوه ودردست
در آن سر جمله را یابی که فرداست
❈۲۱۶❈
در این سر ماتم است اینجا دمادم
در آن سر نیست چیزی جز که آدم
از آن سری که آمد جمله پیدا
بدان سر بینی اینجابشنواز ما
❈۲۱۷❈
در این سر کن تو حاصل آن سری را
که گفتست این بیان شیخ سری را
در این سر گر بیابی سرّ آن سر
اگر مردی ز یک بینی بمگذر
❈۲۱۸❈
گر این سر آنسرست آنسر این سر
شوی واصل یکی بینی سراسر
از آن سر رفته است اینجا که دیدی
از آن سر سرّ آن سر میندیدی
❈۲۱۹❈
از آن سر آمدند ذرّات اینجا
در اینجا گه شدند بیشک هویدا
از آن سر آمدی پیدا شدی تو
از آن حیران دل و شیدا شدی تو
❈۲۲۰❈
از آن سر آمدی ای سر ندیده
چرائی اوّل و آخر ندیده
از آن سر آمدی و فاش بودی
یقین دانم که بانقاش بودی
❈۲۲۱❈
از آن سر آمدی تا بودی عالم
شدی پیدا و هستی بود آدم
از آن سر آمدی ای آدم جان
سفر کردی درون عالم جان
❈۲۲۲❈
از آن سر آمدی در عین اینخاک
ندیدی جوهر اعیان افلاک
از آن سر آمدی بنگر که آنی
ولیکن چون کنم تا سر بدانی
❈۲۲۳❈
از آن سر آمدی ای خفته در خواب
زمانی کرد بیدار و تو دریاب
از آن سر آمدی بیدار او شو
چرا مستی دمی هشیار او شو
❈۲۲۴❈
از آن سر آمدی در جنّت جان
ز پیدائی شدی در حق تو پنهان
از آن سر آمدی فارغ بماندی
چو طفلی هان تو نابالغ بماندی
❈۲۲۵❈
از آن سر آمدی و باز ماندی
ز حرص وشهوت اندر آزماندی
از آن سر آمدی در جستجوئی
بهرزه دائمادر گفت و گوئی
❈۲۲۶❈
از آن سر آمدی و جان جانت
در اینجاگاه هست اکنون عیانت
از آن سر آمدی و چشم بگشای
همه ذرّات رادیدار بنمای
❈۲۲۷❈
از آن سر آمدی بگشای رُخسار
جمال خویش را گردان پدیدار
جمال خویشتن بنمای اعیان
جمال از دوستان خویش پنهان
❈۲۲۸❈
مکن جانا که جمله عاشقانند
بلاکش بهر تو بی جسم و جانند
مکن جانا چرا پنهان بماندی
بیک ره دست بر ما برفشاندی
❈۲۲۹❈
مکن جانا ترا این خو نباشد
به پیش عاشقان نیکو نباشد
جمال تو وصال عاشقانست
لقای تو کمال جاودانست
❈۲۳۰❈
دل وجانی و جان از تو خبردار
تو هم از عاشقان خود خبردار
خبر داری که در فریاد و سوزم
بپایان آمدم شب گشت روزم
❈۲۳۱❈
خبر داری که جانم هست حیران
ترا میجویم اندر دید مردان
خبر داری که در اندوه و دردم
عیان بنمای تا من شاد گردم
❈۲۳۲❈
خبر داری که در کوی تو هستم
همیشه خسته دل سوی تو هستم
خبر داری و میدانی تو حالم
نمودی ناگهی عین وصالم
❈۲۳۳❈
خبر داری که در وصلت چسانم
که هر شب آه بر گردون رسانم
خبر داری که اندر درد هجران
چو شمعی ماندهام پیوسته سوزان
❈۲۳۴❈
خبر داری که چون خورشید فردم
گهی سرخی نموده گاه زردم
خبر داری که چون ماهم گدازان
بر خورشید رویت ای دل و جان
❈۲۳۵❈
خبر داری کم از جنّت براندی
نپرسیدی که آخر چون بماندی
کامنت ها