عطار:چنین گفتست شیخ مهنه آن پیر که حق دیدم یقین چون روغن و شیر
❈۱❈
چنین گفتست شیخ مهنه آن پیر
که حق دیدم یقین چون روغن و شیر
چو روغن ناگهی پیدا نماید
نمود شیر آلایش نماید
❈۲❈
جدا گردد مصفّا مانده روغن
حقیقت همچنین دان جان و هم تن
خورش شاید یقین و هر دو یک جا
ولی در اصل و فرع آید معمّا
❈۳❈
نباشد دوغ، همچون روغن پاک
چنین آمد نمود آب در خاک
اگرچه اصل هر دو از یکی بود
درون شیر روغن بیشکی بود
❈۴❈
یکی جان داری و جانان شوی تو
بهر جانب هزاران جان شوی تو
نظر کن ای ندیده جان جانان
که پیدائیّ تو سرّیست پنهان
❈۵❈
بهر معنی که اندیشی در این راز
نخواهی یافت جز سررشتهٔ باز
چراکین جان خود مغرور ماندی
چو عکس از شمس بیشک دورماندی
❈۶❈
اگرچه عکس و خورشید است با هم
کجا باشد حقیقت جان چو عالم
نمود عالم اینجا پیش افتاد
که صورت دید و جان در پیش افتاد
❈۷❈
اگر دریابی این راز نهانی
تو این معنی حقیقت بازدانی
نظر کن آفتاب و سایه بنگر
که پنهان می شود هر سایه در خور
❈۸❈
چنین خواهد بُدن در آخر کار
که درجان میشود پنهان به یکبار
تن و جان اصل جانانست اینجا
از آن پیدا و پنهانست اینجا
❈۹❈
چو برفست این نمود اینجاکه برخواست
حقیقت برف در خورشید پیداست
شود آبی عجایب خوب و روشن
چنین خواهد بدن اینجان و این تن
❈۱۰❈
تو حل خواهی شدن در آب معنی
اگر هستی یقین دریاب معنی
تو در صورت چنین ماندی گرفتار
که همچون مرغ در دامی گرفتار
❈۱۱❈
تو مرغ لامکانی و قفس تن
بمانده اندر این زندان با من
قفس چون درگشاید بر اجل هان
شوی اندر فضای عشق پرّان
❈۱۲❈
برون آئی و خوش آئی بپرواز
ببینی آنچه بُد گمکردهات باز
اگر ره سوی مسکن باز دانی
حقیقت زین معانی راز دانی
❈۱۳❈
وگرمانی تو سرگردان در اینجا
بهرجانب شوی پرّان در اینجا
بسوی آشیان ره یاب تحقیق
حقیقت این زمان بشتاب توفیق
❈۱۴❈
بیاب ای جان که ماندستی در این دام
طلب کن آشیان خود در این گام
ترا چون آشیان دیدار یار است
چرا مانده تنت در زیر بار است
❈۱۵❈
چو خواهد بود اینت آخر کار
مباش اندر نهاد خود گرفتار
قفس بشکن برون رو تو ز زندان
تو از دام بلا مرخویش برهان
❈۱۶❈
دریغا ماندهٔاندر قفس تو
در اینجاگه نداری هیچکس تو
نداری دانه اینجاگاه هم آب
بماندستی حقیقت رفته در خواب
❈۱۷❈
شوی آگه چو تو بیرون خرامی
تو در آن ناتمامیّت تمامی
سزد گر بازدانی مسکن خویش
یکی بینی حقیقت مأمنِ خویش
❈۱۸❈
همه پرواز تو اندر یکی است
یکی بنگر که این سرّ بیشکی است
بنزدیک خدابینان صادق
که ازدام بلا چون مرغ عاشق
❈۱۹❈
برون جستند و در پرواز رفتند
بسوی آشیانه باز رفتند
سرانجامت چنین خواهد بدن راز
که خواهی رفت سوی آشیان باز
❈۲۰❈
چو بیرون آمدی بی حیله ازدام
خوشی در مرغزار خلد بخرام
سرانجامت چنین خواهد بُدن کار
کنون بشکن قفس اینجا بیکبار
❈۲۱❈
چو اندر سدرهٔ طوبی نشستی
زبند صورت دنیا برستی
ترا باشد سراسر ملک عالم
یکی بینی تو اینجاگه دمادم
❈۲۲❈
یکی بینی تو چون صورت نباشد
در آن مسکن به جز نورت نباشد
حقیقت آن جهان به زین جهانست
که اینجا عاریت آن رایگان است
❈۲۳❈
حقیقت آن جهان نوراست و راحت
در اینجادرد و رنج و عین زحمت
حقیقت آن جهان دیدار یاراست
که اینجا غصّههای بیشمار است
❈۲۴❈
حقیقت آن جهان نور و صفایست
که اینجا حزن و خوفست و بلایست
حقیقت آن جهان دید بهشتست
که اینجامسکن ابلیس زشتست
❈۲۵❈
حقیقت آن جهان دیدار باشد
همه دیدار حق اسرار باشد
نه زین زندان بلا میبینی و رنج
در آنجا باز بینی گوهرو گنج
❈۲۶❈
چو زین زندان به جز خواری نیابی
سزد گر سوی آن بستان شتابی
بهشت جاودان اینجاست دریاب
اگر مرد خدائی زود بشتاب
❈۲۷❈
همه جان عزیزان بهرِ این راز
گذر کردند ودیدند این بیان باز
همه جان عزیزان سرّ بدیدند
برون رفتند و آنجاگه رسیدند
❈۲۸❈
همه جان عزیزان جان جانست
حقیقت آشکارا و نهانست
همه جان عزیزان گشت دلدار
حقیقت شد همه آنجا پدیدار
❈۲۹❈
تو هم ای مانده و حیران و غمگین
پر از خوف آمدی تن خوارو مسکین
نه چندین انبیا بهرِ تو اسرار
یقین گفتند از اعیان دلدار
❈۳۰❈
نشانت دادهاند اینجای ایشان
تو اینجا ماندهٔخوار و پریشان
نشانت دادهاند در بینشانی
که تا باشد که رمزی بازدانی
❈۳۱❈
اگرچه بی نشانی است اینجا
همه رازِ نهانی است اینجا
تو اینجا بی نشان شو همچو مردان
که بیشک بی نشان بینی تو جانان
کامنت ها