عطار:شبی میگفت اکّافی همین راز که یارب این حجاب آخر برانداز
❈۱❈
شبی میگفت اکّافی همین راز
که یارب این حجاب آخر برانداز
مسوزان بیش از این مر دوستانت
بگو تا کی بود راز نهانت
❈۲❈
چنین پیدا چنین پنهان چرائی
که با رندان دمادم آشنائی
همه خاصان کشیدستی بزنجیر
ندارند اندر اینجا هیچ تدبیر
❈۳❈
همه حیران تو اینجا بماندند
بیک ره دست از ره برفشاندند
تو یار عامی و خاصان چنین خوار
کنی پیوسته میداری تو غمخوار
❈۴❈
تمامت عاشقان در خون فکندی
میان پردهشان بیرون فکندی
ترا باشد مسلّم آنچه خواهی
بکن بر بندگان خود تو شاهی
❈۵❈
بیک ره ماندهام اینجای بر در
اسیر و عاجز و مسکین و غمخور
نمود عشق خود اینجا تو بنمای
گره ازکار جمله هم تو بگشای
❈۶❈
تو بگشا این گره از بود جمله
که هستی بیشکی معبود جمله
تو داری جان و دل هستی دل و جان
دمادم عاشقان خود مرنجان
❈۷❈
رهی بنمودهٔ عشاق با خود
همان دارند طمع کآخر توشان زد
نگردانی و بخشی آخر کار
مر ایشان را بوصل خود بیکبار
❈۸❈
بلای عشق تو اینجا کشیدند
برای آنکه دید تو بدیدند
در آخرشان لقای خویش بنمای
نمود خویشتان از پیش بنمای
❈۹❈
همه واصل کن اینجاگه چو منصور
که تاگردند کل نور علی نور
حقیقت شان بیکره بود گردان
زیان جملگی شان سود گردان
❈۱۰❈
بدست تست این سرّ نهانی
که راز جملگی اینجا تو دانی
گر آمرزی تمامت در قیامت
کف خاکست پیشت این تمامت
❈۱۱❈
کف خاکست پیشت جمله جانها
مکن ضایع در اینجاگاه تنها
ببگذار ای کریم ناتوانبخش
بفضل خویش بر خلق جهان بخش
❈۱۲❈
سوی جنّت رسان مر جمله را پاک
چه باشد نزد تو پاکان کف خاک
وصال خویش کن روزیّ جمله
ببین آخر جگر سوزیّ جمله
❈۱۳❈
همه حیران و زار افتاده نزدیک
بتو اندر صراطی مانده باریک
در این زندان کن ایشان راتو آزاد
اسیرانند دهشان جملگی داد
❈۱۴❈
در آخرشان بکن مقصود حاصل
همه از ذات خودگردان تو واصل
کامنت ها