عطار:زبان بگشاد و گفت ای راز مطلق ابر حق میزنی اینجا اناالحق
❈۱❈
زبان بگشاد و گفت ای راز مطلق
ابر حق میزنی اینجا اناالحق
ابر حق میزنی اینجا یقین تو
که هستی اوّلین و آخرین تو
❈۲❈
ابر حق میزنی دم نی ببازی
که مرد عشق و صاحب درد رازی
ابر حق میزنی این دم حقیقت
که بسپردی شریعت بی طبیعت
❈۳❈
منم واقف ز حالت اندر اینجا
که میبینم ترا من ذات یکتا
تو ذاتی این زمان رخ کل نموده
نمود جمله اشیا در ربوده
❈۴❈
تو ذاتی ای صفاتت لامکانی
حقیقت این جهان و آن جهانی
تو ذاتی و نمودی رویم ای جان
مراتو بیشکی اینجا مرنجان
❈۵❈
بگو اسرار با من این دم ای دوست
حقیقت مغز گردانم همه پوست
که یک سالست تا روی تو در خواب
چنین دیدم مرا امروز دریاب
❈۶❈
مرا امروز گردان شاد و خرّم
که بُد در بند جانم بهر این دم
بسی سالست تا اینجا نشستم
بت صورت بمعنی برشکستم
❈۷❈
بسی اینجا کشیدستم ریاضت
به بهر رویت ای کان سعادت
بسی اینجا کشیدم رنج بسیار
ز بهر رویت ای خورشید انور
❈۸❈
کنونم چارهٔ درد این زمان ساز
که تا سر رشته یابم من کنون باز
دوای درد من کن ای دل و جان
که اینجاگه توئی هم درد و درمان
❈۹❈
نظر داری تو اندر درد جانم
تو میدانی یقین راز نهانم
بسی در انتظار رویت ای شاه
نشستم تا برون آئی ز خرگاه
❈۱۰❈
کنون چون آمدی زینجای بیرون
بدیدم رویت ای جان بیچه و چون
چنانم مست کردی تو ز دیدار
که گشتستم بیک ره ناپدیدار
❈۱۱❈
نمیدانم که اکنون در کجایم
ولی دانم که در عین لقایم
لقایت دیدهام ناگاه امروز
مر از دید خود کردی تو پیروز
❈۱۲❈
لقایت دیدهام جان داده بر باد
هزاران جان فدای روی تو باد
چه باشد جان بر جانان یقین تو
نظر کن درد جانم را ببین تو
❈۱۳❈
چنان در درد عشقم جان گرفتار
شدست اینجا ز دیدارت بگفتار
که از اندوه دردت مبتلایم
فتاده در میان صد بلایم
❈۱۴❈
کنون بیشک مرا بیرون تو آری
که اینجا دستگیر و دوستداری
کنون دردم در اینجا کن بدرمان
مرا از درد خود آزاد گردان
کامنت ها