عطار:در آن دم گفت تو جان جهانی بکن با من که بیشک میتوانی
❈۱❈
در آن دم گفت تو جان جهانی
بکن با من که بیشک میتوانی
تو دانائی بهر چیزی که خواهی
کنی بنده که حکم پادشاهی
❈۲❈
تو داری هیچکس جز تو ندارد
چنین حکم و یقین جز تو که دارد
اگر خواهی بسوزانی بیک دم
یقین میدانم اینجا هر دو عالم
❈۳❈
اگرچه تو بیک دم جمله را پاک
دراندازی میان خون و درخاک
نگوید هیچکس کاینجا چه کردی
که درجمله توئی بیشک که فردی
❈۴❈
نکردم هیچ بد دانای رازی
مرا باید که اینجا چاره سازی
رهائی ده مرا از دست خود دوست
که بیزارم کنون من زین رگ و پوست
❈۵❈
شدم بیزار از جان نیز از دل
که ماندستم در این اندوه مشکل
وصالم شد فراق اینجا بیک دم
نمیخواهم جهان جانم این دم
❈۶❈
جهان جان مرا ناید بکاری
مرا باید در اینجا مرد یاری
فناگردان مرا تا جاودانی
نباشم جز که عین بی نشانی
❈۷❈
بکش ما را به تیغ هجر بی شک
که تا پنهان شوم ای دوست در یک
مرا ده راه این میخواهم ای جان
تو مسکین خودت اینجا مرنجان
❈۸❈
مرنجانم که جانم رهبر تست
تنم افتاده اینک بردرتست
فتاده موج زن در خاک و در خون
دل بیهوش غمخوار است اکنون
❈۹❈
میان خاک و خون خوردست اینجا
حقیقت راه گم کردست اینجا
گهی در وصل و گاهی درفراقت
میان خون فتاده ز اشتیاقت
❈۱۰❈
میان خود فتادست و اسیراست
یقین وصل ترا او دستگیر است
میان خود فتادست و فسرده
بمگذارش که گردد زود مرده
❈۱۱❈
بمگذارش چنین حیران فتاده
چنین درعین رسوائی فتاده
شده ای جان ودل در فرقت تو
ندیده اندر اینجا قربت تو
❈۱۲❈
ره قربت نما و وارهانش
ز درگاه خود ای مسکین مرانش
ره قربت نما و دار معذور
ورا از نزد خود مفکن کنون دور
❈۱۳❈
ره قربت نمایش هم برون آر
چنینش خوار و پر آزار مگذار
نظرگاه تو بودست این دل ای دوست
چنین چندین جفا او را نه نیکوست
❈۱۴❈
نظرگاهست او را کن نظاره
حقیقت درد او را جوی چاره
پر از درد است و پرخونست بنگر
برون آور از این خونش تو بر در
❈۱۵❈
برون آور از این خونش که دانی
که دارد او ترا راز نهانی
برون آور ز خویش و کن تو آزاد
مرا او راکن تو یکبار دگر شاد
کامنت ها