عطار:خطاب آمد که بخشیدم دلت را گشایم من بیک ره مشکلت را
❈۱❈
خطاب آمد که بخشیدم دلت را
گشایم من بیک ره مشکلت را
فراقت با وصال اینجا کنم من
ز تاریکی کنم راز تو روشن
❈۲❈
مترس اکنون چو عجز آوردی اینجا
که به از عجز نبود هیچ ما را
چو عجز آوردی اینجا ره سپردی
حقیقت گوی این معنی تو بردی
❈۳❈
چو عجز آوردی اینک در نهادت
گره بیشک ز کار اکنون گشادت
چو عجز آوردی اکنون باز دیدی
نمود ما همه اعزاز دیدی
❈۴❈
چو عجز آوردی اکنون باش فارغ
شدی اندر جهان عشق بالغ
مکن بار دگر گستاخی ای پیر
نمود عشق باش و عین تدبیر
❈۵❈
برون از عقل خود اینجا منه پای
مر و زینجای اکنون جای بر جای
قراری گیر و کم کن بیقراری
نمیباید که اکنون پایداری
❈۶❈
چو موری این زمان آشانه جوئی
سخن در خورد آب و دانه گوئی
چنین دان ای دل اینجا گفتگویش
بگو آخر که چند از گفتگویش
❈۷❈
نمودار تو اینجا خاک کویست
چه جای تندیست وگفتگویست
مکن گستاخی اندر حضرت شاه
کز این سر نیستی بیچاره آگاه
❈۸❈
یقین در دیده بینی روی جانان
حقیقت سیرمیزن کوی جانان
ترا چون نیست این مقصود حاصل
نگشتستی در این درگاه واصل
❈۹❈
چراگستاخی اینجا مینمائی
حقیقت میکنی از وی جدائی
چرا و چون مگوی و باش خواموش
حقیقت بنده باش و حلقه در گوش
❈۱۰❈
چراو چون بگو با این چکارت
که بیشک خشم گیرد یار غارت
نهان اسرار میگوئی ابا راز
حقیقت باش چون مردان جانباز
❈۱۱❈
نهان اسرار باید گفت با دوست
عیانت این بیان کردن نه نیکوست
وصال آنگه شود بیشک میسّر
که چون وجهی نماید خیر یا شر
❈۱۲❈
یکی بینی و خاموشی گزینی
در آن دم بیشکی صاحب یقینی
مگو کین چه چرا آن این چنین است
که این بیشک عیان عین الیقین است
❈۱۳❈
چو تودر علّت و چون و چرائی
نمود خویشتن با او نمائی
تو میگوئی چرا این و چرا آن
از این دوری گزیدت جان جانان
❈۱۴❈
مگو بار دگر این راز اینجا
که خود را مینیابی باز اینجا
مگو بار دگر زین شیوه اسرار
دلت میکن حقیقت عین انوار
❈۱۵❈
مگو بار دگر این سرّ بر او
حقیقت عجز آور در بر او
مراو را بنده باش و کن تو شاهی
مکن گستاخی گر تو مرد راهی
❈۱۶❈
سخن درحضرت بیچون آن شاه
دل و جان داری ای مسکین تو آگاه
تو آگه باش تا شاه جهانت
کند اینجا بیک لیلی بیانت
❈۱۷❈
تو مجنونی و لیلی میندانی
وگر دانی در آن حیران بمانی
مشو مجنون و لیلی راز دریاب
یقین آهسته باش و زود مشتاب
❈۱۸❈
ترا لیلی است اینجا رخ نموده
گره از کاربسته برگشوده
بجز لیلی مدان این باب ازمن
که گفتم اوّلت اینجای روشن
❈۱۹❈
شب تاریک تو باشد یقین روز
که تاگردی تو اندر عشق پیروز
شب تاریک جانان میتوان یافت
نمود عشقش آسان میتوان یافت
❈۲۰❈
شب تاریک اینجاخلوتی ساز
چو شمعی خوش بسوز و جمله بگداز
شب تاریک ره بسپر که مردان
شب تاریک سرّ دیدند پنهان
❈۲۱❈
شب تاریک در اینجا تو ره کن
در این درگاه عزم بارگه کن
شب تاریک اینجا جو تو رازش
چو یابی راز اینجا جوی بازش
❈۲۲❈
هر آن رازی که داری گوی او را
که هستی بیشکی چون گوی او را
عجب درماندهٔ چون حلقه بر در
دری زن عاشقانه هان و مگذر
❈۲۳❈
دری زن عاشقانه چند پرسی
که تا رازت ز جانان بازپرسی
دری زن عاشقان اینجا یقین بین
نمود جان جان اینجا یقین بین
❈۲۴❈
نشسته بردری مانند سرهنگ
ز نزهت نیست اینجا هوش با هنگ
نشسته بردری زهره نداری
دریغا زین بیان بهره نداری
❈۲۵❈
نه کارتست رفتن نزد جانان
ترا خود این دلیری نیست آسان
نه کار تست چونکه نیستت بر
از آن بنشستهٔ بیچاره بر در
❈۲۶❈
از آن بنشستهٔ مسکین وحیران
که رفتن نزد شاهد زود نتوان
شدی این مانده ترسان در بریار
چنین بر در نماندستی گرفتار
❈۲۷❈
ز دریا چند پرسی راز اینجا
جوابت هست زینسان باز اینجا
بآسانی توانی یافت دیدار
اگر گردی ز دید خویش بیزار
❈۲۸❈
بآسانی مر این سر میتوان یافت
اگر اینجا نباشی هان تو بی یافت
ز جان و سرحقیقت بگذرد او
رود در بارگاه و بگذرد او
❈۲۹❈
شه کون و مکان در حجرهٔ دل
نموده روی و کرده مشکلت حل
بگویم چون تو این روزی ندیدی
چو مردان باش پیروزی ندیدی
❈۳۰❈
توانی کرد تا این راز بینی
حقیقت روی شه تو بازبینی
دلت برگیر از جان و فنا شو
پس آنگه بیخودت سوی بقا شو
❈۳۱❈
دلت برگیر از جان و شو آزاد
بر شاه این زمان تو دادهٔ داد
دلت برگیر از جان تا توانی
که بینی روی او از ناگهانی
❈۳۲❈
دلت برگیر از جان ز آنکه جانان
نماید رویت اندر پرده اعیان
درون دل شو و مشکل کنش حل
که آن سر جمله پنهانست در دل
❈۳۳❈
درون دل شوو اسرار بنگر
حقیقت تو نمود یار بنگر
درون دل شو و او را ببین باز
حجاب اینجایگه کلّی برانداز
❈۳۴❈
مترس از سرّ گر این سرّ فاش بینی
حقیقت بیشکی نقاش بینی
مترس از سرّ که سرّ پیداست اینجا
حقیقت جان جان یکتاست اینجا
❈۳۵❈
مترس از سر که بیشک اصل یابی
چو مردان اندر اینجا وصل یابی
وصال یار بی سر میتوان دید
کسی باید که او این سرّ توان دید
❈۳۶❈
وصال یار اگر این سان دهد دست
یقین میدان که وصل آسان دهد دست
وصال یارت از این میتوان یافت
ترا این سر چنین آسان توان یافت
❈۳۷❈
حجاب جسم و جان بردار از سر
در این معنی بیک بینی تو رهبر
که کار تو ز یک بینی تمامست
ولیکن دان دلت با ننگ ونامست
❈۳۸❈
به ننگ و نام ناید این بیان راست
ترا باید ز سر اینجای برخواست
ز سر گر بگذری این سرّ تو یابی
نیابی سَر اگر می سِر بیابی
❈۳۹❈
چو برخی انبیا سرّها بریدند
جمال یار اینجاگه بدیدند
جمال یار بی سرّ میتوان یافت
ابی سر بیشکی این سرّ توان یافت
❈۴۰❈
اگر بی سرّ شوی سر باز یابی
بر شه عزّت و اعزاز یابی
سر بی تن اناالحق زد بظاهر
که او را بد حقیقت در یقین سر
❈۴۱❈
سر بی تن کجا یابد اناالحق
زد الّا هم اناالحق زد یقین حق
یقین حق بود در منصور اعیان
که میزد او اناالحق راز پنهان
❈۴۲❈
یقین حق بود و کرد این آشکاره
ولی منصور از آن شد پاره پاره
که جسمش بود واصل اندر این راه
فنایش بود حاصل اندر این راه
❈۴۳❈
فنایش گشته بود اینجا بتحقیق
ببردش ازمیان او گوی توفیق
مر آن توفیق کو را بود اینجا
که پنهانی اناالحق گفت اینجا
❈۴۴❈
یقین حق داند اینجا بود تو حق
اناالحق گفت هم در خویش مطلق
اناالحق گفت و گوید صاحب راز
حقیقت دیدهاند انجام و آغاز
❈۴۵❈
اناالحق گفت و گوید صاحب درد
یقین اینجایگه کل بود او فرد
اناالحق گفت و سرّ دوست بشناخت
وجود بود خود یکباره درباخت
❈۴۶❈
اناالحق گفت و سر ببرید بردار
ز بهر این مر او را شد خریدار
اناالحق حق همیگفت و نبُد او
یقین میدان که جز حق مینبُد او
❈۴۷❈
یین حق بود کین گفت از نهانی
نشان خود ز عین بی نشانی
در اینجا داد جمله سالکانش
که تا یابند کل شرح و بیانش
❈۴۸❈
توانی یافت تا این ناتوانی
تو این معنی حقیقت کی توانی
چو یکباره نمودت دوست باشد
نه رنگ ونقش دید پوست باشد
❈۴۹❈
یکی باشد نهادت در بر جان
حقیقت جان شود در دوست پنهان
چو جانت بی یقین جانان شود کل
ز دید خویشتن پنهان شود کل
❈۵۰❈
ز دید احولی یک بین شود او
حقیقت در عیان حق بین شود او
ازل را با ابد یکی نماید
نمود جملگی اینجا رباید
❈۵۱❈
ازل را با ابد پیوند سازد
بجز جانان همه در دوست بازد
فنا گردد ز دید دوست اینجا
حجابش دور گردد پوست اینجا
❈۵۲❈
حجابش چون بر افتد در یکی او
جدا بیند حقیقت بیشکی او
حجابش چون بر افتاد یار بیند
یقین بی زحمت اغیار بیند
❈۵۳❈
حجابش چون بر افتد حق شود او
حقیقت بیشکی مطلق شود او
حجابت دور کن تا نور گردی
حقیقت در عیان منصور گردی
❈۵۴❈
حجابت دور کن وسواس بگذار
حقیقت بر خور از دیدار دلدار
ندانی این چنین درمانده در خود
که یکسان بینی اینجا نیک با بد
❈۵۵❈
ندانی این چنین جز از دلِ راست
ببین تا خود که هر کس نقش آراست
تو این بشناس گر این سر بدانی
اگر بینی تو مر حیران بمانی
❈۵۶❈
یقینت واصلی بینم در اینجا
ترا دانم حقیقت لا والّا
یقینت واصلی دانم چو منصور
حقیقت کل توئی نور علی نور
❈۵۷❈
نمود واصلی اینجا تو باشی
حقیقت درجهان یکتا تو باشی
گهی کین دید کرد این جام او نوش
مر او خود کرد اینجاگه فراموش
❈۵۸❈
ز سر بگذشت و جان اینجا بر انداخت
وصال یار هم در یار بشناخت
وصال یار هم از خود توان دید
یکی شو در نمود سرّ توحید
❈۵۹❈
یکی بین و ز یک بین جمله پیدا
حقیقت از یکی بین شور و غوغا
یکی بین تا دوئی ناید پدیدار
یکی بیشک بود اینجا رخ یار
❈۶۰❈
یکی بین تا شوی کلّی یقین تو
در اینجا گردی اینجا پیش بین تو
یکی بُد از یکی پیداست این دید
کمال جاودان یابی ز توحید
❈۶۱❈
ز توحیدت شود این سرّ پدیدار
نمیگنجد حقیقت این بگفتار
ولی گفتار بهر سالکانست
نمود ذات عین واصلانست
❈۶۲❈
یقین هم باطن اینجا باز دیدند
که ایشان بیشکی این راز دیدند
حقیقت واصلی نبود ببازی
نیابی تو عیان تا سر نبازی
❈۶۳❈
اگر اینجا توئی اسرار دیده
چو مردان گرد اینجا سر بریده
سر خود را بباز و آشنا شو
چو حق در جملهٔ اشیا فنا شو
❈۶۴❈
فنا شو ز آنکه حق عین فنایست
فنا بیشک مرا عین بقایست
فنا شو اندر این ره همچو مردان
نمود خویشتن آزاد گردان
❈۶۵❈
اگر خواهی که گردی زود آزاد
نمود خویشتن را ده تو بر باد
نمود خویشتن بر باد ده تو
چو مردان اندر این سر داد ده تو
❈۶۶❈
بده داد شریعت اندر این راه
که گردی از حقیقت زود آگاه
بده داد شریعت از معانی
چرا درمانده زار و ناتوانی
❈۶۷❈
بده داد شریعت ای دل مست
کنون چون یار در دید تو پیوست
بده داد شریعت تا شوی دوست
یقین میبین که جمله از نهان اوست
❈۶۸❈
بده داد شریعت اندر اینجا
که تا گردی بیکباره مصفّا
بده داد شریعت همچو مردان
که در شرعت نماید روی جانان
❈۶۹❈
بده داد شریعت تو بیکبار
که بنماید رخت در عین جان یار
شریعت هر که دادش داد حق شد
که عین شرع بیشک دید حق شد
❈۷۰❈
شریعت دید یار است ار بدانی
چرا امروز سست و ناتوانی
اگرچه دید دنیا رهگذار است
شریعت اندر او دیدار یارست
❈۷۱❈
شریعت هر که بشناسد تمامی
برد از دار دنیا نیکنامی
برد با خود یقین در سوی عقبی
که بنیادی ندارد دید دنیا
❈۷۲❈
که داند آنچه فرض شرع اتمام
بود اینجا مگر صاحب سرانجام
که او را عاقبت خیریست پیوست
خوشا آنکس که او با شرع پیوست
❈۷۳❈
بنور شرع ره کن در سوی دوست
که تا بیرون نظر داری که کل اوست
به نور شرع ره کن در همه شیء
مرو زنهار اندر عین لاشی
❈۷۴❈
به نور شرع یابی تو صفاتش
رسی یکبارگی در عین ذاتش
ز لاشیء هر که میگوید رموز او
نه عاقل باشد اندر شی هنوز او
❈۷۵❈
رموز این نیاید در سخن راست
ز من بشنو حقیقت این سخن راست
مر این معنی نشاید دید اینجا
نشاید دید در توحید اینجا
❈۷۶❈
بوقتی کز نهاد آئی تو بیرون
برت یک ارزن ارزد هفت گردون
نگنجد هیچ چیز از آفرینش
نماند عقل و عشق و کفر و دینش
❈۷۷❈
نماند هیچ اشیا در ظهورت
یکی بنماید اینجا جمله نورت
نماند هیچ اینجا هرچه بینی
گمان بر بی گمان گر بر یقینی
❈۷۸❈
که لاشی چیست ای شیء آمده تو
دگر اینجایگه لاشی شده تو
ز لاشی دم مزن خاموش شو هان
چو اینجا می نداری نّص و برهان
❈۷۹❈
ز لیس مثلهٔ گر راندهٔ تو
رموزی اندر اینجا خواندهٔ تو
بگو با من تو مر معنی این باز
که کل این است اگر یابی یقین باز
❈۸۰❈
ز لیلی مثله من دیدم دیدم
یقین در شی همه توحید دیدم
ندارد مثل و مانندی در اینجا
حقیقت خویش و پیوندی در اینجا
❈۸۱❈
نه کس زو زاد و نی او زاد از کس
همه او بود از اوّل او ترا بس
همه از دید خود او کرد پیدا
حقیقت او شناسم جمله اشیا
❈۸۲❈
همه او بود اوّل لاحقیقت
ز دید خویش ناپیدا حقیقت
چنان بد ذات چیزی مینبُد آن
در این معنی اگر مردی برافشان
❈۸۳❈
دل و جان تادر اینجا ره بری تو
نمود اوّلین رابنگری تو
در این سر راهبر گرمرد رازی
هزاران جان چه باشد گر ببازی
❈۸۴❈
چه باشد جان در اینجا هیچ موئی
گرفته در عیانی های و هوئی
چه باشد دل در اینجا ارزنی دان
فتاده زیر پا او در بیابان
❈۸۵❈
دل و جان چیست نزد ذات اینجا
حقیقت در صفت ذرّات اینجا
دل و جان چیست تا این باز داند
که خود در خود حقیقت بازداند
❈۸۶❈
خودی خود یقین هم خویش بشناخت
حجاب آن بود پیش خود برانداخت
بیان دیگر است و گفته آید
دُرِ این راز کلّی سُفته آید
❈۸۷❈
بیان دیگر است ار دم زنم من
دو عالم بیشکی بر هم زنم من
بوقتی پرده بردازم ز اسرار
که واصل آرمت آنگه رخ یار
❈۸۸❈
یقین بنمایم اینجا تا بدانی
که بیشک هم نشان هم بی نشانی
خودی خود شناس اوّل حقیقت
یقینت بازدان هان بی طبیعت
❈۸۹❈
طبیعت زان نمود آمد پدیدار
حقیقت هم در اینجا ناپدیدار
مصفّا میتوان این راز دیدن
نهانی این توانی باز دیدن
❈۹۰❈
مصفّا شو ز نور شرع اوّل
که تا اینجا نمانی خوار و احول
همه خلق جهان اوّل صفاتند
از آن غافل ز نور قدس ذاتند
❈۹۱❈
از آن اوّل بماندست اندر اینجا
که خود را بیند اندر عین سودا
چو خود بینند بیشک احولانند
حقیقت این معانی میندانند
❈۹۲❈
بخود بینی نیابند این نمودار
کسی تا کل نگردد ناپدیدار
بخود بینی نبینی ذات بیچون
نگنجد اندر این سر خود چه و چون
❈۹۳❈
چه و چون اندر این معنی نباید
حقیقت واصل پاکیزه باید
که از تن دل بود دل جان حقیقت
یقین جانش عیانی بی طبیعت
❈۹۴❈
فنا گردیده باشد از تمامت
گرفته باشد از کل استقامت
بآسایش قراری بی تن و جان
بود تا او بیابد جان جانان
❈۹۵❈
چنان واصل بود اینجا یقین او
که باشد بیشکی مر جمله بین او
یقین اینجا توانی یافت ای دوست
چو بیرون آئی اینجاگاه از پوست
❈۹۶❈
تراتا پوست باشد مغز جانت
کجا بینی یقین راز نهانت
کسی کین دید بیشک بی خود آمد
حقیقت فارغ ازنیک و بد آمد
❈۹۷❈
کسی کین دید صور صور جان دید
چنین معنی درون خود نهان دید
کسی کین دید بگذشت ازخودی کل
بدید و فارغ آمد از همه ذل
❈۹۸❈
در این معنی که من گفتم ترا باز
بدان اینجا حجاب جان برانداز
سلوکت کرد باید در صفا تو
بنور شرع دید مصطفی تو
❈۹۹❈
توانی یافت این معنی یقین تو
حقیقت را تو او بین راز بین تو
گذر کن اوّل ازبود وجودت
که تا یابی عیانی بود بودت
❈۱۰۰❈
گذر کن در یکی اشیاتمامی
که تا میپخته گردی تو ز خامی
تو با وی راست دان و کژ مبازان
که میجویند اینجا شاهبازان
❈۱۰۱❈
نظاره اندر این نقدند مانده
حذر کن تا نباشی هان تو رانده
حقیقت قلب راکن نقد اینجا
درون کوره بر تا آن مصفّا
❈۱۰۲❈
کنی و آوری آنگاه بیرون
حقیقت نقد باشد بی چه و چون
زر قلبت بنقد اینجا نگنجد
ترازودار غش اینجا نسنجد
❈۱۰۳❈
از آنی قلب مانده بر غش اینجا
که ماندستی تو در پنج و شش اینجا
بکن نقدی تو اینجاگاه حاصل
مباش از شرع اینجاگاه غافل
❈۱۰۴❈
بنور شرع قلب از غش تو بشناس
میاور در زمان درخویش وسواس
اگرچه خانه دیوارست صورت
ندارد راه بیدل در ضرورت
❈۱۰۵❈
ترا باید که می صورت نبینی
در اینجا گر بکل صاحب یقینی
ز صورت جمله وسواس است بیشک
نمیگنجد یقین وسواس در یک
❈۱۰۶❈
طبیعت دادت اینجا رنج وسواس
گذر کن از طبیعت حق تو بشناس
چو حق داری طبیعت هیچ دانش
همه وسواسها اینجا برانش
❈۱۰۷❈
ز پیشت ای خدابین دور گردان
حقیقت خویشتن را نور گردان
بجز حق نیست آخر در شریعت
طریقت دیگر است اندر حقیقت
❈۱۰۸❈
سه چیز است آنکه با هم آشنایند
حقیقت هر سه دیدار خدایند
ولی واصل در این هر سه یکی او
بداند جمله یکی بیشکی او
❈۱۰۹❈
شریعت آن احمد و آن حیدر
طریقت راهرو بشناس و بنگر
گشادست و حقیقت جمله او دان
ز باطل این بیانم را تو حق دان
❈۱۱۰❈
بیانم ازخدا این کلّیت خویش
که من چیزی نمیبینم جز او بیش
چو او در من نیابد جز خیالم
خیالم اوست در عین وصالم
❈۱۱۱❈
خیال او بخون دیگر خیال است
خیال دیگران رنج و وبالست
خیال دوست وصل است ار بدانی
فنا کلّی ز اصل است ار بدانی
❈۱۱۲❈
خیال اندر فنا ناید بدیدار
شود اینجا تمامت ناپدیدار
خیال جمله خلق اینجا خیالست
مراینصورت ترا اینجا وبال است
❈۱۱۳❈
خوشا آن کو خیال دوست دارد
یقین مغز است نی او پوست دارد
خیال جان جان ما را دمادم
نماید رازها بیشک در این دم
❈۱۱۴❈
وصالش خواستم تادر نمودار
عیان بخشیدم اینجا بیشکی یار
وصالش چون طلب کردیم بیچون
نمود اینجای ما را بیچه و چون
❈۱۱۵❈
وصالش در یکی آمد میسّر
نهادم جان و آنگه بر سرش سر
نهادستم حقیقت در بر دوست
یقین دانستهٔ بیشک که کل اوست
❈۱۱۶❈
من و او در نمیگنجد مرا کس
یقین دانم که کلّی او مرا بس
رموزی دان در اینمعنی و رهبر
نمود جان جان اینجا تو بنگر
❈۱۱۷❈
تن او گر یکی کردست اینجا
دل وجان گوی او بر دست اینجا
تو ای جان عین جانانی ز پنهان
یقین جانانی اما اسم شده جان
❈۱۱۸❈
توئی کاندر صور دیدار داری
بماندستی و تن درکار داری
چگویم تا بدانی ای بمانده
بخود حیران و یک حرفی نخوانده
❈۱۱۹❈
دلت گر زین همه حرفی شنودی
بچندینی سخن حاجت نبودی
همه برناخنی بتوان نوشتن
ولی آسان بر آن نتوان گذشتن
❈۱۲۰❈
از آن کردم یقین این بیت تکرار
که تا دریابی اینجا سرّ اسرار
چو قطره سوی بحر لامکانی
چکد یابد وصال جاودانی
❈۱۲۱❈
ندانی قطره و دریا ز هم باز
اگر هستی در اینجا صاحب راز
شو و این نکته دریاب از حقیقت
طریقت کن دمادم در شریعت
❈۱۲۲❈
دگر در سرّ این جان ده یقین بین
نمود اوّلین و آخرین بین
دمادم در صور این راز داری
هوا را باید ار می باز داری
❈۱۲۳❈
نگر تادر خدا گامی زنی تو
وگرنه کمتر ازحیض زنی تو
چو درآز طبیعت شاد باشی
ز دید خود بحق آزاد باشی
❈۱۲۴❈
دو روزی لذّت دنیا سر آید
ز ناگه جانت از قالب برآید
نه کامی دیده باشی از رخ یار
نه اینجا گوش کرده پاسخ یار
❈۱۲۵❈
بمانی تاابد بیشک بمانده
درون نفس دوزخ ای نخوانده
لفی سجین از آن در ویل مانی
چرا بیچاره و خواروندانی
❈۱۲۶❈
سرانجامت عجب در زیر این خاک
حقیقت این بدان هان از دل پاک
تو پیش از مرگ روی یار دریاب
نمود ذات او یکبار دریاب
❈۱۲۷❈
در ایندنیا به بین او رادرستی
از این معنی چرا فارغ نشستی
هر آن کو رویش اینجا باز بیند
حقیقت جاودانی ناز بیند
❈۱۲۸❈
بکن نازی چو خواهی رفت درگل
بکن مشکل در این معنی ما حلّ
دمادم دیدهٔ دیدار اینجاست
حقیقت دان که دید یار اینجاست
❈۱۲۹❈
از آن اینجا نمیبینند جمله
که اندر عشق بی دینند جمله
بدین عشق اگر گردی مسلمان
نماید رویت اینجاگاه جانان
❈۱۳۰❈
بدین عشق اگر آئی یقین است
حقیقت دان که راه راست اینست
ولیکن میندارم زهره اینجا
که برگویم بیان بهره اینجا
❈۱۳۱❈
در آخر این بیان گویم بتحقیق
کسی کو را بود از عشق توفیق
چنان باید که او را از الف او
بخواند تا عیان لام الف او
❈۱۳۲❈
بداند تا به ابجد راز بیند
نمودار الف را باز بیند
الف ره جوی تا ابجد نظر کرد
یقین اندر هجا کلّی گذر کرد
❈۱۳۳❈
پس آنگه تا بابجد او بخواند
چنین تا آخر قرآن بخواند
الف لامیم چون دانست تحقیق
بداند سرّ قرآن یافت توفیق
❈۱۳۴❈
که چون صورت همه معنی بداند
حقیقت دنیا و عقبی بداند
تمامت سرّ بیچون در الف دان
تمامی عشق را در لام الف دان
❈۱۳۵❈
ز لا دریاب الّا اللّه اینجا
که تا کردی بکل آگاه اینجا
ز من تا جان جان یابی از این باز
حجاب حرفها اینجا برانداز
❈۱۳۶❈
ز لا دم زن تو چون منصور حق شو
نود عشق جانان ها تو بشنو
الف بشناس چون او راست میباش
که بشناسی حقیقت دید نقاش
❈۱۳۷❈
الف بشناس آن گاهی یقین یاب
حقیقت مغز را از پوست دریاب
الف بشناس و بر راهم الف دان
چرا هستی در این معنی تو نادان
❈۱۳۸❈
الف بی شد دگر تی و دگر ئی
دگر جیم این چنین میدان ز معنی
تمامت حرف را شد از الف باز
بیابی ذات بیچون را یقین باز
❈۱۳۹❈
الف شو همچو اوّل بی سر و پیچ
که میدارد الف اینجایگه هیچ
منزّه دان الف از جملهٔ حرف
اگر در گنجدت این سرّ در این ظرف
❈۱۴۰❈
ببردی گوی و دانستی یقین تو
الف را از میان کلّی گزین تو
الف لا شد در اینجا بیشکی تو
الف با لام بنگر در یکی تو
❈۱۴۱❈
الف با لام چون پیوسته آمد
حقیقت راز جان سر بسته آمد
الف با لام ذات پاک دیدم
نمود سرّ این در خاک دیدم
❈۱۴۲❈
ز خاکت این گل آمد چون نمودار
حقیقت خاک را دان صاحب اسرار
یقین چون صاحب سرّ خاک افتاد
نمودش جمله ذات پاک افتاد
❈۱۴۳❈
ز خاک این سر طلب کن آخر ای دل
که اندر خاک یابی راز مشکل
ز خاک این سر طلب کن آخر ای جان
که اندر خاک یابی راز پنهان
❈۱۴۴❈
ز خاک اینجا طلب اسرار جمله
که حق در کار دارد کار جمله
ز خاک اینجا طلب مر جوهر دوست
که خاکت مغز بنمودست با پوست
❈۱۴۵❈
ز خاک اینجا طلب دیدار بیچون
که بینی دیدنی چون بیچه و چون
حقیقت خاک کل دیدست جانان
ولی جمله در او گشتند حیران
❈۱۴۶❈
حقیقت خاک دیدارست اینجا
که گرداند همه صورت مصّفا
حقیقت خاک چون پاکت کند باز
بیابی ذات بیچون را یقین باز
❈۱۴۷❈
حقیقت خاک در ذاتست موصوف
کسی کین سرّ کند اینجای مکشوف
ز خاکت بازدان اینجا حقیقت
که خواهی کردن اندر وی طریقت
❈۱۴۸❈
نظر در خاک کن تا راز بینی
تمامت انبیا را باز بینی
همه در خاک پنهانند جمله
حقیقت سرّ جانانند جمله
❈۱۴۹❈
نظر درخاک کن ای دل یقین تو
حقیقت راز رادر خاک بین تو
چو پنهان گردی اینجا در دل خاک
فراموشت شود جز صانع پاک
❈۱۵۰❈
تمامت هرچه دیدستی در اینجا
تو مر چیزی ندیدستی در اینجا
بجز در خاک جایت کاخر آنجاست
حقیقت عین مأوایت در اینجاست
❈۱۵۱❈
نمود خاک بُد راز شریعت
که بیرون آورد کل از طبیعت
تمامت پاک گرداند ز خود باز
نماید آنگهی در خویشتن باز
❈۱۵۲❈
وصال عاشقان درخاک باشد
حقیقت زهر را تریاک باشد
که اوّل تلخ آید هست شیرین
در آخر گر توئی اینجا تو حق بین
❈۱۵۳❈
یکی بینی حقیقت در دل خاک
نمود جمله اندر صانع پاک
یکی بینی در آن دم با خبر تو
کنون دریاب گرداری خبر تو
❈۱۵۴❈
یکی بینی در آن دم کل تمامت
حقیقت اوست تا صبح قیامت
نمود خاک سرّ جمله مردانست
دل عاقل از این اندیشه بریانست
❈۱۵۵❈
ولی بیشک حساب اینجاست جمله
که هر چیزی در او پیداست جمله
نهان پیدا کند اندر دل خاک
حقیقت هر کسی را صانع پاک
❈۱۵۶❈
نهان پیدا کند بیشک خداوند
کند ظالم در آنجاگاه در بند
ستاند داد مظلومان در آنجا
نهانشان کل کند در خاک پیدا
❈۱۵۷❈
اگر بد کرده باشد باز یابد
جزای آن و آنگه راز یابد
چو نیکی کرده باشد او عوض باز
بیابد بیشکی دیدار هر راز
❈۱۵۸❈
در آخر چون نمودارست تحقیق
بدی و نیک هم برگوی توفیق
ببر این گوی توفیق ازمیان تو
طلب کن اندر اینجا جان جان تو
❈۱۵۹❈
در اینجاگاه او را جوی و بنگر
از این در یک زمان ای دوست مگذر
در توفیق زن آنگه سعادت
بیاب از یار درعین هدایت
❈۱۶۰❈
از این در برگشاید راز جمله
کز این سر فاش شد این راز جمله
دَرِ دل زن تو چون مردان خوش باش
که هم در میزنند اینجای اوباش
❈۱۶۱❈
نماید رخ هر آن کو خویش خواهد
نمود خویش را آنکس نماید
نماید او هر آن کو خواست اینجا
نمیآید از آنت راست اینجا
❈۱۶۲❈
حقیقت این مراد اینجا حقیقت
که ماندستی تو در آز و طبیعت
خراباتی که او حق میشناسد
حقیقت راز مطلق میشناسد
❈۱۶۳❈
از آن دان کرد گم خود کرد اینجا
درون از درد کرد اینجا مصفّا
فنا شد ازنمود خود بیکبار
حجاب اینجا بیک ره پرده بردار
❈۱۶۴❈
نمیگنجد یقین اندر دماغش
برد از جملهٔ عالم فراغش
چو گردد او فنا از خمر اینجا
حقیقت باز بیند امر اینجا
❈۱۶۵❈
در آخر چون شود هشیار تحقیق
ز مسکینی بیابد راز توفیق
خراباتی که دُرد آشام باشد
به از زاهد که کَالْاَنْعام باشد
❈۱۶۶❈
کجا تو دیدهٔ سرّ خرابات
که ماندستی چنین در عین طامات
ز سالوسی و رزق اینجا که داری
خبر از عاشقان اینجا نداری
❈۱۶۷❈
اگر دردی در آشامی بیک ره
شوی از سرّ من اینجا تو آگه
بیک ره صاف کردی همچو خورشید
بمانی مست و حیران تا بجاوید
❈۱۶۸❈
خراباتی شوی منصور آنجای
ابی آب بدِ انگور اینجای
خرابات فنا اینجا ندیدی
در اینجا آخر ای دل می چه دیدی
❈۱۶۹❈
خرابات فنا داری درون رو
حقیقت بانگ سبحانی تو بشنو
همه مردان در اینجاگاه مستند
حقیقت مست گشته جمله مستند
❈۱۷۰❈
همه مردان در اینجاگه مقیمند
شده مست از مِیِ بی ترس و بیمند
هزاران جان در اینجا همچو مویند
هزاران سَر در اینجا همچو گویند
❈۱۷۱❈
در اینجا جام در کش آخر ای دل
که بگشاید ترا این رازِ مشکل
در اینجا جام درکش از کف یار
حجاب جسم و جان اینجا بیکبار
❈۱۷۲❈
برافکن مست شو از دیدن دوست
بیک ره مغز شو بگذار این پوست
دم حق زن چو حق بینی ز مستی
چرا آخر تو این بُت میپرستی
❈۱۷۳❈
بت اینجا بشکن ازمستی جانان
که کل گردی تو از هستی جانان
اناالحق آن زمان زن در خرابات
رها کن زهد و تزویر مناجات
❈۱۷۴❈
اناالحق آن زمان زن همچو مستان
قدح جز از کف ساقی تو مستان
ز ساقی می ستان و مست او شو
حقیقت نیست گرد و هست او شو
❈۱۷۵❈
ز ساقی می ستان و راز او بین
حقیقت خویشتن آغاز او بین
همه در کش که جز او مینباشد
دوئی منگر جز اوئی مینباشد
❈۱۷۶❈
همه در کش که منصور او کشید است
در آن مستی جمال یار دید است
می عشق هر که اینجا کرد او نوش
نمود جزو و کل کرد او فراموش
❈۱۷۷❈
چو کردی نوش آن می از کف یار
همه دلدار بینی نیست اغیار
همه یار است ای بیکار مانده
تو سرگردان این پرگار مانده
❈۱۷۸❈
همه یار است و تو درگفت و گوئی
در این میدان شده گردان چو گوئی
خراباتی شو و در کش می عشق
فنا شو در نمود لاشی عشق
❈۱۷۹❈
خراباتی شو و مستانه درکش
شراب شوق پی چار و سه و شش
خراباتی شو اندر عین این راز
نمود پردهٔ صورت برانداز
❈۱۸۰❈
بیک ره درد درد عشق خور تو
چو هستی ذرّه اندر سوی خور تو
قدم نه تا شوی دیدار خورشید
فنا شو تا بقا یابی تو جاوید
❈۱۸۱❈
اگر خورشید گردی یار یابی
تو بر ذرّات چون خورشید تابی
اگر خورشید گردی در تمامت
از آن پس این معانی شد تمامت
❈۱۸۲❈
اگر خورشید گردی راز بینی
عیان اوّل خود باز بینی
اگر خورشید گردی در سوی ذات
تو تابی بیشکی در جمله ذرّات
❈۱۸۳❈
اگر خورشید گردی لاجرم تو
یکی یابی وجودت با عدم تو
تو خورشیدی و آگاهی نداری
گدائی لیک جز شاهی نداری
❈۱۸۴❈
تو خورشیدی و در عین کمالی
فتاده این زمان سوی وبالی
تو خورشیدی و عین آفرینش
بتو روشن شده این نور بینش
❈۱۸۵❈
تو خورشیدی و نور تست جمله
تو ذوقی و حضورتست جمله
تو خورشیدی و نور کائناتی
چو نیکو باز بینی نور ذاتی
❈۱۸۶❈
تو خورشیدی همه ذرّات زنده
بتوست و تو چنین افتاده بنده
همه ذرّات از نور تو دارند
بتو مر خویشتن مشهور دارند
❈۱۸۷❈
تو فیض نور اینجاگه فشاندی
ز دانائی بنادانی بماندی
همه ازتو شده پیدا در اینجا
همه از تو شده شیدا در اینجا
❈۱۸۸❈
طلبکار تواند اینجای ذرّات
درون جملهٔ تو عین آن ذات
بتو پیدا شده ذرّات عالم
حقیقت فیض میباری دمادم
❈۱۸۹❈
چنین حیران و سرگردان چرائی
که خود هستی و بیچون و چرائی
همه سالک ترا تو در سلوکی
حقیقت بیشکی شمس الدّلوکی
کامنت ها