عطار:طلب کن گر بدیدی تو در اینجا عیان دوست ای پیوسته شیدا
❈۱❈
طلب کن گر بدیدی تو در اینجا
عیان دوست ای پیوسته شیدا
ز شیدائی نیابی عقل کل تو
بمانی دائما در عین ذل تو
❈۲❈
ز شیدائی نیابی راز جانان
بمانی تا اَبَد در خویش پنهان
ز شیدائی نمیدانی سر از پای
روی چون سایهٔ از جای برجای
❈۳❈
ز شیدائی بماندی در تف و سوز
از آن اندر گدازی در شب و روز
ز شیدائی دلت ناچیز داری
از آن مسکن تو در دهلیز داری
❈۴❈
ز شیدائی شدی دیوانه و مست
اگر بر خود بگیری جای آن هست
ز شیدائی بمانی خوار و رسوا
نخواهی یافت اینجا سرّ یکتا
❈۵❈
ز شیدائی بلای جان کشیدی
از ایرا درد بیدرمان کشیدی
ز شیدائی کجا یابی دل و جان
دل و جان خواهی ای اسرار پنهان
❈۶❈
ز شیدائی ندیدی هیچ اینجا
بر دستی در ده دمی باش رسوا
دل و جانت بلای خویش دیدند
کسانی کان عیان از پیش دیدند
❈۷❈
چنان آهسته بودند اندر این راه
همیشه با ادب در حضرت شاه
کنون از خود برون کردند یکبار
که تا آمد عیان کل پدیدار
❈۸❈
نمیگنجد در اینجا دامن تر
کسی باید که باشد پیش دلبر
نهاده عاشق آسا جان و دل او
بکف تا مینگردد هم خجل او
❈۹❈
کسی کو بر دل و بر جان بلرزد
بنزد عاشقان کاهی نیرزد
کسی کو وصل خواهد اصل جوید
درون را با برون کلّی بشوید
❈۱۰❈
ز نقش بی نشانی در فنا باش
که تاگردد ترا اسرارها فاش
مگیر ای دوست بر جان تو زنهار
که جانت نیست جز بر دست دلدار
❈۱۱❈
چرا خود دوست داری دائماً تو
که گنجی داری اینجا بی بها تو
نه از تست گنج تو از وی حذر کن
زمار و گنج اینجاگه حذر کن
❈۱۲❈
نه آنِ تست گنج آخر چگوئی
ز بهر او تو اندر جستجوئی
یکی گنجی عجب داری درونت
ولی ماریست اندر بند خونت
❈۱۳❈
یکی گنجی درون جان تو داری
نمود گنج را پنهان تو داری
یکی گنجی است ماری بر سر آن
فتاده دائما تو غمخور آن
❈۱۴❈
یکی گنجی است مخفی زانِ یارست
ترا با گنج او اینجا چکار است
یکی گنجی است نزد آن طلسم است
مر آن را دائما مخفیش اسم است
❈۱۵❈
در این گنجست جای اژدهائی
حذر کن تا نبینی زو بلائی
در این گنجست گوهرهای اسرار
نمیآید بهر کس آن پدیدار
❈۱۶❈
تو گر این گنج میخواهی که بینی
چرا در بند خود دائم چنینی
تو گر این گنج میخواهی که یابی
چنین اینجایگه آسان نیابی
❈۱۷❈
بآسان کی بدست آید چنین گنج
اگر این گنج میخواهی ببر رنج
اگر این گنج میخواهی بزودی
که یابی گنج حق اینجا تو بودی
❈۱۸❈
در این گنج تو اسرار عیانست
کنون این گنج از دیده نهانست
در این گنجست گنج اریار جوئی
نهادتست و تو دیدار اوئی
❈۱۹❈
ولی زن گنج دائم در حجیبی
که از مار طبیعت در نهیبی
ز مار نفس اگر یابی رهائی
بیابی گنج اینجا پادشاهی
❈۲۰❈
تو داری گنج و اندر گنج خویشی
چرا پیوسته اندر رنج خویشی
طلسم آزاد کن اندر سوی گنج
نظر کن تا بیابی گنج بیرنج
❈۲۱❈
زهی گنجی که اندر جمله پیداست
دل عشّاق اندر گنج شیداست
بسا کس از برای گنج مردند
بسوی گنج کل بوئی نبردند
❈۲۲❈
کسی این گنج یابد از نهانی
هموفاش آورد اندر معانی
از این گنجست اینجا شور و غوغا
از این گنجست پنهانی و پیدا
❈۲۳❈
از این گنجست اینجا پرده بسته
وجود پرده اندر پرده جسته
اگر خواهی که گنج آسان دهد دست
ترا باید طلسم اینجای بشکست
❈۲۴❈
طلسم بود خود بشکن تو اینجا
مکن چون دیگران تو شور و غوغا
طلسم صورتِّ خود زود بشکن
مگو هرگز تو دیگر ما و یا من
❈۲۵❈
طلسم چرخ اینجا صورت آمد
نمیدانی از آن معذورت آمد
همه مردان در اینجا گنج دیدند
ولی کلّی بلا و رنج دیدند
❈۲۶❈
طلسم و گنج پیوستست با هم
ولی پیدا شد اینجاگه بآدم
از آن دم گنج حق آمد پدیدار
که آدم بود اینجا دید دیدار
❈۲۷❈
از آدم گنج کل پیدا نمود است
از او این فتنه و غوغا نموداست
از آدم گنج اینجاگه شده فاش
ولی اینجا نمییابند نقّاش
❈۲۸❈
طلسم آدم شکست و گنج دریافت
ولی او خویشتن زیر و زبر یافت
طلسم آدم شکست و گنج بنمود
وگرنه گنج دراوّل نهان بود
❈۲۹❈
طلسم آدم شکست و راز دریافت
به پنهان و به پیدا راز دریافت
طلسم آدم شکست و راز پیداست
کنون آن گنج بر اصل هویداست
❈۳۰❈
طلسم آدم شکست و بود آدم
حقیقت گشت گنج او در این دم
عیان شد آدم از گنج نمودار
ز گنج ذات او آمد پدیدار
❈۳۱❈
ز گنج ذات بُد آدم حقیقت
سپرده راه کل اندر طریقت
ز گنج ذات بود آدم نهانی
وزو پیدا شد اینجا هرمعانی
❈۳۲❈
ز گنج ذات بود آدم هویدا
از او افتاده اینجا شور و غوغا
ز گنج ذات بود و راز او دید
درون جنّت اینجاناز او دید
❈۳۳❈
ز گنج ذات او سرّ نهان داشت
درون خودزمین و اسمان داشت
ز گنج ذات بود اندر صُوَر او
ولی از مار و شیطان بیخبر او
❈۳۴❈
ز گنج ذات گر بوئی بری باز
در این میدان کل گوئی مر این راز
ز گنج ذات اسراری ز آدم
نَفَخْتَ فیه تو داری دمادم
❈۳۵❈
ز گنج ذات داری زندگانی
نشاید گر چنین حیران بمانی
ز گنج ذات اعیانی در آفاق
بمعنی اوفتادی در جهان طاق
❈۳۶❈
ز گنج ذات اینجا بهره برگیر
گهرها را از اینجا ناخبر گیر
بوقتی گنج یابی کز نمودار
تو بشناسی یقین شیطان ابا مار
❈۳۷❈
بوقتی گنج یابی رایگانی
که هم شیطان و تو هم مار دانی
بوقتی گنج یابی در صفا تو
که باشی در عیان مصطفی تو
❈۳۸❈
همه گنج او زدید مصطفایست
درون گنج اویت رهنمایست
سوی آن گنج او راهت نماید
بنور شرع ناگاهت نماید
❈۳۹❈
سوی آن گنج رو از وی بدانحال
که آسانت نماید گنج فی الحال
از او گنج حقیقت شد پدیدار
کسی کز شرع او باشد خبردار
❈۴۰❈
نماید گنج اندر نور شرعش
نماید سرّ گنج از اصل و فرعش
نماید گنج او اندر دل و جان
که او آمد یقین اعیان دوجْهان
❈۴۱❈
حقیقت گنج او بشناس مطلق
کزو دریافت منصور این اناالحق
حقیقت گنج ازو شد آشکاره
ولی کردندش اینجا پاره پاره
❈۴۲❈
حقیقت گنج بنمود و فنا شد
ز راز خویشتن کلّی خدا شد
حقیقت گنج بنمود از نمودار
ز عشق خویشتن بر رفت بردار
❈۴۳❈
حقیقت گنج بنمود او بعالم
که او را بود کل اعیان آدم
اناالحق حق عیان گفت و نمودش
درون جان او کلّی نمودش
❈۴۴❈
یقین اسرار اینجا مصطفی گفت
همه سرّ عیان با مرتضی گفت
یقین اسرار او گفت از معانی
بحیدر گفت سرّ مَنْ رَآنی
❈۴۵❈
بحیدر گفت گوید صاحبِ راز
علی نور خدا بُد بیشکی باز
بچاه صورت اینجاگه بیان گفت
درون چاه او راز نهان گفت
❈۴۶❈
از آنجا چون برآمد نی کمر بست
در اسرار معانی راز پیوست
همه نالش از آن دارد درون او
که حیدر بودش اینجا رهنمون او
❈۴۷❈
خروش و نالهٔ در تست بسیار
که میگوید عیان در عین گفتار
که میگوید چه میگوید نهان نی
که او در چاه تن خورده است از آن می
❈۴۸❈
ازآن میخورد نِیْ اندر خروش است
گهی نالان شده گاهی خموش است
از آن میخورد نِیْ دریافت بوئی
همی گوید عیان در گفتگوئی
❈۴۹❈
از آن میخورد نِیْ اندر بَنْ چاه
شدش ز اسرار حق اینجای آگاه
از آن میخورد نِیْ نالان و زارست
که اسرار خدائی بیشمار است
❈۵۰❈
از آن میخورد نِیْ اسرار گوید
همه سرّ نهان یار گوید
از آن میخورد نِیْ تا مست آمد
درونش نیست شد تاهست آمد
❈۵۱❈
از آن میخورد نِیْ کاندر نمودست
درونش نیستی اندر نمود است
از آن میخورد نِیْ تا زخم خوردست
در اینعالم بسی فریاد کردست
❈۵۲❈
از آن فریاد می دارد نهانی
که بشنفتست اسرار نهانی
از آن فریاد میآید ز جانش
که بشنود از علی راز نهانش
❈۵۳❈
از آن فریاد می دارد که خویشش
ز سوراخش نموده زخم ریشش
از آن فریاد می دارد که یارش
ز دَست اینجای ضرب بیشمارش
❈۵۴❈
از آن فریاد می دارد که از خویش
نمود خویشتن برداشت از پیش
از آن فریاد می دارد نهانی
که بشنودست سرّ کل معانی
❈۵۵❈
از آن فریاد می دارد نمودار
که اندر وی بُدی بیشک دم یار
دم یارست کآن فریاد دارد
کس کاین سرّ جانان یاد دارد
❈۵۶❈
دم یارست یاری و خروشش
از آن اینجا نشاید شد خموشش
دم یارست اینجا شور و مستی
از این سرّ با خبر شو گر توهستی
❈۵۷❈
دم یارست چون مردان دمادم
زند فریادها در عین عالم
بیان راز میگوید از آن دم
که اینجا چون فشاند اسرار آدم
❈۵۸❈
همه دردست زیرا درد دارد
جراحت در درون مرد دارد
همه دردست او را عین درمان
بود پیوسته از اسرار جانان
❈۵۹❈
همه دردش نهان اندر نهانست
همه گفتن زبان بیزبانست
همه درد وی از اسرار یارست
که زخم او عجائب بیشمارست
❈۶۰❈
درون جان اودردست دائم
نَفَخْتُ فیه او دیدست قائم
دم رحمانست نالان نی دم نی
که هر دم میزند نفخات در وی
❈۶۱❈
نفخت فیه مِنْ روحَست گفتش
کسی این راز او داند شنفتنش
که آدم باید اینجا اندر این دم
بداند تا چه بد مردرد آدم
❈۶۲❈
نی از درد وی اینجا یافت دردی
که آدم همچو نی فریاد کردی
ز درد آدم اینجا نفخهٔ یافت
ازآن در رازها در عشق بشتافت
❈۶۳❈
ز درد آدم اینجا اوست نالان
از آن در چرخ بین صاحب وصالان
کسی کو درد دارد در دم نی
نهانی بشنود اسرار از وی
❈۶۴❈
همی گوید بزاری زار زاری
که گر مرد رهی پائی بداری
چوآدم باش تو کار اوفتاده
خر اندر گل شده بار اوفتاده
❈۶۵❈
چو آدم باش با درد و ملامت
که صاحب درد را اندر قیامت
همی دیدار باشد اندر آن درد
میان انبیاء باشد بکل فرد
❈۶۶❈
اگردردی درون جان تو داری
چو مردان اندر اینجا پایداری
چو نی باش اندر اینجا مرهم جان
بزن دمها تو در اسرار اعیان
❈۶۷❈
چو نی باش اندر این عالم خروشان
که ذرّاتند اینجا حلقه گوشان
چو نی باش و کمر بر بند محکم
که تا یابی نهان اسرار آدم
❈۶۸❈
چو نی باش و حقیقت دُر فشان تو
بگو با جملگی راز نهان تو
چو نی باش و درون جان همی نال
که بگشاید در او جان تو فی الحال
❈۶۹❈
چو نی اندر سر خود معرفت باش
میان جزو و کل تو نی صفت باش
چو نی در سرّ خود می نال و می سوز
که ناگاهی ترا اینجا یکی روز
❈۷۰❈
از آن دم این دم تو برگشاید
عیان دلدار خود رویت نماید
چو نی در شورش و در شوق آید
دل عشّاق اندر ذوق آید
❈۷۱❈
یکی باید کز آن دم دم ببیند
نمود عالم و آدم ببیند
از آن دم دمدمه اندر وی افتد
همه ازنالش و راز نی افتد
❈۷۲❈
از آن دم نی دمادم راز گفتست
همه با واصلان او باز گفتست
کامنت ها