عطار:یکی پیری ز پیران گشت واصل مر او را گشت کل مقصود حاصل
❈۱❈
یکی پیری ز پیران گشت واصل
مر او را گشت کل مقصود حاصل
چنان شد کز همه عالم نهان شد
درون خلوت دل جان جان شد
❈۲❈
شب و روزش به جز طاعت نبُد کار
ز کل قانع شده بر روی دلدار
چنان واصل بُد اندر خانقه او
نهانی دیده بودش روی شه او
❈۳❈
مریدان داشت بسیاری مر آن پیر
همه با عقل و عشق و رأی و تدبیر
ولیکن پیر مرد ناتوان بود
ز معنیّ حقیقت جاودان بود
❈۴❈
بصورت بس ضعیف و معنی آباد
همه در پیش او بُد در صفت باد
مگر روزی مریدی رفت پیشش
بمعنی بُد مرید و بود خویشش
❈۵❈
سلامی کرد نزدیکش بحالی
وز او کرد آن نفس آنجا سؤالی
بگفت ای واصل عصر زمانه
مرا شیطان همی گیرد بهانه
❈۶❈
دمادم عین آزارم نماید
بر هر کس زبون خوارم نماید
بر هر کس کند رسوا و خوارم
ز طعنش آن زمان طاقت ندارم
❈۷❈
ز بس زحمت که اینجا دادم ای پیر
نذارم باری اینجاگاه تدبیر
دمادم خون من اینجا بریزد
بکین و بغض این جا می ستیزد
❈۸❈
مرا اینجایگه او منفعل کرد
دمادم پیش خلقانم خجل کرد
اگر بسیارگویم شرح شیطان
که او با من چهاکردست از اینسان
❈۹❈
ملال آید ترا ای شیخ اکبر
مرا زین حادثات ای شیخ غمخور
تو شیطان خودی آزار کردی
ابا خود دائما اندر نبردی
❈۱۰❈
ز خود میبینی اینجاگه بخواری
که عمر خود بضایع میگذاری
ز خود دیدی بلا و رنج و محنت
که خود را میدهد پیوسته زحمت
❈۱۱❈
خود آمیزش تو کردستی کسان را
از آن آزار میبینی تو جان را
تو آمیزش مکن با کس چو من شو
مبین کس خویش وخود هم خویشتن شو
❈۱۲❈
تو خود را باش آنگاهی خدابین
وگرنه در بر شیطان بلا بین
ز شیطان بگذر و رحمان طلب کن
ز جانت در گذر جانان طلب کن
❈۱۳❈
ز نفس خویشتن شود دور و شونور
که تا در نزد حق باشی تو مشهور
بلای تو ز نفس تست اینجا
که اینجا میکنی تو شور وغوغا
❈۱۴❈
بلا میآید از تو بر تو اینجا
که اینجا میکنی پیوسته سودا
بلا میآید اینجا بر تو از تو
کجا باشد خوشی اکنون بر تو
❈۱۵❈
بلا از تست تو عین بلائی
که اینجامیکنی تو بیوفائی
بلا از تست شیطان خود چه باشد
برِ تلبیس تو شیطان که باشد
❈۱۶❈
بلا از تست زوبینی زهی دوست
نداری هیچ مغزی و توئی پوست
بلا ازتست نفس خود زبونی
از آن کز خانه رفتی در برونی
❈۱۷❈
بلا از تست میبینی ز شیطان
تو شیطانی و کافر نامسلمان
مسلمان کرد اوّل تو زبودت
که شیطان نیست آخر می چه بودت
❈۱۸❈
مسلمان هست بسیاری بگفتار
مسلمانی همی باید بکردار
مسلمانی چه باشد راستی دان
ز عین راستی تو رخ مگردان
❈۱۹❈
چرا از نفس میداری تو فریاد
مرا این معنی من میدار دریاد
تو شیطان خودی و رهزن خود
فتادستی تو در فکر و فن خود
❈۲۰❈
تو شیطان خودی و می ندانی
که بَدها میکنی در دهر فانی
تو آمیزش مکن با خلق زنهار
که مانی ناگهی زیشان گرفتار
❈۲۱❈
چرا چندین تو در بند خلایق
شدستی دور و ماندستی ز خالق
خلایق جملگی جویای خویشند
در اینجاگاه سرگردان خویشند
❈۲۲❈
همه در بند افسوس و تو در جاه
شده مانند کفتار اندر این چاه
همه همچون سگ مردار خوارند
از آن چندی فتاده زار و خوارند
❈۲۳❈
همه اینجایگه مانده اسیرند
که چون مردارناگاهی بمیرند
همه اندر پی دنیای مردار
فتاده دور مانده هم ز دلدار
❈۲۴❈
چو کرکس جملگی در بند مردار
شده اندر نهاد خود گرفتار
چو دنیا خانهٔ، شیطانست میدان
تو بیش از این وجود خود مرنجان
❈۲۵❈
مرنجان خود که بس چیز لطیفی
بجوهر برتر از اشیا شریفی
توئی از اصل فرط جوهر یار
که ازوی آمدستی تو پدیدار
❈۲۶❈
نمیدانی که آوردت از آنجای
پس آنگاهی ز خود گم کردت اینجای
چو گم کردی وی اندر عشقبازی
تو همچون لاشه خر تا چند تازی
❈۲۷❈
در این دنیاکه آزار است جمله
خدا زان خیر بیزار است جمله
مثال خاکدان پر ز آتش
چرا بنشستی اندر وی چنین خوش
❈۲۸❈
خوشی با ناخوشی دنبال باشد
نبینی عاقبت چون حال باشد
چو حال خویش میدانی در آخر
چرا خود رانمیدانی در آخر
❈۲۹❈
چو زیر خاک خواهد بدتراجا
چرا پردازی اینجاخانه و جا
ازآن اینجا دل خود شاد کردی
که مال خانه را آباد کردی
❈۳۰❈
خوشی بنشستی اندر خانهٔ دیو
تو دیوانه شدی ای مرد کالیو
بکن اینجا هر آنچیزی که خواهی
که اندر عاقبت چون مه بکاهی
❈۳۱❈
نمیبینی که مه هر ماه در بدر
شبی دارد در اینجا لیلةالقدر
که میگیرد کمال اینجا ز خورشید
ولی در عاقبت چون نیست جاوید
❈۳۲❈
کمالش ناگهان نقصان پذیرد
چو پیش عقده میافتد بمیرد
بدان کاندر پی نقصان کمالست
پس آنگاهی ز بعد آن زوالست
❈۳۳❈
در آخر چون کمال آید پدیدار
اگر مرد رهی میباش هشیار
بهر کار اوّل و آخر تو بنگر
که هر چیزی بود دنیال آن شر
❈۳۴❈
ببین در راه حق خود را زمانی
که پر حسرت شدی اینجا جهانی
ببین کین آفتاب مانده عاجز
نکرد از خواب چشمی گرم هرگز
❈۳۵❈
ببین مه را که چون اندر گداز است
گهی اندر نشیب و گه فراز است
تو دنیا همچو مه دان سالک اینجا
که خواهی گشت آخر هالک اینجا
❈۳۶❈
هلاکت آخرت اینجا یقین دان
تو خود را اندر اینجا پیش بین دان
دلت نوریست از انوار بیچون
فتاده اندر اینجاگه پر از خون
❈۳۷❈
دلت نوریست اینجاگاه رهبر
اگر مرد رهی اینجا تو رهبر
دلت نوریست عین جاودانی
ولی جانست عین بی نشانی
❈۳۸❈
بسی اینجا سلوک خویش کرد است
هنوز اندر درون هفت پردهست
اگرچه راه پر کرده است اینجا
نظر کرده بدش در عین ماوا
❈۳۹❈
رهی نادیده و بر سر دویده
میان خاک وخون ره طپیده
عجایب مانده سر گردان چو پرگار
طلبکارست اینجاگاه مریار
❈۴۰❈
طلبکار است و میجوید نهانش
که تا جائی مگر یابی نشانش
دل از هر سو که خواهد شد بناچار
بماندست او یقین در پنج و درچار
❈۴۱❈
دلا تا چند از هر سو دوانی
چرا احوال خود اینجا ندانی
همه باتست این شرح و معانی
تو مانده اینچنین حیران بمانی
❈۴۲❈
همه با تست تو چیزی نداری
که سلطانی و بیشک شهریاری
تو سلطانی وجودی اندر اینجا
حققت بود بودی اندر اینجا
❈۴۳❈
تو سلطانی و جمله چاکر تو
ولی جانست اینجا رهبر تو
توئی سلطانی و سرّ لامکانی
بمعنی برتر از هفت آسمانی
❈۴۴❈
تو سلطانی و اینجا نیست جایت
طلب کن اندر اینجاگه سرایت
که اینجا خانهٔ رنج است و حسرت
بس دیدی در اینجاگه تو محنت
❈۴۵❈
گذر کن زود تو بینی تو خانه
که افتادی میان صد بهانه
چو داری خانهٔ نامی در اینجا
چرا اینجا چنین ماندی تو تنها
❈۴۶❈
تو با جان مرهمی کن تا توانی
که جان بنمایدت راه نهانی
تو با جان مرهمی کن ای دل خوش
که تا بیرون شوی از عین آتش
❈۴۷❈
تو با جان مرهمی کن ای دل دوست
که بیرون آئی اینجاگاه از پوست
تو با جان مرهمی کن تا شوی لا
رسی تو ناگهان در عین الّا
❈۴۸❈
تو با جان مرهمی کن تا شوی جان
که هم جانی و گردی عین جانان
تو با جان مرهمی کن تا برِ یار
بجائی کان نگنجد هیچ دیّار
❈۴۹❈
تو باجان مرهمی پیوسته اینجا
حقیقت یک نفس پیوسته اینجا
تو خودجانی و بی قلب اوفتادی
که اینجاگاه تو همراه بادی
❈۵۰❈
مده بر باد خود را یاد میدار
که ناگاهی شوی در نزد دلدار
چو تو اندر ید اللّهی فتاده
سراسر هست اینجا برگشاده
❈۵۱❈
رهت نزدیک و تو دوری ز دلدار
کنون ای دل تو معذوری در اینکار
دل ودلدار هر دو یک صفاتید
حقیقت ای محقق نور ذاتید
❈۵۲❈
تو هم سرگشتهٔ دل هستی ای جان
در این حسرت بسی خود را مرنجان
چو همراه دل ودل همره تست
کنون اینجایگه او همره تست
❈۵۳❈
چو همراه دلی و او ترا شد
از اوّل نکتهٔ اعیان ترا بُد
ره جانان بیکره در نوردید
در این ره هر دو با هم یار گردید
❈۵۴❈
چو در یک ذات اینجا هم صفاتید
ولیکن اندر اینجا بی صفاتید
برانید این زمان خود را در آن ذات
رهائی را دهید اینجای در ذات
❈۵۵❈
یکی گردید اندر عالم کل
که تا رسته شوی در عین این ذل
یکی گردید از عین دوتائی
که تا یابید اعیان خدائی
❈۵۶❈
یکی گردید اندر جوهر ذات
که دارید این زمان در عین آیات
یکی گردید تا جانان ببینید
عاین خویشتن پنهان ببینید
❈۵۷❈
یکی گردید تا جانان شویدش
حقیقت عین آن حضرت بویدش
یکی گردید در دید خدائی
که تا پیوسته گردید از جدایی
❈۵۸❈
یکی گردید کز اصل خدائید
که این دم در عیان وصل خدائید
جهان جان شما را هست دیدار
همه جزوی و کل اینجاخریدار
❈۵۹❈
شما را بس شما اینجا نمانید
دوید اینجا و سرّ حق بدانید
نه چندانست اینجا قصهٔ دل
که بتوان گفت اینجا غصّهٔ دل
❈۶۰❈
نه چندانست اینجا سرّ اسرار
که جان آید ز گفت من بدیدار
نه چندانست اینجاگه معانی
که بتوان کردنم اینجا بیانی
❈۶۱❈
نه چندانست اینجا درد و تیمار
که بتوان ساخت الّا با رخ یار
که ما را مرهم جان ودلست او
گشاینده رموز مشکلست او
❈۶۲❈
حقیقت او مرا هر لحظه جانی
دهد اینجایگه هم داستانی
که بر دید این همه از دیدن اوست
نمیبینم یقین چیزی به جز دوست
❈۶۳❈
غم دنیا بسی خوردم حقیقت
بسی رفتم در این راه طبیعت
بآخر بازدیدم سرّ جانان
شدم اندر نهاد ذات پنهان
❈۶۴❈
بسی در دین ودنیا راز راندم
کنون چون پیرگشتم بازماندم
جوانان طعنهٔ خوش میزنندم
به طعنه در دل آتش میزنندم
❈۶۵❈
ولکین هست صبرم تا که ایشان
چو من بیچاره گردند و پریشان
ز پیری سخت غمخوار و اسیرم
همی بینم که اکنون سخت پیرم
❈۶۶❈
تنم بی قوّتست و جان ضعیفست
ولیکن در مکانی دل شریفست
بیکره غرق ذات اندر صفاتست
در دل اینجاگه عیان نور ذاتست
❈۶۷❈
دلم اینجا حقیقت یافت ناگاه
همه اندر شریعت یافت ناگاه
شد اینجاگاه اندر آخر کار
اگرچه برکشید او رنج و تیمار
❈۶۸❈
در آخر در گشودش ناگهانی
بر او شد منکشف راز معانی
در آخر گشت اینجا گاه واصل
شدش مقصود اینجاگاه حاصل
❈۶۹❈
در آخر باز دیدش روی دلدار
که پرتو نیست اندر کور دلدار
بسی دردی که خوردست این دل من
نمیداند کسی این مشکل من
❈۷۰❈
بدرد این یافتم و ز پایداری
دمی اینجا ندارم من قراری
ز بس اینجایگه سالک بُدم من
ز ناکامی عجب هالک بُدم من
❈۷۱❈
سلوک جمله اشیا کردم اینجا
ز پنهانیش پیدا کردم اینجا
بسی گفتم من اندر عین افلاک
رها کردم نمود آب با خاک
❈۷۲❈
نشانی یافتم در بی نشانی
حقیقت یافتم گنج معانی
یکی گنجی طلب میکردم از خویش
حجاب اینجا بسی برخاست از پیش
❈۷۳❈
ز ناگه دست سوی گنج بردم
ندیدم هیچ چندی رنج بردم
چو مخفی بود گنج یار اینجا
چگویم نیستم گفتار اینجا
❈۷۴❈
بسی سوادی این تقویم پختم
هنوز از خام کاری نیم پختم
بسی گفتیم و هم خواهیم گفتن
جواهرهای این معنی بسفتن
❈۷۵❈
مرا باید حقیقت هر معانی
که کردستم در اینجا جانفشانی
بسی با رند درمیخانه گشتم
در آخر از همه بیگانه گشتم
❈۷۶❈
بسی اندر چله سی پاره خواندم
کتب آخر در این دریا فشاندم
بسی کردم طلب اسرار جانان
بهر نوعی در این گفتار پنهان
❈۷۷❈
حقیقت دُر فشانی کردهام من
از آنجاگوی وحدت بردهام من
که کردستم سلوک دوست اینجا
رها کردم حقیقت پوست اینجا
❈۷۸❈
چو مغز جان بدیدم از نهانی
مرا آن بود کل عین العیانی
ز مغز جان حقیقت باز دیدم
همه اندر شریعت باز دیدم
❈۷۹❈
شریعت سرّ نمایم بود اینجا
شریعت درگشایم بود اینجا
شریعت راز بنمودم حقیقت
همه من یافتم عین شریعت
❈۸۰❈
دلا اکنون چو دید یار داری
ز معنی منطق بسیار داری
تو چندین این بیان آخر چه گوئی
همه از معنی ظاهر چگوئی
❈۸۱❈
چو باطن هست از ظاهر گذر کن
بسوی ذات کل آخر نظر کن
چو اینجا هست روحانی ز ظلمت
گذرکن تا نیابی رنج و محنت
❈۸۲❈
اگر در عالم پر نور اُفتی
وز این دار فنا کل دورافتی
چو درای ذات در افعال ماندی
چرا در گفتن هر قال ماندی
❈۸۳❈
مُوحّد باش و چون مردان ره شو
برافکن دید خود دیدار شه شو
موحّد گرد و یکتائی طلب دار
که تا آگه شوی هر لحظه از یار
❈۸۴❈
تو آگاهی ولی آگه تر آئی
اگرچه نیکوئی نیکوتر آئی
تو آگاهی زسرّ لامکانی
ولی بر هر صفت اسرار دانی
❈۸۵❈
تو آگاهدلی در صورت خود
بمانده بود اندر نیک و دربد
کنون نیک و بدت یکسان شد اینجا
همه دشواریت آسان شد اینجا
❈۸۶❈
همه فضل تو در عین صفت بود
درونت پر ز درد و معرفت بود
ز دریای دلت در جوهر ذات
شود اینجای همچون عین ذرّات
❈۸۷❈
همه آلایشت در عین دنیا
بشد شسته وجودت شد مصفّا
وجود جان شد و جان گشت جانان
چو خورشیدی کنون در عشق تابان
❈۸۸❈
چو خورشیدی کنون نور جهانی
همی یابی عجایب در نهانی
تو خورشیدی از آن ذرّات عالم
شدند اینجا برِ تو شاد و خرّم
❈۸۹❈
تو خورشیدی و صورت سایهٔ تست
ولیکن در میان همسایهٔ تست
تو خورشیدی و هستت ماه انور
ز ذات خویش اینجاگاه غم خور
❈۹۰❈
تو خورشیدی درون سینه داری
ز نور جان جان دیرینه داری
دلا اکنون تو خورشیدی در این تن
عجب گردانی از افلاک روشن
❈۹۱❈
منوّر شد جهانی و ز توپر نور
که اندر عالمی بیشک تو مشهور
منوّر شد ز تو اجسام ذرّات
که هستی بیشکی تو نور آن ذات
❈۹۲❈
توئی نور و در این ظلمت فتادی
ولیکن عاقبت سر برگشادی
سلوک جمله اشیاء کردهٔ تو
چرا مانده کنون در پردهٔ تو
❈۹۳❈
از این پرده نظر کن هم توئی تو
چرااکنون توئی اندر دوئی تو
منت میدانم و تو نیز میخوان
که دارم من در اینجا سرّ یکسان
❈۹۴❈
تو همراهی ابا من هرکجائی
چرا اندر چنین دیدی بنائی
عیانست اندر اینجا آنچه جستی
یقین است اینکه بر کام نخستی
❈۹۵❈
بمانده زود ازین پرده برون آی
همه ذرّات را تو رهنمون آی
همه ذرّات حیران تو هستند
ز پیدائیت پنهان تو هستند
❈۹۶❈
چراچندین تو اندر بند صورت
شدستی این چنین پابند صورت
ترا چون ذات هست اینجا عیانی
ترا اعیانست اسرارمعانی
❈۹۷❈
از این عالم ندیدی هیچ سودی
وزین آتش ندیدی جز که دودی
زیانت سود کن ز آتش برون شو
تو اکنون گوش دار این پند بشنو
❈۹۸❈
یکی خواهی شد ای دل در بر من
سزد گر هم تو باشی غمخور من
دل حق بین که حق داری تو درخویش
طلب کن در بر خود رهبر خویش
❈۹۹❈
دلا حق بین و وز حق میمشو دور
مشو چندین تو اندر خویش مغرور
دلا حق بین که حق خواهی شدن تو
در آخر جزو و کل خواهی بدن تو
❈۱۰۰❈
دلا حق بین و اندر حق فنا گرد
که سرگردان نباشی اندر این درد
دلا حق بین و از حق باش جان تو
چو دیدی این زمان راز نهان تو
❈۱۰۱❈
صفاتی این زمان و راز دیده
نمودخود در اینجا باز دیده
چو دیدی باز مرانجام وآغاز
در آن حضرت نخواهی رفت تو باز
❈۱۰۲❈
تو شهباز جهان لامکانی
برون پروازِ کل اندر معانی
تو شهبازی و شه راباز بین تو
که تا باشی بکل عین الیقین تو
❈۱۰۳❈
عجایب جوهری داری تو ای دل
زمانی بنگرت این رازمشکل
عیان بین باز اکنون درنهانی
اگرچه تو دلی مانند جانی
❈۱۰۴❈
درون خود نظر کن حق یکی دان
تو خود حق را یین و بیشکی دان
که هستی پس چرا حیران شدستی
یقین بنگر که کل جانان شدستی
❈۱۰۵❈
حقیقت حق عیانست ای دل اینجا
بمعنی برگشاید مشکل اینجا
حقیقت حق عیانست ای دل راز
بیاب اینجا دَرِ انجام و آغاز
❈۱۰۶❈
حقیقت حق عیان و تو نهانی
چرا اسرار خود اینجا ندانی
حقیقت حق عیانست و یقین اوست
ترادرمغز بگذر زود زین پوست
❈۱۰۷❈
حقیقت حق عیان و تو خدائی
مکن اکنون زبود حق جدائی
حقیقت حق عیان بنگر ورا تو
که هستی در نهان ماورا تو
❈۱۰۸❈
یقین در عشق کل اینجا قدم زن
اناالحق با من اینجا دم بدم زن
دمادم زن اناالحق با من اینجا
که گفتم راز کلّی روشن اینجا
❈۱۰۹❈
دمادم زن اناالحق همچو من تو
اناالحق بر همه آفاق زن تو
دمادم زن اناالحق چو حقی هان
که پیدا شد ترا در عشق برهان
❈۱۱۰❈
دمادم زن اناالحق گر حقی دوست
اگرچه در عدم مستغرقی دوست
دمادم زن اناالحق در نمودار
ز شوق دوست شو آونگ از دار
❈۱۱۱❈
دمادم زن اناالحق بر سر دار
که بنمودست اینجا یار رخسار
دمادم زن اناالحق چون احد تو
بریز و بگذر ازدید خرد تو
❈۱۱۲❈
دمادم زن اناالحق چون شدی حق
شده فاش اندر اینجا راز مطلق
دمادم زن اناالحق در همه راز
درون خود نگر انجام و آغاز
❈۱۱۳❈
دمادم زن اناالحق چون یکی یار
ترا بنماید اینجا لیس فی الدّار
چو گشتی واصل از دیدار رویش
یکی بینی گرفته های و هویش
❈۱۱۴❈
چو گشتی واصل اندر حق نهانی
درون جملگی تو جانِ جانی
چو گشتی واصل اندر حق دمادم
نمود سیر او بنگر بعالم
❈۱۱۵❈
چو گشتی واصل و جانت یکی شد
نمود هر دو عالم کل یکی شد
چو گشتی واصل و آغاز دیدی
هم از انجام خود را بازدیدی
❈۱۱۶❈
چو گشتی واصل اندر کوی معشوق
نه بینی جز عیان روی معشوق
چو گشتی واصل و دلدار یابی
پس آنگه خویشتن دلداریابی
❈۱۱۷❈
چو گشتی واصل اندر دار معنی
یکی بینی همه بازار معنی
چو گشتی واصل اندر خودببین تو
نمود هر دو عالم در یقین تو
❈۱۱۸❈
چو گشتی واصل از اعیان جمله
تو باشی در نهان پنهان جمله
چو گشتی واصل و بینی حقیقت
همه از بهر تو اندر طریقت
❈۱۱۹❈
چو گشتی واصل اینجا جمله یابی
تو باشی بیشکی گر این بیابی
چو گشتی واصل و منصور گردی
ببینی جمله وَنْدر نور گردی
❈۱۲۰❈
ببینی جملگی اندر دل و جان
تو باشی در همه ذرّات پنهان
ببینی لامکان اندر مکان گم
مکان لامکان در لامکان گم
❈۱۲۱❈
ببینی لا و الّا گرد ولا شو
ز دید جزو و کلّ کلّی فنا شو
ز عین واصلان در یاب حق را
ببر از جزو و کل کلّی سبق را
❈۱۲۲❈
چو میدانی کز آن بودی که بودی
که بود خود در اینجاگه نمودی
ز بود خود چرا غافل شدستی
که جانِ جانی اینجا درگذشتی
❈۱۲۳❈
نه جای تست اینجاگرچه جانی
بدان خودرا که کل کون و مکانی
مکانت پاک نیست ای جوهر پاک
چرا اکنون قرارت هست در خاک
❈۱۲۴❈
اگر آن مسکن اوّل بیابی
تو بیخود سوی آن مسکن شتابی
دراین مسکن همه درد است و اندوه
فروماندی بزیر بار این کوه
❈۱۲۵❈
تو زیر کوه اندوه وبلائی
وگرنه از همه آخر هبائی
نخواهی یافت بی صورت در آن دم
اگرچه مینماید او دمادم
❈۱۲۶❈
نمییابی چه گویم گر بدانی
خدای آشکارا و نهانی
اگر برگویم این اسرار دیگر
کس اینجا نیست با من یار دیگر
❈۱۲۷❈
همه غافل شده مانند حیوان
مرا این راز اینجاگه به نتوان
که با هر کس نهم اندر میان من
که همدم نیستم اندر جهان من
❈۱۲۸❈
چو همدم نیستم هم با دم خویش
همی گویم بیانی زاندک و بیش
چوهمدم نیستم خود یافتستم
از آن زینجای من بشتافتستم
❈۱۲۹❈
بسی جستم در اینجا صاحب درد
که باشد همچو من اندر میان فرد
که تا با او بگویم سرّ احوال
نمود خویشتن در عین احوال
❈۱۳۰❈
ندیدم گرچه بسیاری بجستم
از آن اینجایگه فارغ نشستم
که همدم جز دمم اینجا ندیدم
دم خود اندر اینجا برگزیدم
❈۱۳۱❈
دم خود یافتم سرّ نهانی
در او اسرار عشق لامکانی
دم خود یافتم زاندم که دارم
در اینجا اوست کلّی غمگسارم
❈۱۳۲❈
دم خود یافتم جبّار بیچون
از آن این دم زدم من بیچه و چون
دم خود یافتم سلطان آفاق
که این دم هست بیشک در جهان طاق
❈۱۳۳❈
دم خود یافتم اللّه را من
از آن اینجا شدم آگاه را من
دم من زاندم بیچون یقینست
کز آن دم اوّلین و آخرین است
❈۱۳۴❈
دم من دارد آن دم اندر اینجا
که آن دم میندید است آدم اینجا
دم من هست جان جمله جانها
که میگوید دمادم این بیانها
❈۱۳۵❈
دم من هست عین نفخ رحمان
که اینجا حق شناسد عین شیطان
دم من جز یکی اینجاندید است
پدیدار است کل او ناپدید است
❈۱۳۶❈
دم من بین نمود بود آن پاک
که این دم محو کرده آب با خاک
دم من سلطنت دارد بمعنی
که یک ره ترک کردست دین و دنیا
❈۱۳۷❈
ز دنیا درگذشت و یافته یار
نمیبیند در اینجا جز که دلدار
ز دنیا درگذشت و لامکان دید
ز دید خود خداوند جهان دید
❈۱۳۸❈
ز دنیا درگذشت و آن جهان شد
بمعنی و بصورت جان جان شد
ز دنیا درگذشت و گشت آزاد
نمود خویشتن را داد بر باد
❈۱۳۹❈
ز دنیا درگذشت و خود نظر کرد
همه ذرّات را از خود خبر کرد
ز دنیا درگذشت و گفت اسرار
دمادم کرد در یک نوع تکرار
❈۱۴۰❈
ز دنیا درگذشت و یافت معنی
سپرده در یقین اسرار معنی
ز دنیا درگذشت و جان جان شد
بیک ره خالق کون و مکان شد
❈۱۴۱❈
ز دنیا درگذشت و جان برانداخت
وجود خویتشن یکبار بگداخت
ز دنیا درگذشت و در فنا دید
خدا خود را از آن عین بقا دید
❈۱۴۲❈
ز دنیا درگذشت در لاقدم زد
زمین و آسمان در عین هم زد
یکی شد در فنا محو است دنیا
نماند اینجایگه جز عین عقبی
❈۱۴۳❈
ولیکن چون نمود عشق تکرار
همی آرد دمادم سرّ گفتار
بگویم یکدمی مردم نمایم
در این دم دمبدم آن دم نمایم
❈۱۴۴❈
دمی دارم که بیرون جهانست
بکل پیدا ز خود اندر نهانست
یکی دیدست از خود درگذشته
تمامت سالک آسا در نوشته
❈۱۴۵❈
یکی دیدست ودر یکی خدایست
میان جملگی عین لقایست
یکی دیدست و در یکی کلامست
در این معنی خدای خاص و عام است
❈۱۴۶❈
یکی دیدست این گفتار بشنو
دمادم سرّ کل از یار بشنو
یکی دیدست اینجا جز یکی نیست
حقیقت جز خدایم بیشکی نیست
❈۱۴۷❈
یکی دیدست و میگویم ز یک من
که در یکی خدا دیدم ز یک من
یکی دیدست بنگر مرد اسرار
یکی دان این همه معنی وگفتار
❈۱۴۸❈
یکی دیدست او واصل نموده
ز یکی این همه حاصل نموده
یکی دیدست و عاشق بر صفاتست
یکی اعیان نور قدس ذاتست
❈۱۴۹❈
یکی دیدست اینجا درخدائی
چگونه او کند اینجا جدائی
یکی دیدست و اللّه و جلالست
زبان عارفان زو گنگ و لالست
❈۱۵۰❈
که بسیاری در این گویند هردم
ولی آن دم نمیبینند محرم
از آن نامحرمی بیچاره اینجا
که این معنی نداری چاره اینجا
❈۱۵۱❈
از آن نامحرمی کاینجاندیدی
در این معنی زمانی نارسیدی
از آن نامحرمی همچون جمادی
که اینجاگه نداری هیچ دادی
❈۱۵۲❈
از آن نامحرمی و مانده غافل
که این معنی نکردستی تو حاصل
از آن نامحرمی کاین سرّ نداری
که در پای وصالش سر در آری
❈۱۵۳❈
از آن نامحرمی کین جایکی تو
نمیدانی و بیشک در شکی تو
نه چندانست گفتار تو اینجا
میان دمدمه در عین غوغا
❈۱۵۴❈
که نتوانی که اینجا راز بینی
خدای خود در اینجا باز بینی
از آن غافل شدی ای مانده حیران
که هر لحظه شوی اینجا دگرسان
❈۱۵۵❈
دگرسانی نه یکسان همچو منصور
که دریابی یقین اللّه را نور
زمین و آسمان پر نور بنگر
نظر کن خویشتن منصور بنگر
❈۱۵۶❈
زمین و آسمان در تو پنهانست
ولی اینجا دلت درمانده حیرانست
زمین و آسمان هم نور تو دارد
همه ذرّات منشور تو دارد
❈۱۵۷❈
زمین و آسمان دید تن تست
که اینجاگاه کلّی روشن تست
زمین و آسمان هم در حجابند
اگر بگشایی اینجاگاه این بند
❈۱۵۸❈
زمین و آسمان اینجا برافتد
نمود جانت کلّی بر سر افتد
زمین و آسمان اینجا شود گم
مثال قطرهٔ در عین قلزم
❈۱۵۹❈
زمین و آسمان اینجا نبینی
بجز یک جوهری پیدا نبینی
زمین و آسمان گردد یکی دید
میان این چنین هرگز که بشنید
❈۱۶۰❈
زمین و آسمان کلّی خدایست
بمعنی ابتداو انتهایست
زمین و آسمان عکس نمود است
دل و جان اندر اینجادر ربودست
❈۱۶۱❈
زمین و آسمان گردان زخود کرد
ز اصل افتاده بود و ذات کل فرد
زمین و آسمان اینجا مبین تو
بجز حق گر حقی اینجا حقی تو
❈۱۶۲❈
زمین و آسمان او را نظر کن
اگر مردی دلت را با خبر کن
چنان شو کاوّل اینجاگاه بودی
عیان بودی ولیکن خود نبودی
❈۱۶۳❈
نمیدیدی تو خود را جمله حق بود
از آن این راز میگویند معبود
بیانست این معانی پیش عشاق
ولیکن هر کسی اینجایگه طاق
❈۱۶۴❈
نگردد تا نباشد جمله فانی
اگر این رازِ من جمله بدانی
بجائی اوفتی ای مانده عاجز
که اینجا کس ندید آنجای هرگز
❈۱۶۵❈
بجائی اوفتی ای مرد بیخود
که یکسانست اینجا نیک با بد
بجائی اوفتی کآنجای بُد لا
همه پیغمبران هستند یکتا
❈۱۶۶❈
بجائی اوفتی کآنجا زمانست
یقین میدان که بیرون جهانست
بجائی اوفتی کانجا یقین است
حقیقت نی شک و نی کفر و دینست
❈۱۶۷❈
بجائی اوفتی در کلّ اسرار
که آنجا نیست این صورت پدیدار
بجائی اوفتی ای مانده غافل
که آنجا جان یکی بینی ابا دل
❈۱۶۸❈
بجائی اوفتی کآنجا خدایست
ترا باشد حقیقت رهنمایست
ز جمله فارغی در جملگی درج
دریغا گر بدانی خویشتن ارج
❈۱۶۹❈
ز جمله فارغ و یکتا تو باشی
ولیکن در بیان خود تو باشی
ز جمله فارغ و در جمله باقی
تو باشی مِیْ تو باشی جمله ساقی
❈۱۷۰❈
ز جمله فارغ و دیدار بیچون
همه اندر تو و تو بیچه و چون
ز جمله فارغ و دید تو باشد
همه در عین تقلید تو باشد
❈۱۷۱❈
ز جمله فارغ اینجا باش درویش
که آنجا بیحجابی بنگر از پیش
ز جمله فارغ اینجا باش و بنگر
که اینجاگه توئی جبار اکبر
❈۱۷۲❈
ز جمله فارغ اینجا باش و دریاب
تو داری مال و جاه و جمله اسباب
ز جمله فارغ اینجا باش و او شو
ز من دریاب و هم از من تو بشنو
❈۱۷۳❈
دمی بنگر تو این رمز و اشارات
نمودم عشق مردم در عبارات
دمادم فهم کن سرّالهی
که میگویم ترا من بی کماهی
❈۱۷۴❈
دمادم فهم کن گر مرد هستی
نه همچون کافران بت میپرستی
در اینجا دیروبت بیشک نسنجد
دل صاحب یقین اینجا نسنجد
❈۱۷۵❈
که این معنی نه تقلید است تحقیق
بود سرّ نهانی باب توفیق
ببر آن گوی از میدان جانت
بدان اینجایگه راز نهانت
❈۱۷۶❈
چرا خون میخوری اندر دل خاک
نمییابی جمال صانع پاک
چرا خون میخوری در خاک فانی
از آن می ره نبردی و ندانی
❈۱۷۷❈
ز دانائی صفات ذات بشنو
رموز کلّ معنی هان تو بگرو
بر این گفتار من جان برفشان هان
بمعنی و بصورت بی نشان هان
❈۱۷۸❈
شود معنی و صورت بین یقین حق
ابا تو گفتم اکنون راز مطلق
چو رازت من دمادم گفتم اینجا
حقیقت درّ معنی سفتم اینجا
❈۱۷۹❈
چو رازت مینهم اینجا ابر در
چرا اینجا بماندستی تو چون خر
سر اندر صورتِ آخر بکرده
چو او اینجایگه مر کاه و خورده
❈۱۸۰❈
نه آخر خر چو راهی میرود باز
ندیده در یقین انجام و آغاز
چنان رهبر بود مسکین و غمخَور
که گوئی دیده است آن راه دیگر
❈۱۸۱❈
بفعل خود رود آن خر در آن راه
بود بیچاره چون حیران و آگاه
کند آن راه زیر بار از دل
که تا ناگه رسد در عین منزل
❈۱۸۲❈
چو در منزل رسد بی بار گردد
بمانده فارغ از هر بار گردد
بِاِسْتَد ناگهی آزاد اینجا
که بیشک داده باشد داد آنجا
❈۱۸۳❈
تو هم دادی ده و میکش تو این بار
که ناگاهان رسی در منزل یار
تو اندر منزلی، منزل ندیده
بجز این نقش آب و گل ندیده
❈۱۸۴❈
تو اندر منزلی و راه کرده
بمانده عاجز و بس غصّه خورده
ندیدی منزل ای غافل در اینجا
که این دم ماندهٔ بیچاره تنها
❈۱۸۵❈
بهر شرحی که میگویم ندانی
همی ترسم چنین غافل بمانی
ترا غفلت چنین آزاد کردست
میان آتشت دلشاد کردست
❈۱۸۶❈
که نادانستهٔ راحت ز چه باز
بماندستی تو غافل بی چنین راز
ز من این راز بشنو بار دیگر
که میگویم ترا اسرار دیگر
❈۱۸۷❈
غبار صورتت بردار یکراه
که تا پیدا شود آنجای آن ماه
غبار صورتت بردار از پیش
که تا معنی بیابی مرد درویش
❈۱۸۸❈
غبار صورتت چون رفت حق یاب
چرا چندین شدی مانند سیماب
تو لرزان مانده اندر راه ترسان
زهر چیزی دل خود را مترسان
❈۱۸۹❈
اگر خود را نترسانی در این راز
ببینی ناگهان انجام و آغاز
اگر خود رانترسانی زهر کس
رسی اندر خدا این ره ترا بس
❈۱۹۰❈
اگر خود رانترسانی در این سرّ
شود اسرار باطن جمله ظاهر
اگرخود را نترسانی نترسی
عیان فاشست چندینی چه پرسی
❈۱۹۱❈
عیان دریاب چندین گفتگویم
یکی حرفست تا چندین چگویم
حقیقت جز خداوند دگر نیست
که حق هستی بود چون بنگری نیست
❈۱۹۲❈
ز هست و نیست آگه شو در این راه
اگر هستی از این اسرار آگاه
ز هست و نیست هر دو حق یقین است
که هست و نیست رازِ کفر و دینست
❈۱۹۳❈
کجا داند کسی این راز اینجا
که جانان را پدیدست باز اینجا
ز جانان گر چه میگویند اسرار
چه گویم هست جانان ناپدیدار
❈۱۹۴❈
پدیدارست صورت با معانی
ولکین یار اندر بی نشانی
رخت بنموده و تو اوندیده
ابا تو گفته و از تو شنیده
❈۱۹۵❈
تو نشنفتی که او میگویدت هان
دمادم هر صفت اینجای برهان
دمادم باتو در گفت و شنیدست
ولکین او بکلّی ناپدیدست
❈۱۹۶❈
دمادم روی بنماید ز پرده
میان جملگی خود گم بکرده
چنان خود گم بکردست او زاعزاز
که در یکی است کژ بینی مر او باز
❈۱۹۷❈
نمود او یکی و تو دو بینی
درون پرده با او همنشینی
از آن اینجا دو میبین که صورت
ترا در پیش افتاده کدورت
❈۱۹۸❈
چو رنگ حسن و طبع آز داری
نمیدانی که چون جز راز داری
ز مکر و فعل تلبیس آنگهی شاه
نماید روی در آیینه ناگاه
❈۱۹۹❈
ز صورت چون برون آئی بیکبار
ترا برخیزد از هر نقش پندار
درون خانه بینی مر خداوند
گشاید آنگهی از تو چنین بند
❈۲۰۰❈
گره بگشاید و آنگه شود باز
زبان گفتِ این کوته شود باز
بدانی اِرْجِعی گر مؤمنی تو
ز حق اینجایگه مینشنوی تو
❈۲۰۱❈
ندانی اِرْجِعی بشنو زمانی
که داری اندر اینجاگه نشانی
ولیکن گوش صورت نشنود این
ولی چون من ابر این بگرود هین
❈۲۰۲❈
تراچون بازگشتت سوی یارست
چرا دلبستگی در کوی یار است
ترا نی روی باشد اندر این کوی
مشو ای عاشق اینجا تو بهر سوی
❈۲۰۳❈
ترا اینجایگه یاراست حاصل
کز او ناگه شوی در عشق واصل
بوقتی کز خودی آئی برون تو
نه چون دیوانهٔ اندر جنون تو
❈۲۰۴❈
شوی و می ندانی این چه رازست
اگرچه دیدهات اینجای باز است
نمیبیند یقین اینجا رخ یار
دمامد گوشت اینجا پاسخ یار
❈۲۰۵❈
دمی گر غافل آید این نداند
چو حیوانان عجب حیران بماند
درون را با برون کل آشنا نیست
در این ظلمت حقیقت روشنا نیست
❈۲۰۶❈
درونت روشنائی دارد اینجا
درونت می جدائی دارد اینجا
ز خود دور افت تا کلّی شوی نور
وگرنه تو بظلمت افتی و دور
❈۲۰۷❈
چو دور افتی دمادم عین ظلمت
رسد آنگه بیابی عین قربت
کنون چون حاصلست اینجا بدان تو
ز دید دید من این رایگان تو
❈۲۰۸❈
خدا با تست و تو در جستجوئی
در این معنی تو چون نادان چگوئی
بسر گردان شده مانند گوئی
از این معنی چو نادانی چگوئی
❈۲۰۹❈
دگر ره میبری گفتار ما را
یقین یارت شود هم یار یارا
یکی یاریست جمله دوست دارد
یکی مغز است و جمله پوست دارد
❈۲۱۰❈
حجاب یار عین پوست باشد
چو پرده رفت کلّی دوست باشد
حجاب یار اینست گر بدانی
وگرنه چند از این اسرار خوانی
❈۲۱۱❈
حجاب یار اینجا صورت تست
اگر باشی چو مردان جهان چُست
تو برداری حجاب و ترک گوئی
چو نیکو بنگری اکنون تو اوئی
❈۲۱۲❈
تو هستی او ولی صورت حجابست
ز صورت جمله اعداد و حسابست
تو هستی او و او در تو نمودار
حجاب اکنون ز پیش خود تو بردار
❈۲۱۳❈
یقین درنیستی او را نظر کن
که جانست او و دل را تو خبر کن
دلت را محو کن تا جان شود پاک
نماند این نمود آب با خاک
❈۲۱۴❈
پس آنگه جان یقین را محو گردان
رخ خود از همه اینجا بگردان
خدا دان و خدا بین و خدا گرد
وگر غیرست زود از وی جداگرد
❈۲۱۵❈
خدا را بین و با او آشنا باش
چو با او همنشینی کم بقا باش
خدا را بین و با او گو تو رازت
از او بشنو بیانها جمله بازت
❈۲۱۶❈
بگوید جملگی با جانْت با دل
وگر تو پی بری این راز مشکل
وگر یک ذرّه مانی تو بخود باز
نبینی هیچ هم انجام و آغاز
❈۲۱۷❈
اگر یک ذرّه ماندستی بصورت
کجا باشد بنزدیکت حضورت
حضورت در یکی اینجا نماید
نمودصورتت اینجا نماید
❈۲۱۸❈
حضورت آنگهی باشد در این راز
که بینی اوّلت اینجایگه باز
حضورت آنگهی باشد چو عشّاق
که باشی همچو شمس اندر فلک طاق
❈۲۱۹❈
حضورت آنگهی باشد چو عاقل
که در اعیان نباشی هیچ غافل
حضورت آنگهی باشد ز دیدار
که او آید ترا کلّی خریدار
❈۲۲۰❈
حضورت آنگهی باشد چو مردان
که بیرون آئی از صورت بدینسان
شوی و در یکی آری قدم تو
یکی دانی وجودت با عدم تو
❈۲۲۱❈
وجودت با عدم یکسان نمائی
نه هر دم خود ز دیگرسان برآئی
وجودت با عدم یکی کنی کل
رود آنگاه رنج و فکر و هم ذل
❈۲۲۲❈
وجودت با عدم یکسان نماید
پس آنگه باز خود را لا نماید
وجودت با عدم کلّی شود حق
تو باشی آنگهی این رازمطلق
❈۲۲۳❈
وجودت با عدم اللّه گردد
کسی کین یافت زین آگاه گردد
در آخر چون نظر دارد خدایست
درون جملگی او رهنمایست
❈۲۲۴❈
در آخر راز او بیند در اینجا
یکی اندر یکی بگزیند اینجا
در آخرواصل جانان شود او
درون جملگی پنهان شود او
❈۲۲۵❈
در آخر راز دار شاه گردد
درون جانها اللّه گردد
در آخر چون ببیند باشد او جان
یقین جانان بود دریاب اعیان
❈۲۲۶❈
بود اعیان همین گر راه بردی
رهت اینجا بسوی شاه بردی
شه اینجاگه عیان و تو نهانی
ولی این راز اگر اینجا بدانی
❈۲۲۷❈
شه اینجا رخ چو بنمودست جمله
حقیقت مغز نیز و پوست جمله
همه او هست و یکی گشته ظاهر
بهر کسوت کجا دانی تو این سرّ
❈۲۲۸❈
همه او هست ای بیچاره مانده
چنین حیران ودر نظاّره مانده
همه او هست ای درمانده مسکین
تو خواهی ماند اندر عشق غمگین
❈۲۲۹❈
همه او هست غیری نیست اینجا
همه او هست دیری نیست اینجا
درون کعبهٔ جان آی و کن سیر
نظر کن کعبه را افتاده در دیر
❈۲۳۰❈
درون کعبه آی ای سرّ ندیده
نمود کعبهٔ ظاهر ندیده
چو داری کعبهٔ عشاق تحقیق
توئی در آفرینش طاق تحقیق
❈۲۳۱❈
چو داری کعبهٔ اسرار حاصل
چرا در خود نگردانی تو واصل
چو داری کعبهٔ جانان یقین است
چه جای عقل و فهم و کفر و دین است
❈۲۳۲❈
تراچون کعبه حاصل شد در اینجا
حقیقت جانْت واصل شد در اینجا
ترا چون کعبه جانانست او بین
گذر کن این زمان از کفر وز دین
❈۲۳۳❈
ترا این دین یقین باید که باشد
ز کفر عشق دین باید که باشد
چو اینجاکفر و دین یکسان نمودست
ترا زین کف رو دین آخر چه سود است
❈۲۳۴❈
نمیگنجد در اینجا کفر و اسلام
کجا گنجد در اینجاننگ با نام
نگنجد نام نیک اندر ره عشق
کسی باید که باشد آگه عشق
❈۲۳۵❈
اگر آگاه عشقی جمله حق بین
بجز حق دیگری را تو بمگزین
بجز حق هرچه بینی بت بود آن
چوبت بشکست یابی گنج اعیان
❈۲۳۶❈
تراگنجی است اندر جان نهانی
چرا خود گنج خود اینجا ندانی
ز گنجت رنج دیدی هر دمی باز
از آن اینجا ندیدی محرمی باز
❈۲۳۷❈
تواتمام نمود آن ندیدی
از آن اینجا بخاک و خون طپیدی
بماندستی ز بهر دین گرفتار
حقیقت دین پرستی همچو کفّار
❈۲۳۸❈
نه این باشد نمود عشقبازی
که اینجا گه گرفتی عشقبازی
نه بازی عشق جانان باختستی
نه همچون عاشقان جان باختستی
❈۲۳۹❈
تو رسم عاشقان هرگز ندانی
که درمانده بخود بس ناتوانی
تو رسم عاشقان دریاب و جان ده
هزاران جان بیک دم رایگان ده
❈۲۴۰❈
تو یک جان داری و آن خود هبا شد
حقیقت او بداند کو بقا شد
هزاران جان بیکدم عاشقانه
یکی باشد حقیقت جاودانه
❈۲۴۱❈
هر آن عاشق که او جانان نگردد
حقیقت شمس او رخشان نگردد
هر آن عاشق که یک تن گشت صد جان
بداند این رموز عشق پنهان
❈۲۴۲❈
نشان بی نشان یاردیدم
نمود لیس فی الدّیار دیدم
چو جانم بی نشان بُد در نشانم
حقیقت فاش شد راز نهانم
❈۲۴۳❈
ندانستم که همچون او شوم باز
نخواهد مانَدَم انجام و آغاز
یکی خواهم شدن مانندهٔ دوست
که مغز بی نشانی بود در پوست
❈۲۴۴❈
چو یارم بی نشان بُدْ من بُدَمْ او
نظر کردم حقیقت من شدم او
حقیقت راست گفت اینجای منصور
که اینجا میدمم در جمله من صور
❈۲۴۵❈
ولی این راز رامحرم بشاید
که دریابد چه صاحب عشق باید
که این داند نه هر بد جنس جاهل
کسی باید که باشد دوست کامل
❈۲۴۶❈
که این سرّ باز داند آخر کار
بهرکس این نشاید گفت زنهار
نه هرکس این سزاوار است دریاب
کجا باشد حقیقت تشنه سیراب
❈۲۴۷❈
نمود عشق جانان را از اینسان
بدانستند هم خلوت نشینان
بر این امیّد جانها داده اینجا
که تا روزی مگر یابند آنجا
❈۲۴۸❈
کسی کین پی برد از عالم دل
حقیقت برگشاید راز مشکل
بوقتی کز خودی بیرون شود او
ز دید چون و چه بیرون شود او
❈۲۴۹❈
اگر بیچون شوی در چه نمانی
حقیقت این معانی بازدانی
نه هرکس صاحب اسرار گردد
کسی باید که او دلدار گردد
❈۲۵۰❈
که همچون مصطفی در سرّ اسرار
شود کلّی ز خود او ناپدیدار
زند دم از نمود مَنْ رآنی
برو بیچاره کین مشکل ندانی
❈۲۵۱❈
رموز علم او بد در حقیقت
دم این دم او ز دست اندر حقیقت
نرستی از طبیعت کی بدانی
نهایت تا زنی دم از رآنی
❈۲۵۲❈
بوقتی کو دم این زد یقین دید
که خود را اوّلین و آخرین دید
نمودش بود اوّل نیز آخِر
حقیقت جان جان و صاحب سرّ
❈۲۵۳❈
بدو تادم زد و آن دم یقین یافت
خدادر خویشتن عین الیقین یافت
چو او دم زد دَمِ جمله نهان کرد
حقیقت خویش را او جان جان کرد
❈۲۵۴❈
دم جمله نهان شد در دم او
اگر دم جوئی اینجاگه دم او
زن آنگه کین حقیقت باز دانی
پس آگه راز معنی بازدانی
❈۲۵۵❈
توئیّ تو نماند حق شوی پاک
نهی بر فرق معنی تاج لولاک
چو غوّاصی روی در بحر احمد(ص)
کنی اینجای محوت نیک و هر بد
❈۲۵۶❈
بیابی دُرّ معنی وصالش
ببخشد ناگهت اندر کمالش
تو در دریای او چون غوطه خوردی
حقیقت دُرّ معنی را تو بردی
❈۲۵۷❈
ز بودِ او دمی این دم بزن تو
وگرنه از کجا مردی که زن تو
تو همچون بی نمود او زنی دم
که او بُد در حقیقت هر دو عالم
❈۲۵۸❈
دوعالم آن زمان در پیش بینی
همه کون و مکان در خویش بینی
یکی گرددترا ظاهر در آن دید
حقیقت اینست اینجا سرّ توحید
❈۲۵۹❈
تو مر توحید احمد یاب و حیدر
از ایشان گر خدا بینی تو مگذر
خدابین باش همچون دید ایشان
که بینی در عیان توحید ایشان
❈۲۶۰❈
تراتوحید از ایشان روشن آید
که جانت همچو نوری روشن آید
ولیکن این معانی سرّ ایشانست
میان واصلان این راز پنهانست
❈۲۶۱❈
چو پنهانست این دم در نهانت
کجا پیدا شود راز نهانت
وز ایشان منکشف آمد چنین راز
اگر یابی از ایشان این یقین باز
❈۲۶۲❈
یقینِ ذاتِ ایشان بودِ جانست
بر عشّاق این عین العیانست
برون آئی چو مغز از پوست اینجا
نبینی در یقین خوددوست اینجا
❈۲۶۳❈
برون آئی و در یکّی زنی دم
درون خویش یابی هر دو عالم
برون آئی و یابی جانِ جانت
حقیقت اوست اینجاگه عیانت
❈۲۶۴❈
از این معنی ببر ای دوست گوئی
بزن از عشق کل تو های و هوئی
نمیدانی که داری جوهر دوست
بنادانی بماندستی در این پوست
❈۲۶۵❈
اگر تو مغز جان خواهی رها کن
تو مرا این پوست کلّی خود جدا کن
درونت دوست دار و پوست شیطان
حقیقت جان خود کن عین جانان
❈۲۶۶❈
چو جانان بی نشان آمد حقیقت
نه ره ماند و نه نفس و نه طبیعت
بسی راهست لیکن هیچ ره نیست
بر عشّاق جز دیدار شه نیست
❈۲۶۷❈
خدا در بی نشانی باز بین باز
که اودارد نهان عین الیقین باز
خدا را بین و از اشیا گذر کن
ز دید خویشتن در خود نظر کن
کامنت ها