عطار:چنین گفتست اینجا پاکبازی که میکردم طلب از خویش رازی
❈۱❈
چنین گفتست اینجا پاکبازی
که میکردم طلب از خویش رازی
بسی سال اندر این سر بودم اینجا
حقیقت جزو و کل پیمودم اینجا
❈۲❈
طلب میکردم اینجاگه یکی من
بدیدم ناگهانی بیشکی من
درون میجستم اسرار حقیقت
برون بردم زدیوار طبیعت
❈۳❈
بسی بودم درون خلوت خود
طلب میکردم اینجا قربت خود
همی جستیم یقین دلدار اینجا
یکی آواز از دیوار اینجا
❈۴❈
برون آمد که ای وامانده غافل
چنین بیچاره و مغرور و بیدل
چه میداری طلب کان کس ندیداست
که از ذرّات کل او ناپدیداست
❈۵❈
پدیدار است لیکن غیب پنهان
بیابی این مگر وز خویش پنهان
تو داری آنچه میجوئی کجائی
چرا ازما چنین غافل چرائی
❈۶❈
تو داری جوهر و جویا شدستی
چنین حیران و ناپروا شدستی
تو داری جوهر و هستی طلبکار
زهی حیرت که آوردی بیکبار
❈۷❈
برون میجوئی و من در درونم
ترادرنیکی از بد رهنمونم
مرا میجوئی اندر سوی بالا
از آنی مانده تو شوریده شیدا
❈۸❈
نیابی هیچ بیرونم یقین دان
تو بیش از این دل خود را مرنجان
نیابی سوی بالا دید من تو
که تا آئی سوی توحید من تو
❈۹❈
مرادر جان ببین ای مانده غافل
مرا بین و بیک ره گرد واصل
منم پنهان، منم حیران بمانده
منم در دیر تو یکتا بمانده
❈۱۰❈
ز یکتائی من دریاب خود را
که تا فارغ کنم مر نیک و بد را
چرا میجوئیم بیرون خود تو
از آن جویائی اینجا از خرد تو
❈۱۱❈
خرد بگذارو ما را در درون بین
یکی خود را درونت با برون بین
درونت با برون جستیم هر کس
نیابی تو مرا جز خویشتن بس
❈۱۲❈
برون اکنون بدان این راز اینجا
مگو در پیش کس این باز اینجا
وگرنه من ملامت آرمت پیش
ابا خود در نهان میدار با خویش
❈۱۳❈
نهان کن راز ما تا کس نداند
بجز تو هیچکس می بس نداند
شو اکنون تا ترا واصل کنم من
همه امّید تو حاصل کنم من
❈۱۴❈
مگو اسرار ما فارغ زکل باش
منه رازم تو بیرون پیش او باش
زبان بگشاد و آنگه پیروگفتا
زهی احسنت ای دانا و بینا
❈۱۵❈
بجز که من بگویم رازت ای جان
مرا تو بیش از این چندین مرنجان
طلب میکردمت در عین توفیق
نمیدیدم ترا در دید تحقیق
❈۱۶❈
طلب میکردمت در عین توحید
نمیدیدم ترا در دید خود دید
برون میجستمت تا باز یابم
از آن بُد مدّتی اینجا شتابم
❈۱۷❈
نمیدیدم ترا اکنون چو دیدم
یقین امشب بوصل تو رسیدم
حجابت این زمانم زود بردار
اگر خواهی تو کن ما را ابردار
❈۱۸❈
همه عشاق را اینجا بکشتی
تمامت خاکشان درخون سرشتی
همه عشّاق حیرانند و مدهوش
زبانشان مانده در گفتار خاموش
❈۱۹❈
چنین تو با همه اندر میانی
حقیقت بی شکی تو جان جانی
تو جانی لیک پنهانی ز صورت
چرا از دوستی داری نفورت
❈۲۰❈
چراچندین که در بند تو هستم
بزیر بار محنت مانده پستم
دلت با من در اینجا رحم نارد
ابا من کردهٔ تو بیشکی بد
❈۲۱❈
درون بودی و میجستم برونت
عجب مییافتم اینجا کنونت
کنونت یافتم در جانت ای جان
منم در دید تو شادان و خندان
❈۲۲❈
بسی داغم که اندر دل نهادی
کنون غم رفت و آمد وقت شادی
درون خلوتست و غیر بردر
بمانده بیشکی هم سیر بر در
❈۲۳❈
درون خلوتست و نیست اغیار
اگرچه درحقیقت مر توئی یار
تمامت پوست مغز اینجا توئی تو
درون دل کنون یکتا توئی تو
❈۲۴❈
طلبکاری بشد اکنون چو دیدم
در این شب تا بوصل تو رسیدم
بگو با ما حدیث خویش اینجا
حجب بردار زود از پیش اینجا
❈۲۵❈
حجابت دور کن تا من ببینم
رخت اینجا که بند کفرو دینم
گرفتاری در اینجا کرد بسیار
کنون چون آمدی ای جان پدیدار
❈۲۶❈
نخواهم دادنت آسان من از دست
که گشتم این زمان دیوانه و مست
بیک ره عقل بردی ای دل آرام
توئی بیشک مرا در جان دل آرام
❈۲۷❈
دل آرامی دل آرامی ندارد
چرا بودت سرانجامی ندارد
سرانجامم بگو تا چیست بیشک
چرا چندین دوانی مرمرا تک
❈۲۸❈
جوابم ده که من اصلت بیابم
بگو تا کی عیان وصلت بیابم
طلبکارت بدم من سال بسیار
نشستم اندر اینجا با بسی یار
❈۲۹❈
طلب کردم ز هر کس دیدت ای جان
که تا یابم یقین توحید ای جان
بهر نوعی نشان دادند وافی
زهر کس گوش کردستم معانم
❈۳۰❈
نه آن بُد آنچه میگفتند ایشان
از آن بودم حقیقت من پریشان
کنون در وصلت امشب راه بردم
همه تقلید از لوحت ستردم
❈۳۱❈
کجا تقلید گنجد در برت دوست
بدیدم مغز اکنون محو شد پوست
رخت بنمای اکنون تا بدانم
که در ملک جهان صاحب قرانم
❈۳۲❈
تو کردی این زمان در بستهام من
از این خلوت بتو پیوستهام من
جوابم باز ده ای جوهر ذات
چه ذوقست اینکه افکندی بذرّات
❈۳۳❈
جواب آمد که ای گم کرده راهت
بسوزانم خودت اینجایگاهت
تو اینجا از کجا داری دلیری
که اینجا مینمائی نقش شیری
❈۳۴❈
ترااین زهرهٔ گفتار نبود
ترا این طاقت اسرار نبود
ولی گر نبُدی این راز بر ما
ترا بیشک یقین میدان که اینجا
❈۳۵❈
سرت از تن جدا اینجایگه من
یقین گردانم ای مسکین در تن
ولی چون صاحب سرّی در این راز
بگویم با تو ای بیچاره این راز
❈۳۶❈
همه مائیم لیکن در نهانی
ولی باید که این معنی بدانی
که گستاخی نمیگنجد دراینجا
بباید بنده تا باشد بیکتا
❈۳۷❈
بباید بنده تا فرمان برد او
بجا آرد یقین و جان برد او
ز دست شاه آنکس جان کل خورد
که فرمان برد و آمد صاحب درد
❈۳۸❈
ترا امشب یکی جامی که دادیم
حقیقت امشبت این درگشادیم
هنوزت ره ندادستیم بر یار
درآوردی تو گستاخی بیکبار
❈۳۹❈
بیک جرعه چنین از هوش رفتی
نمود ما بسردستی گرفتی
بیک جرعه چنان رفتی تو از دست
شدی اینجایگه دیوانه و مست
❈۴۰❈
ندانی تو که با خود می چه گوئی
که درمیدان فتاده همچو گوئی
خطابی باتو کردیم از نهانی
کجا تو راز ما هرگز بدانی
❈۴۱❈
چرا چون درد او بردی در اینجا
شدی بیچاره اندر عشق شیدا
ندیدی روی ما اینجا به تحقیق
تو پنداری که بردی گوی توفیق
❈۴۲❈
تمامت انبیای کار دیده
در اینجا غصّه بسیار دیده
بسی رنج و ملامتها کشیدند
خطائی جز ز دید ما ندیدند
❈۴۳❈
تو میخواهی که امشب پردهٔ راز
براندازیم از رخسار جان باز
نه پرده برگرفتیمت ز رخسار
که تا آید نمود تو پدیدار
❈۴۴❈
چنین دیوانه و مدهوش ای دل
همی خواهی که آری مشکلت حل
ببازی نیست این پرسیدن اینجا
ترا باید از آن ترسیدن اینجا
❈۴۵❈
نمیدانستی اکنون یافتی تو
که سوی ما چنین بشتافتی تو
بده انصاف تا بخشیم جانت
وگرنه عین رسوای جهانت
❈۴۶❈
کنیم اندر بر این جمله ابردار
کنم بر غیرتت بیشک نمودار
بسوزانم بر آتش مر ترا من
نمایم بیشک اینجا جفا من
❈۴۷❈
بده انصاف و اکنون گرد بیزار
ز گفتارت وگرنه بینی آزار
کامنت ها