عطار:از آن تلبیس چون شیطان نهان شد عجب آدم بماند و ناتوان شد
❈۱❈
از آن تلبیس چون شیطان نهان شد
عجب آدم بماند و ناتوان شد
نمیدانست اینجا سرّ این کار
که چون شد در بر او ناپدیدار
❈۲❈
بخود میگفت آیا او کجا رفت
نهان شد از برم آخر چه جا رفت
ندانم این چه کس بود او نمودار
که گفتم راز و او شد ناپدیدار
❈۳❈
بخود اندیشه این میکرد آدم
بمانده در تعجب او دمادم
بخود میگفت برمیکرد پنهان
که تا او را چه پیش آید از آنسان
❈۴❈
عجائب مانده بُد حیران و غمخوار
نظر میکرد گندم در برابر
بخود میگفت کاینجا مزد حق بود
که ما را ناگهانی روی بنمود
❈۵❈
بمن گفت آنچه بُد مر راست اینجا
ندارم من دروغی قول او را
خورم من گندم اینجادر نهانی
اگر باشد قضای آسمانی
❈۶❈
چه آید بر سرم از صانع پاک
تو خواهی زهر باش و خواه تریاک
چنان کآید چنان باید یقین دان
نداند جز خدا این راز پنهان
❈۷❈
چنان بُد آدم از وسواس غافل
که مانده بود اینجاگاه بیدل
شده ابلیس او را در رگ و پوست
بدو میگفت بین چون جمله از اوست
❈۸❈
بخور گندم چرا حیران شدستی
دَرِ اندیشه سرگردان شدستی
بخور گندم مخور یک لحظه تو غم
چرا حیران بماندستی تو آدم
❈۹❈
بخور گندم مترس از بود بودت
چنین بیدل شدی چنین چه بودت
بخور گندم که حق گفتست این خَور
یقین اینجایگه فرمان حق بر
❈۱۰❈
بخور گندم ز قول حق بیندیش
حجاب خوف را بردار از پیش
بخور گندم که اسراریست آدم
که حق بنماید از تو در بعالم
❈۱۱❈
بسی اسرار اینجاگه نهانست
ولی آدم عیان آنجاندانست
که ابلیس است او را برده از راه
قضای حق ببین آدم که ناگاه
❈۱۲❈
بزد دست و یکی خوشه از آن چید
نهاد اندر دهان و خوش بخائید
یکی طعم لذیذ اندردهانش
پدید آمد عجب راز نهانش
❈۱۳❈
فرو برد آنگهی آن گندم آدم
سه خوشه دیگرش بر کند آدم
بحوّا داد گفتا هان بخور این
که خوش چیزیست نغز و خوب و شیرین
❈۱۴❈
بخور زیرا که این راز نهانست
که حق ما را ندیم جاودانست
همو گفتا مخور هم اودگر گفت
بخورد حوّا چو این اسرار بشنفت
❈۱۵❈
درون هر دو بُد شیطان مکّار
ز چشم هم دو گشته ناپدیدار
بحوّا گفت بستان و بخور زود
که تا آدم کنی از خویش خشنود
❈۱۶❈
نه او خورد و نبُد رنجی وِراهم
ببر تو این زمان فرمان آدم
تو را نیکو بود اما چو خوردی
چو آدم نیز تو هم گوی بردی
❈۱۷❈
ستد حوّا از آدم گندم خوب
ببردش عاقبت فرمان محبوب
نهاد اندر دهان و خورد حوّا
مر او را گشت مر لرزی هویدا
❈۱۸❈
چو حوّا گندم ازحیرت بخائید
ز سر تا پای چون بیدی بلرزید
بحای حلّه از هر دو جدا شد
نمود هر دومنثور و هبا شد
❈۱۹❈
بپرّید از برهر دو چو دو طیر
همی کردند ایشان هر دو آن سیر
در آن اسرار چون حیران بماندند
عجائب خوار و سرگردان بماندند
❈۲۰❈
چنان حیران شدند ایشان و خاموش
ز حیرانی عجب گشتند مدهوش
برهنه هر دو تن شیدا بمانده
میان حوریان رسوا بمانده
❈۲۱❈
ز رسوائی و شرم اهل جنّت
فتاده هر دو در اندوه و محنت
ز رسوائی که آنجا یافت آدم
بتر از مرگ او را بُد دمادم
❈۲۲❈
تمامت اهل حوران و قصوران
فرومانده عجب در حال ایشان
عجب در حال ایشان مانده بودند
نه چون ابلیسایشان رانده بودند
❈۲۳❈
از آن ابلیس بُد شادان و خندان
که بر آدم شده جنت چو زندان
بشادی هر زمان خوش خوش بخندید
چو آدم سرّ خود آن دم چنان دید
❈۲۴❈
سر افکنده به پیش از شرمساری
ز دیده همچو باران بهاری
بزاری زار و گریان گشت آدم
جگر از سوز بریان گشت آدم
❈۲۵❈
ستاده قائم و دستش پس و پیش
ز بهر ستر خود او مانده دلریش
نمیدانست تا او را چه آید
که کامش جملگی از پیش بستد
❈۲۶❈
نمیدانست چه چاره کند او
شکسته مر سبو اندرلب جو
چه چاره چون بشد از دست تدبیر
بباید کرد در هر کار تأخیر
❈۲۷❈
چوکاری میکنی اینجا یقین تو
سزد کاینجای باشی پیش بین تو
همیشه پیش بین کار خود باش
که تا گردد ترا اسرار آن فاش
❈۲۸❈
نکردی پیش بینی دل در آن کار
فرومانی تو اندر رنج و تیمار
نکردی پیش بینی جان بدادی
بهر زه در بلای دل فتادی
❈۲۹❈
نکردی پیش بینی همچو او تو
زدی بر سنگ و بشکستی سبو تو
نکردی پیش بینی و بماندی
خود از درگاه حق هرزه براندی
❈۳۰❈
نکردی پیش بینی و شدی خوار
بسرگردان شدی مانند پرگار
نکردی پیش بینی همچو مردان
بلای عشق را بیحد و مرز دان
❈۳۱❈
نکردی پیش بینی در بلا تو
شدی مانند آدم مبتلا تو
نکردی پیش بینی بر سر چاه
بچاه انداختی خود را بناگاه
❈۳۲❈
نکردی پیش بینی اوّل کار
که تا آخر شدی در غم گرفتار
نکردی پیش بینی از پس راز
بماندی همچو مرغان در تک و تاز
❈۳۳❈
نکردی پیش بینی در نظر تو
از آن ماندی چنین زیر و زبر تو
نکردی پیش بینی همچو حوّا
فتادی همچنین مجروح و رسوا
❈۳۴❈
نکردی پیش بینی چند گویم
که تا مردرد جانان چاره جویم
دریغا نیست سودی جز زیانت
که شد فاش اندر اینجا داستانت
❈۳۵❈
بدست خود زدی بر پای تیشه
درخت شوق برکندی ز ریشه
بدست خود زدی خود بر سر خود
که خود بودی در اینجا رهبر خود
❈۳۶❈
بدست خود تبه کردی تو سودت
چه چاره چونکه دزدی فاش بودت
بدست خود بچاه انداختی خود
وجود خویشتن درباختی خود
❈۳۷❈
بدست خود تو گندم خوردهٔ خود
در اینجا خویش رسواکردهٔ خود
تو رسوای جهانی ای دل آزار
فرومانده عجائب سخت افگار
❈۳۸❈
تو رسوای جهانی در نظاره
چو آدم می نداری هیچ چاره
تو رسوائی و اندر خون فتادی
ز عزّ پردهات بیرون فتادی
❈۳۹❈
تو رسوائی و اکنون چارهٔ نیست
بجز حق مر ترا خود چارهٔ نیست
توئی رسوا و شیدا خون شده دل
که بگشاید ترا این راز مشکل
❈۴۰❈
بتن عریان و بی ستری وغمخوار
فرومانده عجائب سخت افگار
در این دنیای غدّاری فتاده
بدست خود تو سر بر باد داده
❈۴۱❈
در این دنیای غدّاری چو مردار
فتاده در نهاد خود گرفتار
چو خود کردی کرا تاوان کنی تو
که تا مر درد خود درمان کنی تو
❈۴۲❈
چودر دردی فتادی نیست درمان
مدان این درد خود ای دوست آسان
چو در دردی چنین تو مبتلائی
چو آدم این زمان عین بلائی
❈۴۳❈
چو آدم آنچنان بد ایستاده
تن اندر حکم ایزد باز داده
تن اندر حکم و جان اندر کف دست
ستاده در بلای نیستی هست
کامنت ها