عطار:جوابش داد آن دم صاحب راز که اندر عشق ما میسوز و میساز
❈۱❈
جوابش داد آن دم صاحب راز
که اندر عشق ما میسوز و میساز
بسوزان خویشتن مانندهٔ شمع
که تا گردی فنا نزدیکی جمع
❈۲❈
بسوزان خویشتن پروانه کردار
که تا گردی بیک ره ناپدیدار
بسوزان خویشتن مانند ذرّه
برِ خورشید رویم مانده غّره
❈۳❈
نمانی همچو شبلی مانده مغرور
که افتادست هم نزدیک هم دور
فنا شو تا بقای ما بیابی
پس آنگه سوی ما بیخود شتابی
❈۴❈
فنا شو تا لقایم باز بینی
حقیقت جملگی را راز بینی
فنا شو در نمود ما به یک بار
حجاب جسم و جان از پیش بردار
❈۵❈
فنا شو تا شوی دیدار اشیا
بمانی آنگهی پنهان و پیدا
فنا شو تا شوی کون ومکان تو
ببر از جملگی گوی از میان تو
❈۶❈
فنا شو در عیانِ رویم اینجا
که تا گردی ز ذات من مصفّا
فنا شو همچو شمعی پا و تا سر
که تا بیرون شوی کلّی ز آذر
❈۷❈
فنا شو در نهاد ما یقین تو
که گردی اوّلین و آخرین تو
فنا شو در بَرِ خورشید رویم
که بینی در تمامت های و هویم
❈۸❈
فنا شو تا یکی بنمایمت باز
ببینی مر مرا انجام و آغاز
فنا شو تا کنم اینجات واصل
همه مقصود تو آرم بحاصل
❈۹❈
فنا شو در برم مانند مردان
بلای عشق من بیحدّ و مرز دان
فنا شو در برم چون سایه جاوید
که تا بینی مرا مانندخورشید
❈۱۰❈
ز صورت دور شو تا نور گردی
چو من اندر جهان مشهور گردی
به یک ره بود اینجاگه بر افکن
که تا بنمایدت خورشید روشن
❈۱۱❈
به یک ره ننگ شو نامت برانداز
چو موم اینجا بَرِ خورشید بگداز
یکی شو بایزید و بس مرابین
درونِ جزو و کل عینِ لقا بین
❈۱۲❈
یکی شو بایزید اندر بَرَم زود
که تا یابی مرا دیدار معبود
منم حق آمده اینجا سخن گوی
اناالحق میزنم در های و در هوی
❈۱۳❈
منم حق آمده اینجا بتحقیق
که تاذرّات کل بخشیم توفیق
منم حق آمده اینجا نهانی
بدین کسوت بَرِ خلق جهانی
❈۱۴❈
منم حق تا نمایم راز اینجا
بگویم سرّ خود من باز اینجا
منم حق آمده اینجا پدیدار
منم اینجای عشق خود خریدار
❈۱۵❈
منم حق آمده تا خود نمایم
وجودِ جملگی اندر ربایم
منم حق آمده اینجا بر حق
که تا برگویم اینجا راز مطلق
❈۱۶❈
منم اللّه و جان جمله هستیم
یقین اینجایگه من نیست هستم
منم حق آمده اللّه مطلق
درون جملهام آگاه مطلق
❈۱۷❈
نشانِ بی نشانی در همه من
درونِ جملگی خورشید روشن
نشان بی نشانیم تمامت
نمایم در برت یوم القیامت
❈۱۸❈
مترس ای بایزید و گوش میدار
رموز من نهانی هوش میدار
مشو عاشق که خویشم عاشق خود
شدستم فارغ از هر نیک و هر بُد
❈۱۹❈
منم عاشق کنون بر دیدن خویش
حجاب اینجایگه رفته ببین پیش
من و تو هر دو یکسانیم بنگر
درون جمله جانانیم بینگر
❈۲۰❈
بجز من هیچ منگر در دل و جان
منم در بود تو پیدا و پنهان
من آوردم ترا در دید دنیا
منت بیشک برم تا عین عقبی
❈۲۱❈
همه همچون تو آوردم بعالم
همه بخشیدم اینجا صورت دم
ز دیدخویش کردم جمله پیدا
ز عشق خویش کردم جمله شیدا
❈۲۲❈
منم اینجات عمر و زندگانی
تمامت رازشان رازِ نهانی
یقین میدانم وایشان ندانند
که در دیدار من عین جهانند
❈۲۳❈
منم گویا درونِ جان ایشان
منم پیدا و هم پنهان ایشان
منم بینا و چشم جمله از من
در اینجاگاه بین خورشید روشن
❈۲۴❈
منم اندر زبان جمله گویا
درونِ جمله هستم راز دانا
کنون ای بایزید این راز دیدی
بیانی کز زبان من شنیدی
❈۲۵❈
مگو با کس نهان میدار این را
که بیشک این بود عین الیقین را
منم عین الیقین اینجاحقیقت
سپردستم یقین راه شریعت
❈۲۶❈
ره شرع محمّد من سپُردم
میان اولیا من گوی بُردم
تمامت مهر او دیدار دیدم
بیانشان جمله از اسرار دیدم
❈۲۷❈
بَرِ قطبِ جهان بودم در این دم
یقین هم میروم پیشش دمادم
کنون من آمده درملک بغداد
که اینجاکردهام بر نفس خود داد
❈۲۸❈
دهم داد اندر این ره همچو مردان
چو خود کردم ابا خود هیچ نتوان
کسی را نیست من هستم دم کل
که بنمودم نمود از عالم کل
❈۲۹❈
نمود من در اوّل دان و آخر
نمودستم کنون هستیّ ظاهر
بسوزانم در اینجا ظاهرم من
که بر هر شبی حقیقت قادرم من
❈۳۰❈
کجا رفتست شبلی این زمان هان
که دریابد یقین کَوْن و مکان هان
همی دانم ولی پرسیدم از تو
که مر معنی کل من دیدم از تو
❈۳۱❈
سوی باغ است شبلی با مریدان
کنون مر راز کلّی مر مریدان
کسی کز اوّلش پر درد وداغست
کجا او را هوای باغ و راغست
❈۳۲❈
ترا میبرد با او مینرفتی
که داری از یقین با او شگفتی
اگرچه این زمان شیخ زمان است
نمود تو در اینجا او ندانست
❈۳۳❈
ندانست او ترا از ناسپاسی
تو در عصر زمان امروز خاصی
مرا رازیست اندر مُلکِ شیراز
بسوی قطب عالم صاحب راز
❈۳۴❈
کنون خواهم شدن نزدیک آن پیر
که تا سازم وصال خویش تقریر
چو باز آمد یقین شبلی از آن باغ
برت ای شیخ آید از سوی راغ
❈۳۵❈
بگو او را نمود عشق امروز
که تاگردد چو تو امروز پیروز
بگو با او که ای از عشق دنیا
بمانده زار و سرگردان عقبی
❈۳۶❈
چنین مغرور جاه و مال مانده
همه دم پر ز قیل و قال مانده
تو در بند غم وجاه و تیولی
کجا یابی چو ما صاحب قبولی
❈۳۷❈
مرا با تو کنون بسیار کار است
که معنی حقیقت بیشمار است
ولیکن با تو من خواهم رسیدن
ترا بیشک یقین خواهیم دیدن
❈۳۸❈
بگویم باتو تا خود کیستی تو
در این عالم برای چیستی تو
تو نافرمانی من کردهٔ تو
بمانده در حجاب و پردهٔ تو
❈۳۹❈
چنین غافل نماندستی بخود باز
ندیدم هیچ از انجام وآغاز
بصورت مانده اینجا مبتلائی
از آن بیشک تو در خوف و رجائی
❈۴۰❈
بصورت ماندهٔ در ملک بغداد
ندیدی هیچ معنی را یکی داد
بصورت ماندهٔ اینجا گرفتار
ندیدی هیچ از این معنی رخ یار
❈۴۱❈
کجا واصل شوی از سرّ معنی
که ماندستی تو سرگردان دنیی
هوای باغ داری و زر و سیم
بماندی لاجرم در ترس و در بیم
❈۴۲❈
بدر کن از سرت سودای این جاه
وگرنه بازمانی تو در این چاه
بدر کن از سرت سودای دنیا
که با شادی شوی در سوی عقبی
❈۴۳❈
تو دردی در یقین اینجا نداری
حقیقت عمر ضایع میگذاری
بکش دردی در اینجا جوی درمان
بیاب اینجایگه از ما تو آسان
❈۴۴❈
بکش دردی و دم زن ازنمودار
که تا باشی بکلّی صاحب اسرار
بکش دردی و آنگاهی دوا یاب
هر آن چیزی که میگویم تو دریاب
❈۴۵❈
ببر رنجی که تا گنجت نمایم
ترا از رنج خود مزدی فزایم
ببازی نیست راز ما چنین هان
نمیگنجد بر ما گفت برهان
❈۴۶❈
طریقت باید اینجاگه سپردن
چو مردان اندر این سر گوی بُردن
طریقت بایدت بسپردن اینجا
که تا بوئی بری زین حضرت اینجا
❈۴۷❈
کنون من گفتم و رفتم نهانی
یقین تا بایزید این سر بدانی
خلایق جملگی امروز اینجا
بسر کردند از بهر تو غوغا
❈۴۸❈
مرا ترسی نبُد کین راز داریم
توانستم که از خود بازداریم
مرایشان را ولی ازبهرت اینجا
یقین میآمدم ای پیر دانا
❈۴۹❈
بدّهْ روز دگر آیم بر تو
که هستم من یقین کل رهبر تو
نمایم راز تا کل باز دانی
تو اکنون دار راز ما نهانی
❈۵۰❈
خلایق این چنین دانند اکنون
که من کردند ازینجاگاه بیرون
کنون ای شیخ پیر و صاحب راز
بخواهم رفت اکنون سوی شیراز
❈۵۱❈
سوی شیخ کبیر آن قطب عالم
که او میداند احوالم در این دم
مرا او جان جانست و یقینست
که او اینجا حقیقت پیش بین است
❈۵۲❈
بحق دانم مرا دانسته او حق
که دائم از حقیقت قطب مطلق
بدو گفت آنگهی شیخ ایدل و جان
نگفتی این زمانم راز اعیان
❈۵۳❈
کیت بینم دگر اینجا یقین باز
چو خواهی شد کنون حقا بشیراز
مرا کی باشد این دیدار رویت
نمیرم ناگهی از آرزویت
❈۵۴❈
بگفت ای شیخ هرگز تو نمیری
که ما را دوست چون شیخ کبیری
شما را دارم اینجا من نهانی
که مانید اندر اینجا جاودانی
❈۵۵❈
ولیکن تا بده روز دگر باز
برون آیم ز پیش قطب شیراز
نمایم راز آنگه بینی اسرار
نیاید راست این معنی بگفتار
❈۵۶❈
بگفت این و اناالحق زد بتوحید
درون خانقه خلقی بگردید
اناالحق زد در آنجاگاه ده بار
درون خانقه شد ناپدیدار
❈۵۷❈
زهی معنی زهی صورت زهی دم
که چون او خود نباشد در دو عالم
رموزی دان که اکنون گفتم ای جان
ابا تو از نمود جان جانان
❈۵۸❈
در اشترنامه من این سر نگفتم
ولی آن جوهر اینجا من بسُفتم
رموز عشق جانانست پنهان
دمادم میشود اینجا باعیان
❈۵۹❈
رموز جان جان رویت نمودست
گره یکبارگی اینجا گشودست
کسی باید که باشد بایزیدی
که او را باشد اینجا دید دیدی
❈۶۰❈
بداند راز چون منصور بیند
درون خانقه با او نشیند
یقین بشناسد او را رهبر خویش
نهد مرهم بر این جا بر دل ریش
❈۶۱❈
چو منصور حقیقی رخ نموده است
ترا درجان و دل گفت و شنودست
درون خانقاه دل برو بین
زمانی گوش کن از دوست تلقین
❈۶۲❈
ببین تا کیست او بشناس او را
ابا او کن زمانی گفتگو را
بگو با او همه راز نهانت
که تا او بازگوید در میانت
❈۶۳❈
بگو با او تو درد دل در اینجا
که درمانت کند ای ماه شیدا
بگو درد دل و بنگر دوایت
که بنماید بیک لحظه دوایت
❈۶۴❈
بیک لحظه ترا درمان کند او
نمود جان تو جانان کند او
ترا منصور اندر خانقاه است
گرفته ملک جان و پادشاه است
❈۶۵❈
تو از وی بیخبر در سوی باغی
گرفتستی ز ذات کل فراغی
چگویم تا تو دربند خودی هان
نخواهی یافت این اسرار پنهان
❈۶۶❈
چگویم تا تو دربند خودستی
یقین دانم که با خود بت پرستی
چگویم تا تو دربند وجودی
بمانده در میان نار و دودی
❈۶۷❈
از این بند بلا اینجا اگر تو
برون آئی بیابی کل خبر تو
از این بند بلای نفس زنهار
برون آی و نظر کن روی دلدار
❈۶۸❈
از این بند بلای خویشتن تو
برون آی و نظر کن جان و تن تو
از این بند بلای صورت خود
بسی بر سرگذشتت نیک و هم بُد
❈۶۹❈
رخت بنموده است اینجا عیانی
همی گوید ترا راز نهانی
گمانی میبری اندر یقین تو
بدانی تو اگر باشی امین تو
❈۷۰❈
گمان یکبارگی بردار از پیش
نظر کن تا ببینی جوهر خویش
گمان یکبارگی تو با یقینت
رها کن بیشکی این کفر و دینت
❈۷۱❈
گمان بگذار و دنبال یقین باش
چو مردان خدا تو پیش بین باش
که من هستم خدا او را یقین دان
خدای اوّلین و آخرین دان
❈۷۲❈
خدایست و تو صورت درگمانی
همی گوید ترا راز نهانی
بخواهد رفت چون صورت نماید
دگر باز آید و رازت نماید
❈۷۳❈
نماید راز خود میدان بتحقیق
ببر از من تو اینجاگوی توفیق
خدا بشناس اکنون در حقیقت
ببر از من تو این گوی طریقت
❈۷۴❈
خدا بشناس اینجاگه که فرد است
درون دل ترا تقریر کردست
یقین گفتست که ای جان من خدایم
نمود انبیا و اولیایم
❈۷۵❈
یقین گفتست اکنون در گمانی
رود ناگاه و تو حیران بمانی
بمانی تا ابد حیران دلدار
چه میگویم از این معنی خبردار
❈۷۶❈
مشو حیران که جانان رخ نموداست
زبانت جملگی اینجا شنود است
اگر این راز کلّی باز دانی
حقیقت تا ابد تو جان جانی
❈۷۷❈
حقیقت تا ابد باشی یقین ذات
چو گردد محو اینجاگاه ذرّات
حقیقت تا ابد جانان شوی تو
بوقتی کز صور پنهان شوی تو
❈۷۸❈
حقیقت تا ابد آری دمادم
نمود جملگی را در یکی دم
حقیقت تا ابد سلطان تو باشی
درون جانها جانان تو باشی
❈۷۹❈
حقیقت تا ابد اندر خدائی
یکی بین از آن نبود جدائی
حقیقت آفرینش ذات یابی
ولی منع یقین ذرّات یابی
❈۸۰❈
ز ذرّات این همه برهان نمود است
وز این برهان همه گفت و شنوداست
ز ذرّات این همه جوش و خروشست
کسی یابد مر این کو جمله گوشست
❈۸۱❈
ز ذرّات این همه پیدا نمودار
ز بهر دید خود دارد در این کار
ز ذرّات این همه شور و نشان است
درون جملگی او کل نهانست
❈۸۲❈
ز ذرّات این همه فریاد برخاست
اگرچه شاه پنهانست و پیداست
چنان پنهان نمود او خویشتن را
که آمد بس حجاب جان و تن را
❈۸۳❈
حجاب این جان و تن بُد در ره او
ولی بر قدر بودند آگه او
تمامی اندر اینجاگه مر ایشان
نشد مکشوف سرّ قدس ایشان
❈۸۴❈
که تا اوّل در آخر باز یابند
پس آنگاهی سوی اوّل شتابند
چو هر دو این چنین اینجا فتادند
ز اوّل سر سوی حیرت نهادند
❈۸۵❈
ره صورت نمود جمله اشیاست
ولیکن راه جان یکی نه پیداست
ره جان اوّل از کتم عدم بود
ز دانش در صفت اوّل قدم بود
❈۸۶❈
ره جان اوّل از ذات تعالی
نفخت فیه شد از قدرت لا
مقام بی مقامی پاک بگذاشت
نظر در سوی دید خویش بگذاشت
❈۸۷❈
رهش بیحد بُد و پایان ندید او
از آن بُد از لطافت ناپدید او
رهش بیحد بُد اندر اوج عزّت
طلب میکرد نور خویش و قربت
❈۸۸❈
چنان ره کرد از اوّل تا بآخر
که باطن ناگهی دریافت ظاهر
ز باطن راه کرد او آخر کار
حجابی شد برش ناگه پدیدار
❈۸۹❈
حجابش بود صورت اندر اینجا
اگرچه بود جان از وصل پیدا
ره جان از نهانِ راهِ صورت
که پیدائی فتاد اینجا ضرورت
❈۹۰❈
ره جان ذات بود اندر صفاتش
صفات اینجایگه میدان تو ذاتش
ره صورت ز آب و خاک و معدن
فتاد اینجا ولیکن نار روشن
❈۹۱❈
چنان اینجا ز خصم ناموافق
بهم پیوسته شد در دید عاشق
اگرچه ناخوشی اندر خوشی یافت
قراری کرد او هر لحظه بشتافت
❈۹۲❈
نه راهی یافت سوی اوّلین او
از آن مسکن گرفت از آخرین او
قرار آتش اندر باد افتاد
بداند این کسی کآباد افتاد
❈۹۳❈
قرار آب اندر خاک بنگر
پس آنگه دید جانِ پاک بنگر
قرار این جهان زیشان پدید است
کزیشان این همه گفت و شنید است
❈۹۴❈
قرار جان نخواهد بود بیشک
که تا اینجا نگردد بیشکی یک
یکی میخواهد اینجا همچو اوّل
از آن مانده است چون صورت معطّل
❈۹۵❈
یکی میخواهد و او را دو آمد
از آن او را یقین از دید بستد
یکی میخواهد و هم باز یابد
چو اوّل زینت و اعزاز یابد
❈۹۶❈
یکی میخواهد و جمله یکی است
ولیکن اندر این صورت شکی است
مرا او را از دو بینی اندر این راه
از آن اینجا همی خواهد که آگاه
❈۹۷❈
شود از اصل اوّل آگهِ خویش
در اینجا باز یابد او ره خویش
رهِ خود گم نکرد الّا ز صورت
بسی اینجایگه دید او نفورت
❈۹۸❈
ز اصل اوّلش حیران بماند است
در این صورت عجب حیران بماندست
گهی نادان گهی دانا در این کار
فرو ماند است سرگردان چو پرگار
❈۹۹❈
چو جان نقطه فتاد و جسم پرگار
کجا آید در این معنی پدیدار
نمود اصل اوّل عشق دید است
که او مانندهٔ جان ناپدید است
❈۱۰۰❈
اگر نه عشق باشد رهبر جان
بماند تاابد در خویش پنهان
اگر نه عشق آوردی پیامی
کجا پیدا بدی پخته ز خامی
❈۱۰۱❈
اگر نه عشق جانان ره نمودی
که اینجا این دَرِ بسته گشودی
اگر نه عشق هر لحظه در اینجا
کند آئینهٔ جانت مصفّا
❈۱۰۲❈
بمانی اندر این صورت بناچار
حقیقت تا ابد اینجا گرفتار
در اینجا پیرو عشق ازل باش
پس آنگه در خدائی بی بدل باش
❈۱۰۳❈
در اینجا پیرو مردان دین شو
پس آنگه در عیان صاحب یقین شو
در اینجا پیرو ایشان چو باشی
یقین میدان که تو غمگین نباشی
❈۱۰۴❈
در اینجا راز جسم و جان نیابی
درون جان یقین جانان نیابی
در اینجا هر چه میجوئی نهانی
اگر سویش بری آخر بدانی
❈۱۰۵❈
در اینجا باز جوی و راه خود یاب
یقین انجام و هم آغاز دریاب
در اینجا منکشف کن راز اوّل
تن و جان در یکی کن زین مبدل
❈۱۰۶❈
یکی بین و مکن اینجا دوئی باز
که اینجا نیست مائی و توئی باز
دوئی بگذار و در یکی قدم نِه
که درحال یکی خود از دوئی بِه
❈۱۰۷❈
دوئی بگذار وز یکی در آور
اگر مردی تو از یکی بمگذر
دوئی بگذار ویکی شو ز باطن
ز باطن دور گرد این صورت من
❈۱۰۸❈
دوئی بگذار و یکی باز بین هان
که از یکیّ است اینجا نصّ وبرهان
اگرچه صورت اینجا در دو بینی است
از ان اینجا گرفتار دو بینی است
❈۱۰۹❈
اگرچه صورت اینجا جان جان یافت
نمود دوست در خود این جهان یافت
ولی جان اصل کل دارد یقین او
که دیدست اوّلین و آخرین او
❈۱۱۰❈
ره صورت یقین پیداست بر جای
ز جان پیداست بیشک این سر و پای
ره جان جملگی بنگر در اشیاء
که ازجانست مرجانی مصفّا
❈۱۱۱❈
صفات صورت اینجا نور جانست
بدان این سرّ که رمز عاشقانست
صفات جان کمال لایزالست
کسی داند که بی نقش و خیال است
❈۱۱۲❈
صفات جان عجایب بی صفاتست
یقین بشناس کاینجا نور ذاتست
ز جان وصورت اینجا چند گویم
از این معنی چه دانی تا چه گویم
❈۱۱۳❈
همه اسرارها زین هر دو دیدم
اگرچه من ز هر دو ناپدیدم
همه اسرارها زین هر دو پیداست
که بیشک هر دو پنهان و پیداست
❈۱۱۴❈
ز جان جان توانی یافتن تو
اگر معنیّ من دریافتن تو
ز صورت راز افعال جهانی
شود پیدا که تا رازی بدانی
❈۱۱۵❈
ز جان اسرار جانان باز دان زود
که تا حاصل کنی از دوست مقصود
ز جانان گر چه میجوئی وصالت
ز صورت میرسد هر دم وبالت
❈۱۱۶❈
وبال تو همه افتاد صورت
کشیدن باید اینجا بی ضرورت
ضرورت اوفتاد اینجا شر و شور
کزآن خواهی شد اینجاگه کر و کور
❈۱۱۷❈
اصّم آنگهی اعمّی جسمی
که تو گنجیّ و گه بند طلسمی
طلسم آزاد کن بشکن بناچار
که تا رُسته شوی از پنج وز چار
❈۱۱۸❈
بیاب آن گنج راز عاشقانست
ز بهرش این همه شور و فغانست
فغان جملگی زین مهر گنجست
همه جانها از آن پر درد و رنجست
❈۱۱۹❈
همه درد جهان از بهر آنست
که درد از صورت درمان بجانست
حقیقت گنج مخفی ماند بیشک
طلبکارند اینجاگه یکایک
❈۱۲۰❈
حققت گنج از آنِ شاه باشد
کسی کز دید شاه آگاه باشد
حقیقت گنج شب زانِ تو آمد
یقین هم درد ودرمان تو آمد
❈۱۲۱❈
تراگنجست چندین رنج بردی
بده جان شادمان و گنج بردی
بده جان گنج بستان رایگانی
چه خواهی یافتن زین گنج فانی
❈۱۲۲❈
حقیقت جان بده بستان تو این گنج
گذر کن بیشکی از چار وز پنج
حقیقت جان چو دادی گنج یابی
پس آنگه بی غم و بیرنج یابی
❈۱۲۳❈
غم و رنج تو جمله از طلسم است
وگرنه گنج اینجاگاه اسمست
الا ای گنج ذات کل ندیده
در اینجا جز که رنج و ذل ندیده
❈۱۲۴❈
غمت جمله زبهر گنج افتاد
از آنت جسم و جان در رنج افتاد
گذر کن زو و گنج لامکانی
بیاب اینجای خود را رایگانی
❈۱۲۵❈
گذر کن زود از این شش جهاتش
که اعیانست اینجا گنج ذاتش
ز گنج ذات برخوردار خودباش
بس آنگه فارغت از نیک و بد باش
❈۱۲۶❈
ز گنج ذات اعیان یاب و توحید
بگو تا چند گردی گِردِ تقلید
ز گنج ذات خود دیدی یقین باز
عیان شد اندر اینجا اوّلین باز
❈۱۲۷❈
چو آدم دم تو میآری ز تقلید
از آن دوری تو از انوار توحید
ولیکن جملگی پیوستهٔ تست
حقیقت بود تست و رستهٔ تست
❈۱۲۸❈
حقیقت جملگی از تست وبودست
که ذات پاک تو اینجا نمود است
حقیقت غیر تست و سیر پیدایست
نمود کعبه اندر دیر پیداست
❈۱۲۹❈
منم عاشق شده در دیر امروز
از آن اینجا زنم این سیر امروز
منم عاشق شده در دیر عشاق
یکی دیده حقیقت سیر عشاق
❈۱۳۰❈
درون دیرم و سیرم یکی بین
حقیقت بت شکستم بیشکی من
ز سیر دیر رهبان چندم اینجا
نشستم زانکه من پابندم اینجا
❈۱۳۱❈
ز صورت بت در این دیرم که هستم
دمادم این بت صورت شکستم
بخود گویم دمادم من ز مستی
که ای دل چند آخر بت پرستی
❈۱۳۲❈
بت تو صورتست و بشکنش هان
اگردم میزنی اینجا زجانان
در این جانت نمیگنجد ز تقلید
حقیقت ذات کل دان تو ز توحید
❈۱۳۳❈
دل من دوست میدارد بت خود
حقیقت میشناسد این بیان بد
بت صورت دلم را دوست دارد
حقیقت نیز مغز و پوست دارد
❈۱۳۴❈
دلم در بند صورت مبتلا شد
از آن بیخود میان صد بلا شد
دلم در بند صورت شد گرفتار
گهی باشد مسلمان گاه کفّار
❈۱۳۵❈
دلم در بند صورت باز ماندست
ولی در عشق صاحب راز ماندست
دلم در بند صورت گشت پیدا
دمادم میکند از عشق غوغا
❈۱۳۶❈
دلم در بند صورت لاالهست
که لا او رادر اینجاگه بنا هست
دلم در بند صورت ناتوانست
از آن هر لحظه شیدای جهانست
❈۱۳۷❈
از این صورت ندیدم من به جز غم
که غم میآردم اینجادمادم
از این صورت همه دردست ما را
از آن باشد یقین دردست ما را
❈۱۳۸❈
رخ جانم نمودار دل آمد
مرا دیدار جانان حاصل آمد
چنان عاشق شدم بر دیدن جان
که ماندستم عجب در خویش پنهان
❈۱۳۹❈
چنان عاشق شدم بر روی دلدار
که کلّی شد وجودم ناپدیدار
ز عشقم خرّم و شادان بمانده
ازآنم دست از دل برفشانده
❈۱۴۰❈
ز عشقم خرّم و دلشاد گشته
ظهور و باطنم آزاد گشته
ز عشقم دم زده اینجای در کل
برون جستم من اینجاگاه از ذل
❈۱۴۱❈
دمادم رنج اینجا شادی آمد
مرا از بند غم آزادی آمد
دمادم مرمرا عین العیانست
که دید من نشان بی نشانست
❈۱۴۲❈
منم از عشق کُشته گشته اینجا
شده ازدید جانان زارو شیدا
گهی رویم نماید جان جانم
که در پرده بکل عین العیانم
❈۱۴۳❈
گهی مخفی شود از دیدههایم
نماید ابتدا و انتهایم
دو بینی نامد اینجا پیشم از دل
نمیدانم که چون این راز مشکل
❈۱۴۴❈
بیک ره حل کنم تا دوست بینم
حقیقت مغز اندر پوست بینم
ولکین جان اگر چه دادم از پیش
یقین مرهم نهادم بر دل ریش
❈۱۴۵❈
چو جان از پیش دادم همچو مردان
مرا شد جان حقیقت دید جانان
چو جان از پیش دادم همچو عشاق
فتادم لاجرم در واصلی طاق
❈۱۴۶❈
چو جان از پیش دادم زار گشتم
یقین از جسم و جان بیزار گشتم
چو جان از پیش دادم رخ نمودم
عیان معشوق مشکل برگشودم
❈۱۴۷❈
چو جان دادم صفاتم روی بنمود
یقین این دم همه دیدار معبود
چو جان دادم یکی شد در فنایم
نمود جسم و جان حق شد بقایم
❈۱۴۸❈
چو جان دادم شدم جانان یقین من
بدیدم اوّلین و آخرین من
چو جان دادم وصالش یافتستم
ز نقصان کمالش یافتستم
❈۱۴۹❈
بده جان ای ندیده وصل عشاق
که تا آگه شوی از وصل عشاق
بده جان و ببین جانان نهانی
که این دم هیچ در صورت ندانی
❈۱۵۰❈
بده جان و لقای جاودان یاب
از این صورت از این حضرت تو بشتاب
بده جان تا شوی جانان حقیقت
که جانی کی توانی در طبیعت
❈۱۵۱❈
بدیدن بی طبیعت بازدان یار
بجائی کانزمانت لیس فی الدار
نباشد هیچ دیدت را یکی هان
بود ذات حقیقی بیشکی هان
❈۱۵۲❈
نمود جسم و جان چون رفت از پیش
مر این معنی تو نیکوهان بیندیش
نمود صورت کل خاک گردد
نمود عقل و جان افلاک گردد
❈۱۵۳❈
حقیقت صورتت جمله شود جان
بوقتی کآید اینجاگاه پنهان
چو زیر خاک محو آمد یقین او
شود خاک رهت از کفر و دین او
❈۱۵۴❈
شود جان تن چو پنهانی بگیرد
نمود خاکها آسان بگیرد
چو رجعت کرد اندر طور اطوار
شود اندر صفت او ناپدیدار
❈۱۵۵❈
یکی گردد درون و هم برون او
که اندر ذوفنونی رهنمون او
بود کز قرب اینجا دم زند او
یقین میدان که خود را بر زند او
❈۱۵۶❈
از این دم صورت اینجا یافت بهره
دل و جان یافتست و عین زهره
ره جان گر چه صافی اوفتادست
ولکین راه او در عین بادست
❈۱۵۷❈
ره صورت بود مشکل یقین دان
مر او را راز در عین زمین دان
ره چونست و صورت آخر کار
که تا وقتی شود کل ناپدیدار
❈۱۵۸❈
وصال آنگاه یاد از رخ دوست
پس آنگه بشنود او پاسخ دوست
که ای در راه ما افتاده مسکین
شده فارغ کنون درعین تمکین
❈۱۵۹❈
رسانم من ترا در دید اوّل
چو گشتی در صفات ما مبدّل
کنون چون عین یکرنگی گزیدی
حقیقت درکمال ما رسیدی
❈۱۶۰❈
کنون بشناس ما را همچو ما تو
یقین باش اندر اینجا در فنا تو
کنون بشناس ما را در یقین باز
چو گشتی اندر اینجا بیشکی راز
❈۱۶۱❈
کنون بشناس ما را در نهانی
که تا قدر وصال ما بدانی
کنون بشناس ما را راز اینجا
چو دیدی روی ما را باز اینجا
❈۱۶۲❈
کنون بشناس ما را در فنائی
تو با ما ما ابا تو در جدائی
یکی گشتی و در یکی مرابین
مرا از جان ما دیدار بگزین
❈۱۶۳❈
چون من تو تومنی این دم نئی تو
سزد ای عاشق اکنون خود نئی تو
مبین خود را بهرجائی یقین تو
که تا یابی عیان عین الیقین تو
❈۱۶۴❈
ره جسم این بود کآخر فنایش
نموداری جان اندر بقایش
چنان باشد که چون یکی شود جسم
برافتد آنگهی دیدار و هم اسم
❈۱۶۵❈
صفات حق شود اوّل ز پرگار
زهی معنی زهی ترکیب اسرار
صفاتش آنگهی جانان شود زود
که تا یکی شودر ذات معبود
❈۱۶۶❈
صفاتش آنگهی جانان نماید
مر او را راز پنهانی گشاید
صفات جسم روشن در دل خاک
شود تا آنگهی با جوهر پاک
❈۱۶۷❈
یکی گردد یکی باشد حقیقت
اگر خواهی چنین بسپر طریقت
طریقت بسپر اندر راه جانان
اگر هستی یقین آگاه جانان
❈۱۶۸❈
طریقت بسپر و آنگاه حق بین
ز جانان در درون من یقین بین
طریقت بسپر و بود ازل جوی
تمامت کارها در جان جان جوی
❈۱۶۹❈
حقیقت بسپر و دیدار دریاب
پس آنگاهی نمود یار دریاب
حققت بسپر و جانان یقین بین
تو جانان در درون من یقین بین
❈۱۷۰❈
حقیقت با طریقت هر دو یکسانست
اگرچه شرع در هر لحظه یکسانست
ولکین شرع اوّل پیشوایست
که دید انبیا و اولیایست
❈۱۷۱❈
ز شرع این آمده اندر رموزم
که تا خواهم که گویم این رموزم
نخواهم گفتن این الّا بجائی
که نبود برتر از آنجا ورائی
❈۱۷۲❈
نمایم در یکی و راز گردم
یقین انجام و هم آغاز گردم
ولی چون اصل جمله مینمایم
نه پنهان میکنم نیمیفزایم
❈۱۷۳❈
دمادم جام را بر قدر هر کس
دهم تا بر مزاج نفس هر کس
مُفید آمد ز آنجا هرچه یابند
هم اندر این طلسمش گنج یابند
❈۱۷۴❈
دل و جانم دمادم خواهی اینجا
که بیخود میکشی گردی تو شیدا
ز شیدائی شوی رسوای عالم
نیاری طاقت غوغای عالم
❈۱۷۵❈
ترا طاقت نماند آخر کار
شوی بیهوش و دل هر دو بیکبار
بقدر خون من مینوش کن جام
ببین در آخرت چونست سرانجام
❈۱۷۶❈
بقدر خویش در کش جام معنی
مکن بدمستی و گفتار دعوی
چو جامت هست وقتی خور دمادم
مخور جمله از آنجاگه دمادم
❈۱۷۷❈
تو درکش تا نگردی مست عاقل
که ناگاهی شوی در عشق باطل
چو جامت از دو و از چار بگذشت
حقیقت کار دل ناچار بگذشت
❈۱۷۸❈
دمادم جام میآید بر آنجا
ز دست دوست بنگر تو مصفّا
بقدر هر کسی جامی که باشد
دهد تا نیز مر طاقت نباشد
❈۱۷۹❈
اگر داری تو طاقت نوش کن جام
گذر کن بیشکی از ننگ و ز نام
اگر داری تو طاقت جام نوشی
ضرورت صبر کن اندر خموشی
❈۱۸۰❈
بنوش آن جام و خاموشی گزین تو
چو مردان عین بیهوشی گزین تو
چو مردان نوش کن اینجام وحدت
که تا یابی حقیقت جام قربت
❈۱۸۱❈
چو مردان نوش کن و چندینی تو مخروش
ز دست شاه جام دوست مینوش
اگرواقف شوی بس سرّ در آنجا
حذر میکن که ناگاهی تو رسوا
❈۱۸۲❈
شوی ای دل صبوری به ز مستی
حقیقت نیستی بهتر ز هستی
اگرچه نیستی هستی ذاتست
ولی هستی یقین دیدار ذاتست
❈۱۸۳❈
چو شه دربارگاه دل نشستست
بروی غیر او خود در ببستست
بود روزی شهش بیخود بخواند
کسی باید که این معنی بداند
❈۱۸۴❈
ادب باید که بردارد یقین او
بنزد شاه باشد پیش بین او
بنزد شاه دارد عزّت خود
نگه تا شاه نیکش بیند و بد
❈۱۸۵❈
نبیند چون نشیند شاه گردد
شه از وی در زمان آگاه گردد
چو جان از پیش دارم رخ نمودم
عیان معشوق مشکل برگشودم
❈۱۸۶❈
دهد جام وصالش رایگانی
کند بر فرق او گوهر فشانی
ز عزّت پایگاهش برفزاید
بجز شاهش به خاطر درنیاید
❈۱۸۷❈
گمانش این بود در آخر کار
دهد در دست او مرجام شهوار
اگر طاقت بود آنرا کند نوش
بجز شه جمله را آرد فراموش
❈۱۸۸❈
خیال بد چو در پیشش نگنجد
بجز شه هیچ درخاطر نسنجد
بجز شه مر کسی دیگر نماند
دمادم جام می از شه ستاند
❈۱۸۹❈
بعزّت باشد او با لشکر و رای
نه بر پیشش نهد از حدّ خود پای
ادب به کز ادب یابد سعادت
که دایم بی ادب بیند شقاوت
❈۱۹۰❈
تمامت یابد و زجر و جفا او
ز قربت ماند اینجاگه جدا او
به از عزّت نباشد درنمودار
که عزّت برتر است از کلّ انوار
❈۱۹۱❈
حقیقت حق بعزت میتوان یافت
کسی کاینجا حقیقت جان جان یافت
به از عزت یافت دیدار الهی
برون شد کارش از عین تباهی
❈۱۹۲❈
بعزت باش وز عزت خدا جوی
چو شه دریافتی شد گفت و هم گوی
بعزت انبیا در حق رسیدند
نمود جاودان زین راز دیدند
❈۱۹۳❈
بعزت جمله مردان پیشوایند
حقیقت جمله در عین لقایند
بعزت جمله مردان ذات گشتند
نهان از جملهٔ ذرّات گشتند
❈۱۹۴❈
بعزت جملگی این دم لقایند
یکی گشته همه عین خدایند
کامنت ها