عطار:چنان مدهوش عشق اندر فنا بود که گوئی آن زمان عین لقا بود
❈۱❈
چنان مدهوش عشق اندر فنا بود
که گوئی آن زمان عین لقا بود
شده درخواب و خاموش اوفتاده
چو مستان سخت بیهوش اوفتاده
❈۲❈
مگر معشوق او در خواب میدید
درون خویشتن مهتاب میدید
که معشوقش رخ اینجاگاه بنمود
که گوئی آن زمان عین لقا بود
❈۳❈
چنان صاحب جمالی دید آنجا
که وصفش مینگنجد آن دلارا
جمالش فتنه و عشاق آفاق
بخوبی و ملاحت در جهان طاق
❈۴❈
لب لعلش نبات و قند و شکّر
رخش تابان مثال ماه انور
نظر کرد وجمالش دید در خواب
گرفتش گوش آن مه را باشتاب
❈۵❈
بجست ازخواب و گفت ای جان کجائی
نمود خود تو ما را مینمائی
چگونت یافتم ای جان جانم
کنون در دست خود عین العیانم
❈۶❈
گرفته گوش تو بینم بتحقیق
زهی اسرار ما از عز و توفیق
نظر کرد و بدستش گوش خود دید
ز شرم خویشتن آنجا بخندید
❈۷❈
گمان برد او در اینجاگه نهانی
درونِ جان و دل گفت از نهانی
تو دانی تونمودی تو ربودی
تو گفتی در حقیقت تو شنودی
❈۸❈
ندانستم ولی دانستم اینجا
ترا من گوش نتوانستم اینجا
گرفتم گوش تو تا گوش دارم
کجایارم که گوشت گوش دارم
❈۹❈
ولی دانستم ای پیدا و پنهان
که این مشکل بَرِ من هست آسان
تو بودی و من ای خوش خفته در خواب
مرا بنمودهٔاینجا تک و تاب
❈۱۰❈
چگویم صاحبِ حسن و جمالی
منم نقصان تو درعین کمالی
نمودی و ربودی جان زپیشم
نمک افکندهٔ اینجا بریشم
❈۱۱❈
رموز تو دراینجاگه گشاید
مرا اینجایگه جز تو نشاید
دگر من از کجا جویم جمالت
که یک دم شاد گردم از وصالت
❈۱۲❈
وصالت بود و شد عین فراقم
کنون دل پر ز درد و اشتیاقم
جگر خونست دیگر روی بنمای
گره تو بستهٔ و هم تو بگشای
❈۱۳❈
دریغا من تو بودم یا تو مائی
درون خواب رویم مینمائی
به بیداری ترا بینم در اینجا
یقین مهر تو بگزیدم در اینجا
❈۱۴❈
همت بیدار دیدم جاودانی
اگرچه ازدو چشم من نهانی
نهانی لیک پیدائی همیشه
نه درجانی نه برجائی همیشه
❈۱۵❈
تو در خوابی و دنیا همچو خوابست
یقین عمر تو اینجا در شتابست
شتاب اینجا مکن نی صبر نی دل
که بنماید ترا این راز مشکل
❈۱۶❈
در این خواب خراب آباد دنیا
ندیدی هیچ اینجا روی مولی
اگر معشوق اینجا رخ نماید
ترا از عقل و جان کلّی رباید
❈۱۷❈
ندانی تا که بُد این بی دل مست
تو گوش که گرفتی زود بردست
ترا گوشست در دستت گرفته
بیکره عقل و آرامت گرفته
❈۱۸❈
نمیبینی دو چشم آخر تو دلدار
که تا چشم افکنی بر روی دلدار
ترا دلدار اینجا رخ نمودست
عیان عقل اینجا در ربود است
❈۱۹❈
تو اندر خواب غفلت او بدیدی
چنین مست و خرابی آرمیدی
نمیبینی ورا بنمایدت روی
ولیکن نقش میبازد دگرسوی
❈۲۰❈
بجز دیدار حق درخود مبین تو
که هستی صاحب عین الیقین تو
گهر دیدی و مینشناختی باز
بهرزه آن گهر انداختی باز
❈۲۱❈
چویار امروز با تست و تو اوئی
در این معنی که من گفتم چگوئی
رخت بنمود او را میشناسی
وگر نشناسیش تو ناشناسی
❈۲۲❈
ورا بشناس اندر پردهٔ دل
طلب کن یک زمان گم کردهٔ دل
نه یارت در برست و رهبرت اوست
در اینجاگاه کلی غمخورت اوست
❈۲۳❈
غم او خور که او از تست روشن
نموده اندر اینجا هفت گلشن
چنین آسان و تو دشوار داری
عزیزی خویشتن را خوار داری
❈۲۴❈
مشو خوار جهان جان را خبر کن
برویش اندر اینجاگه نظر کن
نظر کن تا ببینی زود رویش
طلب کن در نهادِ های و هویش
❈۲۵❈
قفس داده قفس را روح داده
مقام سنّت اندر دل نهاده
دریغا جان تست و جان شده لال
نمییابی دریغا تا کی این حال
❈۲۶❈
توان گفتن به جز تو تابدانی
که او شاهست و کرده پاسبانی
ترا او بنده و تو بندهٔ او
سرت در پیش اوافکندهٔ او
❈۲۷❈
نمیخواهم که گویم آشکاره
دلی خواهم که سازم پاره پاره
وجود خویشتن در نزد دلدار
که کردم راز او اینجای اظهار
❈۲۸❈
از آن نکته بسی اسرار دانم
همی ترسم که تا رمزی بدانم
نمیبینم یکی همدم در اینجا
که باشد مرمرا محرم در اینجا
❈۲۹❈
نمییابم در اینجا وصل ای دل
که با او برگشایم رازمشکل
نمیبینم یکی صادق چگویم
که دیری هست تا در جستجویم
❈۳۰❈
نمیبینم یکی همدرد جانی
که برگویم یکی راز نهانی
همه در غفلتند و رفته در خواب
در این دریا شده کلّی بغرقاب
❈۳۱❈
چنین در غفلت اینجاگاه مستند
که گویا نیستند و نیز هستند
چنان مستند اندر خواب رفته
که ایشان را همه طوفان گرفته
❈۳۲❈
در این طوفان کجا گردند بیدار
و زین مستی کجا گردند هشیار
در این طوفان دل جمله خرابست
گرفته پیش و پس گرداب آبست
❈۳۳❈
ز خواب اینجا اگر بیدار آیم
که با وی پاسخی اینجا گذارم
بگویم راز با دیوار اینجا
همه از رمز پر اسرار اینجا
❈۳۴❈
به از دیوار اینجاکس ندانم
که با وی دمبدم رازی برانم
که دیوار است دانم رازدار او
که خاکت را نموده کردگار او
❈۳۵❈
بود اورازدار عاشقان هم
که دارد سرّ راز جان جان هم
چو بادیوار گوئی سرّ اسرار
زبان خود در آن ساعت نگهدار
❈۳۶❈
نگهدار ای برادر هم نهانت
که گوشی دارد و گوید بیانت
دلا خاموش چون همدم نداری
تو این عمرت بضایع میگذاری
❈۳۷❈
چرا هر دم بگوئی دیگر اینجا
همی گردی ز حیرت جای بر جا
خبرداری که اکنون دوست با تست
درون مغز نقش و پوست با تست
❈۳۸❈
خبرداری که جانان در درونت
گرفته هم درون و هم برونت
خبرداری که او پرده نشین است
کسی داند که با او همنشین است
❈۳۹❈
خبرداری که بنمودست رخسار
ولیکن از لطافت ناپدیدار
خبرداری که کردت واصل اینجا
مراد دل نکردست حاصل اینجا
❈۴۰❈
خبرداری که جانت در ربودست
خود اینجاگاه در گفت و شنودست
خبرداری که میگوید دمادم
رموز عشق خود اینجا دمادم
❈۴۱❈
خبرداری که او جان جهانست
ولی از دیدهٔ عقلت نهانست
خبرداری خبر ای بیخبر هان
که داری یار اینک در نظر هان
❈۴۲❈
خبرداری که اودارد دل و تن
نموده رخ در این آئینه روشن
خبرداری که درگفتار ت او بود
یقین اسرار گفت و خویش بشنود
❈۴۳❈
خبرداری که اندر دیده بیناست
درون جان ودل رویت تواناست
درونت با برون هر دو گرفتست
تنت یکبارگی اینجا نهفتست
❈۴۴❈
درونت با برون در ذات او بین
وجودت جملگی در ذات او بین
چنان عاشق شدست اینجا ترا یار
که جز تو درنمیگنجد ز اغیار
❈۴۵❈
چنان عاشق شدست اینجا ترا او
که در تو ابتدا در انتها او
چنانت دوست میدارد یقین دوست
که مغزت کرد اینجاگاه او پوست
❈۴۶❈
چنانت دوست میدارد عیانی
که میگوید ترا راز نهانی
بجانت دوست میدارد یقین تو
که کردت اوّلین و آخرین تو
❈۴۷❈
نموده ذات کل اندر صفاتت
عیان کرده در اینجا بود ذاتت
ترا ازخویشتن پیدا نمودست
رموز مشکلت کلی گشودست
❈۴۸❈
چنان عاشق شده اینجا بتحقیق
که میبخشد ترا اسرار توفیق
تو هستی بیخبر گویای اسرار
نمیبینی حقیقت روی دلدار
❈۴۹❈
تو هستی بیخبر در بی نشانی
نمییابی ورا اندر نهانی
تو هستی بیخبر دریاب دلدار
حجاب آخر ز پیش خویش بردار
❈۵۰❈
ببین رخسار همچون ماه رخشان
درون پردهٔ دل گشته تابان
ببین رخسار او اینجا چو خورشید
که داری در کنار خویش امّید
❈۵۱❈
ببین رخسار او چون مشتری تو
اگر هستی بجانت مشتری تو
ترا بنمود اینجاگاه خود او
نشسته فارغش ازنیک و بد او
❈۵۲❈
تو سرگردان چرا هرجا دوانی
نظر کن یک دمی گر کاردانی
تو سرگردان مشو با خویشتن باش
بر او بیحجاب جان و تن باش
❈۵۳❈
نظر کن آنچه پنهان بود از کل
بفکنده بد ترا در رنج و هم ذل
درونت با برون هر دو یکی ساز
حجاب آخرز پیش دل برانداز
❈۵۴❈
جمال او نظر کن تا ببینی
اگر مرد رهی این راز بینی
تو همچون دیگران مغرور و مستی
بروز و شب چنین بت میپرستی
❈۵۵❈
از این بت هیچ ناید مر ترا هان
بگو تا چند بای دیر رهبان
کنون از بت پرستی خود تو برهان
از این بت هیچ ناید این یقین دان
❈۵۶❈
تو در دیری و مر بت میپرستی
کنون اندر شراب شرک مستی
بت تو صورت تو گشته ترسا
درون دیر صورت راهب آسا
❈۵۷❈
چو ابراهیم باش و بشکن آن بُت
که آمدنزد عاشق مر تن آن بت
همه مردان بُت خود را شکستند
ز دست صورت اینجاگه برستند
❈۵۸❈
بکردند دیر صورت جمله ویران
از این بیشه شده بیرون چو شیران
دوعالم عاشق آسا صید کردند
زمین را با زمان در قید کردند
❈۵۹❈
بیکره باطن خود را چو ظاهر
یکی کردند در تُبْلَی السّرائر
یکی کردند اینجا جسم با جان
شدند ایشان ز دید خویش پنهان
❈۶۰❈
یکی گشتند از عین دو بینی
برون رفتند در صاحب یقینی
چو ایشان در یکی اینجا قدم زن
وجود جان ودل را در عدم زن
❈۶۱❈
تو همچون ذات ایشانی بمعنی
ولی در باطن تو نیست تقوی
بتقوی این چنین دانی بکردن
از این میدان کل گوئی ببردن
❈۶۲❈
بتقوی باطنت گر پاک داری
مر این معنی بدانی که سواری
بتقوی مرکب معنی برانی
بموئی اندر این ره مینمائی
❈۶۳❈
بموئی گر بمانی خسته باشی
چو دزدان دائما بر بسته باشی
از این زندان خلاصی بخش خود را
وجود خویشتن گردان اَحَد را
❈۶۴❈
چرا در بند خود ماندی گرفتار
دمادم میکنی بر خویش آزار
چنین صورت که میبینی تو روشن
ورای صورت خود هفت گلشن
❈۶۵❈
از این گلشن نظر گاه دلِ تست
ولی صورت در اینجا مشکل تست
تو مرغ جان خود پرواز کل ده
یقین اینجا ورا تو ساز کل ده
❈۶۶❈
بمعنی صورت خود جان جان کن
نهادت در همه اشیا نهان کن
بگرد قبة افلاک برگرد
برافشان خویشتن را پاک از این گرد
❈۶۷❈
زمین را با زمان هر دو یکی ساز
دمادم مرغ جان آور به پرواز
قدم بیرون نه از این آستان تو
اگر مرد رهی اینجا نهان تو
❈۶۸❈
حجابت مستی است و بت پرستی
از این چنبر برون یک دم نرستی
از این نه طاق و هفت انجم گذر کن
بذات پاک روحانی نظر کن
❈۶۹❈
ترا دانست اینجا حاصل ای دل
چرا خود رانکردی واصل ای دل
ترا ذاتست حاصل اندر اینجا
دو بینی میکنی هستی تو شیدا
❈۷۰❈
از این نه چار طاق برستاده
بتو نرسد مگر لختی نظاره
نظاره میکنی دم دم در او تو
فرو رفته در او هم تو بتو تو
❈۷۱❈
نداری زهره اندر دید بالا
که داری بر تفرّج عین آلا
درون پردهٔ در پرده سازی
تماشا میکنی اینجا ببازی
❈۷۲❈
درون پرده گلشن هست بسیار
سر و پایش در اینجا ناپدیدار
در این گلشن که گلهایش ستارست
چو بیکاران نصیب ما نظارست
❈۷۳❈
نظاره بیش نبود هیچکس را
جز این سیرت در صورت تو بس را
یکی سیری اگر بیرون این است
کسی داند که اینجا پیش بین است
❈۷۴❈
یکی سیری که این سیر جهانتاب
از آن نورست این معنی تو دریاب
چو تو این سیر اینجا مینبینی
کجا در اصل کل صاحب یقینی
❈۷۵❈
یقین گر باشدت این را بدانی
نمود عشق اینجا باز دانی
ترا گر آن شود اینجای مکشوف
یقین دانی که هستی جمله مکشوف
❈۷۶❈
تو موصوفی ولی نه آگهی تو
که چون سالک فتاده در رهی تو
بوقتی کاین سلوک اینجا نماند
یکی گردد کسی کاین را بداند
❈۷۷❈
شود واصل ولی اینجا بتحقیق
یکی بیند جمال جان ز توفیق
ولیکن تا تو در عین نمائی
کجامرد وصولی و لقائی
❈۷۸❈
تر این گلشن اینجاگه خوش آید
از آن اصلت ز باد و آتش آمد
نمود ذات و خاکت گو مگردان
بماندی در جمال خویش حیران
❈۷۹❈
تو حیرانی و حیران حق نبیند
کجادانی کسی کاین سرّ ببیند
تو حیرانی و افتاده چنین خوار
کجا راهی بری در عین اسرار
❈۸۰❈
ترا جز این کواکب درسموات
نیامد در نظر دوری از این ذات
نظاره کن در اینجا گر خموشی
بگو تا چند در هر گونه جوشی
❈۸۱❈
همه همچون تو در خورشید اشیا
ز پنهانی شده اینجای پیدا
نظاره کن ترا با این چکارست
که صنع لامکانی بیشمارست
❈۸۲❈
نظاره کن زبان درکش تو خاموش
مشو چندین بهر چیزی بمخروش
در این دریای پر جوهر نظاره
کن اینجا دم بدم کش نیست چاره
❈۸۳❈
در این دریای پر جوهر باعزاز
اگر مرد رهی دمدم در انداز
طلب میکن در این زندان خداوند
که بیرونت کند ناگه از این بند
❈۸۴❈
تو در زندان و بام او پر از نور
تو افتاده چنین در شیب از دور
تو زندانی و بامش جمله گلشن
تو افتاده چنین اندر نشیمن
❈۸۵❈
بجز نظاّرگی اینجا نداری
که جز جان و دلِ شیدا نداری
کامنت ها