عطار:تو داری نور یار از عین توفیق توئی اعیان ذات و هست توفیق
❈۱❈
تو داری نور یار از عین توفیق
توئی اعیان ذات و هست توفیق
تو داری بیشکی از آفرینش
بتو پیداست عقل و جان و بینش
❈۲❈
تو داری قلب هم جانم تو داری
که هم پیدا و پنهانم تو داری
تو داری پادشاهی سوی افلاک
بتو زنده نموده آب با خاک
❈۳❈
تو داری جوهر اسرار جانان
بتو روشن شده بازار جانان
همه روشن بتو دیدم سراسر
توئی تخت و توئی تاج و تو افسر
❈۴❈
ز شوق تست گردان دید افلاک
ز عشق تست پیدا حقّهٔ خاک
تو اصل جوهری در اصل قطره
ترا این عین دیدارست ذرّه
❈۵❈
تو اصلو جملگی فرع تو دارند
در این دیوانگی صرع تو دارند
تو هم هستی بخود خود را طلبکار
حقیقت نقطهٔ در عین پرگار
❈۶❈
خودی خود میطلب داری در اینجا
فکنده پرتوی در سوی الّا
چنین شوری در این عالم فکندی
درون صورت آدم فکندی
❈۷❈
حجر هم با شجر هم کان معدن
ز نور تست بیشک پاک و روشن
نبات از تو حقیقت پرورش یافت
همه حیوان زتو عین خورِش یافت
❈۸❈
عقیق و لعل و بیجاده زتو خاست
نمودت زینت جمله بیاراست
تو گنجی و طلسم اینجای کرده
تو جانی در درون هفت پرده
❈۹❈
ندانم تا چه نوری که حضوری
ز نزدیکی فتاده دور دوری
بهر معنی که گویم بیش از آنی
حقیقت گویمت هر دو جهانی
❈۱۰❈
مسخّر گشتهٔ در امر بیچون
نمود ذات خود را بیچه و چون
گهی زردی گهی سرخی گه اسپید
ز بیم یار داری عین امّید
❈۱۱❈
حقیقت در گمان و در یقینی
چه غم چون با خیالش همنشینی
جمال یار بر تو تافته یار
بسر گردان شده مانند پرگار
❈۱۲❈
درون هفت پرده می ندانی
توئی پروردگار نفس و جانی
چو جمله پروریدی گاه بیگاه
چرا از بود خود اینجا تو آگاه
❈۱۳❈
نکردی تا رموز یار یابی
چو من گم کردهٔ خود بازیابی
تو هم گم کردهٔ هم در پی یار
شدستی همچو من مست از می یار
❈۱۴❈
چو من جویای دلداری همیشه
دمی ناسوده در کاری همیشه
فراوان سال ره پیمودهٔ تو
دمی اینجایگه ناسودهٔ تو
❈۱۵❈
طلبکار تو چون ذرّات بوداست
یکی نورست دائم در وجودت
تمامت کوکبان ازتست پیدا
بنور ذات تو گشته مصفّا
❈۱۶❈
چو نور ذات هستش با تو همراه
تو داد یار دادستی در این راه
ز تو آدم حقیقت جسم و جان یافت
نمود آشکارا و نهان یافت
❈۱۷❈
ز تو آدم کمال خویشتن دید
نمود عقل و عشق و جان و تن دید
ز تو آدم درون هفت پرده
بنور ذات تو او راه برده
❈۱۸❈
ندانم تا چه نوری لیک دانم
بتو روشن شده این خسته جانم
ز نقد تست نور جسم آدم
ز تست اینجا عیان اسم آدم
❈۱۹❈
تو بودی هم ز تست و زهرهام نیست
که برگویم که آنی بهرهام نیست
بیک ذات تو قائم اوّل کار
نمود عاشقانی نور دیدار
❈۲۰❈
بتو موجود خواهد بود دائم
که ازذاتی و ذات اندر تو قائم
کجا پنهان شود نور تو در خاک
که هستی نور سرّ صانع پاک
❈۲۱❈
چو آدم از تو اینجا نور دارد
وجود خویشتن مشهور دارد
وجود آدم از تو یافت ترکیب
ولیکن عقل بودش کرده تذهیب
❈۲۲❈
زهی نوری که او را نیست اوّل
کند ذرّات را اینجا مبدّل
زهی نوری که مشهور کل آمد
ز کل آنگاه در سوی کل آمد
❈۲۳❈
روش در جملهٔ ذرّات دارد
حقیقت هستی او ذات دارد
ز هستی هست میگرداند افلاک
ز باد و آب آنگه صورت خاک
❈۲۴❈
اگر عقلست حیران وی آمد
وگر چرخست گردان وی آمد
از این نورند هم در نور رفتند
حقیقت جملگی مشهور رفتند
❈۲۵❈
دو عالم نور آن اللّه بگرفت
در این حضرت دل آگاه بگرفت
دلی کز ملک عالم با خبر هست
چو مردان در سوی آن نور پیوست
❈۲۶❈
دلی کین راز را دریافت اینجا
چو بود انبیا بشتافت اینجا
ز نور قدس آگاهند مردان
ز بهر ذات ایشان شمس گردان
❈۲۷❈
مسخّر گشته اینجا امر کل ذات
ازان روشن شدست این عین ذرّات
همه ذرّات عالم سجده کرده
درون هفت چرخ سالخورده
❈۲۸❈
همه در سجدهٔ آدم همه هم
ندیدی یک دمی زان دید آدم
بوقتی که برافتد پردهٔ راز
بیابد آن زمان معشوق خود باز
❈۲۹❈
بوقتی کین نمود جسم برخاست
حقیقت عقل و جان و جسم برخواست
اگر از سالکانی راز بنگر
نمود اول اینجا باز بنگر
❈۳۰❈
هزاران شرح گفتم از حقیقت
تو ماندستی هنوز اندر طبیعت
همه یک حرف تو اندر سیاهی
گرفته رازت ازمه تا بماهی
❈۳۱❈
همه یک اصل تو اندر دوئی باز
بمانده کی رسی در نزد او باز
همه حیران خورشیدند اینجا
حقیقت بود جاویدند اینجا
❈۳۲❈
ز یک اصل و ز یک بود و ز یک دید
ولیکن گمشده از دید تقلید
چوپیدا و نهان یک اصل دارد
خوشا آن کو در اینجا وصل دارد
❈۳۳❈
چو پیدائی و پنهانی از اویست
ولیکن هفت پرده تو بتویست
درون پرده آگاهی ندارند
همه ذرّات عالم درگذارند
❈۳۴❈
تماشاگاه یارست این منازل
که بگشاید در اینجا راز مشکل
تماشاگاه یارست این دل تو
همه بگشایدت این مشکل تو
❈۳۵❈
تماشاگاه یارست آنچه دیدی
چو اونشناختی چیزی ندیدی
تماشاگاه دلدارست جانت
شده پیدا ولی راز نهانت
❈۳۶❈
تماشاگاه یار اندر تماشا
چرا تو ماندهٔ مسکین و شیدا
تو آگاهی نداری ای دل مست
که یارت در برون و در درونست
❈۳۷❈
تو همچو سایهٔ او همچو خورشید
توئی امّیدها بر جمله جاوید
درونی صورتت پیدا نمودست
در این صورت ترا غوغا نموداست
❈۳۸❈
تو چندان گشته مغرور بد و نیک
ز غفلت روغنت پاشید در ریگ
نه چندان نقل تقلیدست در تو
نمیدانی که این دیدست در تو
❈۳۹❈
تو همچون ابلهی حیران بمانده
حزین و خوار و سرگردان بمانده
تو در زندان و اصل شاه اینجا
چرا تو ماندهٔ مسکین و شیدا
❈۴۰❈
درونت نور خورشید حقیقی
تو با روح القدس اینجا رفیقی
ولی اینجا چه سود از گفتگویت
چو زان مشکات ناید هیچ بویت
❈۴۱❈
ز مشکات صبوحت هیچ بوئی
ندیدی زان بماندی زرد روئی
همه ذرّات با خود در سخن بین
نمود خویشتن را دمبدم بین
❈۴۲❈
از این عقل فضولی خوار مانده
بمانده کمتر از نشخوار مانده
از این عقل فضولی هرزه گویت
که سرگردانت کرده همچو گویت
❈۴۳❈
ترا گفتار اینجاگه فروبست
نگر تا لاجرم خون خورده بشکست
نهادت زانکه تو راهی نبردی
به نزد بحر لبتشنه بمردی
❈۴۴❈
تو نزد بحر جان خویش داده
در این دریا تو گامی نانهاده
ز دریا هیأتی از دور دیدی
بمردی تشنه و جان نارسیدی
❈۴۵❈
ز دریا گرچه بسیارند آگاه
نه بهر آشنا کردند در او راه
کسی در سوی دریا راه دارد
که او جان و دل آگاه دارد
❈۴۶❈
طمع اوّل ببرّد از تن خود
برش یکسان نماید نیک با بد
در این دریا چه ماهی و چه خرچنگ
که هر یک گوهری دارند در چنگ
❈۴۷❈
در این دریا چه دُر، چه سنگ ریزه
اگرچه عقل میگیرد ستیزه
همه چون در طلب باشند و دارند
همه در حیرت و در رهگذارند
❈۴۸❈
خبر نبود از این معنی صدف را
اگرچه جوهر او دارد بکف را
صدف چون بیخبر آمد زجوهر
وگر گوئی ورا کی هست باور
❈۴۹❈
صدف داری تو و جوهر ندیدی
بزیر ابر ماه و خور ندیدی
صدف بشکن تو و بردار آن دُر
وگرنه بیش از این کم گوی و می بُر
❈۵۰❈
صدف داری جهان اندر کشیده
جمال جوهر معنی ندیده
در این بحری فتاده زار و محزون
مثال دانهٔ در هفت گردون
❈۵۱❈
ترا این چرخ گردان خورد خواهد
بگردد تا همه بودت بکاهد
خدا را کین وجودت خرد گردد
ترا این هفت چرخ اندر نوردد
❈۵۲❈
شود اجزای ظاهر عین باطن
ز ظاهر بگذر و بنگر بباطن
درون خود نظر کن آفتابی
کز او بگرفته جانت نور و تابی
❈۵۳❈
یکی خورشید بنگر در درون تو
چه اندیشی ز راهت رهنمون تو
بعلم ای دوست منگر زانکه صورت
نموداریست او را در ضرورت
❈۵۴❈
مگر وقتی که در معنی شتابی
نمود ذات حق بیشک بیابی
ز معنی نه ز صورت راز بینی
اگر خورشید معنی باز بینی
❈۵۵❈
ز معنی اوّل و آخر بدان تو
نمود ظاهر و باطن بدان تو
حقیقت مست عشق تست جانان
که اینجا هست چون خورشید رخشان
❈۵۶❈
چو رخشانست خورشید حقیقت
دمی بنگر تو درسوی طبیعت
چو زین معنی که گفتارست در دل
بهر بیتی گشاید راز مشکل
❈۵۷❈
دلش آیینه است و صیقلش نار
که بزداید از او اینجا بزنگار
همه روشن کند آیینه اینجا
که بینی روی هر آیینه اینجا
❈۵۸❈
هر آیینه جمال یار در تست
حقیقت آن پری رخسار در تست
کامنت ها