عطار:الا ای جوهر قدسّی یکتای زمانی زین صدف هین روی بنمای
❈۱❈
الا ای جوهر قدسّی یکتای
زمانی زین صدف هین روی بنمای
صدف بشکن همه جوهر برون ریز
عیانی جوهر اندر خاک و خون ریز
❈۲❈
تو داری در صدف جوهر یقین باز
بده تا باز بینم عزّت و ناز
منم شاه و مرا اینست جوهر
صدف زین بحر بیرون آر و بگذر
❈۳❈
هم اینجامرده شو تا زنده مانی
بیابی تو حیاتِ جاودانی
هم اینجا مرده شو تا در حیاتت
یکی جوئی ز جوهر بی نهایت
❈۴❈
منم جویای تو تو مرده ماندی
عجب مانند من افسرده ماندی
زمانی در دلی یکی نمائی
دگر یکبارگی دل میربائی
❈۵❈
زمانی اندر این دریا نشینی
ز بهر آنکه تا غیری نبینی
زمانی واقفی بر کلّ اسرار
که تا مکشوف کل آری پدیدار
❈۶❈
زمانی در زمین ودر زمانی
عجب افتاده بی جا و مکانی
نه درکونین نه در کنجی زمانی
نداری در مکان هم آشیانی
❈۷❈
نداری جای جمله جای آنست
تمامت مسکن و ماوای آنست
طلبکار تواند افلاک و انجم
تو از جمله شده در جملگی گم
❈۸❈
یکی داری حقیقت نور ذاتی
یقین میدانم اکنون بی صفاتی
صفاتی چون کنم چون نور باشی
درون جزو و کل منظور باشی
❈۹❈
همه جویای تو تو در میانه
ولی باشی حقیقت جاودانه
همه زنده بتو تو نور جمله
حقیقت مر توئی منظور جمله
❈۱۰❈
صفاتت برتر ازکون و مکانست
نمود ذات تو کل کُن فکانست
صفاتِ حق تو داری در طبایع
مکن بیچاره را اینجای ضایع
❈۱۱❈
تو بستی نقش هستی دید نقّاش
تو کردستی چنین اسرارها فاش
تو کردی جمله پیدا نیز پنهان
کنی در عاقبت در نزد جانان
❈۱۲❈
توئی اصل و چرا در فرع هستی
از ایرادرنمود شرع هستی
بتو پیداست اشیا جمله پیدا
توئی در دیدهٔ جانها هویدا
❈۱۳❈
بتو پیداست جان و دل حقیقت
سپردستی همی راه شریعت
بتو پیداست سرّ لامکانی
گمانی بردهام تو جانِ جانی
❈۱۴❈
چو در عهد تو اینجا پایدارم
شدم تسلیم و اکنون کن به دارم
چو درعهد تو ام پیدا شده من
ز نور تو چنین یکتا شده من
❈۱۵❈
بتو میبینم اینجاجان دیدار
به جان هستم ترا اینجا خریدار
بتو میبینم آفاق جهانم
بتو زنده شده جان و روانم
❈۱۶❈
تو خود اصل تمام کایناتی
حقیقت در عیان نور ذاتی
مرا بنمای آن دیدار اینجا
نمود خویش با دیدار اینجا
❈۱۷❈
ز عشقت سوختم چون موم در شمع
همه چشمم همه عشقم همه شمع
چه میگوئی دمی آخر بگو تو
بنه بر ریشم اینجا مرهمی تو
❈۱۸❈
چه میگوئی که جمله گوش گشتم
نهاد عقلم و بیهوش گشتم
شدم خاموش و دیدم ابتدایت
شدم بیهوش و دیدم انتهایت
❈۱۹❈
بدیدم جملگی ازتو پدیدار
شدستی جان مستم را خریدار
ندارم بیش جانی آن ترا باد
مگر ما را کنی از خویش باد
❈۲۰❈
ندارم هیچ وجمله از تو دارم
چو دارم روی تو من غم ندارم
ندارم هیچ جز دیدارت ای جان
چرا هستی ز خویش خویش پنهان
❈۲۱❈
جهانی رخ نمودی این چه حالست
ندانم این وبالم یا وصالست
وصالم روی بنمود است ازتو
که ره در جمله بگشودست ازتو
❈۲۲❈
تو جانی لیک جانان هم تو داری
گُهر در حقهٔ مرجان توداری
زهی دیدار تو نور مه و خور
کجا باشد چو من اینجای در خور
❈۲۳❈
کمالت برتر است از عقل و ادراک
عجایب جوهری هستی خطرناک
درون پرده در پرده سرائی
بهر نوعی که میخواهی سرائی
❈۲۴❈
درون پرده و پرده دریده
کمال خویشتن هم خویش دیده
درون پردهٔ پرده برانداز
مرا زین پیش اینجاگه تو مگذار
❈۲۵❈
درون پردهٔ پرده بسوزان
مر از نور خود کل بر فروزان
یقین اینجا ترا بشناختم من
نمود خویش در تو باختم من
❈۲۶❈
یقین دیدم ترا در پردهٔ عشق
تو بودی مر مرا گم کردهٔ عشق
یقین دیدم توئی جان و جهانم
ز تو مر راز پیدا و نهانم
❈۲۷❈
شدستم از غمت شیدا و مجنون
که یکسانی بهر لحظه دگرگون
توئی اینجان من هم یک صفت باش
ز دید خویشتن نی بر صفت باش
❈۲۸❈
تمامت کاملان لال تو باشند
ز نور تو عیان حال تو باشند
همه عشاق سرگردان بودت
عجایبها ز خود برساختستی
❈۲۹❈
چه شور است که میانداختستی
طلبکارند دائم در وجودت
چه شور است این یقین با من بگو باز
که کردستی ابا من جنگ آغاز
❈۳۰❈
تمامت کُشتی و در خون فکندی
ز پرده جملگی بیرون فکندی
تمامت پردهٔ عالم دریدی
ز اوّل پردهٔ آدم دریدی
❈۳۱❈
تو دانی آنچه خواهی میکن ای جان
مکن پیدا بکس این راز پنهان
همه جانها فدای روی توباد
همه تنها چو خاک کوی تو باد
❈۳۲❈
زهی ملک جهان داری که داری
دریغا از وفا رحمی نداری
نداری هیچ رحمی من چگویم
که سرگردان تو مانند گویم
❈۳۳❈
بکن رحمی مرا آخر مکش دوست
چو میدانی که کشتن هم نه نیکوست
ولی خوئی خوشت اینست جانا
مگر با جملهات کین است جانا
❈۳۴❈
ترا مهراست کشتن کین نباشد
که کس را اینچنین آئین نباشد
ترا مهرست با جمله نهانی
که کشتن باشد اینجا زندگانی
❈۳۵❈
ترا این بیوفائی کل وفایست
بر هر کس مر این جرم و جفایست
یقین در کشتن اینجا زندگانیست
بر عشاق این راز نهانیست
❈۳۶❈
بر من خوب آمد عشق ناچار
بکن این بندهٔ خود را تو بردار
همه جانها ز بهر تو نثارست
همه دلها ستاده زیر دارست
❈۳۷❈
همه محکوم فرمان تو باشیم
سزد با چون توئی ما خود نباشیم
همه درماندهایم و زارومجروح
تو هستی جملگی را قوت و روح
❈۳۸❈
همه در نور تو نابود بودیم
زیانی نیست جمله سود بودیم
همه در تو گمیم و هم عیانیم
بتو پیدا شده اندر جهانیم
❈۳۹❈
تو بنمودی جمال و میربائی
کنون دانیم چون باشد خدائی
خدائی نیست اندر نزد معنی
نه این سر دارد اینجانیز دعوی
❈۴۰❈
ولی درد دلم باتو بگویم
طبیبم چون توئی درمان نجویم
تو این درد مرادرمان کن ای جان
مر این دشوار من آسان کن ای جان
❈۴۱❈
تو دردی هم تو خواهی کرد درمان
تو جانی هم تو خواهی گشت جانان
تو دردی هم تو درمانی یقینم
تو جانی نیز جانانی یقینم
❈۴۲❈
شده معلوم کاینجا هم تو بودی
نمود خود مرا اینجا نمودی
نمود خود نمودی ای دل و جان
ز پیدائی نخواهی گشت پنهان
❈۴۳❈
تمامت عاشقانت بنده گشته
ز نورت جملگی تابنده گشته
تمامت مست و حیرانند جانا
بروز و شب تو میخوانند جانا
❈۴۴❈
درون جانِ جمله گفتگوئی
بمعنی و به صورت بس نکوئی
ز حسنِ خویش برخوردار خویشی
ز فیض نور در اسرار خویشی
❈۴۵❈
کمالی جمله و نقصان نداری
وجود جملهٔ فرمان تو داری
تو گویائی تو بینائی تو جانی
تو اسرار همه عشّاق دانی
❈۴۶❈
زهی نورت ربوده مسکن دل
عیان کرده نمود گلشن دل
زهی نورت همه عالم گرفته
از آن یک پرتوی آدم گرفته
❈۴۷❈
نهان در جانی و جایت نهانست
به چشمم ذات تو عین العیانست
ز تو گویا شدم ای جان جانم
بکُش آخر وز اینجاوارهانم
❈۴۸❈
مرا چون آرزوی کشتن آمد
نه همچون دیگران برگشتن آمد
مرا از بهر کشتن آوریدی
بدینسانم ز جمله برگزیدی
❈۴۹❈
بکش زیرا که تسلیم تو گشتم
یقین من فارغ از بیم تو گشتم
منم تسلیم و حیران اندر این راه
ترا من میشناسم شاه خرگاه
❈۵۰❈
مرا آن وعدهٔ کانجا بدادی
برآور تا شوم در عشق راضی
منم تسلیم تو از بهر کشتن
دمی از دیدنت اینجا بگشتن
❈۵۱❈
توئی جان جهان و دید اسرار
مرا چندین در این دنیا میآزار
تو ای جان جهان تا چند خواری
کنی برمن منم بر پایداری
❈۵۲❈
چنین من پایدار و پایدارت
همی بینم جهانی آشکارت
جفا بر من کنی تو آشکاره
بآخر کرد خواهی پاره پاره
❈۵۳❈
مرا اینجا یقین میدانم ای جان
که برگویم این اسرار جانان
من اینجا درگمان و در یقینم
اگرچه راز تو از پیش بینم
❈۵۴❈
بوقتی کاین طلسم آواره باشد
وجودم لخت لخت و پاره باشد
من آن دم گویم اسرار معانی
کنونم کُش که زارم میتوانی
❈۵۵❈
ز بهر کشتن اینجا من بزادم
چو اکنون تن بتسلیمی نهادم
چه باشد جان هزاران جان چه باشد
که این مشکین کمان تو که باشد
❈۵۶❈
بهردم صد هزاران جان شیرین
فدای رویت ای دلدار شیرین
توئی کاندر نهاد جمله فردی
نکرده هیچ کس آنچه تو کردی
❈۵۷❈
لبِ شیرینِ گوهر پاشت ای جان
که دیدار تو آمد درد درمان
بکن درمان من تا جان دهم باز
ز عین جسم خود پنهان دهم باز
❈۵۸❈
بکن جانم قبول ای جان جان تو
بکش عطّار ای جان رایگان تو
تو میدانی که همچون او نیابی
جز این خواهی که کُشته او نیابی
❈۵۹❈
بکُش ای جان ودیگر زندهام کن
منم بنده بخود پایندهام کن
چو قتل من بدست تست جانا
از آن جانم زهستی جست جانا
❈۶۰❈
چو کردی نیست آنکه هست باشم
که خود من از وصالت مست باشم
ز جام تست این مستی که دارم
ز دید تست این هستی که دارم
❈۶۱❈
ز شور تست اینجا شورش جان
که پیدا میکند هر لحظه طوفان
ز جام تست این هستی دمادم
مرا دادی تو این هستی دمادم
❈۶۲❈
دمادم جامت اینجا نوش دارم
از آن این حلقهات در گوش دارم
شدم حلقه بگوشت همچو عشاق
زدم هر لحظه کوس عشق را طاق
❈۶۳❈
خروشم بر فلک دارد ملک گوش
نخواهم کرد من نامت فراموش
فراموش نگردد ای دل و دین
توئی در جان و دل هم جان شیرین
❈۶۴❈
فراموشم نگردد مهر مهرت
که دیدستم دمی اعیان چهرت
ز مهرت مهر دارم همچنان من
زنم در مهر جانت کوس جان من
❈۶۵❈
دمی تا در بدن دارم تو بینم
بجز تو هیچ دیگر مینبینم
بجز تو هیچ چیزی در خیالم
نگنجد ز آنکه آن باشد وبالم
❈۶۶❈
بجز تو میندانم ای دلارام
که بی تو خود ندارد این دل آرام
دلارامی و هم آرام جانی
کنون راز من اینجاگه بدانی
❈۶۷❈
چنین با من جفا داری مرا هان
از این اندوه زودم دوست برهان
دمی نه مرهمی بر جان عطّار
که هم دردی و هم درمان عطّار
❈۶۸❈
ترا دریافت قصّه هست باقی
اگر جامی دهی اینجای ساقی
بده جامی و جانم زودبستان
که بیرویت نخواهم باغ و بستان
❈۶۹❈
بده جامی که خرقه هست زنّار
بسوزم این زمانش در تف نار
بده جامی که تا جان برفشانم
که از دریای تو گوهر فشانم
❈۷۰❈
بده جامی که جانم مست رویت
شد اکنون میزند او های و هویت
بده جامی که جانم مست ماندست
ز بهر جان توپابست ماندست
❈۷۱❈
بده جامی اگرچه هست هستم
بیک جامی دگر ای دوست رستم
بگیر از پایم آنگاهی درآور
مرا این است اگر داری تو باور
❈۷۲❈
که من خود در برت جانا که باشم
چو تو هستی بگو تا من چه باشم
خراباتی شدم اندر خرابات
خراباتی منم اکنون مناجات
❈۷۳❈
کجادرگنجدم سالوس اینجا
نگیرد مکر و هم افسوس اینجا
مرا جام میت فانی نمودست
بیک ره مرمرا از خود ربودست
❈۷۴❈
ندانم تو منی یا من توام جان
از آن شیوه زنی اینجای دستان
تو مائی من توام اکنون تو دانی
تو میدانی که اسرار جهانی
❈۷۵❈
توئی اکنون من اینجا نیستم جان
بگو کاین جایگه برچیستم جان
تو هستی در من و من خود نیم دوست
چو کردی مغز اینجاگه مدان پوست
❈۷۶❈
مگر بد خفته عشّاقی ابر خواب
شده بیهوش اندر عین غرقاب
کامنت ها